شعر نیز مانند رمان و داستان عناصرش را کمابیش از دنیای پیرامون خود میگیرد و اگر شاعری این کار را نکند، معاصر نخواهد بود. ولی شعری که عناصرش را فقط به این دلیل از دنیای پیرامون بگیرد که واقعیت را نشان دهد، نوشتهای مقطعی است و با عوض شدن چهره واقعیت، آن شعر هم بی مسما و بلامصرف میگردد. شاعر اگر عناصر را نیمهکاره و نیمبند به کارگیرد، بی آنکه آنها را در شعر حل کند و از این طریق در آنها تغییری به وجود آورد، خود را و شعرش را، در بهترین حالت، اینجا و آنجا تسلیم دنیای بیرون کرده است.
شعر، دنیایی است که با کمک عناصر واقعی، ولی با دگرگویی، از حوزه اشیاء و پدیدهها فراتر می رود و واقعیت خود را، یعنی واقعیت دنیای شعر را، می آفریند و خواننده، وقتی از آنجا به بیرون نگاه می کند، چه بسا همان دنیا را ببیند، ولی دگرگون شده و تحول یافته. این دنیای شعری نیز همچون واقعیت، درخت و کوه و جنگل و دره و دریا و بغض و لبخند دارد، ولی درخت و کوه و جنگل و دره و دریا و بغض و لبخندی که خرده ریزهای واقعیت نیستد بلکه از شعرند، در شعر اتفاق می افتند و دنیای شعر را می سازند.
وقتی از دنیای شعر حرف میزنیم، بدین معنی است که در آن نیز می توان همچون که در دنیای واقعی، هر چند کوتاه، هر چند ذهنی، اطراق کرد و از پنجره های آن به بیرون نگریست…
نعیمه دوستدار بیتردید دفتر شعر بیمدعایی نوشته است. بیمدعا و با همان احساسات پاک ذهن یک کودک: “بغضم را بغل کن”.
“بغضم را بغل کن” هم نوعی برنامه شعری است و هم محتوای شعرها: هجوم واقعیتهای سرسخت بیرون بر ذهنی لطیف و حساس، و نیز هجوم کلماتی از نوع “وایبر”، “مونیتور”، “ابولا”، لپتاپ” و غیره که تا بحال شاید در شعرهای هیچ شاعری نبوده اند. او همه چیز را از دست داده است ـ عشق، خانه پدری، وطن، خانواده. و آنچه مانده احساس است، احساسی از بغض، و اینکه کسی بیاید و بغضش را بغل کند.
شعر بیادعا و صادقانه همیشه خوب است، ولی خوب بودن در شعر کافی نیست. واقعیت سرسخت، زندگی پرمخاطره، شبها و روزهای پر دلهره، جدایی، جنگ، غربت، تبعید، همه و همه بر شعر نعیمه دوستدار هجوم میآورند بیآنکه او بتواند با شناخت و بینشی شاعرانه چیزی بسازد که حق شعر را در مقابل این پلشتیها ادا کرده باشد.
خروجِ ممنوع
رنگ سبز، به قول ویرجینیا وولف، در طبیعت یک چیز است و در ادبیات یک چیز دیگر. میتوانیم بگوییم که اگر “سبز” در شعری همان باشد که در واقعیت، بدان معنی است که این شعر چیزی کم دارد و به جای اینکه مخلوق رهایی باشد، خود به زائده همان واقعیت سرسخت تبدیل شده است. ویرجینیا وولف چنین ادامه می دهد:
“طبیعت و نوشتار ذاتاً از هم بیزارند. اگر این دو را یک جا کنار هم بگذاریم، همدیگر را لتوپار میکنند.”
با این وصف شاید بتوان تاریخ ادبیات و شعر را تاریخ مقابله ( هر چند نه به مثل) با واقعیت دانست. در تاریخ ادبیات و شعر میتوان مثالهای فراوانی آورد مبنی بر اینکه گاهی شاعر یا نویسنده واقعیت را کشته است، و گاهی نیز بر عکس، واقعیت، نویسنده و شاعر را.
شعر ناب، عناصر را طوری وام میگیرد و با آنها چنان رفتار میکند، انگاری که از آن خود شعرند و نه وامگرفته از بیرون، ولی آنچه نعیمه دوستدار از پیرامون گرفته است در همه حال وامدار است. تا زمانی که عناصر به تملک خود شعر درنیامده باشند، الزاما همان معنا و کاربرد پیشپاافتاده را دارند، یعنی همان چیزی که واقعیت دیکته میکند. شاعر در صورتی میتواند آنها را تمام و کمال از آن خود کند که صیقلشان دهد، بتراشد، و با ایجاد رابطههای نامأنوس به آنها معانی دیگری بدهد. فراتر از صرف و نحو شعر گفتن، یعنی از واقعیت فراتر رفتن. یعنی دست رد زدن به منطق مسلط رسانهها و دیدگاههای برآمده از این منطق. تا زمانی که این اتفاق نیفتد و عناصر شعری وامدار جهان پیرامون باشند، ارجاع بیرونی واژهها طبیعی است. ارجاعات مکرر به بیرون بدان معنی است که شعر مورد نظر خانهای نیست که بتوان در آن اطراق کرد.
در شعرهای دوستدار اشیاء و کلمات هویت خودشان را دارند، آشناییزدایی به ندرت صورت میگیرد و و هیچ تلاشی برای به هم زدن و آشفته ساختن مناسبات میان نامها و نامیدهها، میان کلمات و اشیاء صورت نمیگیرد:
دیگر در انتظار صبح نیستم
و تغییر فصلها برایم مهم نیست
حتی به اتظار پرنده نمیمانم تا تخم بگذارد
لبم دیگر بوسه نمیخواهد
تنم آرام گرفته از خواستن
ساکن شهر زمان شدهام
شهروند دائم مرگ
در آغوش جهان خوابیدهام.
و این بیتردید غمانگیز است، از آن جهت که همه چیز را از دست دادهایم، همه چیز را یکسره از دست دادهایم، و هیچ چیزی نمانده جز یک بغض، یک بغض واقعی، و با وجود اینکه در دنیای واقعی هیچ چیزی سر جای خودش نیست و همه چیز آشفته و پریشان و در هم ریخته است، شعر به گونهای است که گویی همه اشیاء و نامها و واژهها در همان جای امن همیشگی خودشان قرار دارند:
در دادگاه نظامی
بر تپههای عباسآباد
سرم محکوم شد به شکستن
تنم محکوم به سنگسار
لبهایم را دوختند
و شعرم را سوختند.
شعر گفتن در حقیقت نوعی خطر کردن است؛ راه رفتن بر روی لبهای تیز. لبه تیزی که یک طرفش واقعیت است و طرف دیگرش لکنتزبانی و لالبازی. و هنر شاعر دقیقا این است که خانه شعرش را درست همینجا، بر روی همین لبه، بسازد. شعرهای نعیمه دوستدار معمولا این طرف لبه ایستادهاند. هر چند شاعر علامتهای دستوری را نگذاشته و تنها در انتهای هر شعر به نقطهای بسنده کرده است، ولی نقطهها و ویرگولها در خفا، و شکل جملهها به عیان، و صرف و نحو زبان در همه حال، کار خود را بیعیب و نقص انجام دادهاند. با اینکه او به عنوان یک شاعر میداند که از کلمه انتظار و توقع دیگری است:
شعر بازی با کلمات نیست
برای مضمون تازه چشمهای تو
کلمه باید بازی کند با شعر
نعیمه دوستدار این را در شعر”صرف عشق” میگوید. ولی میبینیم که حتی در اینجا نیز کلمات صرفا وسیلهای هستند برای گفتن مضمون. و راست این است که در شعرهای دوستدار مضامین تازهای وجود دارد که آنها نیز به بیرون اشاره میکنند. از این گذشته، حتی در همین شعر نیز میبینیم که نه تنها کلمات با شعر بازی نکردهاند بلکه مضمون، همه چیز را از پیش تعیین کرده است، یعنی هم با زبان بازی کرده است و هم با شعر، و بازی را در هر دو عرصه برده است. واقعیت سرسخت که شاعر را یک بار در بیرون، در خیابانها، در کوچهها، در جنگ، در زندان و در سلول کشته است، در اینجا نیز برای بار دوم می کشد. فاعل، مفعول، فعل و نقطه مضمون را به حیطه شعر منتقل میکنند و شاعر نه از مضمون و نه از دستور زبان راهی به بیرون نمیجوید:
دیگر مزاحمتان نمیشوم
آقا میشود لطفا
آن دفترچه را به من بدهید؟
توی کشوی میزتان است،
با جلد زرشکی
میخواهم از مرزهای شما خارج شوم.
خروجی که چنین محترمانه، دوستانه و با کسب اجازه صورت بگیرد معمولا به جایی نمیرسد. شاعر در آستانه در، یا نهایتا چندین متر آنطرفتر، منتظر میماند و، گیریم که اجازه خروج بیابد، بازهم جایی در همان حوالی چشم به در میماند و دورتر نمیرود. و باید گفت که خروج واقعی معمولا یکباره اتفاق میافتد. یکباره و ناگهانی و بیهیچ اجازهای. از آن نوعی که شیوه فروغ فرخزاد است: خروج از قوانین دست و پاگیر و از سرزمینهای ناچاری، و رسیدن. رسیدن به آیندهای از آن خود، به شعر.
من اعتقادی به لکنتزبانیهای به اصطلاح پستمدرنیستی ندارم و بر آنم که شعر باید بتواند برای خواننده، دری، پنجرهای به جایی، افقی، چیزی بگشاید. دری که در روح شاعر گشوده میشود، معمولا او را به افقهای فراتر از زمان و مکان میبرد، فراتر از دور و فراتر از نزدیک، و خواننده نیز، به نوبه خود، با نگاه از پنجره چنین شعری، در خلوت خود، شعر خودش را میسراید، هر چند در ذهن، هر چند در سکوت.
شعر دوستدار نه شعر سکوت است و نه شعر فریاد. شعری است که بین فریاد و سکوت، بین واقعیت و تخیل، بین ماندن و رفتن، در یک جای بیحجم، بی خروج و بی ورود، بر یک نقطه، در یک بغض مانده است، و گاهی این یکی را با آن یکی اشتباه میگیرد. شعر دوستدار متنی است نوشته شده بر کاغذ، که اگر بادی هم آن را از در به بیرون پرتاب کند، شاعر در جایی نه چندان دور، بهتر است بگوییم کنار در، به انتظار مینشیند که در باز شود و او به آغوش گرم متن مادر، به آغوش مضمون، بازگردد.
ورودِ ناممکن
در شعری به نام “تغییر” میخوانیم که سوار شدن بر هواپیما فقط سفری از یک کشور به یک کشور دیگر نیست، بلکه “تف کردن” مرزهاست:
مرزها را تف کردم
آن بالا توی هواپیما
زیر پای مهماندار
پر شد از خطهای بیهوده
سکندری میخورد
و به من آب پرتقال و چای تازه تعارف میکرد
نقشه را پاره کردم
خردههای کاغذ به هوا پاشید
مثل خون
از زخم تازهی گلوله
گم شد نشانی خانه در فشار هوای داخل کابین
آن بالا زمین گرد بود
بیخط
بدون شباهت به نقشه و جغرافیا
گرد بود و میچرخید
و میچرخید.
شاعر میداند که او برای همیشه از جایی کنده شده و به هیچ سرزمینی نخواهد رسید. و اتفاقا میبینیم که همین شعر یکی از بهترین شعرهای دوستدار است. او درست در این ناکجای نامعلوم، در فضایی که از زمین و زمان کنده است، وارد حیطه شعر میشود. میتوان گفت که او میتوانست در شعرهای دیگرش نیز به چنین سطحی از شعر برسد، اگر که ذهنش در آنجا نیز در فضاهایی بالاتر از زمان و مکان سیر میکرد.
نعیمه دوستدار در مطلبی با عنوان “تصویر لرزان فروغ در تیره ترین و عمیقترین آبها” که به مناسبت چاپ زندگینامه فروغ فرخزاد اثر میلانی منتشر کرده، نوشته است:
“از این همه نزدیکی ذهنی و روانی شگفتزدهام و خیال میکنم من تنها کسی نیستم که هم شعرم هم سبک زندگی و افکارم به او (فروغ فرخزاد) شباهت داشته است.”
شباهت شاید تنها در این باشد که دوستدار نیز به چشمها و گوشهای خودش اعتماد میکند و همه چیز را از پیرامون خود میگیرد که این نیز به نوبه خود ارزشمند است:
برای چشمهای آبیات چطور بگویم
داستان سیاهی رفتن چشمهایم را
کارین
تو از چیزی خبر نداری
ولی شعرهای فروغ از مضمون به شعر میرسد و از اسارت به عصیان، و عصیان مقدمه رهایی است. او از گذشته میگسلد و به آینده میرسد. پرتاب شدن به آینده، نوشتن از آینده بشریت نیست، بلکه پدید آوردن آینده متبلورشده در شعر است. غایت شعر در رسیدن است، به آنجایی که ذهن و عین، حادثه و دریافت، سوژه و ابژه، در ساختار و زبانی که ساختار و زبان شعر است یکی شود، همان “سفر حجمی در خط زمان”. شعری که به اینجا نرسیده باشد، ناچار است در راهها و مکانهای بینابینی در جا بزند و گاهی به نوشتهای احساسی تقلیل یابد، هر چند که این احساس هم گاهی میتواند ظریف، لطیف و انسانی باشد:
از تمام آن هزاران کوچه و پسکوچه
از هزاران درخت در حاشیهی خیابانها
از تمام ابرهای خاکسترنشین
دلم برای یکی تنگ است.
شعر نعیمه دوستدار به دنبال رهایی در چارچوبهای اکنونِ ناتمام است و نیز داستانی است از یک ورود و خروج. ورود و خروجی ناکامل ولی طولانی و، شاید بتوان گفت، بیانتها. و نیز شعری است که به همین دلیل به آن آینده بیزمان نرسیده است، به حجمی که بقول فروغ فرخزاد “خط خشک زمان را آبستن میکند.”