بهمن شعلهور، بیلنگر، بخش دوم، فصل پنجم، واترلو، آیوا، جمعه سیزدهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت ساعت ۱۱: ۴۰ شب- سیروس همین الان تلفن کرد. پرسید به چه حقی من هی کفن و دفن یک زن مرده را به عقب میانداختم. گفتم به این حق که در خانواده آن زن مرده من تنها حرامزادهای بودم که درد میکشیدم. گفت اگر میزان درد کشیدن هر کس را از روی میزان عرقخوریش حساب میکردند، تردیدی نداشت که من خیلی درد میکشم.
میخواست بداند آیا بهراستی خیال دارم به مراسم کفن و دفن بروم. گفتم خودم هم تا صبح دوشنبه کله سحر نخواهم دانست. گفت «چه مرضی داری که میخوای بری واسه کفن و دفن؟ توی این خونواده بهاندازه کافی کفن و دفن نداشتهایم، با حضور میت و بیحضور میت، که حالا تو میخوای جون خودتو بهخطر بندازی که ببینی یه میت رو تو خاک بذارن؟ از اون گذشته، محاله بتونی به کفن و دفن برسی. اگه نمیدونی بدون که مرده رو باید پیش از اینکه بو بگیره چال کنن.» گفتم «من فکر کفن و دفن نیستم». پرسید «پس فکر چه زهرماری هستی؟ بهخاطر چه زهرماری میخوای برگردی؟» گفتم «بهخاطر دو تا قبر پر و یه قبر خالی. گذشته از اون، میخوام برم ارث و میراثمو بگیرم: یه کمربند قهوهای با سگک برنجی و یک کلاه قرهکل سیاه.»
شاید بخواهم پیش از آنکه دفنش کنند توی چشمهایش نگاه کنم. شاید آنجا چیزی پیدا کنم، چیزی که سالها پیش گم کرده بودم، چیزی که آنجا جا گذاشته بودم. تنها کسی از عزیزانم که بهراستی داشت دفن میشد. اسکندر کفن و دفن را قبول نکرد؛ و بابا نگذاشت که تا مردنش در مملکت بمانم. میخواست پیش از آنکه نفس آخر را بکشد من از آن جهنم دره بیرون آمده باشم. میترسید بعد از مرگش نگذارند خارج شوم. تنها دلخوشی که با خودش به گور میبرد این بود که با تنها چشمش که هنوز میدید رفتن مرا ببیند.
برو امریکا، پسرم! همین حالا! پیش از اینکه من بمیرم! به من قول بده! آخرین کلماتی که از دهنش بیرون آمد، از نصف دهنش، آن نصفی که هنوز حرکت میکرد، در حالیکه نصف دیگر، نصف فلجشده، نصف لال، مرا و دنیا را مسخره میکرد. نگاه مجنون و بیرحم چشم چپش خدا میداند مرا به چه کاری بر میانگیخت، در حالیکه چشم راستش به سقف اتاق پوزخند میزد. برو امریکا، پسرم! رفتم، پدر! آسوده بخواب! چه قولها که مردهها از ما نمیگیرند! و به چه قیمتی!
اسکندر بهکلی توی عالم خودش بود. این بود که بابا باید دوباره برای زندگی من نقشه میکشید. باید نقشه امریکای دیگری را میکشید. امریکایی متفاوت. برو امریکا، پسرم! نمیدانست که امریکا یک حالت ذهنی است. آدم آنچه را که خودش هست به امریکا میآورد. آیا سیروس امریکایی داشت؟ بله. همان امریکایی که الان دارد. فقط پول توی کیفت بذار! از من بشنو، فقط پول توی کیفت بذار! اسکندر چی؟ پسر جون، اونجا توی آب چه جور امریکایی داری؟ تنها صداقت کامل. تنها تعریف دقیق.
سیروس گفت، بهت میگم اونجا چی پیدا میکنی. یه گلوله که اسم تو رو روش نوشتهن. الان اونجا باغ وحشه. مردم رو بهجرم رد شدن از خیابون میکشن، بهجرم نفس کشیدن میکشن. بهمن نگو که غصه تو رو نخورم. تو لامصب تنها چیزی هستی که توی این دنیا واسه من باقی مونده. تو برادر کوچیکه منی. من تنها چیزی هستم که واسه تو توی این دنیا باقی مونده. من باید ازت مراقبت کنم. فقط پول توی کیفت بذار! از من بشنو، فقط پول توی کیفت بذار! میدانستم که باز دارم درباره او بیانصافی میکنم. شاید من به موفقیت او حسد میورزم. شاید من نمیتوانم تحمل کسانی را بکنم که برای نان درآوردن کار میکنند، به جای اینکه از قِبَل مردهها بخورند. گرفتاری سیروس این است که زود خانه را ترک کرد، پیش از آنکه گند قضیه دربیاید.
چیزی ندید. چیزی نشنید. از هیچ چیزی خبردار نشد. و وقتی هم که فهمید چه خبر شده انقدر زمان گذشته بود که دیگر اهمیتی نداشت. دستکم برای او دیگر اهمیتی نداشت. او هرگز آدمی نبود که زیاد غصه چیزی را بخورد. از آن آدمهاست که خیلی زود فراموش میکنند. وقتی آن همه ماجراها داشت اتفاق میافتاد داشت برای ما مینوشت که چطور در تیم فوتبال دانشگاه نتردام پذیرفته شده است. برای مادرجون عکسهای خودش را با یال و کوپال فوتبال میفرستاد و مادرجون آنها را سر طاقچه میگذاشت. پسرم سیروس، از امریکا. توی تیم فوتباله؛ و این را به غریبهها میگفت، با آن قیافه مات و مبهوت، بیآنکه معنای حرفش را بداند. حالا دیگر تمام فکر و ذکرش اسکندر بود. جایی برای هیچکس دیگر نداشت. و وقتی کوارتربک تیم فوتبال شد، تلگراف زد. دو تا تلگراف. یکی به بابا و یکی به مادرجون. مادرجون میگفت «پسرم، کوارتربکه،» بدون آنکه بداند کوارتربک چیست. سیروس خیلی زود امریکایی شد. اول با فوتبال، بعد با تحصیل در رشته امور بازرگانی، و بعد با کلکبازیهای پولی؛ و فکرش را بکن که بابا میخواست او حقوق بخواند، حقوق قانون اساسی. حقوقدان بشود، نه وکیل عدلیه. بابا خودش اینکار را کرده بود، حقوق قانون اساسی خوانده بود. در دانشگاه سوربن. برای این بود که میخواست سیروس هم همین کار را بکند. پسر رئیس دیوان عالی کشور رسم و رسوم خانوادگی را دنبال کند. بابا نمیگذاشت او برگردد آنجا و توی وکالت عدلیه بازی بیفتد. شاید شانس سیروس بهتر از شانس او بود. شاید سر و کارش با دادگاههای بینالمللی میافتاد. مثلا رئیس دیوان بین المللی لاههای چیزی میشد. بابا نمیدانست کی توقعاتش را کم کند.
حالا دیگر قضیه خندهدار شده بود. با آه و ناله میگفت «پسرم رو فرستادم امریکا حقوقدان بشه، فروشنده دورهگرد شده. ببین امریکا با پسرم چهکار کرده.» اما این صحت نداشت. امریکا این کار را با پسرش نکرده بود. سیروس فروشنده زائیده شده بود. یادم نمیآید که او هیچوقت به من و اسکندر چیزی داده باشد. معاوضه میکرد. معامله پایاپای میکرد. قرض میداد. جرأت نداشتیم دست به چیزیش بزنیم. اگر من یا اسکندر دمپاییهایش را در خانه میپوشیدیم قیامت میکرد. اگر خمیردندانش را مصرف میکردیم محشر خر راه میانداخت. خمیردندان او بود. با پول خودش آن را خریده بود. گو اینکه من یک بچه جغلی بودم و او برادر بزرگ من بود. اگر آنجا مانده بود سر و کارش به بازار میافتاد. بابا هیچوقت نفهمید چرا سیروس مطابق نقشههای او از آب درنیامد. با اسکندر حتی سعی هم نکرد. اسکندر بهکلی توی عالم خودش بود. این بود که بابا باید دوباره برای زندگی من نقشه میکشید. باید نقشه امریکای دیگری را میکشید. امریکایی متفاوت. برو امریکا، پسرم! نمیدانست که امریکا یک حالت ذهنی است. آدم آنچه را که خودش هست به امریکا میآورد. آیا سیروس امریکایی داشت؟ بله. همان امریکایی که الان دارد. فقط پول توی کیفت بذار! از من بشنو، فقط پول توی کیفت بذار! اسکندر چی؟ پسر جون، اونجا توی آب چه جور امریکایی داری؟ تنها صداقت کامل. تنها تعریف دقیق.
نخیر، آقای مربی! خیلی ممنون! من میچسبم به همان «ویلهلم شکسپیر» و «جفری چاسر اهل مانموث» خودم. متخصص میشوم در هر هفده زبان (مخرج) مسیحیت، و در هنر (مخرج) عاشقانه «اووید.» عمرم را در جستوجوی «میانه حالی زرین» ارسطو و «سوراخ کامل» امرسون تلف میکنم. باکیت نباشد که چیزی نمانده بود آلمانی مقدماتی و چاسر مقدماتی را رد بشوم، چون که خیال میکردم ترجمه eine gute Fahrt میشود «یک گوز بزرگ» و ترجمه Goddes privitee میشود «قبل منقل پروردگار.» پارسال دو ملیون دلار بیمه عمر فروخت و ده در صدش را به جیب زد.
دوباره تلفن کرد، دو ساعت بعد. برای چهارمین بار. میخواست بداند چرا انقدر طولش میدهم. گفتم دارم تولد اسکندر را جشن میگیرم. گفت «البته که داری میگیری. انقدر عرق بخور تا جون از هرچی بدترت درآد. کاری که هفده ساله داری میکنی، چه تولد اسکندر باشه چه نباشه. خودتو گول نزن. مشکل خودتو اینجوری نمیتونی حل کنی. برای همیشه نمیتونی خودتو از واقعیت پنهان کنی. دیر یا زود پیدات میکنه. یه دنیای درندشت اون بیرونه. و هر چی زودتر بیای بیرون باهاش روبرو بشی برات راحت تره.»
گفته عمو زیگموند راست از دهن خود خره. ترجمهاش کن به زبون اون، یعنی که بیا نیویورک بیمه عمر بفروش. میتونه دست منو اونجا بند کنه. پسر اینجا پول از پارو بالا میره. میدونم تو همیشه فکر کردهی که پول بوی گند میده. اما یکی از این روزا توام باید نون شبتو مثل بقیه ما عمله اکرهها دربیاری. اونوقت مجبور میشی از اسبت پیاده شی و دیگه نتونی به آدمایی که تمام عمرشون کار کردهن با نظر تحقیر نیگاه کنی. نمیتونی تا ابد تو مدرسه قایم بشی. نمیتونی تا ابد پشت مردهها قایم بشی. شاید نتونم. اما سعی که میتونم بکنم.
هیچوقت نتوانست بابا را بهخاطر آنکه تمام دارائیش را توی یک «سرمایه امانی» برای تحصیل من گذاشته بود ببخشد. احساس میکرد که سرش کلاه رفته. بابا فکر میکرد که سر او هم کلاه رفته، چونکه سیروس هیچوقت حقوقدان نشد. بابا رشته امور بازرگانی را تحصیل حساب نمیکرد. بازرگانی چیزی بود که آدم در بازار یاد میگرفت: که به مردم بچپانی پیش از آنکه مردم به تو بچپانند. ارزان بخر و گران بفروش. تنها بیتی از شکسپیر که در تمام زندگیش یاد گرفته بود، یا دستکم میل به نقل قول آن داشت. لازم نبود سیروس به امریکا برود و آنهمه پول و وقت تلف کند که بازرگانی یاد بگیرد. میتوانست آنرا همینجا در بازار کفاشها یاد بگیرد. و راجع به فوتبال چی؟ خیلی که زور میزد آن را یک فعالیت جاهلانه به حساب میآورد. عکسهای فوتبال سیروس را بهمحض آنکه از پاکت روی زمین میافتادند پاره پاره میکرد. پسرش را برای این به امریکا فرستاده بود؟ فوتبال و امور بازرگانی؟ هیچ تصوری از امریکا نداشت.
سیروس این را از عدل و انصاف بهدور میدید. تمام عمرش سعی کرده بود که رضایت بابا را جلب کند. منتهای تلاش خودش را کرده بود. هر پدر دیگری بود به او افتخار میکرد. لااقل او نرفت و خودش را مثل اسکندر به کشتن نداد. و به خاطر هیچ و پوچ. و مثل من هم عاطل و باطل از آب درنیامد. احساس میکرد که ارث و میراثش را، هرچند هم که ناچیز بود، بالا کشیدهاند. اسکندر که مرده بود، لذا باید نصف همه چیز به او میرسید. اسکندر چون مرده بود، البته برایش فرقی نمیکرد که چی به کی برسد. اما سیروس احتیاجی به پول نداشت. سیروس میگفت، چی؟ کدام فلانکشی گفته که سیروس احتیاجی به پول ندارد؟ پول همیشه به دردش میخورد. برای سرمایهگذاری همیشه پول نقد لازم داشت. دو تا بچه نابالغ داشت که باید بزرگ میکرد و به دانشکده امور بازرگانی وارتن میفرستاد؛ و بابا رفته بود و همه چیزش را برای من گذاشته بود.
این آنچه را که همیشه دانسته بود تأئید میکرد. من همیشه عزیزدردانه بابا و مادرجون بودم. حتی اسکندر را هم به او ترجیح میدادند، بچه اول بودن سیروس سرش را بخورد؛ و اسکندر و من همیشه با هم همدست بودیم، همیشه بر علیه او توطئه میکردیم. و اگر راستش را بخواهی بدانی، بعد از رفتن مادر جون، او، سیروس بود که ما را بزرگ کرده بود. عملاً مرا سرپا گرفته بود، غذا دهنم گذاشته بود، یادم داده بود که چطور آب دهنم را قورت بدهم.
نوشته بود که، اگر بین خودمان بماند، او اولین تجربه جنسیش را با پتسی کرده بود. و باور کن که تجربه مردافکنی بود. وقتی آشنا شدند پتسی باکره نبود. کارکشته بود. اما سیروس از اینکه برای بار اول یک زن کارکشته راه و چاه را نشانش داده بود خوشحال بود. فکر کن اگر هر دوشان نمیتوانستند سوراخ دعا را پیدا کنند چه مکافاتی میشد. البته انتظار داشت که من مطلب را پیش خودم نگه دارم و در اینباره پیش بابا و مادر جون، ولی بهخصوص پیش مادر جون، لب از لب باز نکنم. در اینباره نمیبایست حتی به اسکندر هم حرفی بزنم. گو اینکه آنطور که من با اسکندر اخت بودم، یقین داشت که به هر حال باو خواهم گفت. ولی اگر به اسکندر میگفتم باید قسمش میدادم که مطلقا چیزی به مادر جون و بابا نگوید.
بعله، میتوانست دست مرا جایی بند کند. توی کلکبازیهای بیمه عمر. یا اگر ترجیح میدادم توی کلکبازیهای معاملات ملکی. شاید میتوانستم زمینخواری کنم و پول یامفت دربیاورم. یا بروم توی بورس و سرمایهگذار بشوم. با درآمد کار نکرده زندگی کنم. یک اشرافی تمامعیار. برای هفتمین بار عضو باشگاه میلیونرهای پرزیدنت شده. یعنی پرزیدنت کمپانی بیمه عمر مترو پولیتن، نه آن یکی دیوث. حالا سیخ کرده برای عضویت باشگاه میلیاردرهای پرزیدنت. با آن عکس مضحکی که ازش در مجله خودشان چاپ کردهاند. آدم ما از…. یک غربتی که برای خودش در امریکا آدمی شده!
چرا عمرتو واسه ادبیات و اون فلان شعرا تلف میکنی؟ هیچی ازتوش در نمیآد. هیچوقت هیچی از توش در نمیاومده. مسابقه، بچه جون، اینجاس! البته که او باید اسمش را مسابقه بگذارد. برای من تمام دنیا یک صحنه نمایش است و برای او یک مسابقه فوتبال. نخیر، آقای مربی! خیلی ممنون! من میچسبم به همان «ویلهلم شکسپیر» و «جفری چاسر اهل مانموث» خودم. متخصص میشوم در هر هفده زبان (مخرج) مسیحیت، و در هنر (مخرج) عاشقانه «اووید.» عمرم را در جستوجوی «میانه حالی زرین» ارسطو و «سوراخ کامل» امرسون تلف میکنم. باکیت نباشد که چیزی نمانده بود آلمانی مقدماتی و چاسر مقدماتی را رد بشوم، چون که خیال میکردم ترجمه eine gute Fahrt میشود «یک گوز بزرگ» و ترجمه Goddes privitee میشود «قبل منقل پروردگار.» پارسال دو ملیون دلار بیمه عمر فروخت و ده در صدش را به جیب زد.
چرا عمرتو واسه نمایش و اون فلان شعرا تلف میکنی؟ پول، بچه جون، اینجاس! توی بیمه عمر. و امروزه پوله که همه جا سواره. پول همیشه سوار بوده.
زبانشان را خوب یاد گرفته. بیخود نیست که گل سرسبد تمام بیمهفروشهای امریکا شده. آره، بابا زود فرستادش اینجا. یک چیزی را آنجا جا گذاشت. اگر مانده بود کلی چیزها یاد میگرفت. گو اینکه او هیچ وقت تجرد را نمیفهمید.
حالا خیال کن یه دکترا گرفتی. چند میارزه؟ باید کلی ماتحت این و اونو ببوسی تا بهت یه کار بدن که سالی بیست هزار دلارش برسه. چند خیال میکنی من پارسال درآوردم؟ بگم دویست هزار دلار چی میگی؟ و یه چیز دیگهام خیلی خصوصی برات بگم. خبر محرمانه. تا پنج سال دیگه هر چی دانشگاه توی این مملکته ورشکسته. کارش ساختهاس. فلس ملس ماکو. دونه دونه شون. حتی اونایی که سرمایههای کلون دارن. حتی اونایی که تیم فوتبال پولساز دارن. فکر اونم بکن.
فکر اونم کردهام. فقط پول تو کیفت بذار! از من بشنو، فقط پول تو کیفت بذار! تمام جوایزی که گرفته. فروشنده روز. فروشنده ماه. فروشنده سال. فروشنده قرن. یک ملت فروشنده. آیا این خواب و خیالی بود که بابا برای من داشت؟ امریکای بابا این بود؟ البته که یک دنیای درندشت اون بیرونه، اما سیروس از اون دنیا چی میدونه؟ ما توی دو تا دنیای متفاوت زندگی میکنیم.
وقتی اسکندر سر به نیست شد اون کدوم گوری بود؟ وقتی من کنار اون قبر لعنتی واایستادم و تماشا کردم که یک تابوت خالی رو چال کنن و یک سنگ قبر قلابی روش بذارن، اون کدوم گوری بود؟ داشت تلگراف میزد، که به ما بگه که نتردام نمره اونیفورم فوتبالشو بایگانی کرده. کدوم گوری بود وقتی قلب و مغز بابا ترکید؟ کدوم گوری بود همه اون سالهایی که من تماشا کردم که شمعها روی کیک تولد اسکندر زاد و ولد کنند، روشنشون کردم، خاموششون کردم، هر بار هراسون از اینکه با خاموش شدن شمعها شمع زندگی مادرجون هم خاموش بشه؟ کجا بود وقتی من اون کیک رو یه فرسخ راه تا قبرستون میبردم، گداها رو میشمردم، کیک به خوردشون میدادم، مادر جون رو تماشا میکردم که کنار یک قبر خالی زانو زده و زار میزنه، و بعد میرسوندوشم خونه، سر سفره «ته مونده غذای عزاداری.»
بذار بگم کدوم گوری بود. داشت بیمه عمر میفروخت، به هر کس و ناکسی که یا احتیاج بهش نداشت یا وسع خریدنشو نداشت. سبیل دربون سازمان ملل رو چرب میکرد که بذاره اون عکس قلابی رو اونجا بگیره، که توی اون مجله قلابی چاپ کنه و بفرسته برای بابا و مادرجون، که تحت تأثیر قرارشون بده. انگار که بابا و مادرجون در وضعی بودن که حوصله اون فلان شعرا رو داشته باشن. اما خدا شاهده که سعی میکنم بهخاطر این سرزنشش نکنم. هی بهخودم میگم لابد از قضایا خبر نداشت، اون که تنها واقع بین خانواده است، تنها پراگماتیست خانواده، تنها فروشنده، تنها ده در صد پورسانتاژی، اگه عمو جلال رو کنار بذاریم.
میخواست بداند مردهها تا کی باید انتظار تصمیم گرفتن مرا بکشند. گفتم، وقت برای انتظار کشیدن دارند. مطمئنم وقت برای انتظار کشیدن دارند. هیچ جایی ندارند بروند. من مدت کافی انتظار مردهها را کشیدهام. بگذار یک کمی هم آنها انتظار من را بکشند. صبح دوشنبه کله سحر جوابی برایش دارم. جوابی برای همهشان دارم. در حال حاضر دارم تولد برادرم را جشن میگیرم.
بهسلامتی تو، داشم!
سیروس دوباره تلفن کرد. برای پنجمین بار. دارد شیوه «فروشندگی با فشار» را با من بهکار میبرد. میخواهد پیش از آنکه چندان مست شوم که دیگر نشنوم، تمام پایگاههای دفاعی مرا اشباع کند. مشروب اینکار را با من میکند. گوشم را کر میکند. وقتی داشتم با او صحبت میکردم بهفکرم رسید که چه کم همدیگر را میشناختیم. او برادر بزرگ من بود، حالا دیگر تنها برادرم بود. من برادر کوچک او بودم، حالا دیگر تنها برادر او بودم. و با اینهمه چه کم همدیگر را میشناختیم. چه کم همدیگر را دیده بودیم. در آن همه سال، چه کم در زندگی همدیگر سهیم شده بودیم.
سیروس دوباره تلفن کرد. برای پنجمین بار. دارد شیوه «فروشندگی با فشار» را با من بهکار میبرد. میخواهد پیش از آنکه چندان مست شوم که دیگر نشنوم، تمام پایگاههای دفاعی مرا اشباع کند. مشروب اینکار را با من میکند. گوشم را کر میکند. وقتی داشتم با او صحبت میکردم بهفکرم رسید که چه کم همدیگر را میشناختیم. او برادر بزرگ من بود، حالا دیگر تنها برادرم بود. من برادر کوچک او بودم، حالا دیگر تنها برادر او بودم. و با اینهمه چه کم همدیگر را میشناختیم. چه کم همدیگر را دیده بودیم. در آن همه سال، چه کم در زندگی همدیگر سهیم شده بودیم.
من هفت ساله بودم که سیروس از خانه رفت. رفتنش را یادم هست. همه برای بدرقهاش به فرودگاه مهرآباد رفتیم. بابا و مادر جون و اسکندر و من. بابا و مادر جون با هم خیلی مؤدب و رسمی بودند. مجلس خیلی محترم و جدی بود. سیروس همهاش میخندید تا مجلس را خودمانیتر کند. میگفت «محض رضای خدا! تشییع جنازه که نیومدین که! این بناس که مجلس شادمانی باشه. من دارم میرم امریکا تحصیل کنم، نمیرم که بمیرم.»
وقت سوار شدن هواپیما که شد بابا دست دراز کرد تا با سیروس دست بدهد. اما سیروس دستش راکنار زد، بغلش کرد، و چند بار صورتش را بوسید. رسم بابا این بود. جلوی مردم دستش را دراز میکرد که با ما دست بدهد. بزرگ شده فرانسه، با اخلاق فرانسوی، از اینکه مردان اروپایی، حتی پدر و پسرها، همدیگر را بغل کنند و ببوسند احساس ناراحتی میکرد. اما وقتی ما بغلش میکردیم و میبوسیدمش، علیرغم اعتراضهایش، خوشش میآمد.
مادر جون مدت درازی سیروس را در بغل گرفت و خاموش گریه کرد. گریهکنان گفت «کی میدونه آیا من تو رو دومرتبه میبینم یا نه.»
سیروس داد زد «ترا بهخدا مادر جون! میام میبینمت. امریکا تا اینجا با طیاره جت یه روز فاصلهاس. میدونی؟ تو قرون وسطی که زندگی نمیکنیم. میدونی؟ مردم دیگه با اسب و درشکه سفر نمیکنن.»
مادر جون دوباره گریهکنان گفت «پسرم، کی میدونه خدا روز بهروز چه تقدیری برای ما معین کرده. من ممکنه فردا بمیرم.»
سیروس گفت «مادر جون، دوباره شروع نکن!»
مادرجون دوباره او را در بغل گرفت و نگه داشت، تا اینکه بابا مؤدبانه روی شانهاش زد و یادآوریش کرد که سیروس دارد دیرش میشود. آن وقت مادرجون ولش کرد. حدس مادرجون درست بود. دیگر هرگز سیروس را ندید. سیروس یکی دو بار به بابا نوشت که برایش بلیط بگیرد تا برای دیدن بیاید. اما بابا نوشت که قرص سر جایش بنشیند تا تحصیلاتش تمام شود. وقت برای خانه آمدن زیاد بود. بابا البته فکر خرجش را میکرد. آدم ثروتمندی نبود. هیچ قاضی درستکاری ثروتمند نبود، حالا میخواهد رئیس دیوان عالی کشور باشد! تا شاهی آخر پولش خرج تحصیل سیروس میشد. تنها چیزی که بهنام خودش داشت خانهاش بود، که حاضر بود به گرو بگذارد، یا در صورت لزوم بفروشد، تا اینکه تحصیلات سیروس به پایان برسد.
اما تحصیلات سیروس هیچوقت به پایان نرسید. اگر از بابا میپرسیدی، هیچوقت شروع هم نشد. سیروس هیچوقت در دانشکده حقوق قبول نشد. شاید حتی سعی هم نکرد. وقتی رشتهاش را از دوره مقدماتی حقوق به امور بازرگانی تغییر داد، حتی به خودش زحمت این را نداد که به بابا اطلاع بدهد. اما همانطور که عکسهای خودش را با اونیفورم و کلاهخود فوتبال برای بابا میفرستاد، بابا حدس میزد که سیروس نه دارد حقوق میخواند، نه دوره مقدماتی حقوق، و نه هیچ چیزی که شباهتی به حقوق داشته باشد. زیر لب غرولند میکرد که «دانشجوی حقوق، حتی اگه باهوشتر از سیروس هم باشه، وقت اینجور کارهای احمقانه رو نداره.»
بابا هیچوقت فکر نکرده بود که سیروس آدم باهوشی است. هیچکس، حتی خود سیروس، این فکر را نکرده بود. تنومند، عضلانی، خوشقیافه و راحت طلب بود. مثل گربه از درخت بالا میرفت. گاهی دیدنش روی یک شاخه کوچک نوک درخت گردوی باغ سر مرا گیج میکرد. توپ را چنان با پا میزد که تقریباً توی ابرها گم میشد. و این پیش از آن بود که در امریکا فوتبالیست و کوارتربک تیم نتردام بشود.
یادم هست که چطور در بچگی به برادر بزرگم سیروس میبالیدم، به اینکه چطور از درخت بالا میرفت و چطور توپ را با پا میزد. عکسهایش را با کلاهخود و یال و کوپال فوتبال به مدرسه میبردم و جلوی بچهها پز میدادم. وقتی بچهها همدیگر را پس و پیش میزدند که زودتر به عکسها نگاه کنند من برای خودم یک کنار لم میدادم و به برادرم مینازیدم. او نه تنها در امریکا درس میخواند، که خودش افتخاری بود، بلکه کوارتربک تیم فوتبال دانشگاه نتردام هم بود. از شکل توپ دچار حیرت میشدند. من برایشان راجع به فوتبال امریکایی داد سخن میدادم و طوطیوار حرفهای سیروس را تکرار میکردم. میگفتم «به بازی فوتبال ما اونا میگن ساکر. این توپ تخممرغ شکل توپ فوتبال اوناست. فوتبالشون یه چیزی مثل بازی روگبیه.» گو اینکه هیچکدام از ما بازی روگبی را ندیده بود. آنها با شیفتکی عکسهای سیروس را تماشا میکردند. میگفتند، «معرکهاس!»
وقتی به بابا نوشت که دارد در امور بازرگانی لیسانس میگیرد بابا خیلی نومید شد، اما تعجبی نکرد. انگار همیشه میدانست که سیروس مایه نومیدیش خواهد شد. بعد کار پیدا کرد و بابا احساس کرد که دیگر تعهدی نسبت به سیروس ندارد. از نظر او تحصیلات سیروس به پایان رسیده بود، یا به عبارت بهتر «سقط» شده بود. حالا دیگر میتوانست تمام هم و غمش را روی تحصیلات اسکندر و من بگذارد.
وقتی سیروس آن عکس را فرستاد و از بابا اجازه خواست که ازدواج کند، یا شاید باید گفت به بابا خبر داد که دارد ازدواج میکند، عکسالعمل بابا یکجور بیتفاوتی بهت زده بود. انگار دیگر برایش فرقی نمیکرد که سیروس چهکار میکند. همینکه نامه را باز کرد یک عکس روی زمین افتاد، یک عکس پولاروید رنگی از یک دختر بیست و چند ساله با لباس خانه. سیروس در کار با دوربین پولاروید مهارت داشت. اصولاً در کار با هر نوع دوربینی مهارت داشت. اسکندر همیشه بهشوخی میگفت که سیروس کمی خون ژاپنی دارد، با چند ژن غالب در فن عکاسی. دختر توی عکس با لباس خانه در یک مطبخ کنار یک یخچال مغزپستهای رنگ ایستاده بود. دست راستش را به کمرش زده بود و دست چپش را بالا برده بود و به یخچال تکیه داده بود. قدش در حدود صدو شصت و چهار پنج سانتیمتر بود، گونههای کپل گل سرخی و قیافهای سالم و بشاش ولی دهاتی داشت. با ملاحت و اعتماد بنفس به دوربین نگاه میکرد. پشت عکس، بیآنکه از او نام ببرد، سیروس نوشته بود «همسر آینده من.» لابد برای آنکه بابا را کنجکاو نگه دارد.
بعد از خواندن نامه تنها چیزی که میشد گفت این بود که اسمش پتسی Patsy است. سیروس با او در یک سالن ککتیل در نیویورک، جایی که «پتسی» در تعطیلات تابستانیش در آن گارسنی میکرد، آشنا شده بود. لیسانس خانهداری داشت و چیرلیدر cheerleader تیم فوتبال دانشگاه راتگرز بود. در واقع نصف سال هم به دانشگاه نتردام رفته بود. در ترنتون در ایالت نیوجرزی زندگی میکرد، اما اصل و نسبش از شهر کوچکی در پنسیلوانیا بهنام «مقاربت» بود. آنجا یک دکان بقالی داشتند. حالا در ترنتون صاحب یک پمپبنزین بودند. چهار سال از سیروس بزرگتر بود. بهمحض آنکه چشمشان به چشم یکدیگر افتاده بود فهمیده بودند که خدا آنها را برای هم خلق کرده. با همدیگر خیلی وجه اشتراک داشتند. و حالا سیروس از بابا اجازه میخواست که با او ازدواج کند. اگر بابا ایرادی در اینکار نمیدید، میل داشتند روز والنتاین ازدواج کنند که دو ماه دیگر بود. روز والنتاین برای پتسی روز مخصوصی بود و خیلی او را به هیجان میآورد. راستش این بود که اولین قرار و مدارشان در روز والنتاین بود.
هنگام خواندن نامه بابا مات و مبهوت بهنظر میرسید. بعضی کلمات را، چنانکه گویی معناشان را نمیفهمد، زیر لب زمزمه میکرد. کلماتی مانند گارسن، سالن ککتیل، مقاربت، اولین قرار و مدار، برای هم ساخته، روز والنتاین. بعد از اتمام نامه لحظهای توقف کرد و با چشمانی خالی از هر گونه احساس به فضا خیره شد. بعد دستش را با نامه بهسوی من دراز کرد و با حواسپرتی گفت: «این رو بخون. من ازش سر در نمیآرم. شاید تو سر در بیاری. یه جایی توش حتماً یک مزاحی هست که من ظرافتشو درک نمیکنم.» وقتی این حرف را زد بهیادم آمد که چطور سیروس همیشه وقت حرف زدن میخندید و بابا درباره خندهاش چه میگفت.
راستش سیروس نمیخندید. قهقهه میزد، قهقهای که پله پله بالا میرفت. و پیش و بعد از هر حرفی که میزد همین قهقهه را سر میداد. و وقتی میخندید، چنانکه گویی خجل شده باشد، صورتش مثل لبو سرخ میشد. خندهاش هیچ ربطی به خندهدار بودن مطلب نداشت. من از همان بچگی این را فهمیده بودم. اولش هی از خودم میپرسیدم چرا سیروس همیشه وقت حرف زدن میخندد. اما کمی بعد متوجه شدم. سیروس این بود. اما بابا هیچوقت متوجه نشد. همیشه فکر میکرد که چیزی غیر عادی یا نوعی بیاحترامی در خنده سیروس هست. بهش میگفت «من ظرافت این مزاح رو درک نمیکنم. مزاحی در این حرف هست؟» و وقتی سیروس او را مطمئن میکرد که مزاحی در کار نیست، بابا میگفت «پس خنده برای چیه؟» گاهی سیروس از کوره درمیرفت و داد میزد «عجب حکایتیه ها! توی این خونه ما حتی نمیتونیم بخندیم، بدون اینکه لازم باشه حساب کتاب خندهمونو پس بدیم!»
حالا وقتی بابا نامه را به من داد تا بخوانم و ببینم آیا مزاحی در آن هست، من تقریباً صدای خنده سیروس را شنیدم. انگار که سعی کرده بود آنچه را که در نامه گفته بود شخصاً به زبان بیاورد و با هر کلمه آن قهقه پلکانیش را سر داده بود. ممکن نبود بتواند این داستان را شخصاً برای بابا تعریف کند. احتمالاً حتی یک کلمهاش را هم نمیتوانست بهزبان بیاورد. چیزی که هیچکس متوجه نمیشد این بود که علیرغم بیخیالی، هارت و پورت، حرفهای لاتی، و قهقه پلکانیش، سیروس در اصل خیلی خجالتی بود. در برابر هیبت بابا بهراستی ترسی آمیخته با احترام داشت. از هر کلمهای که از دهان بابا در میآمد میترسید، انگار که هر چه بابا میگفت یک حکم دادگاه بود.
البته سیروس جداگانه برای من تمام ماجرای پتسی را نوشته بود و گفته بود که همه چیز را بین خودمان نگه دارم؛ و در یک جای نامهاش بهمن راستی مزاحی بود. بهمن گفته بود که همسر آیندهاش «جادوگر» است. شوخی نمیکنم. او هم شوخی نمیکرد. نوشته بود که این داستان جن و پری نیست. نوشته بود همین حالا در امریکا آدمهایی هستند که خودشان را جادوگر میدانند، از نسل جادوگرهایی که دویست – سیصد سال پیش توی شهر سیلم Salem در ایالت ماساچوست به دار آویخته شده بودند. نوشته بود که مادر پتسی یک جادوگر حرفهای درست و حسابی بود و هر دو تا دخترش، پتسی و الما، را جادوگر بار آورده بود. بچه که بودند شبها قربانی میکردند. مادرشان سر یک سنجاب یا خرگوش یا کبوتر را میبرید، خونش را توی یک کاسه میریخت، و تمام شب دورش شمع میسوزاند.
پتسی و الما مجبور بودند نزدیک به یک ساعت دنبال مادرشان و کاسه خون راه بروند و وردهای نامفهوم مادرشان را تکرار کنند. تمام قضیه را از پدرشان که جادوگر نیست مخفی نگه میداشتند. البته وقتی پتسی را در لباس خانه میدیدی که به آن یخچال تکیه کرده و با ملاحت به دوربین لبخند میزند، گمان نمیکردی که جادوگر باشد. شبیه به هر زن خانهدار قشنگ دیگر بود. اما سیروس میگفت که حتی خود او هم گاهی یقین پیدا میکرد که او جادوگر است. زن بیاندازه نیرومندی بود که میتوانست هر کسی را به هر کاری وادارد.
میگفت که از همان قرار و مدار اول سیروس را جادو کرده بود که ازش خواستگاری کند. و میبینی که موفق هم شده بود. به او گفته بود که ترسی درباره اجازه دادن بابا نداشته باشد. گفته بود او را طوری جادو میکند که چارهای جز اجازه دادن نداشته باشد. نوشته بود که، اگر بین خودمان بماند، او اولین تجربه جنسیش را با پتسی کرده بود. و باور کن که تجربه مردافکنی بود. وقتی آشنا شدند پتسی باکره نبود. کارکشته بود. اما سیروس از اینکه برای بار اول یک زن کارکشته راه و چاه را نشانش داده بود خوشحال بود. فکر کن اگر هر دوشان نمیتوانستند سوراخ دعا را پیدا کنند چه مکافاتی میشد. البته انتظار داشت که من مطلب را پیش خودم نگه دارم و در اینباره پیش بابا و مادر جون، ولی بهخصوص پیش مادر جون، لب از لب باز نکنم. در اینباره نمیبایست حتی به اسکندر هم حرفی بزنم. گو اینکه آنطور که من با اسکندر اخت بودم، یقین داشت که بهر حال باو خواهم گفت. ولی اگر به اسکندر میگفتم باید قسمش میدادم که مطلقا چیزی به مادر جون و بابا نگوید.
این بود که وقتی دیدم بابا آنقدر از خواندن نامه مات و مبهوت شده، بهخصوص وقتیکه دستش را با نامه دراز کرد و چیزی راجع به یک «مزاح» گفت، بهخودم گفتم نکند سیروس در آن نامه هم بند را آب داده. اما وقتی نامه را خواندم فهمیدم که این کار را نکرده، فهمیدم که برای بابا کل قضیه یک مزاح بوده. یک مزاح بد. شاید برای بابا خود سیروس یک مزاح بد بود. بعد از سیروس بابا دیگر یاد گرفت که توقع زیادی از هیچکدام از بچههایش نداشته باشد.
جواب نامه سیروس را داد و به او اجازه داد که با «همسر آیندهاش» ازدواج کند، همانطور که آدم به یک مسافر اتوبوس اجازه میدهد که کنارش بنشیند، یعنی به یک تعارف آب حمامی یک جواب آب حمامی میدهد. بابا بنا را بر این میگذاشت که پتسی حامله است. وگرنه چه لزومی به چنین عجلهای بود؟ از آن پس دیگر به ندرت اسم سیروس را میبرد. حالا دیگر اسمش شده بود «اون پسره.» و هرگز حتی کوششی نکرد که اسم پتسی را یاد بگیرد. اسم او برای همیشه «اون زنیکه» ماند. و طفلکی سیروس را بگو که نگران این بود که بابا بداند که پتسی باکره نبود. انگار که بابا اهمیتی میداد که پتسی چه بود یا نبود.
ادامه دارد…
«بیلنگر» نوشتهی بهمن شعلهور در دفتر خاک، ضمیمهی ادبی رادیو زمانه: چهارشنبهها و جمعههای هر هفته
طرح: رادیو زمانه
بخشهای پیشین:
::جمعه سیزدهم ژانویه ۱۹۸۴،ساعت ۱۰ شب، بخش پنجم::
:: واترلو، آیوا، ساعت ۹ شب، بخش چهارم::
::امروز بیست و سوم فوریه ۱۹۶۷، بخش سوم ::
::بیلنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، بخش دوم::
::بیلنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، بخش نخست::
::سفر به قلب تاریکی، درآمد رابرت رید بر رمان بیلنگر::