شهرنوش پارسی‌پور – دوست جوانی به نام زیبا ای‌میل بلندی فرستاده که من کوشیدم آن را کپی کنم برای شما که حروف به هم ریخت، پس در زیر آن را می نویسم:

«شهرنوش عزیز، من شمارا دوست دارم چرا که در صورت شما طعم خوش فقط زندگی و دیگر هیچ را می‌بینم. سرخوشی که کاملاً زنانه است و من نتوانستم هیچگاه از آن دم برآرم. شانه‌هایم خسته از بار مسئولیتی‌ست که از خامی و جوانی بردوش گرفتم. من همیشه ترسیده‌ام. از کلماتی که بار معنی آنها شب و روز روزگارم را در چنگ خود گرفته و مدام به من درست و غلط را یادآور می‌شوند.

دلم آغوش و بویی خوش را می‌طلبد. بویی مردانه و دستی که مرا همراه شود. از تنهایی می‌ترسم. از همه‌چیز می‌ترسم. و کودک درونم زندگی را با تمام وجود به خود می‌خواند. دلم خنده می‌خواهد. کلمات رکیکی که هیچ قضاوتی بر هرزگی آن نرود. چشمک و ناز و لوندی… مستی که پشیمانی به دنبال نداشته باشد. با صدای بلند بخندم و در آغوش گیرم هرآن کس را که می‌خواهم… من همیشه برای دیگران زیستم…حالا برای اولین‌بار در گوشه‌ای گمنام می‌نویسم… و نمی‌ترسم چون کسی مرا نمی‌بیند… می‌خواهم از رازها و عشق‌هایم بگویم… و به گناهانم اعتراف کنم… لطفاً با من تماس بگیرید.”

زیبای عزیز، صداقت و صراحت شما نشان می‌دهد که در ذات خود انسان خوشبختی هستی. این بسیار نیک است. انسان هنگامی که برای خودش نقاب نمی‌گذارد و می‌تواند خودش را بدون نقاب و حجاب ببیند هیچگاه خیلی بدبخت نخواهد شد. میل طبیعی و سرشار شما برای زندگی قابل درک و دریافت است. البته می‌دانم که جامعه به زن اجازه حرف زدن نداده است. زن نباید از امیالش حرف بزند. از یک شیئی جنسی انتظار نمی‌رود که تمایلاتی داشته باشد. جامعه ما آنقدر در این زمینه بی‌رحم است که حتی می‌تواند یک زن را به خاطر ابراز حالت ساده و صمیمی روانی‌اش بکشد، اما چه باک، ما باهم گپ می‌زنیم و از میانه سنگلاخی که برایمان درست کرده‌اند عبور می‌کنیم. من امروز در سن شصت‌وپنج سالگی به یک صلح مطلق با طبیعت رسیده‌ام. باران و آفتاب و ماه و خورشید و مهتاب و سردی و گرمی و داغی و یخی و همه‌چیز و همه‌چیز اسباب شادی‌ام می شوند. حتی به این معنا رسیده‌ام که اگر مرا در سلول تنگی زندانی کنند که کاملاً تاریک هم باشد باز از زندگی لذت خواهم برد؛ چون چند متر مکعبی هوا در آن وجود خواهد داشت و هوا خود به تنهایی می تواند انسان را شاد کند.

اما هنگامی که بسیار جوان بودم به طرزی شگفت به شما شباهت داشتم. گاهی تصور این که کسی مرا در آغوش بگیرد آنقدر بزرگ می‌شد که چون ناگهان درک می‌کردم آغوشی نیست ممکن بود بیفتم زمین. می‌دانی عزیزم! هیولای کوچک پدرسوخته‌ای به نام «اوول» هرماهه به در می‌کوبد. او گاهی آنقدر شدید به در می‌کوبد که آدم دلش می‌خواهد سر به صحرا بگذارد و جیغ بزند و گریه بکند. هیولای کوچک می‌خواهد به دنیا بیاید، انگار کفش‌های باله هم به تن کرده. می‌رقصد و می‌رقصد و در چرخش دوار روزگار دایره می‌زند و با اجازه شما مرد طلب می‌کند؛ درست همانطور که شما نوشتی. البته تجلی بیرونی حالت این هیولا این است که شما پرپری می‌شوی. دلت می‌خواهد کلمات رکیکی بشنوی که اصلاً به نطرت بد نمی‌آید. خودت هم دلت می‌خواهد آنها را بگویی. حالا توصیه من به شما این است که هرگاه دچار این حال شدی به این هیولای کوچک فکر کن و او را دوست بدار. این از آن جاهایی‌ست که کوچک بزرگ را هدایت می‌کند. می‌برد تا آنجا که هیولاهای کوچک به دنیا می‌آیند و تمامی وقت آدم را می‌گیرند و دیگر سبکسری میسر نمی‌شود.

اما توصیه من به شما این است که حتی وقتی بسیار بسیار پرپری هستی، و حتی در آن چنان راه دوری هستی که دمی به خمره زدن مجاز تلقی می‌شود، بازهم مراقب باش که تنت را به دست هرکسی ندهی. چون آن وقت یک‌باره یک حادثه تلخ اتفاق می‌افتد. چون همانقدر که شما به عنوان یک زن رازدار هستی و «نمی‌گویی»، طرف اما اغلب بوقی برمی‌دارد و در آن می‌دمد، و این اندکی بعد به معنای آن است که شما برای همیشه آزادی‌ات را از دست می‌دهی. که در همان حال که دختر خوبی هستی نامت سر زبان‌ها می‌افتد. نام آدم هم که بر سر زبان بیفتد بی‌درنگ آزادی‌اش را از دست می‌دهد. می‌خواهم بگویم آنها، نزدیکان ما که بر سر کردن و. نکردن با ما بگومگو می‌کنند متاسفانه اغلب حق دارند. با این حال باید راه حلی پیدا کرد برای جوانانی که حداقل برای یک برهه زمانی این آزادی را داشته باشند که جوانسری کنند. انسان باید حق داشته باشد زیر باران به همراه مردش بدود و اگر لازم شد در پس کوچه‌ای بوسه‌ای رد و بدل کند. جامعه باید بیاموزد که این حال جوانانه را درک کند. بدبختانه هرقدر جامعه‌ها در خشکسالی بیشتری باشند تلخ‌تر و عبوس‌تر می‌شوند. در اینترنت خواندم که امام مسجد آن روستای پاکستانی دستور داده است دختر چهارده‌ساله‌ای را که گویا به کسی علاقه‌مند بوده تا صد ضربه شلاق بزنند. دختر در ضربه هفتادم از دنیا رفته است. انسان اینها را که می‌شنود از هرچه امام و مرد است حالش به هم می‌خورد و می‌خواهد روی سر دنیا بالا بیاورد. مثلاً به جامعه خود ما نگاه کن. همه زنان را در پارچه سیاه پیچیده است. چون یک روز متوجه شده که رنگ سیاه، اگر زیاد استعمال بشود می‌تواند میدان حس را بکشد و خفگی بیاورد. این کثافت از فضیلت رنگ سیاه با خبر نیست، که در عین حال یک رنگ بسیار سکسی‌ست. حالا نمی‌خواهم از رنگ سیاه حرف بزنم. فقط به اشاره‌ای گفتم تا بدانی مردان اغلب از تجلیات عاطفی زنان می‌ترسند. زن خواهنده مردان را مشوش می‌کند. دلیلش در جوامع ما اغلب مشخص است. آنها از زن به عنوان ابزار باروری استفاده می‌کنند و در عوض برای ارضای جنسی به سراغ همجنس خود می‌روند. همان امامی که دستور شلاق زدن داده را اگر بروی و زندگی‌اش را بررسی کنی می بینی به پسران تجاوز می‌کند. زن فقط یک نوع ابزار باروری تلقی شده.

اما زیبای عزیز، همیشه بکوش به این حس خواستنت و زوج طلب کردنت یک رنگ مطالعاتی بدهی. لطفا به من نخند. بهترین دوای درمان این نوع خواهندگی‌ها مطالعه آنهاست. میدان حرکت علمی بسیار گسترده است. منظورم علمی‌ست که هنوز به وجود نیامده و شاید چه بسا زنان باید دریچه‌های آن را بگشایند. منظورم علمی‌ست که هر اتم هیدرژن جدا از بقیه اتم‌ها مورد مطالعه قرار می‌گیرد. من خیلی دلم می‌خواهد دختران را ببینم که قادرند برای هستی معنایی پیدا کنند. توجه داشته باش که نحوه حرکت برای یک زن اغلب در حالت «بستیدن- بازیدن» یا همان «قبض و بسط» معنا دارد. این را جامعه مردانه می‌داند و زن‌ها را در حالت «بستیدن» یا همان قبض نگاه می‌دارد. اکنون اگر می‌خواهی بسط را که همان بازیدن باشد، تجربه کنی ناگهان متوجه خواهی شد که اگر جریده روی بهتر است، چرا که همانطور که خواجه شیراز می‌فرماید: جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است. جداً بهت می‌گویم که باید ذهن علمی‌ات را بپرورانی و هرگاه حالت پرپری به سراغت آمد به آن کوچک فکر کنی که آرزوی به دنیا آمدن دارد و تو را وسوسه می‌کند.

این را هم بدان که وقتی بتوانی از خودت شناخت به دست آوری پیر که بشوی بسیار خوشبخت خواهی بود. شاد باشی و برایت یک عاشقانه کبیر آرزو می‌کنم تا بتوانی زیر باران شادمانه بدوی. حداقل یک‌بار در زندگی.

شاد باشی.