داود- فریبا – باید خیابان‌های شهر، چراغ‌های راهنما، نیمكت‌های پارك، تو را به چشم دختری فراری در لباسی پسرانه دیده باشند.

باید رد ِ ترمزهای ماشین ِ گشت حداقل، دو سیلی رو گونه‌هات كشیده باشند و زیر چرخ ِ سنگین نگاه مردم احساسات خود را كشته باشی.
باید طعم تمام صندلی‌های جلو را چشیده باشی :
چه در تاكسی وقتی كه دست یكی از پشت گردن به دكمه‌های لباست تجاوز كرد
چه پشت نیمكت‌های كلاس وقتی مداد هم شاگردی، زیر میزت، بهانه‌ای برای پاهای تو تراشید
حتی خلوت كوچه وَ پسر همسایه، خلوت كلاس وَ ناظم مدرسه، ازدحام صف نان وَ یك اتوبوس شلوغ را هم به تنت مالیده باشی !
حالا با تمام شماره تلفن‌هایی كه به دستت داده‌اند می‌توانی باجه ی تلفنی باشی كه در ازای یك سكه، مشت و فحش و ناسزا تحویل بگیری وَ تمام شیشه‌های خیالت هم بریزد.
آنوقت بیا تا برایت ترجمه كنم دردهای دوجنسی ِ خود را !

بچه خشگل

سال ۱۳۶۲ متولد شدم
سه سال زیر چادر مادر دور زمین گریه کردم
کسی برای پنج سالگی‌ام عروسک نخرید
خودم عروسک خودم بودم و پسر همسایه
با من
شبی در خلوت کوچه بازی کرد
به دبستان که آمدم آقا معلم مرا با هی دو چشم عوضی گرفت
برای بقیه قالب پنیر شدم
و با کلمات : بچه خشگل
پیش از آن که مداد بچه‌های کلاس راست بشود به تکلیف رسیدم
ببخشید که خط من کج است ! سینه‌هایم گرد
خدا را شکر می‌کنم
چون
واجب است بر من
مصرف قرص هورمون‌دار !
 

ایدزی

مثل ِ اچ_ آی _وی كه سرُم جمع كند زیر ِ پوستم.

وَ دو گلبول
هم را به شدت بمكند
وَ مویرگ ِ اول
از كمر فشار بیاورد
وَ بمالد همانجا توی ویروس

تصویر همانی‌ست كه در اسكن از چهره‌اش می‌توان
دید
قاپید وَ در محفظه‌ی سر پوشیده‌ی الكل
چید همانجا توی ویروس

به این خانوادگی، كسی نزده تو رَگ
– علایمش بیشتر كرده ما را
– وَ سیاه‌تر كرده، نقطه‌ها را ، فعل‌ها را
نشانه‌ها كه به هم می‌خورند
دو تا كلمه می‌روند همجنس‌بازی !
این الفِ قامت ِ تو بود كه هی دو چشم ِ مرا غیر ِ بهداشتی كرد
نه گروه ِ خونی ِ سازمان ِ بسته‌بندی ِ آدم !
وقتی می‌شنوم خون روی تو حساس می‌شوم
وقتی نمی‌شنوم خون جلوی چشمان ِ مرا می‌گیرد

به ویروس هم گفتم
به هر گروه ِ خونی عاشق
به ایدز هم می‌رسم.

مثل ِ اچ- آی- وی كه سرُم جمع كند زیر ِ پوستم
با الفم دوستم.
 

آندروژنی
برخورد نزدیک من با ویرجینیا وولف

قسمت اول
من، هرمافرودیت، میوه‌ی درخت هرمس و ُ آفرودیتم.
من،هرمافرودیت،ازجنگلی به نام آیدا می‌آیم و ناگهان یونان از سراسر صورت من زیبا می‌شود
من، هرمافرودیت، پسری هستم كه بزودی افسانه می‌سازم و قول می‌دهم كه من، هرمافرودیت، از هر دو چشمم یک عاشق بسازم. می‌روم به دریاچه‌ی كری.
من هنوز هرمافرودیت و خورشید هنوز، از كوه المپ می‌تابد.
اگر چشم بپوشم، آب دریاچه سرازیر می‌شود اگر نه، چشم سالماسیس چون چشمه می‌جوشد؛ یعنی الهه‌ی دریاچه‌ی كری به من دل داده
من، هرمافرودیت، تو، سالماسیس، و این افسانه هیچ قاعده‌ای به نام عشق ندارد ! برو این دریاچه‌ی زیبا، الهه نمی‌خواهد
من، هرمافرودیت، عاشق آب‌های آزاد و خورشید هنوز از كوه المپ می‌تابد
اماغافل ازاینكه من،هرمافرودیت، روزی محو تلالوی طلائی آب دریاچه‌ی كری باشم، بی شك آن روز،عریان‌تر ازسطح آب خواهم بود، آنگاه بی‌درنگ، تو سالماسیس ! به اعماقم می‌چسبی وُ
یونان ناگهان، و
به زیبایی دوبرابر می‌رسم.

حالا به جای من، هرمافرودیت، از جنگلی به نام آیدا، كنار دریاچه‌ی كری، افسانه‌ی هرمافرودیت را نقل می‌كند
 

.
قسمت دوم
.

برگرفته از: مجموعه شعر و داستان یه گردان کشته دادیم، داود-فریبا – نشر افرا، ۲۰۰۹