دفتر خاک- ازین پس، به‌تدریج رمان «بی‌لنگر» نوشته‌ی دکتر بهمن شعله‌ور در دفتر خاک منتشر خواهد شد و سپس متن کامل آن در کتابخانه‌ی زمانه برای همیشه در دسترس خوانندگان علاقمند به ادبیات داستانی ایران قرار خواهد گرفت.

پیش از این از بهمن شعله‌ور رمان «سفر شب و ظهور حضرت» نخستین بار در سال ١٣۴۵ منتشر شد. بیشتر خوانندگان این رمان را با نام «سفر شب» می‌شناسند. بعد از چند ماه نسخه‌های این کتاب از بازار جمع شد و نویسنده‌اش از ترس جان، مجبور شد از ایران فرار کند. از آن زمان تاکنون نسخه‌های زیراکس‌شده‌ی «سفر شب و ظهور حضرت» به‌طور غیرقانونی توسط دست‌فروشان و کهنه‌فروشان در اختیار جوانان کتاب‌خوان قرار گرفته و دست‌به‌دست گشته است. «بی‌لنگر» دومین رمان بهمن شعله‌ور نیز هنوز در ایران منتشر نشده است. ظاهراً بهمن شعله‌ور نیز به گروهی نویسنده‌های «خوش‌اقبال» ایرانی‌ تعلق دارد که هرگز آثارشان در ایران اجازه‌ی انتشار نمی‌یابد. در هر حال، به‌عنوان پیش‌درآمدی برای انتشار «بی‌لنگر» در دفتر خاک، ابتدا پیشگفتاری را که رابرت رید بر این اثر نوشته می‌خوانید:
————–
رابرت رید- «بی‌لنگر» به بهترین معنای کلمه رمانی است راست‌گرا (رئالیست) و در عین حال نمادین (سمبولیک). رمانی است راست‌گرا آنچنان که جنگ و صلح تولستوی رمانی است راست‌گرا: حماسه‌ی ملتی در لحظه‌ای تاریک از تاریخ خود؛ همچنان که حماسه‌ی خانواده‌ای در ژرف‌ترین بحران خود. رمانی است نمادین آنچنان که «کوه جادوئی» توماس مان یا «طاعون»ِ آلبر کامو رمان‌هایی هستند نمادین؛ رمانی است که سر و کارش با مفهوم نهایی ارزش‌هاست، ارزش برای شخص همچنان که ارزش برای جامعه‌ی بشری، که در آن میل غریزی شخص برای زنده ماندن با اسارت بشری و تعهدات خانوادگی و اجتماعی او در نبرد است. به پیشواز مقایسه با چنین رمان‌هایی می‌رود و از چنین مقایسه‌هایی سر افکنده بیرون نمی‌آید. حتی در سبک‌سازی‌های ماهرانه و ظرافت و بازیگوشی‌های زبانی خود، همچون آنهایی که در فصول بخش ششم به نمایش گذاشته شده، «بی‌لنگر» یادآور بهترین سنت‌های ادبی اروپایی است به پیش‌کسوتی استادانی چون جویس (Joyce)، بکت (Beckett)، و ناباکف( Nabokov ).
موضوع اصلی داستان بسیار ساده است. یک جوان انقلابی چپگرا در کشوری با نظام استبدادی ناپدید شده است، احتمالاً توسط پلیس مخفی دستگیر و شکنجه شده و به قتل رسیده است. امری بسیار پیش‌پا‌افتاده، پیشامدی که هر روزه به‌طور عادی در بسیاری کشور‌ها روی می‌دهد. اما در این مورد جوان انقلابی پسر رئیس دیوان عالی کشور و برادرزاده‌ی قائم‌مقام نخست وزیر کشور است، که این خود زمانی یک انقلابی چپگرا بوده است. برای نمک پاشیدن روی زخم به خانواده دستور داده شده که جار بزنند که جوان قربانی در یک تصادف اتومبیل کشته شده و بعد یک تابوت خالی را با کوس و کرنا و با حضور تمامی گزارشگران روزنامه‌ها و نمایندگان رسانه‌های خبری دفن کنند تا شایعات مربوط به ناپدید شدن و دفن را خنثی سازند. سیلان (action) روانی داستان منتج از اثری است که این ناپدید شدن و قتل بر خانواده‌ی قربانی می‌گذارد: بر پدر، قاضی القضات (chief justice) کهنسال؛ برمادر مطلقّه؛ بر عمو؛ و بر برادر شانزده ساله که قهرمان کنایه‌ای (ironic hero) داستان است.
 

رابرت رید: قهرمان «بی‌لنگر» نه به جست‌وجوی آمریکا بلکه به جست‌وجوی آمریکای خودش می‌رود. به این معنا آمریکایی شدن او چیزی می‌شود بیش از یک تصادف جغرافیایی. او تجسمی می‌شود از آن جست‌وجوی در پی ارزش که انگیزه‌ی ایده‌ی اصلی آمریکا بود، و می‌بایست هر نسلی، در واقع هر فردی آن را تجدید کند، اگر بناست که ایده‌ی آمریکا باقی بماند. دیگر سرزمین رام‌نشده و نامسکونی‌ای باقی نمانده است تا بشود مثل «هاکل بری فین» راهی آن شد. بد‌ترین کابوس «هاکل بری فین» به تحقق پیوسته است، تمامی دنیا، تمامی دهکده‌ی جهانی، متمدن شده است و تنها مکان رام نشده و نامسکونی فضای درونی آدمی است.

با ناپدید شدن و قتل پسرش دنیای قاضی‌القضات پیر گرداگردش فرو می‌ریزد. پس از بیش از یک بار شکست در زندگی زناشویی؛ مأیوس از پسر بزرگش که پس از عزیمت به آمریکا به قصد اخذ دکترای حقوق بین‌المللی و حقوقدان شدن اینک فوتبالیست و دلال بیمه شده است؛ حال تنها آرزویش مرگ است، اما پس از آنکه پسر کوچکش را به آمریکا فرستاده است، به آمریکایی دیگر، به «آمریکای توماس جفرسن،» جایی‌ که آخرین نبرد صورت خواهد گرفت، جایی که سرنوشت بشر صورت تحقق به‌خود خواهد گرفت. آنچه او را آرزومند مرگ می‌کند تنها مرگ فجیع فرزندش نیست، بلکه بحران هویتی است که او را در ارزیابی مفهوم زندگی‌اش به تردید می‌ا‌فکند.
 

مادر زجر می‌کشد و تحمل می‌کند، به همان‌سان که چهارده سال پیش هنگام طرد شدن از خانه و زندگی خویش کرده بود؛ به همان‌سان که هنگام از دست دادن فرزندانش به شوهر قدرقدرتش کرده بود، شوهری که هنوز هیبتش او را می‌گیرد و شوهری که هنوز دوست می‌دارد. تنها تسلی خاطرش وسواس در اجرای مو به‌موی فرایض دینی روزانه‌اش است، و انکار شدید، تا بتواند ذره امیدی داشته باشد که پسر ناپدید شده و بی‌کفن و دفنش روزی به گونه‌ای معجزه‌آسا دوباره ظاهر خواهد شد.
عموی جان‌سخت، از این معرکه هم مانند همه‌ی معرکه‌های دیگر، جان سالم به‌در می‌برد. همان‌سان که قاضی‌القضات پیر پیش‌بینی کرده بود، او آنقدر زنده می‌ماند تا بر گور همه پایکوبی کند. اما او هم بهای گزافی می‌پردازد. با همه‌ی استعداد بی‌نظیرش در خودفریبی، بحران هویت او از همه عمیق‌تر است. رو در رو با درماندگی بشریش، با این دانش که زندگیش چندان مفهومی نداشته است، زیرا که «او هرگز بهای هیچ چیز را به‌طور کامل نپرداخته است،» او نیز شکست‌خورده و شکسته می‌میرد.
سر انجام، اما، در ضمیر جوان‌ترین پسر خانواده، فرهنگ، است که سیلان روحی و حرکت و درام داستان آشکار می‌گردد. او نقطه‌ی عطف همگان می‌شود. پسربچه‌ای را که تمام خانواده کوشیده بودند تا از هر خطری حمایت کنند، اینک تمام نیروهای شیطانی بیگانه می‌کوشند تا به دام بیندازند. تا سه سال بعد از فاجعه او گروگانی می‌شود در بازی‌ بین پدرش و تمامی نیروهای شیطانی که می‌خواهند او را از رفتن به آمریکا باز دارند؛ بازی‌ای که در آن برای او و پدرش امکان برد نیست، چون‌که پدرش باید زندگی او را با سکوت خود بخرد و او زندگی پدرش را با سکوت خود.
 

پدر به طعنه به او می‌گوید «نمی‌ذارن بری، پسرم! تا آلوده‌ات نکرده‌ن، تا خبرچین و جاسوست نکرده‌ن، تا ازت یه موجودی نساخته‌ن که لایق همنشینی آدمیزاد نباشه، نمی‌ذارن بری. این کاری بود که چهل سال پیش با من کردن.»
 

پسر می‌پرسد «بابا، این اون چیزیه که می‌خوای من بشم؟ خبرچین و جاسوس، کسی که لایق همنشینی آدمیزاد نباشه؟ واسه خاطر یه گذرنامه؟»
 

بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر: «امروز آنقدر درباره‌ی خودم می‌دانم که به جست‌وجوی آمریکایم بروم. برای جست‌وجو به آنجا برمی‌گردم که آغاز سفرم بود، جایی که از قافله عقب ماندم، جایی که خودم را گم کردم. با دست خالی به آمریکا آمدم و آن را با دست خالی ترک می‌کنم. وقتی برگشتم، با آغوش پر برخواهم گشت. و وقتی بانوی چراغدار در بندر نیویورک به من گفت خسته‌هایت را، گرسنه‌هایت را، فقرایت را به من بده، من ازشان نگهداری خواهم کرد. من خواهم گفت نه، بانوی من. تو خسته‌هایت، گرسنه‌هایت، فقرایت را به من بده. من ازشان نگهداری خواهم کرد. این‌بار با آغوش پر برگشته‌ام

پدر پاسخ می‌دهد «نه پسرم. فقط می‌خوام که یک مدت کوتاهی باهاشون راه بیای، تا اینکه از اینجا بری… ببین می‌تونی یه مکانی پیدا کنی که در اونجا بتونی انسان باشی، بدون اینکه مجبور باشی از انسان بودنت خجالت بکشی. امیدوارم یک چنین فرصتی رو داشته باشی، در آمریکا. فرصتی که من هرگز نداشتم، نه چهل سال پیش، نه حالا.»
 

ناتوان از تحمل ضربتی که بر او وارد آمده است، ناتوان از رویارویی با مرگ برادر محبوبش و نشستن در سوگ او، جوانک به اصطلاح گویی زندگی خود را «معلق می‌کند.» شیوه‌ی زندگیش نوعی «تعلیق باور» می‌شود. او به نوعی شاهد خالی از احساس بدل می‌شود. بی‌آنکه بتواند زندگی خودش را دنبال کند از او می‌خواهند که گناهان همه را بر دوش خود بگیرد. پسرکی که بیگناه‌تر از آن بود که بتواند بداند و برای خودش انتخاب کند، سرانجام بدل به قاضی و هیئت منصفه‌ای می‌شود که می‌بایست بر تجربیات زندگی تمامی قهرمانان داستان صحه بگذارد.
 

در ابتدای داستان که در یک روز جمعه، نه جمعه‌ی باشگون قیام مسیح پیش از عید پاک، بلکه جمعه‌ی نحس سیزدهم ماه، آغاز می‌شود، او سی و سه سال دارد] هم‌سن مسیح هنگام مصلوب شدن [و گیراگیر یک «میگساری هفده ساله» بوده است؛ یک فاصله‌ی زمانی خالی هفده ساله در زندگیش وجود دارد که آن را شخصیت‌های دیگری پر کرده‌اند. و او سه روز وقت دارد] زمان بین مصلوب شدن و رستاخیز مسیح در عید پاک [تا دوشنبه صبح، که خودش را دوباره جمع و جور کند، حساب و کتاب زندگی خودش را بکند، و در ضمن آمریکا را هم کشف کند. آنچه را که پیش از دوشنبه صبح می‌آموزد آن است که آمریکا یک مکان جغرافیایی نیست، بلکه یک تجربه‌ی شخصی است، که آمریکا چیزی نیست که تنها با رفتن به آنجا برایت اتفاق می‌افتد، بلکه آمریکا را باید با آنچه که با خود می‌آوری بسازی.
 

هفده سال او انتظار می‌کشیده که آمریکا برایش اتفاق بیفتد، به همان‌سان که خبر مرگ مادرش، تنها بازمانده‌ی مهمش در زندگی را انتظار می‌کشیده. سرانجام وقتی آن خبر به او می‌رسد، در ابتدای داستان، و همانطور که انتظار داشت در سالروز مرگ پدرش، که نیز مصادف بود با ناپدید شدن و مرگ برادرش در روز تولد او، پسرک سی و سه ساله با مردی خود روبرو می‌شود، و درمی‌یابد که آمریکا هرگز برایش اتفاق نخواهد افتاد مگر آنکه او به اتفاق آن جامه‌ی عمل بپوشد، با ابزاری که در اختیار ندارد.
با خود می‌گوید «آمریکا یک حالت ذهنی است. آمریکا یک ایده است. آمریکا چیزی است که همراه خودت به آنجا می‌آوری. بابا هرگز آمریکایی نداشت. هرگز آمریکا را نشناخت. تنها خواب و خیال و تصوری داشت از آمریکایی که آینده در آن شکل خواهد گرفت، که بازپسین نبرد در آن به وقوع خواهد پیوست. هرگز آمریکای خود را زندگی نکرد. به انتظار نشست تا دیگران آن را برای او زندگی کنند. و دیگران نومیدش کردند. اسکندر آمریکایی داشت، گرچه خودش نمی‌دانست. و جانش را بر سر آن گذاشت. سیروس برای فروشندگی به آمریکا آمد. آمریکا را فروخت. من برای رهایی جستن به آمریکا آمدم. از روی آمریکا جستم.»
 

به این معنا «بی‌لنگر» رمانی آمریکایی می‌شود به‌‌ همان معنا که «هاکل بری فین» یا «ناطور دشت» (Catcher in the Rye) یا هر کدام از رمان‌های همینگوی یا هنری جیمز آمریکایی هستند. آنچه نوجوان به آمریکا آورده است بی‌گناهی اساسی [اصطلاح از ویلیام باتلر ییتز شاعر انگلیسی است] جوانی خود و فساد دنیای کهن است؛ و او می‌بایست انتخاب کند که بر پایه‌ی کدامیک از این دو می‌خواهد آمریکای خود را بنا کند.
 

با درک این مطلب که او هرگز آمریکایی نداشته است میگساری هفده ساله‌ی فرهنگ قهرمان داستان به پایان می‌رسد و تجربه‌ی آمریکای او، یعنی جست‌وجوی او برای کشف آمریکا آغاز می‌شود. او می‌گوید «امروز آنقدر درباره‌ی خودم می‌دانم که به جست‌وجوی آمریکایم بروم. برای جست‌وجو به آنجا برمی‌گردم که آغاز سفرم بود، جایی که از قافله عقب ماندم، جایی که خودم را گم کردم. با دست خالی به آمریکا آمدم و آن را با دست خالی ترک می‌کنم. وقتی برگشتم، با آغوش پر برخواهم گشت. و وقتی بانوی چراغدار در بندر نیویورک به من گفت خسته‌هایت را، گرسنه‌هایت را، فقرایت را به من بده، من ازشان نگهداری خواهم کرد. من خواهم گفت نه، بانوی من. تو خسته‌هایت، گرسنه‌هایت، فقرایت را به من بده. من ازشان نگهداری خواهم کرد. این‌بار با آغوش پر برگشته‌ام.
 

بدین سان آمریکا دیگر تصوری منفعل از یک مدینه‌ی فاضله نیست، بلکه تعهدی شخصی و فعال به آن است. قهرمان داستان نه به جست‌وجوی آمریکا بلکه به جست‌وجوی آمریکای خودش می‌رود. به این معنا آمریکایی شدن او چیزی می‌شود بیش از یک تصادف جغرافیایی. او تجسمی می‌شود از آن جست‌وجوی در پی ارزش که انگیزه‌ی ایده‌ی اصلی آمریکا بود، و می‌بایست هر نسلی، در واقع هر فردی آن را تجدید کند، اگر بناست که ایده‌ی آمریکا باقی بماند. دیگر سرزمین رام‌نشده و نامسکونی‌ای باقی نمانده است تا بشود مثل «هاکل بری فین» راهی آن شد. بد‌ترین کابوس «هاکل بری فین» به تحقق پیوسته است، تمامی دنیا، تمامی دهکده‌ی جهانی، متمدن شده است و تنها مکان رامنشده و نامسکونی فضای درونی آدمی است.
 

این فضای درونی است که قهرمان کتاب، ابتدا در نقطه‌ی آغاز سفرش، و دوباره در واترلوی آیوا به جست‌وجوی آن می‌رود. همین فضای درونی است که آلن دوگان شاعر کنسول شده‌ی آمریکایی، در کئوکاک آیوا به جست‌وجویش می‌رود؛ پس از آنکه از سمتش استعفا کرده است. و شعارش در این جست‌وجو بانگ نبرد سرخ پوست‌های آمریکا است: «روز خوبیه برای مردن.» هنگامی‌که به‌عنوان آخرین اقدام رسمیش در سمت کنسولی مهر ویزای ورود به «آمریکای توماس جفرسن» را به فرهنگ داده بود، به او اخطار کرده بود که «جنگلی» که فرهنگ می‌کوشید از آن بگریزد پشت مرز آمریکا متوقف نمی‌شد.
گفته بود «جنگل به همه جا گسترش داره. تنها فرقش اینه که توی آمریکا جنگل یک لحاف چهل تکه است که در میون وصله‌هاش جزایری از آدم‌های رستگارشده پراکنده است. آدم‌هایی مثل ثورو (Thoreau)، هاثورن (Hawthorne)، ملویل(Melville)، و ویتمن(Whitman) از این جزایر سر درمیارن. ملویل به این آدم‌ها می‌گفت انفرادی‌ها، و ما هنوز هم همون انفرادی‌ها هستیم. در آمریکا می‌گذارن که از جنگل بیرون بیای و بیرون بمونی، اگه به‌راستی خوی پلنگی نداشته باشی، اگه به‌راستی بخوای گیاهخوار باشی. اما تنها به‌شرط اینکه سعی نکنی جلوی جنگل رو بگیری، کاری نکنی که بخواد جلوی جنگل رو بگیره. از اون راه هیچ شکار بزرگ گیرت نمی‌آد. ولی اگه به‌راستی گیاهخوار باشی نیازی به شکار بزرگ نداری.»
 

فرهنگ پرسیده بود «و اگه سعی کنی جلوی جنگل رو بگیری چی؟»
آلن دوگان گفته بود «اونوقت خوردت می‌کنن. »
اگر برای آلن دوگان کشف آمریکا، کشف آمریکای شخصی خودش، با درک این مطلب پیش آمد که او گیاهخواری بود که در میان «شکار بزرگ» گوشتخوار‌ها بُر خورده بود، گر چه «کار او جز نگه داشتن افسار قاطر‌ها نبود،» کشف آمریکا برای عموی فرهنگ با درک این مطلب پیش آمد که او گیاهخواری بود که علی‌رغم خود به حیوان گوشتخواری بدل شده بود، همانند کشف پدر فرهنگ که او «قاضی‌القضات یک سیرک» بود.
 

اگر کریستف کولومب به‌سوی مغرب کشتی رانده بود تا مشرق را کشف کند، در بازپسین بخش رمان قهرمان داستان به‌سوی مشرق می‌راند تا مغرب را کشف کند. او راهی دنیای کهن می‌شود، به‌مقصد قلب آن تاریکی که هفده سال پیش از آن گریخته بود، ظاهراً برای شرکت در کفن و دفن مادرش، اما به‌راستی به جست‌وجوی کلیدی که با آن بتواند در آمریکا را بگشاید. او به قلب یک تاریکی نو پا می‌گذارد، درون یک شهر جنگ‌زده‌ی خاموش‌شده تحت یک نظام استبدادی جدید، تنها برای آنکه بلافاصله بازداشتش کنند، چشم‌هایش را ببندند و او را به درون دخمه‌ای بیندازند تا از نو سرنوشت برادر سربه‌نیست‌شده‌اش را، و به‌دست‌‌ همان عاملین جنایت، تجربه کند. تا آنکه پول و نفوذ عموی میلیاردری که او طردش کرده است او را از چنگال مرگ می‌رهاند.
 

پس از پرواز به سویس به‌قصد آشتی با عموی رو به‌مرگش اذعان می‌کند که تنها چیزی که از سفرش آموخته آن است که «تا چند مدت می‌توان میت را بدون دفن روی زمین نگهداشت.» دفن مادر که او حتی نتوانسته بود شاهد آن باشد، سر انجام شبح مدفون نشده‌ی برادرش را که هفده سال او را دنبال کرده بود به خاک می‌سپرد. دوباره دست خالی به آمریکا برمی‌گردد، اما اینک خلأ درونش پر شده است. دیگر «یک کیسه‌ی خالی نیست که نتواند راست بایستد.» کلیدی را که باید با آن در آمریکا را بگشاید یافته است.
 

هنگامی که راهی فضای درونی واترلوی آیوا می‌شود قصد آن را دارد که باغ عدن را از نو در ده جریب زمین کنار رودخانه، سهم منصفانه برای یک آدم عادل، بنا کند. با پذیرش محدودیت‌های بشری خود، با درک آنکه گناهانی که نسبت به او مرتکب شده‌اند بیش از گناهانی است که او نسبت به دیگران مرتکب شده است، او دوباره بدل به آدم بنی بشر شده است. اما باغ عدن او تنها کشتی نوحی است، که در آن او شاید هنوز بتواند دنیای متمدن شده را از نابودی برهاند.
در بستر مرگ عمویش از او پرسیده بود «و چرا حیوون برای همنشینی؟»
او پاسخ داده بود «می‌دونین، من یه فکری بخاطرم رسیده. شاید ما از اول غلط حساب کردیم که فرض کردیم آدم فرشته بوده، بعد از آسمون به زمین سقوط کرده. شاید اگه فرض رو بر این بذاریم که آدم اول حیوون زائیده می‌شه، و کلی باید رو به آسمون سقوط کنه تا فرشته بشه، شاید این بار بتونیم یه کاری باهاش بکنیم.»
رابرت رید (Robert Reed ) ۱۹۹۲

 داستان‌خوانی بهمن شعله‌ور