محمدرفیع محمودیان − موضوع این مقاله وضعیت چپ سوسیالیستی در جهان معاصر است. در آن به وضعیت بحرانی، تنگناهای نظری و دستاردهای چپ پرداخته می‌شود.

مقاله در چهار بخش نوشته شده است:

بخش اول به بحران چپ می‌پردازد.

در بخش دوم موفقیت سوسیال‌دموکرات‌ها در طرح انگارۀ گسترۀ شکوفایی به صورت دستاورد مهم چپ در چند دهۀ اخیر بررسی می‌شود.

بخش سوم مقاله محدودیت نظری سوسیال‌دموکرات‌ها یا بطور کلی‌تر سوسیالیست‌ها و مارکسیست‌ها را مورد بحث قرار می‌دهد.

در بخش چهارم و پایانی مقاله راهکاری برای برون رفت از موقعیت بحرانی پیشنهاد می‌شود.

چپ سوسیالیستی در وضعیتی بحرانی بسر می‌برد. از سازمان‌های سیاسی آن گرفته تا ایدئولوژی و آرمان‌هایش همه در وضعیتی بحرانی قرار دارند. احزاب سوسیال‌دموکرات اروپا با آنکه بیش از پیش به میانه‌روی و راست‌روی روی آورده‌اند باز در حال از دست دادن آراء هستند. احزاب سوسیالیست و کمونیست جهان نیز به حاشیۀ سیاست رانده شده‌اند. در افکار عمومی جایگاه قدرتمندی ندارند و بحث‌هایشان توجه و واکنشی بر نمی‌انگیزد. همزمان نهادهای همراه و مرتبط با احزاب چپ، از سندیکاهای کارگری گرفته تا اتحادیه‌های جوانان و زنان، توان جذب نیرو و شور را از دست داده‌اند. توده‌ها به طور کلی دیگر رغبت چندانی به حضور در عرصه‌های سنتی فعالیت نیروهای چپ ندارند.

بحران در امر بسیج نیرو و افکار عمومی مرتبط با مشکل عمیقتری است. آرمان‌هایی که چپ تا به کنون مدافع و مبلغ آن بوده است، قوام و اعتبار خود را از دست داده‌اند. برابری، همبستگی و دموکراسی رادیکال دیگر شفافیت معنا و اعتبار گذشته را ندارد.

برابری از یکسو دیگر در مقایسه با مقوله‌هایی مانند آزادی، موفقیت در رقابت و فردیت اعتباری ویژه ندارد و از سوی دیگر به مفهومی گنگ و متناقض تبدیل شده است. تا بگویی خواهان برابری هستی، پرسیده می‌شود “برابری در چه؟” و آنگاه چند معنای متفاوت برابری و مشکل یکایک آنها برایت ردیف می‌شوند.

برابری سادۀ برخورداری از ثروت یا امکانات مساوی نیز امروز چنان بی‌معنا جلوه می‌کند که دیگر کمتر کسی را می‌تواند قانع سازد. همانگونه که بارها بدان اشاره شده، اگر در بامداد امکاناتی را به تساوی بین مجموعه افرادی مشخص پخش کنیم، در شامگاهان همان روز نابرابری بین افراد شکل گرفته است. یکی تمامی امکانات به دست آورده را مصرف کرده، دومی آن را با سرمایه‌گذاری غلط به هدر داده ، سومی آن را دست نخورده حفظ کرده و چهارمی با سرمایه‌گذاری درست بر میزان آن افزوده است.

مقولۀ همبستگی از وضعیت بهتری برخوردار نیست. انسانها خود را همبستۀ دیگرانی معین می‌شمرند و برای آن اهمیت قائل هستند ولی هیچ درک مشخصی از همبستگی مجردِ ماورای احساس ملی‌گرایی و حس ترحم به گرسنگان و آوارگان ندارند. ترس از دیگری و نه احساس صمیمت و یگانگی با دیگران احساسی است که فرایند جهانی شدن و سرعت وحشتناک تحولات اقتصادی و اجتماعی بر ذهنیت آدمی غالب ساخته‌اند.

آرمان دموکراسی رادیکال یا مشارکتی چپ نیز وضعیت بهتری ندارد. زندگی خصوصی در قالب مصرف، روابط نزدیک دو جانبه و لذتهای خُرد زندگی روزمره اینک بسی مهمتر از حضور در عرصه‌های تصمیم‌گیری سیاسی و ادارۀ امور جمعی بشمار می‌آیند.

تنگنای سیاست طبقاتی

یکی از مبانی قدرت چپ تا به کنون سیاست طبقاتی و شور سیاسی طبقۀ کارگر بوده است. تا یک یا دو دهۀ پیش احزاب چپ مورد حمایت بخش وسیعی از کارگران بودند. بخش مهمی از برنامۀ آن احزاب نیز اختصاص به بهینه ساختن شرایط کار و زندگی کارگران داشت. اینک اما بخش متشکل، آگاه و منسجم طبقۀ کارگر، یعنی کارگران صنعتی، دچار فروپاشی شده است. تولید بیش از پیش به کشورهایی بدون پیشینۀ صنعتی و سنت آگاهی طبقاتی انتقال یافته است، واحدهای تولیدی کوچک شده‌اند و کارگران امتیاز برخورداری از شغل ثابت را از دست داده‌اند. شغلهایی که موقعیت دارندگان آن همان موقعیت کارگران است، به شکلی فوق‌العاده رشد کرده‌اند. ولی چنین افرادی نه زندگی‌ کاری و اجتماعی‌ای همچون زندگی کارگران صنعتی دارند و نه خود را کارگر می‌شمرند. در حالی که هنوز بر مبنای بررسی‌های جامعه شناسان طبقۀ کارگر با کمی اختلاف از طبقۀ متوسط بزرگتر است، ولی تنها بخش کوچکی از جمعیت خود را هنوز عضو طبقۀ کارگر می‌داند. اکثریت جامعه بخود بسان عضو طبقۀ متوسط می‌نگرد و بر مبنای باورها، ارشها و الگوی زیست آن طبقه به جهان و زندگی می‌نگرد.

طبقۀ متوسط نیز تحولی اساسی از سر گذرانده است. این طبقه امروز خود را کمتر نیازمند اقتدار دولت و عرصۀ سیاست برای مقاومت در برابر قدرت بورژوازی می‌داند. این طبقه امروز به اتکای سرمایۀ فرهنگی و اجتماعی جایگاهی ویژه در بازار جهان یافته است. او همچون سرمایه نیرویی به شدت متحرک است. تمام جهان را عرصۀ زندگی و کار می‌داند و به سرعت جابجا می‌شود و نیازی به پشتیبانی دولت رفاه یا دموکراسی برای رویاروئی با نوسانات و مطالبات بازار احساس نمی‌کند. بیشتر بر آن باور است که عواملی همچون دانش نظری و فنی، مجموعه‌ای از مهارت‌ها، توانمندی‌های اجتماعی و شبکۀ روابط اجتماعی موقعیتش را در جامعه تحکیم می‌بخشند. دیدگاهش آن است که دولت باید قدرت محدودتری پیدا کند و سیاست اهمیت کمتری، تا گسترۀ آزادی عمل انسان‌ها افزایش یابد. در یک کلام، طبقۀ متوسط امروز علاقۀ خاصی به سیاست و برنامۀ احزاب سوسیالیست برای تقویت سپهر عمومی و افزایش سطح رفاه عمومی ندارد. آنگاه نیز که به فعالیت اجتماعی روی می‌آورد، بیشتر به عرصه‌های فرهنگی و اجتماعی جامعه توجه نشان می‌دهد تا عرصه‌های سیاسی جامعه.

عمق بحران

عامل ذهنی‌ای که به وضعیت بحرانی وخامت می‌بخشد، آن است که هیچ تحلیل جامع و دقیقی در این مورد از سوی چپ‌ها ارائه نشده است. برخی چپ‌های تندرو و کمونیست اصلاً مسئولیت وضعیت پیش آمده را متوجه سوسیال‌دموکرات‌ها یا سوسیالیست‌های میانه‌رو می‌دانند. در دیدگاه آنها سرمایه‌داری عاری از هرگونه مشروعیت است و فقط به وسیلۀ شدت بخشیدن به استثمار و قوی‌تر ساختن دستگاه‌های ایدئولوژیک خود می‌تواند به حیات ادامه دهد، امری که فقط تضادهای درونی آن را تشدید می‌سازد. به اعتقاد چپ‌های تندرو سوسیال‌دموکرات‌ها به وسیلۀ ایجاد اصلاحات یا به عبارت درست‌تر وعدۀ انجام اصلاحات توده‌ها را امیدوار و خوش‌بین به آیندۀ سرمایه‌داری و روی‌گردان از مبارزۀ همه‌جانبۀ طبقاتی می‌سازند. آنها شک ندارند که سرمایه‌داری خود بزرگترین دشمن خویش است و اگر نیرویی به یاری آن نشتابد خود گور خویش را خواهد کند.

بحران چپ اما صرفاً بحران سوسیال‌دموکراسی نیست بلکه بحران سوسیالیسم و حتی مهمتر از آن بحران مارکسیسم است. سوسیالیسمِ توسعه و کارخانه، سوسیالیسمِ تحزب و تشکل، سوسیالیسمِ مبارزۀ طبقاتی بر مبنای اعتصاب و تظاهرات، سوسیالیسمی کهنه و پوسیده است و اتکا بدان هر جنبش و باوری را به بحران در می‌غلطاند. این درک که سرمایه‌داری در فرایند رشد خود نیروی نابود کننده خود را قوی‌تر می‌سازد و در نهایت زمینۀ نابودی خود را فراهم می‌آورد درکی یکسره نادرست از آب در آمده است. پویایی خارق‌العادۀ سرمایه‌داری که مارکس خود نیز در مانیفست بر آن صحه می‌گذارد و به حاشیه رانده شدن پرولتاریا در تحولات اجتماعی و تاریخی مؤید این نکته هستند. کارخانه و نیروی کار مشعول به کار در آن، امروز، نه نماد شور تولید، آفرینندگی و سرزندگی که نماد کار برای زیست، فقر فرهنگی و به حاشیه‌راندگی است. نه توسعۀ سرمایه‌داری و نه وجود پرولتاریا باعث ایجاد تحولی اساسی در زمینۀ برقرار سوسیالیسم شده است. به طور کلی، فرایند تحولات خواست استقرار سوسیالیسم را به امری عملی، عاجل یا همگانی تبدیل نکرده است.

تا حدی برای رفع این مشکلات، تحزب و تشکل برای سوسیالیست‌ها اهمیت پیدا کرده است. تأکید تاریخی لنین بر اهمیت حزب و رابطۀ حزب و طبقۀ کارگر هنوز برای سوسیالیست‌ها از موضوعیت برخوردار است. در فقدان خود انگیختگی طبقۀ کارگر و حضور فعال آن طبقه در عرصۀ تحولات اجتماعی، حزب باید نقشی فعال به عهده گیرد. ولی حزب بسان عاملی جایگزین به سرعت به نیرویی بوروکراتیک، به سازمانی بسته و پایگانی تبدیل شده، هر نوع سرزندگی و پویایی را خفه می‌سازد.

مسئله این است که مبارزۀ طبقاتی مد نظر سوسیالیست‌ها و مارکسیستها دیگر اهمیت گذشته را ندارد. بازتوزیع منابع یا امکانات اقتصادی نیز دیگر اهمیت خاص گذشته را ندارند. این امر تا حد زیادی به خاطر آن است که در جوامع صنعتی و حتی جوامع در حال توسعه اگر نه همگان، بخش‌های وسیعی از جامعه بهره‌مند از امکانات بنیادین و ضروری هستند. در این وضعیت آنها به مسائل دیگری جز به نیازها یا تنگناهای اقتصادی زندگی خود توجه نشان می‌دهند. همزمان شتاب تغییر در جامعه، فرایند مهاجرات و تفکیک هر چه بیشتر جامعه به حوزه‌های گوناگون مجزا مسائل دیگری را برای توده‌ها مهم ساخته است. مبارزۀ طبقاتی دیگر اهمیت گذشته را ندارد و خواستهایی همچون بازشناسی هویتی یا ابراز وجود اجتماعی اهمیت پیدا کرده‌اند.

ادامه دارد

مقاله‌های مرتبط در “اندیشه زمانه”:

مسئله‌ی چپ در ایران و جهان − گفت‌وگو با شیدان وثیق

عبدی کلانتری: میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی و مسئلۀ چپ