بهمن شعلهور، بیلنگر، رمان، بخش اول، فصل اول، دفتر خاطرات فرهنگ، چهاردهم ژانویه ۱۹۶۷، هشت بعد از ظهر، مادر جون یک ساعت پیش رفت. بابا اصرار کرد که شب را پیش ما بماند ولی او نخواست. بابا پیشنهاد کرد که من همراهش بروم، ولی مادر جون گفت نه. وقتی بیرون رفت چنان گیج بود که گویی نمیدانست کیست یا کجاست.
دلم خیلی برایش میسوزد، حتی بیشتر از آنکه برای بابا یا برای خودم میسوزد. خیلی خیلی نگرانش هستم، گو اینکه از استحکامش در حیرتم. خطر ابتدایی گذشته است ولی شاید واقعیت امر هنوز دستگیرش نشده. شاید هنوز در حالت شوک است. حتی یک قطره اشک هم از چشمهایش نیامده. چنانکه گویی یکباره از دنیای ما بیرون رفته است، هالهای مهیب احاطهاش کرده. خودم را ناچار دیدم بهش امیدی بدهم، چیزی که بتواند به آن اتکاء کند. بهش گفتم بهمحض آنکه از بابا چیزی دربارۀ اسکندر شنیدم به او تلفن میکنم. اما جوری سرش را تکان داد که گویی دیگر برایش اهمیتی نداشت، یا اینکه حرفم را نمیفهمید.
چهاردهم ژانویه ۱۹۶۷
نه بعد از ظهر
بابا از بعد از آنکه با مادر جون حرف زد رفته توی اتاقش و در را قفل کرده. تنها حرفی که از پشت در قفل شده به زبان آورده همان بود که به من گفت که از مادر جون بخواهم که شب را اینجا بماند، و اگر موافقت نکرد، پیشنهاد کنم که همراهش بروم. پیرزن چند بار در اتاقش را زده و پرسیده که آیا شام را بکشد یا نه، ولی جوابی نشنیده. من خودم یکبار در اتاق را زدهام و جوابی نشنیدهام. هر دومان میترسیم دوباره این کار را بکنیم. پیرزن شام مرا در مطبخ به من داد، گو اینکه از خوردن آن احساس گناه میکردم. احساس گناه میکردم که تنها عضو خانواده باشم که اشتهای خود را از دست نداده. ولی خیلی گرسنهام بود. تمام روز چیزی نخورده بودم. خیلی نگران اسکندر هستم. خیلی مشتاقم که با بابا صحبت کنم. منظورش نمیتوانست این باشد که اسکندر همین حالا مرده. اگر مرده بود جسدش را برایمان نمیفرستادند؟ آیا بابا موفق شده بود او را ببیند؟ اگر دو هفته پیش گذاشته بودند عمو جلال او را ببیند چرا حالا نگذارند که بابا او را ببیند؟ کجاست؟ کجا حبسش کردهاند؟ چه بلایی دارند سرش میآورند؟
احتمالاً تا فردا نخواهم توانست با بابا صحبت کنم. چراقهای اتاقش از وقتی که خودش را حبس کرده روشن نشدهاند. گرچه فکر نمیکنم خواب باشد. از وقتی اسکندز ناپدید شده خواب زیادی نمیکند. بارها دیدهام که نصفه شبها چراقهای اتاقش روشن و خاموش میشوند. آنچه مرا بیشتر از هر چیز میترساند این است که نمیخواهد با من حرف بزند. مرا به این گمان میاندازد که بدترین چیز همین حالا اتفاق افتاده. میدانم که تمام شب خوابم نخواهد برد.
پانزدهم ژانویه ۱۹۶۷
دیشب تمام شب نخوابیدم. حرف بابا که آن کلاه و آن کمربند تنها چیزی از اسکندر بود که مادرجون میتوانست تا آخر عمر ببیند توی کلهام مثل پتک میکوبید. تمام شب فکر این بودم که مادرجون دارد چکار میکند و آیا بابا راستی خواب است یا نه. چراق اتاقش تمام شب حتی یک بار هم روشن نشد. از ساعت شش صبح امروز دور اتاقش پرسه زدم، به این امید که تا بیرون آمد که به دستشویی برود غافلگیرش کنم و باهاش حرف بزنم، پیش از آنکه دوباره بتواند خودش را توی اتاق حبس کند. حتی به خودم جرأت این را دادم که دستگیره اتاقش را یواشکی بگردانم که بلکه شبانه در را باز کرده باشد. نکند چیزی به سرش آمده باشد؟ سکتهای چیزی؟ آنوقت چه خاکی به سرم بکنم؟ فشار خونش شاید بالاتر رفته باشد. اگر شبانه مرده باشد چی؟ درست همانوقت که داشتم خودم را به هیجان میآوردم صدای ناله تختش را شنیدم. این به این معناست که هنوز زنده است.
…………………….
ساعت ده صبح امروز بابا بالاخره از اتاقش بیرون آمد. قیافه ترسناکی داشت. چشمای خون گرفتهاش مثل دو تا لامپ قرمز بود. صورتش سرخ و باد کرده بود. آیا تمام شب را گریه کرده بود؟ به فکرم هم نمیرسید که بابا بتواند گریه کند، همانطور که به فکرم هم نمیرسیدکه من بتوانم پرواز کنم. نمیتوانست مشروب خورده باشد. توی اتاقش هیچوقت مشروب نگه نمیدارد و تمام شب از اتاق بیرون نیامد.
وسط راهرو هاج و واج ایستاد و چنان بهمن خیره شد که انگار غریبهام. بالاخره چنانکه گویی تازه مرا شناخته باشد پرسید که چرا مدرسه نرفتهام. من حیرتزده چیزی زیر لب من و من کردم چون حتی به فکر مدرسه هم نبودم. اما او انتظار جوابی نداشت و حتی گوشش هم با من نبود. با حواسپرتی به اتاق مهمانخانه رفت، چنانکه گویی انتظار دارد ببیند مادرجون هنوز روی آن صندلی نشسته است، بعد رفت به اتاق نشیمن، بعد به مطبخ، و دست آخر به دستشویی.
از دفتر خاطرات فرهنگ در سالهای دههی ۶۰: خیلی نگران اسکندر هستم. خیلی مشتاقم که با بابا صحبت کنم. منظورش نمیتوانست این باشد که اسکندر همین حالا مرده. اگر مرده بود جسدش را برایمان نمیفرستادند؟ آیا بابا موفق شده بود او را ببیند؟ اگر دو هفته پیش گذاشته بودند عمو جلال او را ببیند چرا حالا نگذارند که بابا او را ببیند؟ کجاست؟ کجا حبسش کردهاند؟ چه بلایی دارند سرش میآورند؟
من توی راهرو به انتظارش ایستادم. وقتی بیرون آمد دوباره پرسید که چرا مدرسه نرفتهام. این بار زبانم باز شد و گفتم که باید باهاش حرف بزنم، درباره اسکندر. باحرکت بیصبرانۀ دست مرا از خودش راند. گفت «بعداً! بعداً!»، و با عجله به اتاقش برگشت. پیرزن را دیدم که با یک بسته یخ دنبالش میدود. در گوشی بهم گفت «واسه سرشه.» لحضهای بعد، در حالیکه با دست صورتش را باد میزد و با سرش حرکات دلسوزانه عجیب و غریبی میکرد، بیرون آمد و صدای قفل شدن در اتاق بابا را شنیدم. این به این معنا بود که امروز دیگر نمیتوانستم دوباره باهاش حرف بزنم و در مورد اسکندر بپرسم. ناگهان احساس کردم که به یقین دیگر اسکندر را نخواهم دیدو بیاختیار احساس کردم که باید بدوم، از خانه بیرون بدوم وسر به بیابان بگذارم.
وقتی از دویدن ایستادم، وقتی متوجه شدم که مدتی بوده که میدویدم، بدون آنکه بدانم چه مدتی و به کجا، بالای تپههای دره جنی از نفس افتاده بودم. خودم را روی یک تکه سنگ انداختم و به گریه و هق هق افتادم. مدت زیادی گریه کردم تا انقدر آرام شدم که به خانه برگردم.
شانزدهم ژانویه ۱۹۶۷
بابا امروز از انزوای خود بیرون آمد و بالاخره با هم حرف زدیم. از شنیدن آنچه که گفت تنم کرخت شد. اسکندر هنوز زنده است اما کارش تمام است. هیچ چیزی بهجز یک معجزه نمیتواند جانش را نجات بدهد و نه بابا به معجزه اعتقاد دارد و نه من. اما به خاطر اسکندر هم شده حاضرم که امید معجزهای داشته باشم. اگر خدایی باشد یقین دارم که دعاهای مادرجون را اجابت خواهد کرد. هیچ بندهای را نمیشناسم که به اندازه مادرجون عبد عبید خداوند بوده.
هفدهم ژانویه ۱۹۶۷
امروز با مادرجون تلفنی صحبت کردم. صدایش مثل صدای ارواح بود. پرسید آیا خبر تازهای از اسکندر دارم. گفتم زنده است. همین را میدانیم و بس. ولی نمیگذارند بابا ببیندش. نمیگذارند هیچکس ببیندش. بهش نگفتم که بابا گفته که کار اسکندر تمام است. بهش امید دادم. چارهای نداشتم. ناچارم که امیدوار نگهش دارم. خوشحالم که هنوز قطع امید نکرده. اگر میکرد یک روز هم زنده نمیماند. باید به دیدنش بروم.
هجدهم ژانویه ۱۹۶۷
بابا از آن روز از خانه بیرون نرفته است و کمتر از اتاقش بیرون میآید. بیشتر وقتش را پشت در قفلشده میگذراند. خدا میداند آنجا چکار میکند. شاید با کتابهایش سرش را گرم میکند. رئیس مدرسه دو بار تلفن کرده و پیرزن به او گفته من سخت مریضم. من بیشتر وقتم را در اتاق اسکندر میگذرانم. با کتابهایش، با لباسهایش، با عکسهایش، و با هر چیز دیگری که به دستم برسد خودم را سرگرم میکنم. حالا که بابا و من دیگر با هم غذا نمیخوریم خیلی کمتر همدیگر را میبینیم. بابا تو اتاقش غذا میخورد، اگر بخورد. و پیرزن غذای مرا پشت در اتاق اسکندر میگذارد. بهش گفتهام که وقتی آنجا هستم مزاحمم نشود. تنها وقتی که خیلی گرسنه هستم، و این خیلی نادر اتفاق میافتد، پشت در اتاق دنبال غذا میگردم.
بیستم ژانویه ۱۹۶۷
دیگر کاری در اتاق اسکندر برای کردن نمانده. همه چیز را دو سه باری زیر و رو کردهام. در خانه هم دیگر کاری برای کردن نمانده. حتی فکر مدرسه را هم نمیکنم. فکر مدرسه رفتن بهنظرم احمقانه میآید. مدرسه رفتن چه دردی از اسکندر دوا کرد؟ تصمیم گرفتهام بروم راهپیمایی یا کوهنوردی، به جاهایی که با اسکندر میرفتیم.
بیست و دوم ژانویه ۱۹۶۷
دو روز گذشته را کنار آبشار دوقولو گذراندهام، جایی که با اسکندر با هم در رودخانه خرچنگ میگرفتیم. دوتاشان را توی یک قوطی با خودم به خانه آوردهام، بدون آنکه بدانم باهاشان میخواهم چه کنم. اسکندر و من یک بار دو سهتاشان را به خانه آوردیم. یادم نیست آنوقت هم چه کارشان کردیم. گمانم در طول راه از کولهپشتی اسکندر بیرون خزیدند و گم و گور شدند. سخت بهدنبال چیزی میگردم که هنوز با اسکندر ارتباطم بدهد.
بیست و سوم ژانویه ۱۹۶۷
دیشب دچار کابوسی شدم. خواب دیدم که خرچنگها از قوطی بیرون آمدهاند و توی شلوار از پاهایم بالا میروند. پیش از آنکه بتوانم جلویشان را بگیرم به بیضههایم رسیده بودند و داشتند آنها را میبلعیدند. وحشتزده از خواب پریدم و متوجه شدم که خواب میدیدهام، احساس آرامش عجیبی کردم. خرچنگها را کشتهام و توی باغچه زیر پنجرۀ اتاق اسکندر چال کردهام.
بیست و پنجم ژانویه ۱۹۶۷
بعد از مدتها بابا و من امروز با هم صبحانه خوردیم. چنان آسودهخاطر و در همان حال چنان شکسته بهنظر میآید که گویی ظرف دو هفته ده سال پیر شده است. آنقدر لاغر شده که گویی پیراهنش دو سه اندازه برایش گشاد است. پوست گردنش زیر چانه آویزان شده و گونههایش شل و ول بهنظر میآیند. چشمانش گود افتاده و پف کردهاند. عجیب است که مدتی کمتر از دو هفته میتواند آدم را به چنین روزی بیندازد. هر کدام دو جمله بیشتر نگفتیم. او گفت وقتش رسیده که من به مدرسه برگردم و بعد پرسید که آخرین بار کی با مادر جون صحبت کردهام. خیلی تعجب میکنم که با دردی که خودش میکشد آنقدر نگران مادر جون است. آیا احساس گناه میکند؟ حالا میخواهد که من خیلی بیشتر به مادر جون سر بزنم و پیشش بمانم و بهش برسم. بهمن یادآوری کرد که با دوری سیروس من تنها چیزی هستم که برای مادر جون باقی مانده. حتی اسم اسکندر را هم نبرد.
رابرت رید: «بیلنگر» به بهترین معنای کلمه رمانی است راستگرا (رئالیست) و در عین حال نمادین (سمبولیک). حماسهی ملتیست در لحظهای تاریک از تاریخ خود؛ همچنان که حماسهی خانوادهای در ژرفترین بحران خود. رمانی است که سر و کارش با مفهوم نهایی ارزشهاست، ارزش برای شخص همچنان که ارزش برای جامعهی بشری، که در آن میل غریزی شخص برای زنده ماندن با اسارت بشری و تعهدات خانوادگی و اجتماعی او در نبرد است.
بیست و ششم ژانویه ۱۹۶۷
دیشب مادر جون را دیدم. حالتش کاملاً دگرگون شده. رنگپریدهتر از همیشه، بیاندازه آرام و خونسرد بهنظر میرسد. اگر بهخاطر غم عمیق چشمهایش نبود، آدم خیال میکرد فرشته آسمانی است. هر دردی که میکشد چنان به عمق فرو رفته که به چشم نمیآید. حتی درد نهفته در چشمهایش در جلوی چشم نیست، بلکه در ته چشمهاست، چنانکه گویی در انتهای یک تلسکوپ. چهرهاش مانند قابی است بدور یک تصویر صامت و یخزده از اندوه که مرکزش چشمهاست. احساس میکنم این زن دیگر هرگز اشگی نخواهد ریخت، مگر آنکه اشک شوق باشد، از دیدن و یک بار دیگر در آغوش کشیدن اسکندر. تازه شوک آن هم ممکن است سبب مرگ او شود.
بیست و هشتم ژانویه ۱۹۶۷
چیز ناگفتنی اتفاق افتاده و حال من بدتر از آن است که بتوانم به زبانش بیاورم. دیشب یک عرقخوری حسابی کردم. بیشتر از تمام شانزده سال زندگیم مشروب خوردم، که عبارت بوده از یک گیلاس گه گذار شراب با بابا و یک گیلاس گه گذار ودکا با اسکندر و دوستانش به هنگام تفرج. اول در منزل شروع کردم، با ناخنک زدن به بطریهای کنیاک بابا، وقتی که او به دیدن دکترش رفته بود. بعد رفتم شهر نو زدم به سیم آخر. در هر عرق فروشیای که سر راهم بود یک گیلاس زدم. تمام وقایع بین ساعت هفت شب که خانه را ترک کردم، و هر ساعتی که بود که بهطور معجزه آسا و با پاهای خودم به خانه برگشتم، بهراحتی به یاد ندارم.
آنچه در چند ساعت اول اتفاق افتاد کاملاً در خاطرم هست. بعد همه چیز در ذهنم مغشوش میشود. یادم هست که در عرقفروشیهای بسیاری توقف کردم و گیلاسهای بسیاری سرپا زدم و رفتم. یادم هست که توی کوچههای تاریک و خلوت راه میرفتم و اشعار حافظ و مولوی را به آواز بلند میخواندم. یادم هست که با یک بچهباز گردنکلفت که توی یک کوچه تاریک کنار یک عرقفروشی میخواست مرا بلند کند درگیر شدم و بزنبزنی طولانی کردیم تا اینکه بالاخره او را از پا انداختم. یادم هست که در عرقفروشی دیگری توقف کردم که در آن یک عرقفروش ارمنی مهربان به من گفت صورتم خونی است و به اندازه کافی برای یک شب عرق خوردهام و بهتر است که پیش از آنکه پدر و مادرم از نگرانی من دق کنند به خانه برگردم. یادم هست که پیش از آنکه راهی خانه شوم خون صورتم را توی یک دستشویی کثیف شستم و لبهای خونیام را توی یک آینه کج و معوج بررسی کردم.
پس از آن تنها خاطره روشنی را که به یاد دارم این است که توی رختخوابم نشسته بودم و داشتم توی لگنی که پیرزن جلویم نگه داشته بود بالا میآوردم، و بابا یک گوشه اتاق ایستاده بود و مرا تماشا میکرد. قیافهاش نه عصبانی بود و نه آشفته، بلکه بسیار اندوهگین. میدانستم اگر دهانش را باز کند چه میگوید: «هیچ بهانهای برای این کار نیست. هر چقدر هم که داری درد میکشی هیچ بهانهای برای این کار نیست.» اما بهانهای برای آن کار بود و بهانه خیلی خوبی هم بود. قصد داشتم که مطلب را بهش نگویم، که دستکم عکس را نشانش ندهم، تا درد بیشتری نکشد. اما جوری که آنجا ایستاده بود و مرا تماشا میکرد چنان از خودم شرمنده شدم که احساس کردم باید بهش بگویم. میخواستم بداند که اگر جز این بود اینکار را نمیکردم.
درست همانوقت که داشت از اتاق بیرون میرفت، بدون آن که مرا کوچکترین سرزنشی کرده باشد، به کمد کوتاه گوشۀ اتاق که روزنامه رویش بود اشاره کردم. اول متوجه نشد. بعد چشمش به آن افتاد. آهسته به سوی کمد رفت و ایستاد و بدون آنکه دست بهش بزند آن را نگاه کرد. شاید از آن بالا میتوانست عکس را ببیند، ولی مسلماً نمیتوانست زیرنویس آن را بخواند. با وجود این آنقدر طولش داد که گویی بهراستی دارد آن را میخواند. روزنامه رابرنداشت تا آن را به چشمش نزدیکتر کند. و ننشست هم. بلکه به آرامی خم شد تا آن را از فاصلهای نزدیکتر بررسی کند.
آیا عکس روزنامه تمام ماجرا را بیان میکرد، و با چنان روشنی که دیگر لزومی برای خواندن زیرنویس نبود؟ یا اینکه میترسید آن را بخواند، میترسید دست به آن تکه کاغذ بزند، که مبادا نارنجکی باشد که او را به آسمان پرتاب کند؟ آیا او هم میتوانست مثل من آن صورت بیصورت را بشناسد؟ آیا کنجکاو نبود بداند آن سوراخهای کوچک که سرتاسر بدن را پوشانده بود چیست، چون خاکستر که در عکس پیدا نبود. حدس بقیه زیاد مشکل نبود. مطلقاً مشکل نبود. خدایا! چه حیوانهایی! حالا میفهمیدم منظور عمو جلال از «بدترین متخصصینشون» چی بود و چرا فکر میکرد که بهتر است من معنای آن را هم ندانم.
بابا بالاخره دست لرزانش را به سوی روزنامه دراز کرد و آن را برداشت. اولین باری بود که میدیدم دستش بلرزد. مدتی دراز به آن نگاه کرد، آن را خواند، اگر خواندن کاری بود که داشت میکرد. اول آن را با عینک و بعد بدون عینک بررسی کرد. میدانستم که بدون عینک خوب نمیبیند. پس چرا حتی سعی میکرد؟ تا شاید بهخودش بقبولاند که گرفتاری از چشمهای اوست، از عیب انکسار نور است، و نه از آنچه که میبیند؟ روزنامه را سر جایش روی کمد گذاشت و آرام توی صندلی وارفت. آرنجهایش روی کمد تکیه داشت، سرش را در دستهایش نگه داشته بود، و با کف دستهایش صورتش را پوشانده بود. من حتی نمیتوانستم برایش دلسوزی کنم. دیگر برایم جای دلسوزی نمانده بود و از تهوع دل و رودهام داشت به هم میخورد.
نمیدانم چه قدر همانطور آنجا نشست. دستکم آنقدر که پیرزن لگن را بیرون ببرد و خالی کند و یک حوله خیس بیاورد تا صورت مرا پاک کند. صدای یک ناله خفۀ غیر انسانی را شنیدم و لحظهای گمان بردم که صدا از طرف باباست، تا اینکه پی بردم که ناله از پیرزن است. آیا او هم به جریان پی برده بود؟ سواد خواندن نداشت. اما اگر آن عکس را دیده بود چه اهمیتی داشت که سواد خواندن دارد یا نه؟ آیا آن عکس همه چیز را بیان نمیکرد؟ نمیتوانست حدس بزند که جسد، جسد کیست؟ یا آنکه از آن رو تا این حد غمگین بود که برای اولین بار مست کردن مرا میدید، بابا را در آن وضع میدید، میدید که سر به نیست شدن اسکندر دارد چه به روز من میآورد، چه به روز ما میآورد؟
من پشت به دو تا بالش به دیوار تکیه کرده بودم و احساس ضعف میکردم. دل و رودهام داشت به هم میخورد. دلم میخواست بالا بیاورم و میدانستم در رودهام چیزی نمانده که بالا بیاورم. محتوای لگنی که پیرزن بیرون برد بیشتر از آنچه بود که من میتوانستم در تمام روز بلعیده باشم. دیگر داشتم یک مایع تلخ بهرنگ زرد طلایی بالا میآوردم که احتمالاً صفرای خالص بود. چند لحظهای سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم و کوشیدم دلم را آرام کنم.
بالاخره پس از مدتی دراز بابا سرش را بلند کرد. مثل آن بود که تازه از خواب بلند شده باشد. پس جابهجا نمرده بود. این خانواده چه سرسختی عجیبی داشت از خودش نشان میداد! هرگز نخواهم فهمید که این خلایق چطور به اینتر و فرزی خودشان را جمع و جور میکنند! این همه استقامت را از کدام قبرستانی میآورند؟ دوباره آن تکه روزنامه را برداشت و با خونسردی به آن نگاه کرد.
همینجور سرسری پرسید «اونه؟ میتونی با اطمینان کامل بگی؟»
خودش راستی نمیدانست؟ خودش تشخیص نمیداد؟ یا اینکه امیدوار بود که من بگویم نه، که من آنچه را که به چشم خود میدید انکار کنم. نه. البته که نه. با آن صورت تقریبا محو شده. در ده سال گذشته چند بار او بدن لخت اسکندر را دیده بود؟ اگر کسی میتوانست مطمئن باشد، آن کس من بودم و بس. آیا من نبودم که زیر و روی اسکندر را میشناختم؟ من نبودم که سینه و بدن لخت او را هزار بار دیده بودم، در حمام، در باشگاه، در رودخانه، کنار دریا؟ و با آن صورت محو شده، آیا حتی من هم میتوانستم بدون هیچ شک و تردیدی مطمئن باشم؟ یا اینکه خود من هم نیاز به انکار داشتم، نیاز به امید در عین نومیدی، که عکس عکس اسکندر نباشد؟ مگر خود من ساعتهای طولانی ننشسته بودم و هر خط و خال سر، مو، گردن و شکم او را بررسی نکرده بودم، تا آنکه بطری کنیاک بابا خالی شده بودم؟
گفتم: «آره.»
«مطمئنی.»
«کاش انقدر که هستم مطمئن نبودم.»
«اینو کجا پیدا کردی؟»
«توی یه روزنامه که یه نفر از زیر در باغ انداخته بود تو. بقیه روزنامه رو سوزوندم.»
«دیدی کی بود؟»
«نه. تا به در باغ برسم و بازش کنم رفته بود.»
بعد بابا چیزی گفت که متعجبم کرد.
گفت: «همون بهتر که ندیدیش. اون جوری بهتره.» و رفت بیرون.
حالا خوشحال بودم که آن دروغ را گفتهام. آیا میدانست که دروغ گفتهام؟ من صورت طرف را دیده بودم. دوست اسکندر بود. یکبار دیگر هم دیده بودمش، همراه اسکندر، آخرین شبی که از جنگل به دیدار من آمد. پشت در باغ برای اسکندر پاس میداد. وقت رفتن اسکندر من بنا نبود تا در باغ دنبالش بروم. ولی رفتم. آنوقت بود که از لای یک درز در باغ او را دیدم. او نمیدانست که او را دیدهام.
این بار اتفاقاً من نزدیک در باغ بودم و دیدم که کسی روزنامهای را از زیر در تو میدهد. دویدم و در را باز کردم و غافلگیرش کردم. ترساندمش. تند روزنامه را پس کشید و بلند شد ایستاد و سعی کرد آن را توی کتش قایم کند.
وقتی دید که منم و او را شناختهام بیخ گوشی ازم پرسید که آیا کسی در کوچه پشت سرش هست یا نه. من گفتم که کسی نیست. گفت «زود برو تو!» و مرا هل داد تو و خودش هم آمد تو و در را پشت سرش بست. پرسید که پدرم خانه است یا نه. وقتی گفتم که نیست روزنامه راچپاند توی دستم. گفت «یه چیزی توی این روزنامه هست که تو و بابات حتماً میخواین ببینین. درباره اسکندره. من میدونم که تو چقدر اونو دوست داشتی و چقدر اون تو رو دوست داشت. من جون خودمو بهخطر انداختهم که این روزنامه رو به تو برسونم. به محض اینکه خوندی بسوزونش. اگه باهاش بگیرنت میکشنت. به هیشکی هم نگو از کجا آوردیش، حتی به بابات. بگو زیر در باغ پیداش کردی.»
من به موافقت سر تکان دادم.
دیده بودم که چطور اسکندر چنین روزنامههایی را در ظرفشویی مطبخ میسوزاند. اول مطمئن میشد که هیچکس آن دور و ور نیست. حتی پیرزن. گرچه هیچوقت نمیگذاشت که من آنها را بخوانم.
میگفت «از ندونستن بعضی چیزا صدمهای بهت نمیرسه. به وقتش یاد میگیری. تا اونوقت نذار کسی بگه که من جون برادر کوچیکهمو بهخطر انداختم.» منظورش به بابا بود. نوعی قول در مورد من به بابا داده بود. هر کسی به هر کسی نوعی قول دربارۀ من میداد.
پیش از آنکه به راهش برود از من خواست که به بیرون نگاه کنم و مطمئن شوم که کسی توی کوچه نیست. با لحن مؤکدی گفت «یادت باشه. شتر دیدی ندیدی. نه حالا نه هیچ وقت دیگه. هیچ ندیدی کی اون روزنامه رو چپوند زیر در. به خاطر خودت و بابات، بیشتر از به خاطر من.»
من با حقشناسی سر تکان دادم. اسمش را نپرسیدم.
بیست ونهم ژانویه ۱۹۶۷
دیشب خواب به چشم من نرفت و تمام امروز را هم در رختخواب گذراندم. هنوز حالم خوب نیست. وقتی میایستم دچارسرگیجه و تهوع میشوم. برای خواب میمیرم ولی خوابم نمیبرد. اشتها به خوردن هم ندارم. پیرزن میگوید که بابا باز خودش را در اتاقش حبس کرده. بهزودی این خانه به یک مشت سلول انفرادی بدل خواهد شد و ما به جمعی علیل منزوی که یک کلفت پیر مهربان غذا دهنمان میگذارد.
ادامه دارد
چهارشنبه و جمعه هر هفته بیلنگر، نوشتهی بهمن شعلهور در دفتر «خاک» ضمیمهی ادبی رادیو زمانه
در همین زمینه:
::بخش نخست رمان «بیلنگر» نوشتهی بهمن شعلهور در رادیو زمانه ::
::سفر به قلب تاریکی، درآمدی بر «بیلنگر» نوشتهی رابرت رید::