حمید پرنیان ـ‌ پارسا، ترانه‌سرای دگرباش ایرانی است که یک سال سخت را به همراه شریک زندگی‌اش در ترکیه گذراند و در حال حاضر سه سال است که در تورنتوی کانادا زندگی می‌کند. پارسا در این بخش، که بخش دوم گفت‌وگوی ماست، به عنوان یک همجنسگرا از تفاوت‌های زندگی در ایران و کانادا می‌گوید.

زندگی مسابقه نیست

من وقتی از ایران بیرون آمدم، به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود؛ می‌خواهم در کشوری زندگی کنم که فارغ از گرایش جنسی‌ام به من به‌عنوان یک انسان نگاه کنند. حالا این انسان می‌تواند هر نوع گرایشی داشته باشد که البته خصوصی است. می‌خواستم در کشوری زندگی کنم که قبل از این‌که به گرایش جنسی‌ام نگاه کنند به انسان بودن من نگاه کنند. خب من در کانادا تا حدود خیلی زیادی به این خواسته‌ام رسیدم.

این به من آرامش می‌دهد، و من می‌توانم روی درسم تمرکز کنم و به آینده‌ام فکر کنم و تمام انرژی‌ای که در ایران صرف خواسته‌های مردم می‌کردم را در این‌جا صرف آینده خودم کنم و این امتیاز مثبتی است.
من نزدیک به سه سال است که در کانادا زندگی می‌کنم، سعی کرده‌ام با هزار بدبختی در محیطی به نسبت کانادایی کار پیدا کنم. درست است این کار، کار نیمه‌وقتی است اما از نظر من یک پیشرفت محسوب می‌شود. زبان انگلیسی‌ام را تا جایی که توانستم پیشرفت دادم و می‌توانم در قسمتی که فقط باید تلفن جواب بدهم کار کنم.

من هیچوقت خودم را با کسی مقایسه نکرده‌ام. برای همین نمی‌توانم موفقیت را معنی کنم. نسبت به چیزی که خودم از خودم انتظار داشتم احساس رضایت می‌کنم. تنها حرفی که می‌توانم بزنم این است؛ انسان نباید خودش را با کس دیگری مقایسه کند، چون زندگی اصلاً مسابقه نیست. اگر مسابقه‌ای هم در کار باشد، مسابقه انسان با خودش است. چون هیچکس نمی‌تواند جای من باشد مگر این‌که واقعاً در شرایط خاص من قرار گرفته باشد تا الان بتواند خودش را با من مقایسه کند. در غیر این صورت مقایسه‌کردن اشتباه است.

حتی من در ایران، با این‌که هیچ تفاوتی از نظر پوست و مو و زبان نداشتم، در شهر خودم این‌قدر مورد محبت قرار نگرفتم که در کانادا و تورنتو مورد محبت قرار گرفتم.

همجنسگراستیزی در کانادا

یادم می‌آید چندوقت پیش، با چند تن از دوستانم داشتم از خیابانی رد می‌شدیم. دیروقت بود؛ حدود ساعت یک شب بود. تاکسی‌ای جلوی پای ما نگه داشت. چند تا از بچه‌ها به خاطر نوع لباسی که پوشیده بودند نشان می‌دادند که همجنسگرا هستند و راننده که به نظرم هندی بود گفت که کجا می‌روید؟ و چون ما گفتیم که داریم پیاده می‌رویم- هر فکری که کرد- ناراحت شد که نمی‌تواند مسافر بزند و گفت: «پس شما کونی‌ها کجا می‌روید؟»

خب این برای چند تا از بچه‌ها خیلی برخورنده بود. می‌پرسیدند چرا باید در کانادا یک هم‌چنین اتفاقی بیافتد؟ ولی من واقعاً ناراحت نشدم. اگر همین موقعیت در ایران بود و اگر در ایران با همین لباس‌ها می‌آمدی بیرون، از هر پنج نفر چهار نفر شاید بهت همین حرف را می‌زدند. ولی این‌جا در طول این سه سالی که هستم یک یا دوبار اتفاق می‌افتد.

همجنسگرایی در کانادا هم صد در صد پذیرفته‌شده نیست، ولی خیلی از آدم‌ها همجنسگرایی را قبول می‌کنند و خیلی از آدم‌ها که قبول نمی‌کنند، به خاطر قانون مجبور می‌شوند که قبول کنند.

من دوستان کانادایی‌ای دارم که با حدود ۵۰سال سن، هنوز گرایش جنسی‌شان را از خانواده‌شان مخفی کرده‌اند. دوستانی دارم که تن به ازدواج ناخواسته داده‌اند. پس این‌جا هم صد در صد پذیرفته نیست. فقط در کانادا قانون وجود دارد و از همجنسگرایان دفاع می‌کند. مابقی امور به شجاعت خود فرد بستگی دارد.
البته این حرفی که من زدم مربوط به نسل قبل می‌شود؛ نسل جدید کانادا این‌قدر شجاعت دارند که در ۱۵سالگی خانواده‌شان می‌فهمند که گرایش جنسی‌شان چیست.

اگر ایران می‌ماندم

دوستانی داشتم که با هم از ترکیه وارد کانادا شدیم. خیلی از آن‌ها الان افسرده هستند و از زندگی در کانادا راضی نیستند. آن‌ها انتظار داشتند وارد بهشتی شوند که همه‌چیز فراهم است و نیازی به زحمت کشیدن نیست. ولی در زندگی واقعی اصلاً اینجوری نیست. فکر می‌کنم اولین مشکل این دوست‌های من آن است که زبان انگلیسی را خوب بلد نیستند. و وقتی تو زبان یک کشور را بلد نباشی، خواه ناخواه طرد می‌شوی.

مردم هرچه دوستانه برخورد کنند، اما اگر زبان آن‌ها را نفهمی، به نظرشان عجیب می‌آیی و ازت مقداری فاصله می‌گیرند و تو هم اگر نتوانی زبانت را تقویت کنی، در همان مرحله می‌مانی، اما دوستانی هم دارم که خیلی از زندگی در کانادا راضی هستند.

اگر بخواهم در مورد خودم بگویم، من واقعاً احساس می‌کنم که خیلی خوشحالم که در کانادا هستم و احساس می‌کنم بیشتر از آن‌چیزی که انتظار داشتم کانادا به من داده است. برای این‌که من هیچ‌وقت زندگی در ایران را فراموش نمی‌کنم. من در کشوری زندگی می‌کردم که هیچ چیزی برای خودم نداشتم. برای کوچک‌ترین چیزی باید از فیلتر نظر همه عبور می‌کردم. من برای کوچک‌ترین آزادی‌های فردی‌ام حتی باید از فیلتر همه عبور می‌کردم. اما این‌جا- در کانادا- هیچ چیزی که نداشته باشم، آن فیلتر را هم ندارم. یعنی من به‌راحتی هر چیزی که خواستم را می‌توانم بپوشم یا هر جوری که خواستم رفتار کنم، آدم‌هایی که دوست‌شان دارم را ببینم و آدم‌هایی که دوست‌شان ندارم را نبینم. آدم‌هایی که به من به‌عنوان یک همجنسگرا احترام می‌گذارند را ببینم و هرکسی که من را نمی‌پذیرد نبینم. به همین راحتی. و این در ایران امکان‌پذیر نیست.

تو در ایران تعدادی دوست همجنسگرا داری و می‌توانی با آن‌ها بیرون بروی و ببینی‌شان، اما تعدادی از افراد دیگر را جامعه و خانواده به تو تحمیل می‌کند و باید ببینی‌شان. یعنی کسی را باید تحمل کنی که تو را اصلاً قبول ندارد. عموی من- برای مثال- هر وقت که من را می‌دید ازم می‌پرسید: «پس کی ازدواج می‌کنی؟» این چیزی کاملاً شخصی است و هیچ ارتباطی به عموی من نداشت. و من نمی‌دانم که ازدواج کردن یا نکردن من چه مشکلی از عموی من یا هرکسی که این سئوال را می‌پرسد حل خواهد کرد.
در کانادا این محدودیت وجود ندارد. در این‌جا مردم سعی می‌کنند به زندگی خودشان اهمیت بدهند و به جای این‌که وقت‌شان را صرف زندگی من کنند، به زندگی خودشان می‌پردازند تا پیشرفت بیشتری کنند. این‌ها فرق‌هایی است که دیده می‌شود.

اما قطعاً استثناهایی هم وجود دارد. من دوستانی هم در ایران داشتم که خانواده‌های‌شان همجنسگرایی آن‌ها را پذیرفته بودند، حالا راحت یا سخت. چون بالاخره انقلاب صحبت کردن از همجنسگرایی در ایران چیز جدیدی است. حتی خانواده‌هایی که همجنسگرایی فرزندشان را پذیرفته‌اند امکان دارد برای‌شان سخت باشد، اما من این خانواده‌ها را ستایش می‌کنم؛ این خانواده‌ها شهامت زیادی داشتند که توانسته‌اند با چیزی نو این‌قدر خوب ارتباط برقرار کنند.

دوستان همجنسگرایی داشتم که خانواده‌های‌شان آن‌ها را پذیرفته بودند و حمایت می‌کردند، و نتیجه‌اش این شد که آن‌ها در ایران ماندند. اما خانواده‌هایی هم هستند- مثل خانواده من- که شاید تا هزار سال دیگر نتوانند با این قضیه کنار بیایند و نتیجه‌ی عمل خانواده من این می‌شود که من به ترکیه بروم، سختی بکشم، و به کانادا مهاجرت کنم.

خانواده من قطعاً دل‌شان نمی‌خواست که من این‌همه سختی بکشم، اما آن‌ها باید با همجنسگرابودن من کنار می‌آمدند. آن‌ها نخواستند من را بپذیرند و من هم هرچه سعی کردم نتوانستم همانی شوم که آن‌ها می‌خواستند.