یکی از موضوعات همیشگی رمان، زمان است. درست این است که بگوییم رمان معمولاً در مورد زمان از دست رفته و تمام شده‌ نوشته می‌شود. با این همه، جا دارد که بپرسیم زمان از دست رفته واقعاً چیست و چه زمانی به راستی از دست می‌رود؟

اورهان پاموک در موزه معصومیت در استانبول

ادبیات و تاریخ، حاشیه و متن

ساده‌ترین جواب این است که بگوییم زمان از دست رفته مجموعه‌ای از موقعیت‌های زندگی نشده، شکست خورده و یا تجربه نشده است، و این موقعیت‌ها به این دلیل زندگی نشده، شکست خورده و به تجربه درنیامده به حساب می‌آیند که زندگی ما به شکلی خطی است و ما، به دلیل خطی بودن شکل زندگی‌مان، هر بار ناچاریم از میان موقعیت‌های مختلف، تنها و تنها یکی را انتخاب کنیم و بقیه را، خوب یا بد، به کناری نهیم.

متن زندگی ما مجموعه‌ای از امکانات (دلبخواه یا اجباری) است و ما از میان خطوط مختلف، به ناچار یک خط را می‌گیریم و بقیه را پس می‌زنیم یا بدون استفاده می‌گذاریم. آنچه که ما انتخاب نمی‌کنیم و به کناری می‌نهیم، در حاشیه می‌ماند. زمان از دست رفته در حقیقت همین زمان به حاشیه رانده شده و تجربه نشده است.

ادبیات امکانی است، جایی است که این حاشیه به نوشته درمی‌آید و به همین دلیل، در حاشیه نمی‌ماند، بلکه ـ اگر نگوییم که بر تاریخ پیروز می‌شود ـ دست‌کم با آن هماوردی می‌کند. کافی است که به رمان‌ها و داستان‌هایی نگاه کنیم که در کنار کتاب‌های تاریخی خوانده می‌شوند و در حافظه و قلب میلیون‌ها خواننده از نسلی به نسلی دیگر منتقل می‌‌گردند، انگار که این حوادث ادبی اتفاق افتاده‌ باشند و در مقایسه با حوادث تاریخی که “به راستی” به وقوع پیوسته‌اند، چیزی کم ندارند. پس در همین‌جا باید اضافه کنیم که زمان از دست رفته لزوماً زمان تمام شده نیست. زمان تمام شده آن زمانی است که روایت نشده و به فراموشی سپرده ‌شود و تنها در آن صورت است که می‌شود گفت به طور کامل به حاشیه رفته و خط تاریخ برای همیشه بر آن پیروز شده است.

شاید بتوان مطلب را به شکل دیگری نیز مطرح کرد و گفت که ما دو زندگی را به موازات هم پیش می‌بریم. اولی زندگی واقعی ماست و دومی مجموعه‌ی خواسته‌ها و آرزوهایمان. خواسته و آرزو که به واقعیت می‌پیوندد دیگر خواسته و آروز نیست، بلکه بخشی از زندگی واقعی می‌شود که از زیر پوسته آن همواره خواسته‌ها و آرزوهای دیگری سربرمی‌آورند. به واقعیت پیوستن همزمان هر دو با هم ناممکن است چرا که زندگی ما تابع قوانین و مقررات، قید و بندها، سنت‌ها و رفتارهاست، در صورتی که خواسته‌ها و آرزوهای ما عموماً از قانونی پیروی نمی‌کنند. پس ادبیات، داستان خواسته‌ها و آروزهایی است که قوانین خاص خودشان را دارند و دربند قانون دیگری نیستند، و از آنجایی که از قوانین جامعه پیروی نمی‌کنند، به اجبار به حاشیه رانده می‌شوند. رمان، به عبارت دیگر، داستان همین خواسته‌ها و آرزوهای به‌وقوع نپیوسته و زمان‌های به هر دلیل تجربه نشده است. رمان، در حقیقت موزه‌ای است که زمان در آن به نمایش گذاشته می‌شود.

با این اوصاف می‌توان گفت که تیتر رمان اورهان پاموک گویای همه چیز است.

موزه به عنوان یک پدیده مدرن مواردی را که از جوامع انسانی حذف شده‌ و یا به فراموشی سپرده شده است ذخیره و بایگانی می‌کند. در جوامع پیشامدرن احتیاجی به موزه نبوده است، چرا که این آثار جزء جدایی‌ناپذیر خود زندگی بوده‌اند.

داریوش شایگان در کتاب “آسیا در برابر غرب” می‌نویسد:

“موزه بارزترین وجه بیگانگی هنر است (…) موزه در حقیقت یتیم‌خانه هنر یا، به عبارت بهتر، معبد بیگانگی است. ” (ص ۸۱)

موزه پدیده‌های حذف شده از زندگی را به این دلیل ذخیره می‌کند که اینها ـ با وجود حذف شدن و به حاشیه رانده شدن ـ از ملزومات زندگی انسانی‌اند و در ناخودآگاه او حضور دارند و او را پیوسته همراهی می‌کنند.

وقتی به موزه‌ای سر می‌زنیم مثل این است که در ناخودآگاه خود به زمان‌ها و مکان‌های گم‌شده و فراموش شده، به قلمروها و سرزمین‌های متروک و در عین حال نامیرا سرک می‌کشیم و در تاریکی‌ها و نیمه‌روشن‌های ذهن خود به سیر و سیاحت می‌پردازیم. همه اینها مواردی هستند که اززندگی رسمی که به وسیله تاریخ نوشته می‌شود حذف شده‌اند.

اورهان پاموک اسم “موزه” را بسیار آگاهانه و به جا انتخاب کرده است: او برای داستانی از عشقی ناممکن و ممنوع، و برای اتفاقاتی که در حاشیه‌ی زندگی رسمی و قانونی، و در دل تاریکی و نیمه تاریکی به‌ وقوع می‌پیوندد، یک موزه ادبی ـ هنری ساخته است. موزه معصومیت، و آن را با اشیاء و مدارکی از همین مواردغیر رسمی، ممنوعه و تابو انباشته است.

او می‌گوید: “موزه واقعی آن جایی است که زمان به مکان تبدیل می‌شود.” (ص ۵۴۳)

خلاصه رمان “موزه معصومیت” این است: کمال که در آستانه ازدواج با سیبل است، بعد از سال‌ها، فسون، همبازی دوره کودکی‌اش را، که حالا زن جوان بسیار زیبایی است می‌بیند و هر دو به هم عشق می‌ورزند. از آن به بعد آن دو همدیگر را تقریباً هر روز به قصد عشق‌ورزی در خانه دوران کودکی کمال، که حالا متروک است، ملاقات می‌کنند. شب عقدکنان کمال با سیبل، فسون نیز دعوت می‌شود. از فردای آن روز غیبش می‌زند و جستجوی شبانه روزی کمال نتیجه‌ای نمی‌دهد. ولی از آنجا که فسون در ذهن کمال حضوری قدرتمند دارد، او دیگر قادر به همخوابگی با نامزدش سیبل نیست، و از همدیگر جدا می‌شوند. جستجوی کمال دو سال بعد نتیجه می‌دهد و فسون را می‌یابد. او با یک مرد پولدار و مدرن ازدواج کرده است. ارتباط کمال و فسون، این بار در حدی دوستانه، باز برقرار می‌شود و هشت سال ادامه دارد. در این هشت سال فکر و ذکر کمال فسون است. سرانجام فسون از شوهرش جدا می‌شود و تصمیم به ازدواج با کمال می‌گیرد. این بار قرار می‌گذارند که تا قبل از ازدواج همخوابگی نداشته باشند و آن را به بعد از ازدواج بسپارند. ولی چند روز پیش از ازدواج، در اثناء سفری به اروپا، فسون به اتاق کمال می‌آید و شب را پیش او می‌ماند. روز بعد در حادثه رانندگی کشته می‌شود.

از آنجا که راوی علاقه شدیدی به جمع‌آوری اشیائی دارد که با فسون ارتباط مستقیم یا غیر مستقیم دارند ـ می‌توان گفت که مسئله چیزی فراتر از فتیش و فتیش‌پرستی است. فتیش‌پرستی عشق و علاقه به چیزی است که از زمان حال می‌گوید. علاقه به اشیاء و جمع‌آوری اشیاء، که در موزه پاموک در استانبول به نمایش درآمده‌اند، برعکس، برای یادآوری گذشته و زنده‌ نگه‌ داشتن آن است.

پاموک می‌نویسد:

“قدرت اشیاء در خاطراتی است که آنها در خود بایگانی می‌کنند، و همچنین در بی‌قراری‌های مخیله و ذهن ما. (معصومیت اشیاء، ص ۲۰۶)

و نیز:

 “من همه این اشیاء… را به لحظه‌هایی ارتباط می‌دادم که در طی سالیان در ذهن من به گسترده‌ای از زمان تبدیل شده بودند. گیریم که ته سیگاری بودند یا چیزهای دیگر، هر چیزی به یادم می‌آورد که ما در گذر زمان کنار میز خانواده فسون به چه چیزی مشغول بودیم. ” (موزه معصومیت، ص ۴۲۷)

لازم به گفتن مجدد نیست که همه چیز در اینجا غیرقانونی، غیر شرعی، نهفته و پنهان است: فسون عاشق می‌شود و پیش از ازدواج از بکارتش می‌گذرد. او پیش از کمال با مردان دیگری نیز بوده است. سنتی‌ها و از جمله پدر و مادر کمال فرزندانشان را از ارتباط با او برحذر داشته‌اند. او حتی پیش از آن هم به دلیل ولنگاری‌هایش از اقوام خود، و از جمله از پدر و مادر کمال، طرد شده است. رابطه عاشقانه با او پنهانی و در خانه‌ای متروکه صورت می‌گیرد. در اینجا نیز کار ادبیات نمایاندن جهان‌های تاریک و پنهان است که به موازات و پا به پای دنیای “قانونمند” تاریخی، حضور دارند؛ به حاشیه رانده می‌شوند ولی مثل آبهای تاریک زیرزمینی در اعماق جاری‌اند، در زیر پوسته همان قوانین و پابه پای آنها. این دنیاهای تاریک که واپس زده می‌شوند ظاهراً شکست خود را (شاید از پیش) اعلام می‌کنند. ولی با وجود اعلام شکست در خفا می‌مانند تا زمانی که به وسیله ادبیات از زیر پوسته‌ها به روی سطح می‌آیند.

ادبیات را می‌توان داستان لایه‌های زیرین دانست، و ثبت این وقایع و آشکار شدنشان بوسیله ادبیات را شاید بتوان به عنوان پیروزی ـ هر چند متاخر آن در برابر تاریخ ـ عنوان کرد، پیروزی فرد بر توده، پیروزی درون بر بیرون ـ و نیز پیروزی حاشیه بر متن. و تاکید بر اینکه حاشیه نیز، یعنی آن چیزی که ظاهرا از تاریخ حذف شده، می‌توانست به متن تاریخ تبدیل شود، ولی امکان آن فراهم نبوده است؛ شرایط خطی تاریخ فقط یک متن طلبیده و بقیه را به حاشیه رانده است. و اکنون، آن چیزی که به حاشیه رانده شده، یک بار دیگر، و این بار در ادبیات و رمان رخ نموده و به به عنوان متن اصلی بازگشته است (و توجه کنیم که ما وقتی این متن اصلی را می‌خوانیم، آن یکی متن دیگر، یعنی واقعیت، از ذهن ما به حاشیه رانده می‌شود.)

نتیجه احساسات شدید راوی ـ و پایداری او در عشق نافرجام به فسون ـ ابطال نامزدی او با سیبل است، که تقریباً همزمان با مرگ پدر اتفاق می‌افتد. پدر از دید روانشناسانه، فقط سرپرست و حامی خانواده نیست، بلکه حافظ سنت و قوانین نیز هست. وداع با پدر، در حقیقت، نوعی پشت پا زدن به قوانین سفت و سخت کهنسال و دیرپاست.

در این مسیر، سرنوشت کمال چیزی جز شکست نیست. او در عمل، آنچه را که از نظر قانونی باید در حاشیه باشد، به جای متن می‌گیرد. و جای متن و حاشیه در زندگی او عوض می‌شود. ولی از آنجا که تاریخ خود می‌داند چه چیزی حاشیه است و چه چیزی متن، کاری که کمال می‌کند، چیزی شبیه نبرد طالوت با جالوت است. و با وجود این می‌توان گفت که حاشیه کمال، بر متن پیروز می‌شود.

گناه و معصومیت

اگر جامعه بشری قوانین اخلاقی، دینی و حکومتی خوب و بد خود را نمی‌داشت، بدیهی است که گناهان نیز گناه محسوب نمی‌شدند. پس اگر بدون مقایسه با قوانین اخلاقی و دینی و حکومتی به این موارد توجه کنیم، تلقی گناه‌آلود از آنها بی‌معنی می‌شود. موزه “معصومیت” اشاره‌ای گویا به این موضوع است:

“روبروی من قاره‌هایی بودند که خوشبختی را نوید می‌دادند، صحنه‌هایی از بهشت، خاطراتی از عشقی که من در دوره کودکی‌ام در دامان مادرم تجربه کرده‌بودم، روزهایی که فاطمه (پیشخدمت) مرا در بغل می‌گرفت و با خودش به مسجد… می‌برد. ” (موزه معصومیت، ص ۱۷۳)

با این نگاه می‌توان گفت که ما وقتی وارد قلمرو رمان می‌شویم، همزمان با اتفاقات رمان، قوانین اخلاقی، دینی و حکومتی را پس می‌زنیم و از اینکه تماشاگر لحظه‌های گناه‌آلود دیگران هستیم لذت می‌بریم. با وارد شدن به عرصه رمان به ضمیر ناخودگاه خودمان مراجعه می‌کنیم، به لایه‌هایی که حالا ـ در حین خواندن ادبیات ـ از اعماق به سطح می‌آیند و قدرتشان از هر قانونی پیشی می‌گیرد. با بازخرید گناهان، و برگشتن به دورانی که همه چیز عصمت و پاکی است، دیگر هیچ عشقی ممنوع نیست.

داریوش آشوری می‌نویسد:

“بی‌گناهی آنجاست که هنوز اخلاق و طبیعت در مرحله یگانگی پیش از دوگانگی بسر می‌برند. در آن مرحله “اخلاق” همانا خوی موجود زنده است و در آن ساحت، از اینکه باشنده‌ای با خوی خویش رفتار کند گناهی بر او نمی‌نهند (…) اما بی‌گناهی دیگری نیز هست که از یگانگی پس از دوگانگی پدید می‌آید؛ یعنی آنجا که دوگانگی متافیزیکی از میان برمی‌خیزد و اخلاق و طبیعت باز با یکدیگر یگانه می‌شوند. ” (آشوری، شعر و اندیشه، ص ۲۹)

ولی جامعه انسانی قوانین خاص خود را دارد و با همین قوانین خطوط قرمز میان گناه و بی‌گناهی را تعیین می‌کند. اینکه رابطه کمال و فسون در همان شب زفاف با سیبل به پایان می‌رسد نشان دهنده پیروزی قانون بر آنچه غیر قانونی، نشان‌دهنده پیروزی جامعه بر فرد است. از اینجاست که می‌توان دید این دو خط، دیگر نمی‌توانند به موازات هم، دست کم به شکل سابق، پیش بروند. چرا که جامعه قربانی را تمام و کمال می‌خواهد.

فصل “عید قربان” این مسئله را به خوبی نشان می‌دهد. فسون که خود نمادی از پویایی غریزه است با مشاهده گوسفندانی که قربانی می‌شوند تا گناهان آدمی را بشویند، به ستوه می‌آید و می‌گوید: “ما می‌توانیم گوسفندان را از قصاب بخریم و نجاتشان دهیم” و با اشاره به سنت هزاران ساله ابراهیمی ادامه می‌دهد: “ما گوسفندان را از چنگ کسی که می‌خواست بچه‌اش را بکشد در می‌آوریم”. کمال نیز حرف او را تآیید می‌کند. ولی چتین، راننده شرکت کمال، که انسان مومن و مذهبی است نظر دیگری دارد. برای او عشق همان عشق خداگونه است:

“حضرت ابراهیم نمی‌خواست پسرش را بکشد. دستور از خدا آمده بود. و وقتی ما از خدا اطاعت نکنیم، در آن صورت دنیا کن فیکون می‌شود. ” (ص ۴۸)

اشخاص اورهان پاموک بین بهشت و جهنم در نوسان‌اند. می‌شود گفت که آنها از بهشت طرد شده‌اند ولی هنوز به طور کامل سقوط نکرده‌اند، و به همین دلیل هنوز به گونه‌ای به لذت‌های بهشتی دسترسی دارند. آنها گاه و بی‌گاه به آن موقعیت استثنایی که کلمه “گناه” هنوز ناشناخته است برمی‌گردند یا دست کم سرک می‌کشند. به چنین موقعیتی باید توجه کنیم: انگار ما هر روز چندین و چند بار بین دو قطب دنیای زمینی‌ و بهشت آسمانی در رفت و آمد باشیم. ازدواج کمال مرحله گذار از آن موقعیت بهشتی به این زندگی زمینی، و تحت شرایطی است که جامعه تعیین کرده است، و نیز مهر تأییدی بر اینکه کلمه “گناه” را به رسمیت می‌شناسد. ولی او، در ذهن، و سرانجام در عمل، با وجود قبول ازدواج، می‌خواهد به عشق دوران کودکی، یعنی به فسون، باز‌گردد. او نمی‌تواند دل از بهشت بکند و در نهان همیشه به آن میوه‌ دل‌انگیز بهشتی اندیشیده است. و نهانِ وی آنچنان قدرتمند است که می‌تواند چهارشانه در مقابل دنیای بیرون قد علم کند. و این دنیای نهان همان است که داستان را می‌نویسد. اسم “فسون” در اینجا یک نماد است. زندگی کمال بدون نمادِ فسون مثل زندگی هزاران و میلیون‌ها آدم دیگر می‌شد و به داستان نمی‌پیوست.

تا آنجایی که ما به این معاهده دو قطبی بهشت و جهنم نرسیده‌ایم، دنیایمان سرشار از بی‌گناهی است. آنچه ما در درون خودمان می‌پروانیم و با آن گاهی داستان و رمان می‌نویسیم، باقیمانده‌های دورانی است که هنوز از بهشت طرد نشده‌ایم، بهشتی که در آن هیچ چیزی نامگذاری نشده است، نه خیر و نه شر، نه بد و نه خوب. و از این منظر گناهی نیز وجود ندارد.

همینجاست که ما دو دنیای موازی را در کنار هم تجربه می‌کنیم؛ در همان حال که در دنیای زمینی و قانونی به سر می‌بریم، دنیای دیگر را نیز، هر چند نهفته، در خودمان حمل می‌کنیم. آن دنیای نهفته همان جایی است که مفاهیم و کلمات وجود ندارند و همه چیز بی‌نام است. دنیای آدم است پیش از خوردن سیب از دست حوا. این دنیا، دنیای معصومیت است، و بهشتی است گم شده.

آپارتمان متروک، که کمال وقت و بیوقتش را با فسون در آن می‌گذراند، برای این دنیای بهشتی یک نماد است، و در عین حال مکانی است که هر آن چیزی را به نمایش می‌گذارد که با عشق آزاد کمال در ارتباط است، عشق آزاد و بی‌گناه و کودکانه انسان (در کودکی نیز مفاهیم، و از آن جمله گناه و بی‌گناهی، معنی ندارند).

ولی آنچه که ممنوع است باید ممنوع بماند. فسون بعد از هشت سال باز به اتاق کمال می‌رود، این‌بار باز هم مخفیانه و به دور از چشم قانون (در اینجا کمال عکس آتاتورک را، به عنوان نگهبان قانون، بالای سرش می‌بیند). و از آنجا که این متن و حاشیه نمی‌توانند بر یک خط پیش بروند، فسون در یک حادثه اتوموبیل کشته می‌شود. ولی کمال در نهایت، با اینکه همه چیز را از دست می‌دهد، همچون بیگانه کامو، خوشبخت است. او خوشبخت است چرا که عشق و زندگی را به هم پیوند داده، و حتی موفق شده است حاشیه ممنوع را به متن زندگی خود تبدیل کند بی آنکه قانونی توانسته باشد او را بطور کامل از بهشت طرد کند، چرا که وی همیشه با فسون بوده است. و نیز، اگر از بهشت طرد شده، فسون را با خود آورده است.

منابع:

  1. Pamuk, Orhan: Das Museum der Unschuld, Regensburg 2008
  2. Pamuk, Orhan: Die Unschuld der Dinge, das Museum der Unschuld in Istanbul
۳. داریوش شایگان: آسیا در برابر غرب، چاپخانه سپهر، ۱۳۸۲
۴. داریوش آشوری: شعر و اندیشه، نشر مرکز، ۱۳۷۳

پانویس:

من کتاب را به زبان آلمانی خوانده‌ام و نقل قول‌ها را نیز از نسخه آلمانی آورده‌ام. خانم گلناز غبرایی که رمان را به فارسی برگردانده عنوان آن را به “موزه بی‌گناهی” ترجمه کرده است. او به درستی می‌گوید که “معصومیت” بار مذهبی دارد. ولی باید توجه کرد که خود پاموک نیز در تیتر رمان به ترکی، کلمه “معصومیت”   را به کار برده. و علاوه بر این با توجه به محتوای رمان می‌شود دید که “گناه” و “بی‌گناهی” در این رمان بار و معنایی مذهبی دارند.

در همین زمینه

قفسه کتاب، معرفی کتاب در رادیو زمانه

اورهان پاموک

از همین نویسنده