بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، رمان، بخش اول، فصل اول، دفتر خاطرات فرهنگ، تهران، ۱۴ ژانویه ۱۹۶۷- مادر جون امروز صبح آمد. دیشب وقتی نتوانستم براش توضیح بدهم که چرا اسکندر شب تولدش پیداش نشده، بالاخره ناچار شدم مطلب را بهش بگویم. در ۲۳ سال گذشته این تنها شب سال است که نشده اسکندر با او نگذرانده باشد.

شب تولدمان ما هر سه تاهمیشه مال او بوده‌ایم. این جزیی از قراری بودکه ۱۴ سال پیش با بابا گذاشت، روزی که قبول کرد از همه چیز چشم بپوشد، حتی از ما. بابا به روز تولد و این جور حرف‌ها اعتقادی ندارد. می‌گوید این‌ها همه‌اش خاله‌زنک‌بازی است. این است که چشم پوشیدن از شب تولد ما برای او گذشت بزرگی نبود.
 

مادر جون ساعت هفت صبح آمد. با اولین اتوبوس. حتماً ساعت پنج صبح راه افتاده بود که ساعت هفت به اینجا برسد. از در باغ تو آمد، من را تندی بغل کرد و بوسید، بعد راهش را در جاده شنی باغ دنبال کرد، از پله‌ها بالا رفت و یکراست رفت توی اتاق مهمانخانه‌ای که ۱۴ سال پیش ترک کرده بود. رفتارش چنان آمرانه و سرد بود که من بدون اینکه حرفی بزنم دنبالش رفتم.
 

روی یک مبل نشست و با لحنی آرام و آمرانه گفـت «پسرم، باباتو صدا کن! بگو فوراً بیاد اینجا!»
زنی که هیچوقت در زندگیش به کسی تحکم نکرده بود، که ۱۴سال تمام هیچ چیز از کسی نخواسته بود، حالا حکم می‌کرد که مردی که ۱۴ سال پیش او را از شوهر و بچه و خانه و زندگی رانده بود بدون چون و چرا در محضرش حاضر شود. و شق و رق و شاهانه همانجا نشست تا اینکه بابا با لباس تمام‌رسمی، مناسب با احترام مجلس، در محضرش حاضر شد.

مادر جون با صدای رسا و لحن فصیح گفت «پسرم آقا! پسرم کجاست؟»
 

بابا مظلومانه گفت «نمی‌دونم، خانوم. خدا شاهده که نمی‌دونم.» برای اولین بار در مقابل این زن مظلوم و نحیف که جثه‌اش به‌زحمت مبل را پر می‌کرد، که شانه‌اش به‌زحمت به‌بالای صندلی می‌رسید، احساس عجز و ناتوانی می‌کرد.
 

« ۱۴ سال پیش منو طلاق دادی و پسرمو ازم گرفتی. حالا پسرمو می‌خوام! حالا اسکندرمو می‌خوام!» هیچوقت ندیده بودم که با چنین وقار و فصاحتی صحبت بکند. مانند ملکه‌ای که به تخت نشسته باشد، داد سخن می‌داد.
 

بابا دوباره عاجزانه گفت «خانوم، نمی‌دونم کجاست. خیلی سعی کرده‌م که پیداش کنم. خدا شاهده که خیلی سعی کرده‌م.»
 

چشم‌های بابا به او خیره شده بود، یا به‌جایی دیگر، به‌جایی که شاید اسکندر در آنجا می‌بود، به بلایی که شاید به‌سرش آمده بود، به بلایی که شاید در آن لحظه داشت به‌سرش می‌آمد. سه هفته بود که داشت روز و شب می‌کوشید کاری را بکند که مادر جون الان ازش می‌خواست: اسکندر را پیدا کند، کمکش کند، جانش را اگر بتواند نجات بدهد. سه هفته می‌گذشت از روزی که من از غصه جان اسکندر جانم به لبم آمد و بالاخره به بابا گفتم که اسکندر سر به نیست شده.
 

اسکندر عادت داشت که گاهی چند روزی غیبش بزند، بی‌آنکه به بابا چیزی بگوید. اما همیشه به من می‌گفت کجاست. بابا عادت کرده بود ‌گاه و بی‌گاه چند روزی او را دور و ور خانه نبیند. من وسیلۀ ارتباطشان بودم. اگر چند روزی او را دور و ور خانه ندیده بود با لحنی شکوه‌آمیز از من می‌پرسید «باز اون برادرت دنبال چه پدر سوخته بازی‌ایه؟» و من می‌گفتم «رفته کوهنوردی.» این همیشه بی‌دردسر‌ترین جواب بود. اسکندر کوهنورد مشهوری بود. اولین کوهنوردی بود که به قله دماوند صعود کرده بود و از دو جهت مختلف. بابا شانه‌هایش را بالا می‌انداخت و با لحنی شکوه‌آمیز می‌گفت «بد نبود اگه گاهی گذاری سر میز غذا پیداش می‌شد.» معلوم بود که دلش برای او تنگ شده. من که دلم بیشتر تنگ می‌شد.
 

هشت هفته پیش یکهو اسکندر تمام بند و بساطش را جمع کرد، از وسایل کوهنوردی گرفته تا لوازم شخصی و کتاب و پول و هر چی که به‌دستش می‌رسید، و بدون اینکه به من بگوید کجا می‌رود زد به راه بادیه. گفت «کوهنوردی. فقط بسه همینو بدونی. به بابا و مادر جون و عمو جلال و هر کی دیگه هم که بپرسه فقط همینو می‌گی.» اینکه اسکندر گاهی برای مدت نا‌معلومی به کوهنوردی برود بی‌سابقه نبود، اما حتم داشتم که این‌بار با سفرهای دیگر فرق دارد. جوری که مرا هی دوباره و سه‌باره بغل می‌کرد و می‌بوسید انگار بود که به سفر دور و درازی می‌رود. گویی به سفر قیامت می‌رود.
 

گفت «هر چند روزی بهت تلفن می‌کنم. فقط واسه اینکه خوش و بش کنم، بگم حالم خوبه، و ببینم کسی سراغ منو گرفته یا نه. خودت می‌دونی چی می‌خوام بگم. اگه به دیدنت بیام احتمالاً شب دیر وقت می‌آم، مخفیانه. به هیشکی نباید بگی. اگه من نتونم بهت تلفن کنم یکی دیگه بهت تلفن می‌کنه، که بهت بگه سالمم. اگه اتفاقی واسه من بیفته ممکنه کس دیگه‌ای تلفن کنه بهت بگه. اگه دو هفتۀ تموم هیچ خبری از من بهت نرسه یعنی اینکه یه اتفاقی واسه من افتاده. اونوقت به بابا بگو، اما زود‌تر نه. از بابا و مادر جون مراقبت کن تا من برگردم. هر روز به مادر جون تلفن کن که مطمئن شی حالش خوبه».
 

مشتی حرف رمز برای من گذاشت. اگر می‌پرسید اشعارمن به کجا رسیده می‌خواست بداند آیا غریبه‌ای سراغش را گرفته یا نه. اگر غریبه‌ای سراغش را گرفته بود آنوقت من باید جواب می‌دادم «به جایی نرسیده.» در آن لحظه یقینم شد که این سفر یک سفر ساده نیست. در حالی که اشک از چشم‌هایم روان بود گفتم «برمی‌گردی، نه؟» گفت «برای یه مدتی نه.» بعد چیزی را که سعی کرده بود نگوید گفت: «دارم مخفی می‌شم.» وحشت عجیبی بهم دست داد که شاید دیگر هیچوقت او را نبینم. هرگز دچار چنین وحشتی نشده بودم. فکر نمی‌کنم در زندگیم هیچکس را به‌اندازۀ اسکندر دوست داشته‌ام.
با وجود آنکه نمی‌خواست بگذارد، کمک کردم تا اسباب و آلاتش را تا کنار ماشین حمل کند. دو تا جوان دیگر توی ماشین بودند که زیرکانه اما به‌طرزی بارز کوشیدند که رویشان را از من بپوشانند. اسکندر دوباره مرا بغل کرد و بوسیدو روانه‌ام کرد.
 

تمام شش هفتۀ بعد جز اینکه در انتظار تلفن او باشم هیچ کار دیگری ازمن بر نمی‌آمد. در دو هفتۀ اول دو تا تلفن خیلی کوتاه از او داشتم. از حال من پرسید، از حال بابا و مادر جون پرسید، پرسید کار اشعار من به کجا رسیده، و گفت حال خودش خوب است. باز نگفت کجاست. در تلفن دوم گفت او را برای مدتی دراز نمی‌بینم، ولی‌‌ همان شب، نیمه‌شب سرو کله‌اش مثل بندبازها روی ایوان اتاق‌خواب من پیدا شد. من هنوز بیدار بودم. وقتی صدای خش و خش پا شنیدم خدا خدا کردم که اسکندر باشد و اسکندر هم بود. مرا بغل کرد، چند بار بوسید، از حال بابا و مادرجون پرسید، و بعد گفت که مرا برای چندین ماه نخواهد دید. گفت «نمی‌دونم چه جوری تماسم رو باهات نیگه می‌دارم، اما نیگه می‌دارم. دو هفته رو یادت باشه. اگه دو هفتۀ تموم صدای منو نشنیدی، یا خبری از من نشنیدی، اونوقت به بابا بگو.»
 

هفتۀ سوم یک تلفن کوتاه داشتم ولی نه از او. پیش از اینکه خودم را به تلفن برسانم پیرزن گوشی را برداشته بود. گفت «واسه توئه،» و گوشی را داد به من. گوشی را قاپیدم و از اینکه صدا صدای اسکندر نبود پکر شدم. صدای یک مرد غریبه بود. گفت «اسکندر حالش خوبه. روتو می‌بوسه». و تلفن را قطع کرد.
 

هفته چهارم یک غریبۀ دیگر، یک زن، تلفن کرد و‌‌ همان حرف‌ها را تکرار کرد. تا گوشی را برداشتم پرسید «فرهنگ؟» و وقتی من جواب دادم «بله،» پکر از اینکه صدا صدای مادر جون نیست، گفت «اسکندر حالش خوبه. روتو می‌بوسه،» و تلفن را قطع کرد.
 

هفتۀ پنجم هیچ خبری از او نداشتم. گیج و ویج، مثل آدم‌هایی که در خواب راه می‌روند، دور خانه می‌چرخیدم. بابا انگار متوجه شده بود که یک چیزیم هست، چون چندین بار پرسید آیا کسالتی چیزی دارم. من خودم را جمع و جور کردم و لبخند زدم و چیزی بروز ندادم.
 

هفتۀ ششم یک کابوس بود. دومین هفته‌ای بود که خبری از اسکندر نداشتم. وحشت داشتم که نکند بلایی سرش آمده باشد. روزشماری، ساعت‌شماری، و دقیقه‌شماری کردم تا اینکه دو هفته تمام شد. در واقع تقلب کردم. هنوز چهار ساعت به اتمام دو هفته تمام مانده بود که طاقتم طاق شد و به بابا گفتم که اسکندر ناپدید شده. داشتیم می‌نشستیم سر میز شام که حس کردم دیگر هیچ جوری نمی‌توانم صبر کنم. محال بود بتوانم یک شام دیگر را به آخر برسانم و چیزی را که داشت دیوانه‌ام می‌کرد با کسی در میان نگذارم.
 

گویی که کلمات از دهانم بیرون می‌جهند، هول هولکی و با نگرانی گفتم «بابا باید یه چیزی رو بهتون بگم. اسکندر ناپدید شده».
 

قاشق از دست بابا افتاد، خورد به کنار میز و افتاد روی زمین. بابا خشکش زد. در سکوتی مهلک به‌من خیره شد و چهره‌اش حالتی وحشت‌زده به‌خود گرفت.
 

با منّ و منّ گفتم «کوهنوردی نرفته بود. شیش هفته پیش مخفی شد. یه نصفه‌شب اومد دیدن من. تا دو هفته پیش هر هفته با من تماس داشت. بهم گفت اگه تا دو هفتۀ تموم ازش خبری نداشتم این به‌این معناست که اتفاقی براش افتاده. گفت فقط اون‌موقع باید به شما بگم.»
 

بابا گفت «و تو هم باید درست دو هفتۀ تموم صبر می‌کردی، نیست؟» با نگاهش می‌خواست وادارم کند که تمام مسئولیت گناهم را احساس بکنم. «تو هر کاری رو که اون می‌گه باید بکنی، نیسـت؟ درست همونجوری‌ام که اون می‌گه، حتی وقتی که پای جون اون در میونه.» زبان من بند آمد و اشک از چشم‌هام سرازیر شد. بابا از سر میز بلند شده بود و رفته بود سراغ تلفن. زنگ زد به عمو جلال و بهش گفت که فوراً به منزل ما بیاید. گفت «مربوط به اسکندره. گویا ناپدید شده. آره، آره. حتماً یه تلفن بکن. بلافاصله. ببین چه خبری می‌تونی بگیری. بلافاصله به‌من تلفن کن. منتظرتم.»
 

تا عمو جلال نیم ساعت بعد تلفن بکند عمری طول کشید. بابا همه‌اش عرض و طول اتاق را قدم می‌زد و من هم چشم از ثانیه‌شمار ساعت دیواری برنمی‌داشتم. بابا پیش از آنکه تلفن زنگ اول را بزند گوشی را قاپید. من دوان دوان به اتاق‌خواب او رفتم و گوشی دیگر تلفن را برداشتم. عمو جلال گفت «بعله. گرفته‌نش. سه روزه که دستشونه. اوضاع وخیمه. من سعی خودمو می‌کنم. اما گویا وضع خیلی خرابه. من همین الان می‌آم اونجا.»
 

کمتر از سه ربع ساعت بعد عمو جلال با اتومبیل شخصیش و بدون راننده به خانۀ ما آمد. کنار من نشست و جزئیات مطلب را مو به مو پرسید. می‌خواست بداند کی اسکندر از خانه رفته بود، دقیقاً چی همراه خودش برده بود، با کی رفته بود، چه کسی و چه وقت با من تماس گرفته بود، و چه گفت‌وگویی بین ما شده بود. من هر چه می‌دانستم به‌شان گفتم ولی گویا فایده‌ای نداشت.
بابا با نگرانی پرسید «: با تیمسار صحبت کردی؟» 

رابرت رید: «بی‌لنگر» به بهترین معنای کلمه رمانی است راست‌گرا (رئالیست) و در عین حال نمادین (سمبولیک). حماسه‌ی ملتی‌ست در لحظه‌ای تاریک از تاریخ خود؛ همچنان که حماسه‌ی خانواده‌ای در ژرف‌ترین بحران خود. رمانی است که سر و کارش با مفهوم نهایی ارزش‌هاست، ارزش برای شخص همچنان که ارزش برای جامعه‌ی بشری، که در آن میل غریزی شخص برای زنده ماندن با اسارت بشری و تعهدات خانوادگی و اجتماعی او در نبرد است.

عمو جلال گفت «آره. اما ممکنه از دست اونم کاری ساخته نباشه. می‌گه قضیه خیلی بیخ داره. فکر می‌کنن اسکندر رهبر یک گروه مسلحه به‌اسم ارتش انقلابی. می‌گن مدتیه که این گروه در سرتاسر استان گیلان به پاسگاه‌های ژاندارمری حمله می‌کرده. می‌گن گروه اسلحه‌های زیادی رو به‌سرقت برده و چند تا ژاندارم رو هم کشته. تیمسار می‌گه اعضاء گروه معمولاً پیش از اینکه بشه به حرف آوردشون زیر شکنجه می‌میرن. و اگه فکر می‌کنن که اسکندر رهبرشونه می‌تونی حدس بزنی که وضع اون چقدر وخیم‌تره. شاید حتی با حرف زدن هم نتونه جون خودشو نجات بده. تیمسارم خیلی اباء داره که شخصاً در قضیه مداخله کنه. می‌گه درسته که معاون اول ساواکه، ولی کلّی دشمن داره که دائم در کمین نشسته‌ان که کله‌معلقش کنن. مسلمّه که هوای کار خودشو داره و چرا که نداشته باشه؟ اسکندر گویا در دست بد‌ترین به‌اصطلاح متخصصینشونه».
 

من طاقت نیاوردم جلوی خودم را بگیرم و پرسیدم «متخصص چی؟»
عمو جلال گفت «تو ندونی برات بهتره».
بابا گفت «فقط کاش زود‌تر به ما گفته بودی».
عمو جلال گفت «فرق زیادی نمی‌کرد. نه اینجور که از ظاهر قضیه پیداست. اگه می‌گفت هم نمی‌دونستیم کجا دنبالش بگردیم».
فکر کردم که این مطلب باید گناه مرا کمتر کند. ولی حالم هیچ بهتر نشد. هیچ فرقی نمی‌کرد که کسی فکر کند من گناهکارم یا نه. تنها فکر و خیال من اسکندر بود.
بابا عاجزانه پرسید «می‌ذارن من ببینمش؟»
 

عمو گفت «فکر نمی‌کنم. توی مخفی‌ترین جاهاشونه و الان در چنان وضعیه که نمی‌خوان هیشکی ببیندش، چه برسه به باباش. یادت نره، تو هنوزم رئیس دیوان کشور مملکتی. چی می‌شه اگه تصمیم بگیری دهنتو واکنی؟»
بابا پرسید «می‌ذارن تو ببینیش؟» انگار داشت التماس می‌کرد.
 

عمو جلال گفت «شک دارم. مگر اینکه تیمسار بتونه قانعشون کنه که اگه من ببینمش شاید به‌زبون بیاد. احتمالاً تحت فشارن که پیش از اینکه گروه بتونه تجدید سازمان بکنه و مخفیگاه‌های تازه‌ای پیدا کنه، اونو وادار به حرف بکنن. این تنها دلیلیه که ممکنه قانعشون کنه بذارن من ببینمش، اونم فقط در صورتی‌که تیمسار شاهرگ خودشو گرو بذاره».
بابا التماس‌کنان پرسید «منتهای کوشش خودتو می‌کنی؟»
 

عمو جلال با سر جواب مثبت داد. آهی کشید و گفت «سعی کردم بهش اعلام خطر کنم. سعی کردم از اون مسیر منحرفش کنم. اما گوشش بدهکار نبود.. حتماً باید راه خودشو می‌رفت. حتی به من هم اعتماد نمی‌کرد. این دیگه کار مخفی حزبی نیست. این دیگه اعلامیه چاپ کردن و شعار نوشتن روی دیوار و این جور حرف‌ها نیست. این جنگ مسلحانه است. حدس می‌زدم که خودشو تو کار خیلی خطرناکی درگیر کرده. اوضاع خیلی وخیمه. هیچ جور نمی‌شه نجاتش داد. حتی ممکنه همۀ ماهارم کله‌معلق کنه، منجمله تیمسارو».
 

در آن لحظه این حرفش مرا از او متنفر کرد. اگر اسکندر در چنین خطری بود برای من مهم نبود که این جریان عمو را کله‌معلق کند. مهم نبود که حتی بابا را کله‌معلق کند. مهم نبود که تمام دنیا را کله‌معلق کند. دیگر تحملش را نداشتم. دویدم به اتاقم، خودم را روی تختخواب انداختم، سرم را کردم زیر بالش و آنقدر گریه کردم تااینکه خوابم برد. تمام شب دچار کابوس بودم.
 

و حالا بعد از سه هفته تمام، بابا نتوانسته بود قدمی در یافتن یا نجات جان اسکندر بردارد. دو هفته پیش عمو جلال توانسته بود به‌ همراهی دوست تیمسارش به‌ دیدن اسکندر برود، خیلی خشمگین و آشفته به دیدن بابا برگشته بود، و بعد از یک گفت‌وگوی خصوصی با بابا دستش را پاک از تمام قضیه شسته بود و بابا را به امید خدا و خودش‌‌ رها کرده بود تا هر روز نومیدانه در پی نجات جان اسکندر برود. بابا به من نمی‌گفت که عمو جلال اسکندر را در چه حالی دیده بود و چه اتفاقی پیش آمده بود.
حالا بابا بدون آنکه حتی به مادر جون نگاه بکند، انگار که روی سخنش با هیچکسی نیست، حرفش را تکرار کرد: «سعی کرده‌م پیداش کنم. خدا شاهده که سعی کرده‌م». 

بهمن شعله‌ور (در گفت‌و‌گو با بی بی سی فارسی]: فکر می‌کنم‌‌ همان طور که «سفر شب» تصویر بارزی از جامعه و فرهنگ ایران در دهه اول قرن بیستم بود «بی‌لنگر» تصویر بارز‌تر و موفق‌تری از جامعه و فرهنگ ایران در دهه دوم قرن بیستم است. به خصوص تصویر آن قسمتی از جامعه ایرانی که یک پایش در ایران بوده و یک پایش در اروپا و به خصوص در آمریکا و جوان‌های ایرانی که هیچ وقت «لنگر» و «هویت» کاملی نداشته‌اند و میان اقیانوس «بی‌لنگری» سرگردانند.

مادر جون دوباره رو به بابا غرّید: «به اندازۀ کافی سعی نکرده‌ی، آقا! اگه پیداش نکرده‌ی پس هنوز به‌اندازۀ کافی سعی نکرده‌ی! پیداش کن! می‌شنوِی؟ اسکندر منو پیدا کن و برش گردون به من! همین امروز! وقتی برگشتی، با اسکندر، می‌بینی که من روی همین صندلی منتظر نشسته‌م!»
 

بابا، کلاه به‌دست، روی پاشنه‌های پایش چرخید تا دوباره، مانند هر روز دیگر در دو هفتۀ گذشته، به‌دنبال جست‌وجوی بی‌فایده‌اش برود. مظلومانه گفت «باز هم سعی می‌کنم خانوم. باز هم سعی می‌کنم».
مادر جون خطاب به پشت پدر داد سخن داد «: ۱۴ سال پیش انقدر مظلوم نبودی، وقتی که منو از خونه و بچه‌هام آواره کردی. اون روز به من فهموندی کی هستی و چی هستی. حالا به اینا بفهمون کی هستی و چی هستی. تو رئیس دیوان عالی کشوری! تو قاضی‌القضاتی! تمام قدرت و شوکتتو به اینام نشون بده، همونجور که به من نشون دادی!»
 

آیا داشت طعنه می‌زد؟ آیا او هم دریافته بود که جریان از محدودۀ قدرت بابا خارج شده است؟ یا آیا آرزو می‌کرد که به خاطر او، به خاطر اسکندر، حتی به خاطر خود بابا هم شده، بابا دوباره مانند سابق مقتدر و توانا باشد؟ بدن بابا، مثل اینکه در یک فیلم عکاسی راکد شده باشد، یک لحظه بدون آنکه روی بگرداند در فضا منجمد شد. در حالیکه زانوی راستش میان زمین و هوا خم شده بود و دست راستش به‌سوی دستگیرۀ در دراز شده بود، پنجۀ پای چپ وزن بدنش را به گونه‌ای نا‌استوار تحمل می‌کرد. بعد بدن منجمدش دوباره به حرکت درآمد، تند از اتاق بیرون رفت و در را به‌نرمی پشت سرش بست.
 

مادر جون به من اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم. من روی قالی کنارصندلیش نشستم و گذاشتم که سرم را توی دامنش بکشد. صورتش را نمی‌دیدم، گو اینکه انتظار داشتم که هر آنی بغضش بترکد و شروع به گریه و زاری کند. دست چپش سرم را محکم در دامنش نگه داشته بود، در حالیکه با انگشت‌های دست راستش مو‌هایم را با خشونت شانه می‌کرد. وقتی صدای روشن شدن ماشین بابا را شنید ولم کرد.
 

با تحکم و بدون هیچ احساسی گفت «مدرسه‌ت، پسرم! مدرسه‌ت دیر می‌شه!»
آن‌وقت بود که سرم را بالا کردم و دیدم که هیچ اشکی از چشمش در نیامده، حتی یک قطره. خواهش کردم بگذارد پیشش بمانم.
 

با لحنی حاکی از تسلیم و رضا گفت «تحصیلات شما سه تا تنها تسلی‌خاطری است که من در طول این سال‌ها داشته‌م. ۱۴ سال آزگار من با رنج و محنت، تنهایی و دوری از شما سوختم و ساختم چون فکر می‌کردم که باباتون می‌تونه شرایط تحصیلی بهتری برای شما‌ها فراهم کنه، بهتر از اون که من توانایی و وسعش رو داشتم. نذار هیچوقت بتونه بگه که من جلوی مدرسه رفتن تو رو گرفتم».
 

بابا با موتور روشن منتظر من نشسته بود. حتماً می‌دانست که مادر جون مرا از رفتن به مدرسه بازنمی‌دارد، گواینکه آن روز از تمامی روز‌ها، احتمالاً برایش اهمیتی نداشت که من مدرسه بروم یا نه. حتی شاید خوشحال می‌شد که مرا یک روزی پیش او بگذارد، تاوانی بسیار ناچیز برای سر به نیست شدن اسکندر. وقتی سوار ماشین شدم از اینکه مادر جون نگذاشته بود پیشش بمانم احساس آرامش زیادی کردم. نمی‌توانستم ساعت‌ها آنجا بنشینم، بگذارم سرم توی دامن او بماند، یا اینکه اندام منجمد او را توی آن مبل تماشا کنم و برای او و اسکندر و بابا و خودم و تمام این دنیای سگ‌مصب احساس ترحم بکنم.
 

بابا با چنان حواس‌پرتی رانندگی می‌کرد که چند بار نزدیک بود به ماشین‌های دیگر بزند یا عابری را زیر کند. در تمام راه یک کلمه حرف نزدیم، گو اینکه حاضر بودم هر چه دارم بدهم که بشنوم اسکندر سالم و سلامت خواهد بود. وقتی مرا جلوی مدرسه پیاده کرد، دیدم که حواسش کاملاً پرت است. وقتی در ماشین را می‌بستم بی‌اختیار گفتم «بابا جون، به‌امید موفقیت!» سرش را تکان داد. اشک در چشم‌هاش جمع شده بود. در چشم‌های من هم همینطور. گفت عصر منتظر او نباشم و با اتوبوس به خانه برگردم.
 

تمام کلاس‌های پیش از ظهر را در عالم خواب و خیال بودم. یکی دو بار معلم‌ها ازم سئوال کردند، ولی وقتی دیدند تا چه اندازه در عالم هپروتم و تا چه اندازه مایع تفریح بقیه همکلاسان، دست از سرم برداشتند. وقت نهار دلم می‌خواست سوار اتوبوس بشوم و به خانه برگردم، ولی منصرف شدم، چون می‌دانستم بابا هنوز برنگشته و می‌دانستم که نمی‌توانم تنها با مادرجون روبرو بشوم. بعد از اولین کلاس بعد‌از‌ظهر بالاخره طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم کلاس آخر را بزنم و به خانه برگردم. خیلی مشتاق بودم بدانم بابا برگشته یا نه. خیلی مشتاق بودم خبری از اسکندر داشته باشم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. در تمام عمرم هیچ وقت آنقدر از او دور نمانده بودم. هشت هفتۀ تمام.
 

دربان مدرسه سعی کرد جلویم را بگیرد. تهدید کرد که گزارشم را به رئیس مدرسه بدهد. وقتی گفتم فلان لقّ او و رئیس مدرسه با هم، خیلی تعجب کرد. من از آن بچه‌هایی که اینطور حرف می‌زدند نبودم. از در قفل و زنجیر‌شده بالا رفتم، پریدم توی کوچه، و یکسره تا ایستگاه اتوبوس دویدم. یک اتوبوس دوطبقه داشت راه می‌افتاد و من پریدم روی سکوی عقبش. خوشحال بودم که زود از مدرسه آمده‌ام. اگر تا وقت تعطیل مدرسه‌ها صبر کرده بودم می‌بایستی کلی توی صف بایستم.
 

توی اتوبوس باعصبیت بند انگشت‌هایم را می‌شکستم. طولانی‌ترین سفر اتوبوسی بود که در عمرم کرده بودم. سر هر ایستگاهی می‌ایستاد. یک ماه رمضان طول کشید تا به خانه رسیدم. از ایستگاه اتوبوس تا خانه یک‌بند دویدم و دعا کردم. نمی‌دانستم دارم به کی دعا می‌کنم: خدا کنه اسکندر خونه باشه. اگه اسکندر خونه باشه هر کاری بگن می‌کنم. بعد به فکرم رسید که باید به یک کسی دعا کنم، گو اینکه دوباره اعتقادم را به خدا از دست داده بودم. این بود که شروع کردم به خدا دعا کردن: خدایا! تو رو به خدا! یه کاری کن اسکندر برگشته باشه. هر کاری بخوای می‌کنم. هر کاری هر کی بخواد می‌کنم. چه خوشحال می‌شم اگه اومده باشه. بابا و مادر جون چقدر خوشحال می‌شن. همه چقدر خوشحال می‌شن. می‌تونیم فوراً یه جشن تولد براش بگیریم، با حضور همه، بابا و مادر جون و عمو جلال و همه. مطمئنم بابا اعتراضی نمی‌کنه. خوشحالم می‌شه. از خدا می‌خواد که یه جشن واسۀ اسکندر بگیریم.
هنوز هدیۀ تولدش را که از هشت هفته پیش قشنگ بسته‌بندی کرده بودم داشتم. یک [جلد] خوشه‌های خشم جان استاین بک با جلد چرمی. حتماً ازش خوشش می‌آد. گو اینکه نحوۀ رمان‌خوندنش خنده داره. رمان رو همچین می‌خونه که انگار داره کتاب لغت می‌خونه. از صفحۀ اول شروع می‌کنه و انقدر می‌خونه تا حوصله‌اش سر بره. بعد می‌پره به صفحۀ آخر و رو به عقب می‌خونه تا باز هم حوصله‌اش سر بره. بعد می‌پره به اول کتاب، یک صفحه رو می‌خونه، چهار پنج صفحه رو لایی در می‌ده، یک صفحۀ دیگه می‌خونه، لایی در می‌ده، می‌خونه، لایی در می‌ده، می‌خونه، لایی در می‌ده، تا اینکه کتاب تموم بشه. اگه هیچوقت کتابی رو تا آخر بخونه. شعر خوندنش از این هم بدتره. به ادبیات عقیدۀ زیادی نداره. می‌گه ادبیات شکم گشنه رو سیر نمی‌کنه. اما چه فرق می‌کنه ادبیات رو دوست داره یا نه. چه فرق می‌کنه چه نظری راجع به شعر داره. دلم براش یک ذرّه شده.
 

ساعت چهار به خانه رسیدم و وقتی ماشین بابا را جلوی خانه ندیدم خیلی مأیوس شدم. این به این معنا بود که بابا هنوز برنگشته، و مسلماً یعنی اینکه اسکندر هم باهاش برنگشته. از اینکه تنها با مادر جون روبرو بشوم و توی چشم‌هایش نگاه بکنم وحشت داشتم. گو اینکه در چشم‌هایش هیچ ترحم به خود یا هیچ احساس دیگری خوانده نمی‌شد. چشم‌هایش مثل سنگ سرد و سخت بود. هنوز همانطور شقّ و رقّ روی‌‌ همان مبل نشسته بود. پیرزن گفت که از صبح از سر جایش تکان نخورده بود و تمام روز هم به جز دو لیوان آب به هیچ چیز لب نزده بود. سعی کردم وادارش کنم یک چیزی بخورد، اما اصرار کرد که گرسنه نیست. من هم تمام روز هیچ چیز نخورده بودم. من گرسنه بود. اما دلم نمی‌خواست چیزی بخورم. تصمیم گرفتم تا بازگشت بابا صبر کنم. به‌زودی می‌بایست سر و کله‌اش پیدا شود.
 

بابا ساعت چهار و نیم برگشت. تا صدای ماشین را شنیدم به استقبالش دویدم. البته که اسکندر باهاش نبود. سعی کردم توی چشم‌هایش را بخوانم، ولی او حتی به چشم‌های من نگاه هم نمی‌کرد. بی‌اعتناء از کنار من گذشت، انگار که مرا نمی‌بیند. نگاهش چنان سبع و مصمم بود، چنان محکم قدم برمی‌داشت، که گویی می‌خواهد با پاشنه‌هایش زمین را بکند. گویی که در زندگی تنها یک کار بود که می‌خواست بکند و وای به حال کسی که بخواهد جلویش را بگیرد. یک بسته در دست راستش بود، چیزی که با کاغذ قهوه‌ای پاکتی گویی هول هولکی بسته‌بندی کرده بودند. به اتاق خودش رفت و یک ده دقیقه‌ای آنجا ماند. مادر جون و من توی اتاق مهمانخانه انتظارش را کشیدیم. وقتی بالاخره به مهمانخانه آمد‌‌ همان نگاه سبع و خشن را داشت. دست راستش را پشتش پنهان کرده بود. ظاهراً چیزی در دستش بود. پشت به پنجرۀ قدیّ اتاق ایستاد و در حالی که دندان‌هایش را به هم می‌سائید با نگاهی سرد و بی‌رحم به من و مادر جون خیره شد، انگار که نمی‌توانست کلماتی را که می‌خواهد پیدا کند. ناگهان با حرکتی تند دستی را که پشتش پنهان کرده بود، با هر چه که در آن بود، جلو آورد و با خشونت سبعانه‌ای گفت «خانوم! این تنها یادگاری از پسرتونه که تا عمر دارید خواهید دید!» در دستش یک کمربند چرمی قهوه‌ای پهن بود با یک سگک برنجی براق و یک کلاه قره‌کل سیاه: کمربند و کلاه اسکندر. و همین‌که من خواستم دیوانه‌وار بطرفش بپرم و گردن کلفتش را فشار بدهم و خفه‌اش کنم، صدایش سبعیت و خشونت و بی‌رحمی و گستاخیش را از دست داد و عجز و ناتوانی یک ناله را به خود گرفت: «این تنها یادگاری از پسرمه که من تا عمر دارم خواهم دید.»
 

آن‌وقت دلیلش را فهمیدم. مجبور بود با مادر جون چنین خشونت و بی‌رحمی نشان بدهد تا بتواند درد و عجز خودش را بیان کند. ناچار بود چنین سبعیتی نشان بدهد تا بتواند حرف بزند. وقتی چرخید تا از اتاق بیرون برود، دست‌هایش به هم پیوست. کمربند و کلاه را با هر دو دست نگه داشته بود و انگشانش را سبعانه در آن‌ها فرومی‌برد. بعد، در‌‌ همان حال که آهسته به سوی در قدم برمی‌داشت، کم کم از خشونت انگشتان و شدت چنگش کاسته شد و بالاخره و گویی با حواس‌پرتی اول کمربند و بعد کلاه را، درست پیش از آنکه خارج شود،‌‌ رها کرد. از خودم پرسیدم، آیا به این زودی فراموششان کرد، او که به هر حال به ارزش عاطفی اشیاء عقیده‌ای نداشت؟ یا اینکه این فداکاری و گذشتی بود که برای این زن می‌کرد، زنی که زندگی او را ۱۴ سال پیش فدا کرده بود؟ آیا حالا می‌خواست با دست شستن از حق خود به یک کلاه و کمربند تمامی خسارات این زن را جبران کند؟
 

آن‌وقت بود که تازه فهمیدم که مادر جون دارد موی مرا چنگ می‌زند، که تمام مدت، از آن‌وقت که بابا شروع به صحبت کرده بود، داشت موی مرا چنگ می‌زد. و تازه فهمیدم که چرا درست پیش از آنکه بابا وارد اتاق شود، مرا واداشته بود که روی قالی کنار صندلیش بنشینم و سرم را توی دامنش بگذارم. برای کمک. برای کمک جسمانی محض. من آخرین تخته‌پاره‌ای بودم که از کلک چوبین خرد شدۀ زندگیش به‌جا مانده بود، تخته پاره‌ای که امیدوار بود جانش را نجات بدهد و او را به ساحل برساند. آیا حواسش بود که دارد موی مرا آن‌جورمحکم چنگ می‌زند؟ یا اینکه در جا مرده بود و آنچه که من احساس می‌کردم چنگ یک دست مرده بود؟
 

من آنجا خشکم زده بود. به آن کلاه و کمربند خیره شده بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم. وقتی به‌زور سعی کردم که سرم را برگردانم و به صورت مادرجون نگاه کنم و ببینم هنوز زنده‌ است یا نه، بالاخره مویم را ول کرد، ولی درست همان‌جور که یک دست مرده موی آدم را ول می‌کند. دویدم و کلاه و کمربند را برداشتم. کلاه اسکندر بود که بار‌ها سرم گذاشته بود که گرمم کند، وقتی برای راه‌پیمایی یا کوهنوردی رفته بودیم. کمربندی بود که بار‌ها با آن بازی کرده بودیم. یک بار که در کوهنوردی زیر یک تخته‌سنگ بزرگ گیر کرده بودم و نه راه پس داشتم و نه راه پیش، از بالای تخته‌سنگ آمده بود، این کمربند را آویزان کرده بود که بگیرم، و مرا بالا کشیده بود. آن‌وقت فهمیده بودم چرا همیشه کمربند‌هایش آنقدر دراز بودند که تقریباً دو دور، دور کمرش می‌پیچیدند. یک‌بار حتی مرا با آن کمربند کتک زده بود. حالا خاطرۀ آن کتک چه لذت‌بخش بود!
 

به بالا نگاه کردم و دیدم که دست مادرجون آمرانه برای گرفتن آن‌ها به‌طرفم دراز شده. فهمیدم که من هم ناچارم از حق خودم به آن‌ها بگذرم، همانطور که بابا از حق خودش گذشته بود. آن‌وقت فهمیدم که اسکندر پیش از آنکه مال من باشد مال آنها بود. فکر خیلی بدی به‌سرم زد، که بعد از مرگ مادر جون و بابا من آن کلاه و کمربند را به ارث می‌برم.

 ادامه دارد

چهارشنبه و جمعه هر هفته بی‌لنگر، نوشته‌ی بهمن شعله‌ور در دفتر «خاک» ضمیمه‌ی ادبی رادیو زمانه