هرگونه شباهت نام و یا شخصیتهای این داستان با افراد حقیقی اتفاقی است.
آقای سفیر طبق عادت همیشگی غسل ترتیبی را به همان ترتیب که پدرش ۴۶ سال قبل در حمام عمومی به او آموخت انجام داد، حوله پالتوئی زرشکی رنگی را که کاترینه برایش خریده بود به تن کرد، مثل همیشه موهایش را با حوله کوچکی که مخصوص او بود خشک کرد و به اتاق خواب برگشت تا لباسهایش را بپوشد و به سفارت برگردد.
کاترینه در تخت خواب تکیه داده بود به متکایی که پشت سرش گذاشته بود و لحاف را هم تا بالای سینههایش کشیده بود که از گرمای آن لذت ببرد، ولی خوشحال به نظر نمیرسید، همیشه لحظه خداحافظی کاترینه عبوس میشد.
آقای سفیر حوله را روی تخت انداخت، از داخل ساکی که کاترینه همیشه به همراه میآورد لباس زیر تمیز برداشت، شورتش را که به پا کرد حس کرد دردی در قفسه سینهاش مثل موج پخش شد، برای یک لحظه وحشت کرد، سعی کرد نفس عمیق بکشد ولی درد دوباره برگشت. لبه تخت نشست، رنگش پریده بود، کاترینه متوجه شد که حال حسین خوب نیست و بلافاصله به سوی او رفت، همه چیز از یک سکته قلبی گواهی میداد. کاترینه او را در تخت خواباند و به او گفت که نفس عمیق بکشد. با لابی هتل تماس گرفت و از آنها خواست که سریع آمبولانس خبر کنند. ۱۷ دقیقه بعد آقای سفیر بر روی برانکارد به آمبولانس منتقل شد.
پلیس امنیت قبل از پلیس به محل رسید و بدون مقدمه نوعی بازجوئی از کاترینه را آغاز کردند. کاترینه شدیدا ترسیده بود و تلاش میکرد که آرام باشد. برای پلیس توضیح داد که آنها تقریبا دو سال است که همدیگر را میشناسند و این یک رابطه عشقی است. کاترینه چندین بار تکرار کرد که این مساله نباید به روزنامهها کشیده شود. مامور امنیتی که کت و شلوار شیکی به تن داشت و ورزیده به نظر میآمد از او خواست که به هیچوجه با خبرنگاران مصاحبه نکند. کاترینه گیج و مبهوت بود، نگران آینده بود و نگران اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد، به ساعتش نگاه کرد، بیشتر از پیش دستپاچه شد، به طرف مامور رفت و بدون مقدمه گفت ۵ دقیقه دیگه ماشین میآد چه کار کنم؟ مامور با تعجب پرسید کدام ماشین؟ ماشین سفیر، همیشه طبق قرار ساعت پنج میآد.
با توضیحات گسستهای که کاترینه داد معلوم شد که سفیر همیشه شنبه اول ماه ساعت ۱۲ به این هتل میآید و اتاق دیگری در همین طبقه برای کاترینه در همان روز رزرو شده و همیشه ساعت پنج رانندهاش برای بردن او بر میگشته ولی کاترینه هرگز راننده را ندیده و ماشین را هم نمیشناسد چون سفیر همیشه در خیابان اصلی پیاده میشده و مسیر کوتاهی را تا هتل پیاده میآمده است.
مامور او را به آرامش دعوت کرد، شماره کارت ملی او را یادداشت کرد و به او گفت که بهتر است به خانهاش برگردد تا بعدا با او تماس بگیرند. ۴۰ دقیقه بعد آقای سفیر در بیمارستان دانشگاه که مجهزترین بیمارستان این کشور اروپائی بود و مجربترین جراحان در آن کار میکردند، زیر نظر یک تیم مجرب پزشکی و حضور ملموس پلیس معاینه شد و همان شب با گذاشتن فنر در رگهای قلبش مورد مداوا قرار گرفت و به اتاق مراقبتهای ویژه فرستاده شد. چند نفر هم از طرف سفارت به بیمارستان آمدند و با مسئول بیمارستان صحبت کردند و یک نفر را به عنوان رابط با بیمارستان معرفی کردند و یک نفر هم در بیمارستان ماند که مراقب سفیر باشد. عمل کاملا با موفقیت انجام شده بود، سفیر یکی دوبار بیدار شد و به خاطر خستگی دوباره به خواب فرورفت.
همین دو ماه پیش شصت ساله شد، در سفارت رسم نیست که تولد را برای کسی جشن بگیرند، با این حال چند نفر برای خودشیرینی برای آقای سفیر آرزوی عمر طولانی در سایه حضرت ولی عصر کردند. در خانه هم که همسرش و بچهها یک سجاده قلمکاری شده از ایران سفارش داده بودند تا به یادش بیاورند که عبادت خداوند همچنان بر هر چیز دیگری ارجحیت دارد و ما همگی تنها بندگان او هستیم. سفیر هم سعی میکرد که خیلی جدی باشد و ضمن اینکه از خداوند تشکر کرد که به او سلامتی ارزانی کرده، به خانوادهاش یادآوری کرد که گرفتن جشن تولد یک رسم غربی است و جائی در فرهنگ اسلامی ندارد، با این حال به خاطر شصت سالگیش این بار را میپذیرد.
چهار روز بعد در اتاق همیشگی هتل کاترینه برایش جشنی کاملا اروپائی با کیک و شمع و ترانه تولد مبارک به زبان فارسی که از یوتیوب پخش میشد گرفت و از اینکه کاترینه همیشه او را غافلگیر میکرد لذت میبرد. در کنار کاترینه احساس میکرد که میتواند خودش باشد بیآنکه نیاز داشته باشد نقشی را بازی کند که از او میطلبند. تقریبا دو سال پیش بود که با کاترینه در هواپیمائی که به سمت برلین میرفت آشنا شد. کاترینه معلم زبان آلمانی بود و برای تعطیلات کوتاهی به برلین میرفت، جائی که سفیر برای یک جلسه ویژه سفرا در سفارت ایران دعوت شده بود.
برای کاترینه اولین بار بود که در قسمت درجه یک نشسته بود، چون به خاطر اشتباهی که در رزرو بلیط رخ داده بود شرکت هواپیمائی پذیرفته بود که او بدون پرداخت پول اضافی در بخش درجه یک بنشیند، اتفاقی که او را در کنار سفیر در هواپیما نشاند و با او همسفر شد. سفیر به یاد داشت که سفیر جمهوری اسلامی ایران است و باید رفتاری شایسته از خود نشان دهد. کاترینه سر صحبت را باز کرد با حالتی که هم شاد بود و هم متعجب گفت که اولین بار است که در درجه یک مینشیند و سفیر با لبخندی دیپلماتیک به او تبریک گفت. هر چند سفیر سعی کرد ماسک سفیر بودن را بر چهره حفظ کند تا کاترینه صحبت را ادامه ندهد ولی این ترفند موثر واقع نشد. کاترینه همیشه از پرواز میترسید به خصوص زمان بلند شدن هواپیما. او برای تسکین خودش احتیاج داشت صحبت کند و همین یخ سفیر را آب کرد و تا برلین با هم صحبت کردند. وقتی سفیر در رابطه با کارش گفت کاترینه برای چند ثانیه ساکت شد و شاید دوست داشت که همانجا صحبت را قطع کند ولی حس کرد که دستش رو میشود و بیادبی خواهد بود به همین دلیل صحبت را با این جمله که «چه جالب، این هم از مزیت مسافرت با درجه یک است». آنچه که سفیر را جذب کرد این بود که کاترینه هیچ صحبتی از سیاست نکرد و خیلی راحت گفت من راجع به ایران اطلاعات زیادی ندارم ولی آلمان همیشه برای من یک معما بوده. من شیفته ادبیات و هنر آلمانم ولی همزمان به این فرهنگ مشکوکم. چطوری میشه قبول کرد فرهنگی که بتهون را داشته کوره آدم سوزی راه بیندازه؟ حرفهای کاترینه برای اقای سفیر زیاد جالب نبود ولی از اینکه با زنی هم صحبت بود که احساس حقارت دراو نبود برایش عجیب و جدید بود.
آقای سفیر فرزند سوم خانواده حاج مهدی بوجاریان بود که در گذر دوم بازار مغازه خشکبار داشت. جائی که دوران نوجوانی و جوانی آقای سفیر صرف پر کردن گونیهای تخمه، پسته، بادام و فندق شد و تابستانها ساعتهای متمادی روی یک چهار پایه پا کوتاه مینشست و آبلیمو دستی میگرفت. اقای سفیر چشمهایش را باز کرد، کمی گیج بود و بهت زده، کمی طول کشید تا به خاطر آورد در بیمارستان بستری شده است. صدای کاترینه در گوشش بود که او را صدا میکرد، حوسین.. حسین را با لهجه خاصی تلفظ میکرد که «حوسین» به گوش مینشست، آهنگی در این صدا بود که آنرا دوست داشت و از شنیدنش خوشش میآمد. تصویر همسرش در جلوی چشمش ظاهر شد، تصویری که صدای دلنشین کاترینه را بلعید و حسین به یاد آورد که آقای سفیر است، مردی موقر و مومن، شوهری مسئول و پدری که تنها یک هدف در تربیت فرزندانش دارد، تحویل منتظران امام غایب تا در روز موعود یار و یاور آن حضرت باشند.
همراه با پدرش هر سال نیمه شعبان سر تا سر نمای مغازه را چراغانی میکرد و به عابرین گز و شیرینی میداد. حاج مهدی چهره زمختی داشت و هیچ کس خنده او را ندیده بود، همیشه پشت ترازو مینشست و دخل را به هیچکس به غیر از خودش نمیسپرد. علی و حسین که پسرهای بزرگ خانواده بودند فقط تا کلاس ششم دبستان درس خواندند، حاج مهدی میگفت سواد یعنی خوندن و نوشتن بقیه درسهائی که در مدرسه به بچهها یاد میدن ایمان اونها را متزلزل میکنه. علی بچه بزرگ خانواده بود، خدیجه بعد از علی به دنیا آمد و دو سال بعد حسین به جمع خانواده اضافه شد. حاج مهدی بر این اعتقاد بود که هر آن کس که دندان دهد، نان دهد، با همین طرز فکر بود که خانواده حاج مهدی بوجاریان ۹ نفره شد. ۵ پسر و چهار دختر که حاجی از همه آنها در مغازه و خانه کار میکشید. علی و حسین پای ثابت کار در مغازه بودند. حاجی آرزوی بزرگش این بود که علی بعد از مرگ او مغازه را بگرداند و بزرگ خانواده باشد. کلاس ششم را که تمام کردند حاجی گفت که باید در مغازه کار کنند، علی احساس برادر بزرگ بودن میکرد و میدانست که باید پس از مرگ پدرش جانشین او شود، علی ادامه دهنده راه پدرش بود ولی حسین همیشه حس میکرد که باید از علی حرفشنوئی داشته باشه ولی جرات اینکه اعتراض کند نداشت. حسین چهار سال از علی کوچکتر بود، از نظر جسمی هم با علی خیلی تفاوت داشت. علی بدنی ورزیده داشت و گونیهای پسته، تخمه و غیره را خیلی راحت جابجا میکرد، پشت پاتیل که میایستاد پارو را با قدرت دور تا دور پاتیل میچرخاند و چند کیلو تخمه یا بادام را با یک حرکت در پاتیل به چرخش در میآورد. حسین از بچگی چاق بود و خوش خوراک، همیشه لباس گشاد میپوشید که چاقی خودش را پنهان کند، در پستوی مغازه دور از چشم پدروعلی یک مشت نخودچی میریخت دهانش و با سرعت آنها را میجوید و به مغازه بر میگشت. حاجی که حواسش به تفاوت بین علی و حسین بود، چیدن قفسهها، پر کردن گونی هائی که خالی میشد و دیگر خرده کاریها را به حسین سپرده بود و تابستانها حسین مسئول گرفتن آبلیمو بود. آب لیموی دست افشار حاجی در تمام شهر زبان زد خاص و عام بود. فصل آب لیمو گرفتن که میشد، هر روز صبح حسین چهار پایه کوتاهی را که رویش را با بالش پوشانده بود میگذاشت جلوی مغازه و جلوی چهار پایه یک لانجین بزرگ که تختهای چوبی تقریبا به عرض ۲۰ سانتی متر به موازات قطر لانجین روی آن قرار میگرفت را به دقت طوری تنظیم میکرد که وقتی لیمو را روی تخته میگذاشت با یک فشار کاملا تمام آب لیموی آن بیرون بیاید. گونی لیمو را سمت راستش قرار میداد، آنها را یکی یکی قاچ میزد و در سطلی که در کنار گونی بود میریخت تا سطل پر میشد. لیموهای قاچ شده را یکی یکی روی تخته قرار میداد و با وردنه با یک فشار آب لیمو را بیرون میآورد، برای اینکه آب لیمو کاملا بیرون بیاید لیموی فشرده شده را بر میگرداند و یکبار دیگر آن را فشار میداد و وردَنه را مثل کسی که نان پهن میکند روی آن میچرخاند.
چهار زن چادری که چادرهای سیاهشان در فضای رنگهای روشن بیمارستان جلوه بیشتری پیدا کرده بود به همراه یک زن اروپائی که مترجمشان بود وارد بخش شدند و مستقیم به دفتر رفتند. معصومه همسر سفیر رنگش کمی پریده به نظر میآمد و لپهای گوشتیاش در قاب سیاه چادرش آنقدر سفید به نظر میرسید که آدم فکر میکرد هیچ خونی در رگهای صورتش جریان ندارد. مهدیه دختر سفیر که صورت استخوانی و لاغرش در قاب چادر او را بیشتر شبیه تابلوی جیغ ادوارد مونک کرده بود، دوشادوش مادرش حرکت میکرد. آن دو زن دیگر همسران کنسول و کاردار فرهنگی سفارت بودند که همسر سفیر را همراهی میکردند. بعد از صحبت با پرستار همسر و دختر سفیر وارد اتاق شدند و کنار تخت ایستادند، سفیر چشمهایش را باز کرد و با دیدن دو زن سیاهپوش برای چند لحظه ساکت ماند و آب دهانش را فروداد. معصومه با لهجه غلیظ کاشانی گفت، «حاج آقا خدا بد نده، زهرهمون ترکید امروز».
سفیر تلاش کرد که خونسردیاش را حفظ کند، خیلی آهسته و شمرده گفت هیچی نیست، خداوند بندگانش را امتحان میکند. مهدیه حیران پدرش را نگاه میکرد و نمیدانست چه بگوید. وقتی دوباره تنها شد به اولین کسی که فکر کرد کاترینه بود. کاش کاترینه میآمد و دستهایش را میگرفت تا گرمی دستهای او را حس کند. کاترینه دنیای او را تغییر داد، هیچ وقت تصور نمیکرد که زنی در زندگیاش وارد شود و تمام معیارهای او را در هم بریزد. ازدواجش با معصومه را مادرش و خواهر بزرگش خدیجه برایش ترتیب دادند، وصلتی که پدرش هم راضی بود. «این خانواده حاج صرافیان مردمان بسیار مومنی هستند، به خصوص خودِ حاجی که از ارکان مهدویت در این شهره» با این جمله پدرش وصلت را تائید کرد، اما حرف دلش چیز دیگری بود. حاج مهدی میدانست که دختر از خانواده پولدار گرفتن یعنی جهاز کافی به اضافه اینکه وصلت با حاج صرافیان اعتبار او را در بازار بالا میبرد. حاج مهدی با اینکه همیشه از عمل به احکام شرعی حرف میزد ولی ناچار بود که حساب سود و ضرر کارهای خودش را هم داشته باشد. اگر به حکم شرع میخواست عمل کند باید وقتی حسین به سن بلوغ رسید برایش زن میگرفت ولی ناچار بود صبر کند تا حسین به سربازی برود و برگردد تا سر و سامانش بدهد، اینکه حسین به خاطر صاف بودن کف پا معاف شد از خوش شانسی حسین بود اگر نه معلوم نبود که بتواند شرایط سخت سربازی را تحمل کند. معافیت حسین ازدواج او را جلو انداخت، پدرش برای حسین حقوق ماهانه تعیین کرد و در واقع حسین در مغازه پدرش استخدام شد، کاری که زیاد به مذاق علی خوش نیامد ولی علی هیچ وقت روی حرف پدرش حرف نمیزد. علی دیگر مرد متاهلی بود و او هم در واقع در استخدام پدرش بود و به زودی وقتی حسین هم زن بگیرد، سه خانواده باید از درآمد یک مغازه زندگی کنند و مساله به اینجا ختم نمیشد ۷ نفر دیگر هم بودند که شاید آنها هم چشمشون به این مغازه بود. معصومه ۱۷ سالش تمام شده بود و قرار بر این شد که یک سال عقد کرده باشند وبعد ازدواج کنند. در آن یک سالی که عقد کرده بودند حسین روزهای جمعه اول ماه به خانه حاج صرافیان میرفت و معمولا آجیل و یا یک شیشه آب لیموی تازه برای آنها با خودش میبرد و بیشتر با حاج آقا صرافیان راجع به بازار و آینده صحبت میکرد تا اینکه با معصومه باشد.
همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که آقای سفیر هنوز تمامی ماجرا را درک نکرده بود. شب را خیلی سنگین خوابید تقریبا بیهوش شده بود و ساعت تقریبا ۵ صبح بود که بیدار شد. هوا به سمت روشنائی میرفت، ماه آوریل آفتاب خیلی زود طلوع میکند. ماموری که از طرف سفارت آنجا بود متوجه بیدار شدن سفیر شد و پرستار را صدا کرد. به احتمال زیاد پلیس امنیت تربیتی داده بود که پرستار ویژه برای سفیر بیاورند و حتما مرد باشد که مساله زن نامحرم مشکلی ایجاد نکند. مامور سفارت همراه پرستار داخل اتاق شد، سفیر قصد وضو گرفتن و اقامه نماز داشت که به این نتیجه رسید که نماز را نشسته بخواند. خواندن نماز با گذشت زمان بخش جدائیناپذیری از عادتهای روزانهاش شده بود. از ده سالگی پدرش هر روز او را همراه علی از خواب بیدار میکرد تا نمازشان را بخوانند. بعدها که پسرهای دیگر خانواده هم به جمع پیوستند، هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب خانهشان مثل مسجدی بود که در آن نماز جماعت برگزار میکردند. هیچ یک از بچههای حاج مهدی در آن خانه طعم کودکی را نچشیدند، برای حاج مهدی هر یک از بچههایش یک نیروی کار محسوب میشدند که هر یک باید یک گوشه کار را به عهده میگرفتند. نماز جماعت صبح تنها اجرای یک فریضه دینی نبود، بلکه شکلی از برقراری نظم و اطاعت سربازخانهای نیز در آن وجود داشت. دخترها هم همراه مادرشان نماز را به جا میآوردند.
مادر از صبح تا شام در حال آشپزی، نظافت و سامان دادن کارهائی بود که باید برای مغازه انجام میشد. روزی که حاجی این خانه را انتخاب کرد علی پنج ساله بود و خدیجه تازه راه رفتن را شروع کرده بود و حاجی هنوز به حج نرفته بود، او پس از مرگ پدرش بر خلاف دیگر برادرانش روستا را ترک کرد و به شهر آمد تا بخت خود را در شهر بیازماید. این خانه چند مزیت داشت که حاج مهدی را جذب کرد. قبل از هر چیز قیمتش بود که نسبت به خانههای نوساز خیلی ارزانتر بود، دلالی که از طرف بنگاه برای نشان دادن خانه آمده بود گفت این خونه کلنگیه، پول داشته باشی همه را بکوبی از نو بسازی بُردی، چون زمینش بزرگه. چهار طرف حیاط ساختمان بود و خانه از دید نامحرم در امان بود و بهترین مزیت آن این بود که تعداد اتاقها زیاد بود و میشد آنها را برای انبار غله استفاده کرد.
حاج مهدی تمام دوران کودکی و نوجوانیش را همراه پدرش که بوجار بود در انبارهای غله به پاک کردن غلات گذرانده بود، بچه که بود توان جسمی پدرش را نداشت و در جمعآوری دانههائی که بر روی زمین افتاده بود کمک میکرد. دوازده ساله بود که پدرش برایش یک غَربال کوچک از غُربتیها خرید و او کمکم یاد گرفت چگونه غربال را بچرخاند که چوبهای خشک در جلوی غربال جمع شوند و نخود، لوبیا و یا عدس در عقب قرار بگیرند. کاری که هم از نظر جسمی سخت بود و هم اینکه گرد و خاک زیادی وارد ریهها میشد. شاید در اثر همین گرد و خاکها بود که پدرش را خیلی زود از دست داد.
داشتن انباری بزرگ آرزوی دیرینه حاجی بود و با خریدن این خانه میتوانست غلات خودش را انبار کند و در همین حیاط آنها را پاک کند. خانهای که آن روز حاجی خرید زمانی محل اقامت رعیتهای یکی از فئودالهای منطقه بود که در زمستانها آنها را برای کار در خانه شهری و یا کار در انبارهای شهر در این خانه اسکان میداد و برای همین خانه را دو اشکوبه ساخته بودند تا امکان داشتن طویله و انبار علوفات در طبقه اول باشد. همین معماری ویژه بود که خانه را برای کاری که حاج مهدی در نظر داشت مناسب کرده بود. خانهای که برای خانواده حاجی هم مسکن بود و هم محل کار، دخترها مربا، شیرینی و رب گوجه خانگی تولید میکردند که حاجی با همین پسوند خانگی در شهر اعتباری پیدا کرد و مردم با اعتماد کامل آنها را سفارش میدادند. پسرها هم گونیهای پسته، بادام، فندق، تخمه کدو و غیره را در انبارها جا میدادند، سبدهای گوجه که میآمد آنها را جا به جا میکردند. درست کردن ترشی خانگی و فروش آن به زنهای محل هم از کارهای دیگری بود که در حوزه کار زنها بود و در مغازه به فروش گذاشته نمیشد، در ایام ماه رمضان هم تولید زلوبیا و بامیه خانگی به عهده زنها بود. زمستانها مخلوط کردن آجیل مشکلگشا کار زنهای خانه بود که در اتاق دور کرسی بنشینند و با دقت پوستهای مغز پسته را جدا کنند تا بهترین آجیل مشکلگشای شهر را به بازار بفرستند.
علی و خدیجه هر دو به نوعی شبیه پدر بودند و زندگی را در کار و کسب در آمد میدیدند، کودکی آنها زمانی شکل گرفت که پدرشان برای اندوختن سرمایه حد اکثر صرفه جوئی را در مخارج خانه میکرد و به آنها اجازه نمیداد که با بچههای دیگر هم بازی شوند، برای پدرشان آنها نیروی کار بودند همانطور که او برای پدرش بود.
آقای سفیر نمازش را نشسته در تخت به جا آورد، احساس کرد که خسته است، پتو را روی خودش کشید، فکر کاترینه رهایش نمیکرد، دوست داشت او را از سلامتی خودش با خبر کند. قبل از ازدواج با هیچ زنی ارتباط جنسی نداشت، آنچه که در رابطه مسائل جنسی میدانست اطلاعاتی بود که بیشتر از طریق پسر دائیهایش گرفته بود. خانواده دائی رضا هیچ شباهتی به خانواده آنها نداشت، دائی رضا بنا بود و سه تا پسر داشت که پسر وسطی محسن یک سال از حسین بزرگتر بود و همراه پدرش کار میکرد و آن دو تای دیگر دبیرستان را انتخاب کردند و بعدا کارمند بانک شدند. دائی رضا زیاد پایبند شریعت نبود، هر چند نمازش قضا نمیشد. در خانه دائی رضا تنبک داشتند و بعضی وقتها جمعهها به خارج از شهر میرفتند و کنار چشمه آبی اطراق میکردند و میزدند، میخواندند و میرقصیدند.
پدرش رفتن به خانه دائی رضا را ممنوع نکرده بود ولی هشدار داده بود که رفت و آمد با آنها تا آنجا که ممکن است محدود شود به خصوص اینکه زن دائی رضا هم حجاب را زیاد جدی نمیگرفت و با چادر گلدار به خانه آنها میآمد. محسن چندین بار به حسین پیشنهاد کرده بود که با هم به تهران بروند و سری به شهر نو بزنند، حسین همیشه گفته بود این کار حرام است ولی ته دلش دوست داشت این کار را بکند، ترس از اینکه پدرش متوجه شود مانع میشد که گوش به فرمان این غریزه سرکش بدهد. محسن با دستهای سنگین و زمختش میزد پشت حسین و میگفت «پس کی میخوای خروس بشی»؟
تمام دانش حسین در رابطه با سکس بر مبنای داستانهای محسن از تجربههای شخصیاش در شهر نو تهران بنا شده بود. داستانهائی که محسن کمی هم غلو کرده بود و واقعیت را با تخیلات خودش ترکیب کرده بود. زندگی زناشوئی آقای سفیر رابطهای بود بر مبنای وظیفه شرعی و هیچ وقت به یک رابطه اروتیک رشد نکرد. کاترینه تجربه کردن رابطه اروتیک را به او داد، شاید هم به او آموخت.
کاترینه در آغاز پنجاه سالگی بود، دو ازدواج را پشت سر گذاشته بود، مادر دو فرزند بود یک دختر از ازدواج اولش و یک پسر از ازدواج دوم، کاترینه پانزده ساله بود که طعم عشق را چشید و لذت هم آغوشی با جنس مخالف را تجربه کرد. مثل دیگر زنان کشورش که در سالهای پس از جنگ دوران جوانیشان را سپری کردهاند، در آزاد بودن خود شک نداشت و حق داشتن رابطه آزادانه را جزء حقوق طبیعی خودش میدانست، برای او این یک اصل غیر فابل تغییر بود که هیچ کس حق ندارد برای او تصمیم بگیرد که با چه کسی رابطه داشته باشد یا نه، او کاملا آگاه بود که جسمش متعلق به خود اوست و این حق اوست که از لذت تن بهرهمند شود، نه اینکه جسمش را برای لذت مرد در اختیار او بگذارد. همین آگاه بودن او بر زن بودنش بود که سفیر را اسیر خود کرد، کاترینه از بودن با او لذت میبرد و این یک انتخاب آزادانه بود، فارغ از حسابهای کاسب کارانه و فکر سود و زیان کردن. کاترینه او را به دنیای زیبای رابطهای اروتیک وارد کرد، دنیائی که لذت تن دو جانبه بود بیآنکه یکی از جسم دیگری بهرهکشی کند. هر چند از زمانی که در دایره قدرت سیاسی وارد شد این را حق شرعی خود دانست که صیغههای کوتاهمدت داشته باشد ولی هیچیک از آنها با کاترینه قابل قیاس نبودند. خیلی وقتها وقتی که مدت صیغه به اتمام میرسید یاد حرفهای محسن دائی رضا میافتاد که قیمتهای مختلف شهر نو را برایش توضیح میداد. رابطهاش با محسن دائی همواره برای او جدال بین شرع و هوس بود، پیشنهادهای محسن او را وسوسه میکرد و دلش میخواست مثل او میتوانست از قید و بندهای شرعی که پدرش تعیین کرده بود رها شود و مثل بقیه جوانهای همسن خود به سینما برود، فوتبال بازی کند و به مدرسه برود و موهایش را شبیه فردین شانه کند و در مسیر مدرسه دخترانه خودی نشان بدهد.
تابستانها وقتی روی چهار پایه کوتاه آبلیموگیریاش مینشست، هر وقت دختری از جلوی او رد میشد با ولع خاصی پاهای بدون جوراب او را با چشمهایش میبلعید. چه شبها که در جدال بین فریادهای عاصی هورمونهای دوران بلوغ و وحشت از پدر سرنجام هورمونها پیروز میشدند و شبانه در مستراح استمناء میکرد و برای اینکه نمازش درست باشد مخفیانه بیآنکه کسی متوجه شود تیمم بدل از غسل میکرد. به تدریج خودش را مجاب کرد که راه صحیح، اطاعت از پدر است، این پدر است که زندگی او را تامین میکند و در آینده همین مغازه است که باید زندگی او را تامین کند و همین مغازه است که اعتبار او میشود برای ازدواج با دختر یکی از همین بازاریها و از این طریق آیندهاش بیمه میشود، هرچند به طور متوسط هر دو سال یک نفر به اعضای خانواده اضافه شده است و این یعنی که هر دو سال بخشی از سهم او کم شده است.
خدیجه ۱۸ سالش بود که به خانه شوهر رفت، او را به سید مصطفی پسر ارشد حاج احمد بزاز دادند، جوانی لاغراندام با چشمانی که انگار در حدقه از حرکت ایستاده بودند. مصطفی مردی بود پایبند به اصول شرع که تمام مشکلات زندگیاش را از طریق توضیحالمسائل حل میکرد. دستهای لاغر استخوانی داشت و انگشتری نقره که نگین کوچکی آنرا مزین کرده بود در دست چپش میکرد. حسین خیلی زود جذب بیان مصطفی شد و این مصطفی بود که حسین را به محفل حجتیهها معرفی کرد، محفلی که زندگی حسین را به طور کلی تغییر داد.
حسین در آغاز جوانی بود بیآنکه فرصت جوانی کردن داشته باشد، انجمن حجتیه جائی بود که به او اعتماد به نفس میداد، جائی که او دیده میشد و احساس تعلق به گروهی را به او میداد که میتوانست به آنها تکیه کند. انجمن برای تمام پرسشهائی که در این سن برای جوانان پیش میآید جوابهای قطعی داشت و همین به حسین اعتماد به نفس میداد و احساس میکرد که بهتر و بیشتر از دیگران میفهمد و در جواب تمام انسانهای گمراهی که فکر میکردند قبل از ظهور حضرت میتوانند بشریت را نجات دهند، آنها را به صبر برای ظهور و مبارزه علیه بهائیت دعوت کند، چرا که بهائیان ظاله بودند و باید نابود میشدند. بهائیت برای او مظهر بیبند و باری جنسی و فساد اخلاقی بود، به او گفته بودند که بهائیان زنانشان اشتراکی است و همین در او حسی از حسادت برمیانگیخت، وسوسه میشد و در تخیلش گناهآلودترین تصویرها شکل میگرفت.
ارتباط حسین با انجمن حجتیه حاج مهدی را بیشتر از پیش به سمت مهدویت کشاند. با گذشت زمان و افزایش تعداد فرزندان، حاج مهدی آن نفوذی را که در آغاز بر روی فرزندانش داشت از دست داد. حسین آخرین پسری بود که بنا به تصمیم پدر فقط تا کلاس ششم خواند، پسرهائی که بعد از حسین به دنیا آمده بودند همگی به دبیرستان رفتند. حاج مهدی متوجه شده بود که نمیتواند تمام پسرها را در مغازهاش استخدام کند و بهتر بود که آنها تحصیل کنند و حتما مهندس شوند تا سربار او نشوند. او حق ادامه تحصیل را تنها برای پسرها به رسمیت شناخت و همچنان بر این اصل که دخترها فقط خواندن نوشتن بلد باشند کافی است پای فشاری کرد. معصومه و عصمت بچههائی بودند که بعد از حسین به دنیا آمدند و همین به حسین امکان داد که بیشتر به مغازه پایبند شود بیآنکه احساس خطر کند. سه برادری که از او کوچکتر بودند هیچ کدام علاقهای به ادامه زندگی به شیوه پدر از خود نشان ندادند و هر یک راه خود را انتخاب کرد.
ساعت هفت بود که برایش صبحانه آوردند، گوئی یک مرتبه تمام کارکنان زن را اخراج کرده بودند و به جای آنها مرد استخدام کرده بودند. بهیاری که برای آقای سفیر صبحانه آورد مرد بود. بهیار سعی کرد برای آقای سفیر توضیح دهد که هر وقت خواست حمام بگیرد خبر بدهد که پرستار سرنگ را از دستش باز کند و پانسمانها را طوری بپوشاند که آب در آنها نفوذ نکند، هر چند این توضیحات را بهیار به انگلیسی داد ولی سفیر کاملا نفهمید راجع به چه چیزی حرف میزند. آقای سفیر به خاطر شغلش مقداری انگلیسی یاد گرفته بود ولی تنها در سطحی که بتواند یک مکالمه روزمره را پیش ببرد، از طرفی چه اهمیتی دارد که زبان دیگری یاد بگیرد او همیشه میتواند مترجم در اختیار داشته باشد. هر چند او تنها تا کلاس ششم خوانده بود ولی بعدا برایش شرایطی فراهم کردند که توانست مدرک دکترای خود را با موضوع «سیاست ما در زمان غیبت» با نمره بسیار عالی بگیرد.
ساعت هشت بود که مترجم سفارت به بیمارستان آمد تا اگر کار خاصی هست به کارکنان بیمارستان بگوید. دکتر بخش به بالین آقای سفیر آمد و برایش توضیح داد که عمل به خوبی پیش رفته است و جای نگرانی نیست و فردا به بخش دیگری منتقل میشود تا دوران نقاهت را پشت سر بگذارد و تا سه روز دیگر مرخص خواهد شد. دکتر چند سوال هم در رابطه با اینکه آیا کسی در خانوادهشان دچار عارضه قلبی بوده و چند سوال دیگر از آقای سفیر پرسید و با آرزوی بهبودی برای او اتاق را ترک کرد. از ساعت نه مرتب تلفن اتاق آقای سفیر اشغال بود و سیل تماسها برای احوالپرسی و دادن سر سلامتی سرازیر شد و بعد ار آن دسته گلهائی که از هر طرف میرسید، که در میان آنها دسته گلی هم از طرف وزارت امور خارجه کشور محل خدمتش بود. خانمی با روپوش سفید همراه مترجم وارد اتاق شد و خودش را دکتر متخصص قلب معرفی کرد و بدون اینکه حاشیه برود شرح مختصری از گرفتگی رگهای قلب سفیر و اینکه این بیماری میتواند علتهای زیادی داشته باشد و نقش ورزش و غذا در پیشگیری این بیماری داد و با توضیح جامعی از نوع داروهائی که باید مصرف کند و اینکه بعضی از این داروها را باید بقیه عمر استفاده کند حرفهایش را به پایان رساند و در آخر پرسید آیا سوالی هست؟ سفیر از او تشکر کرد، خانم دکتر با آرزوی بهبودی هر چه زودتر برای سفیر و یادآوری این نکته که بهتر است بیمار استراحت کند و پاسخ به تلفنها را به بعد موکول کند، اتاق را ترک کرد.
سفیر در اتاق تنها شد، گوئی تازه متوجه شده بود که چه خطری را از سر گذرانده است، میتوانست الان مرده باشد، یعنی مرگ در خانه او را زده است ولی گویا بیموقع زده بوده است. اولین بار که با مرگ آشنا شد روزی بود که مادربزرگش فوت کرد، از دِه خبر آوردند که حال خانم باجی خوب نیست و همان روز پدرش راهی دِه شد، به اصرار مادرش پدر قبول کرد که حسین را که شش سالش بود و به مدرسه نمیرفت با خودش ببرد، مادرش گفت این بچه فقط از تو حساب میبره تو نباشی من نمیتونم حریفش بشم. به خانه مادر بزرگ که وارد شدند زنها شیون کردند و یکی از زنها به طرف پدرش آمد و گفت «چه خوب شد آمدی مهدی، همه روز سراغ تو را گرفته». پدرش وارد اتاقی شد که مادربزرگ در بستر مرگ دراز کشیده بود، در کنار بستر او نشست و با صدای حزینی گفت سلام «ننه جان». حسین در حیاط احساس تنهائی میکرد هیچ کس وقت نداشت به او توجه کند، هوای گرم تابستان و بوی طویله و گاو و گوسفند در حیاط پخش شده بود، همه منتظر بودند، خانم باجی دل از دنیا بر نمیگرفت، پسر بزرگش کنارش نشسته بود و هر از چند گاهی میگفت «بگو لا اله الا الله» و زنها مبهوت بودند و منتظر. بعد از ظهر بود که خانم باجی تمام کرد و زنها شیون کردند. حسین پدرش را که از اتاق بیرون آمد و با دو دست بر سر خود کوبید دید. اولین بار بود که گریه پدرش را میدید. روز بعد مراسم تدفین بود و مراسم عزاداری هم روز بعد از خاکسپاری در مسجد محقر روستا برگزار شد بیآنکه کسی برای او توضیح دهد چه اتفاقی افتاده است. تنها مادرش در یک جمله گفت که خانم باجی رفت پیش خدا، جملهای که در ذهن حسین دنیای راز آلودی را باز کرد بیآنکه جوابی باشد برای هزاران فکر عجیب و غریب که در ذهن بچه شش ساله میگذشت.
شاید همین وحشت از مرگ بود که انجمن حجتیه را برای او جذاب میکرد، چرا که آنها برای هر پرسشی پاسخی داشتند که در صحت آن تردید نمیکردند و برای هر مسالهای راه حلی ارائه میدادند که مطمئن بودند بهترین راه حل است و آنجا که مسائل پیچیده میشد تنها راه حل انتظار بود تا زمانی که ناجی بشریت ظهور کند و زمین را از لوث وجود مفسدان پاک کند و همین پاک کردن زمین از لوث وجود مفسدان کاری بود که او در دادگاه انقلاب آغاز کرد. هیچ کس به خاطر نداشت که حسین قبل از انقلاب علاقهای به سیاست از خود نشان داده باشد، همه او را به اعتبار پدرش در بازار میشناختند، او پسر مهجور و مومن حاج مهدی بود و همه میدانستند که بزرگترین دلخوشی او نیمه شعبان است که با شوقی وصف ناپذیر جلوی مغازه را چراغانی میکرد و آذین میبست، اهل سیاست نبود،های و هوئی نداشت و همه زندگیاش در مغازه خلاصه شده بود.
چند ماه بیشتر از انقلاب نگذشته بود که حسین در دادگاه انقلاب شروع به کار کرد، در واقع کار اصلیاش بازجوئی بود، کاری که از ته دل از انجام آن لذت میبرد، در آنجا تمام بچه سوسولها، قرتیها، طاغوتیها، منافقین، کمونیستها و تمام آنهائی را که از جلوی مغازه عبور میکردند و او را ندیده میگرفتند استنطاق میکرد، آنها را تعزیر میکرد بیآنکه آنها بتوانند به او آسیبی برسانند. هیچکس در اتاق بازجوئی نمیتوانست وجود او را منکر شود، هر چند با چشمبندی که به چشم داشتند نمیتوانستند او را ببینند و چه بهتر، چرا که وقتی چشمانشان باز بود از جلوی او عبور میکردند و او را نمیدیند، پس همان بهتر که او را نبینند، ولی وجودش را لمس کنند. حالا میتوانست آن پاهای بدون جورابی را که از جلوی چشمانش عبور میکردند و او را به حرام میکشاندند و مجبور میشد تیمم بدل از غسل کند را به شلاق ببندد تا اعتراف کنند که در خانه تیمی هرزگی میکردند، تا تاییدی باشد بر درستی راه او و صحت آنچه که در انجمن به او آموخته بودند.
حسین دیگر آن پسر محجوب مومنی که قبلا دیگران میشناختند نبود، او مردی بود با ایمانی خللناپذیر در راهی که در پیش گرفته بود، او مردی بود با قاطعیتی انقلابی که تنها راه درست را انتخاب کرده بود. روزی که اولین گروه از زندانیانی که پس از درگیریهای سال ۱۳۶۰ به جوخه اعدام سپرده شدند، حسین با ولعی وصفناپذیر به تماشا ایستاد تا توانمندی قدرت را با تمام سلولهای بدنش لمس کند. از تماشای رعشه بدنها در هنگام اصابت گلوله احساس قدرت میکرد. دادگاه انقلاب راه را برای ترقی او در دستگاه سیاسی باز کرد. او وفاداری خود را به سیستم کاملا ثابت کرده بود به خصوص زمانی که میتوانست با یک تلفن برادر کوچکش را از اعدام نجات دهد ولی در کمال خونسردی در جواب خواهر کوچکش که از او تقاضای کمک کرده بود گفت: «من هیچ وقت شفاعت یک کافر کمونیست را نمیکنم، این بچه ننگ خانواده است.»
بچههای حاج مهدی آرزوی او را برآورده نکردند و به جای اینکه همگی همان راهی را بروند که پدرشان فکر میکرد راه رستگاری است، بعضی از آنها، به ویژه جوانترها به راهی رفتند که خود فکر میکردند رستگاری در آن است. علی، خدیجه و حسین از خیلی جهات هم فکر و هم سلیقه پدر بودند ولی بقیه خواهر برادرها با گذشت زمان راههای مختلفی را برگزیدند. در میان آنها مرتضی کوچکترین پسر خانواده و زهرا کوچکترین فرزند خانواده بر علیه هر آنچه برای پدر مقدس بود به مخالفت برخاستند.
مرتضی کلاس دوم راهنمائی بود که انقلاب شروع شد و از همان روز اول فعالانه در انقلاب شرکت میکرد و به نصیحتهای حسین و سید مصطفی که میگفتند «در زمان غیبت هیچ کس نمیتواند اسلام را برقرار کند و بهتر است که گول این حرفها را نخورد» توجهی نمیکرد. مرتضی بعدا هوادار آتشین چریکهای فدائی شد و در مدرسه برای سوسیالیسم و حکومت کارگری تبلیغ میکرد و در جریان انشعاب به بخش اقلیت پیوست و در همین رابطه دستگیر شد و بعد از یک محاکمه کوتاه اعدام شد. با نفوذی که حسین در دادگاه انقلاب داشت کافی بود با یک تلفن به قاضی او را از اعدام نجات دهد ولی این کار را نکرد. بعد از اعدام مرتضی و توصیه انجمن، نام خانوادگیش را به مهدوی تغییر داد و حساب خودش را رسما از بقیه خانواده جدا کرد. زهرا مامائی خواند و با یک ازدواج صوری به آمریکا رفت و کاملا با خانواده قطع رابطه کرد.
روز دوشنبه آقای سفیر را به بخش قلب منتقل کردند تا آخرین آزمایشهای لازم را از او بگیرند. دکتر برایش توضیح داد که تنها یک شب در آن بخش خواهد بود و روز سهشنبه مرخص خواهد شد. آقای سفیر حالش خوب بود ولی اثرات بروز افسردگی را میشد در او دید. وحشت از مرگ میرفت که بر او مستولی شود. در اولین فرصت که حس کرد تنها است به کاترینه زنگ زد و او را از سلامت خود مطلع کرد، هر چند با انگلیسی دست و پا شکستهای که او صحبت میکرد، مکالمهای طولانی بین آنها شکل نمیگرفت. سرپرستار کشیک شب سارا هانسون بود که طبق معمول نیم ساعت زودتر از دیگران آمد تا گزارش را ازسرپرستار کشیک بعد از ظهربگیرد. پرستاری که گزارش را میداد وقتی به سفیر رسید گفت: «و اما اتاق شماره پنج کاملا اختصاصی است چون یک مریض مهم داریم، سفیر ایران».
سارا با شنیدن این حرف یکه خورد و کمی ترسید، سارا نام اصلیاش زهره بود و پس از ازدواج اسم خودش را به سارا تغییر داد و فامیل شوهرش را نیز به عنوان نام فامیلی انتخاب کرد. پرستار کشیک یک لحظه مکث کرد و پرسید «راستی تو هم ایرانی هستی مگه نه؟» سارا گفت درسته ولی ترجیح میدهم که این را به بیمار ویژه اتاق شماره پنج بروز ندهم.
سارا ۲۸ سال پیش به این کشور پناهنده شده بود. ساعت دوازده شب بود که سارا کارها را بین بقیه پرستارها تقسیم کرد و همراه یکی از بهیارها برای سرکشی به اتاقها رفت تا مطمئن شود کسی چیزی کم ندارد. وقتی سارا به اتاق آقای سفیر وارد شد، آقای سفیر خواب بود ولی سارا حس کردکه چهره سفیر برایش آشنا است، ولی شناسائی کسی که چشمهایش بسته است، آن هم در نور ضعیف اتاق بیمار، دشوار است، ترجیح داد که به این مساله فکر نکند. ساعت تقریبا ۵ صبح بود که آقای سفیر برای خواندن نماز بیدار شد، وضو گرفت و در اتاق خود به نماز ایستاد. مامور سفارت هم به سفیر اقامه کرد. سارا برای کنجکاوی در راهرو خودش را با کارهای کوچک سرگرم کرده بود که صدای ضالین سفیر همه چیز را برای سارا روشن کرد. این ضادِ ضالین را میشناخت. این همان بازجوئی بود که از او بازجوئی میکرد. یک بار از زیر چشمبند او را دید و بلافاصله او را شناخت، او پسر حاج مهدی بود، بچه که بود چند بار با مادرش به مغازه حاج مهدی رفته بود.
مادرش معلم بود و مثل اکثر زنهای شاغل آن زمان زن مدرنی محسوب میشد به خصوص در لباس پوشیدن. مادرش علاقه خاصی به مربا و رب گوجه خانگی حاج مهدی داشت و اگر به طور اتفاقی از جلوی مغازه حاج مهدی عبور میکرد حتما یک چیزی میخرید، معمولا مربا و یا آب لیمو میخرید. سارا حسین را خیلی خوب به خاطر داشت، اولین باری که او را دید حسین سخت مشغول گرفتن آبلیمو بود کاری که برای سارا خیلی سخت به نظر آمد. مادرش متعصب مذهبی نبود ولی انسان معتقدی بود و بعضی از سنتها را دوست داشت، که یکی از این سنتها دادن آجیل مشگلگشا بود، و این آجیل را باید حتما از مغازه حاج مهدی میخرید.
سارا به سرعت به دفتر برگشت، قلبش به شدت میطپید، دوست داشت وارد اتاق شود و او را بکشد. همکارانش متوجه حال او شدند، برایش یک لیوان آب آوردند ولی کمکی نکرد. سارا جسمش در بیمارستان بود ولی ذهنش به زندان در سال ۱۳۶۱ برگشته بود. دست و پایش میلرزید و درد شلاق را بر کف پاهایش حس میکرد. همکارانش دکتر را خبر کردند. دکتر بلافاصله او را به بخش دیگری برد که بستری کند، هیچ کس نمیدانست چه شده است. پرستار درشت هیکلی که چندین سال در بخش روانی کار کرده بود جلو آمد، نگاهی کرد و به دکتر گفت: من فکر میکنم دچار فلاش بک شده. احتمالا با چیزی روبرو شده که خاطرات دردناکی را به یادش آورده، سربازهائی که در افغانستان بودهاند همین حالت بهشون دست میده و بیآنکه منتظر جواب دکتر بماند دستهای سارا را گرفت، نامش را از روی اتیکتکش خواند و شروع کرد با او حرف زدن. «سارا اینجا بیمارستانه و تو در امان هستی، ما در سال ۲۰۱۵ هستیم و اینجا بیمارستانه و تو در امان هستی» و به همین منوال ادامه داد تا اینکه سارا به زمان حال بازگشت.
فردا صبح آقای سفیر با بدرقه رئیس بیمارستان سوار ماشین سفارت با نمره سیاسی شد تا به خانه برود. در راه خانه تصمیم گرفت که برای مدتی به تعطیلات برود و رابطهاش را با کاترینه برای همیشه قطع کند، این حادثه میتوانست حیثیت سیاسی او را از بین ببرد به خصوص که حالا دیگر او را جزء اصلاحطلبان به حساب میآورند و اگر این خبر به بیرون درز کند اقتدارگرایان یعنی دوستان قدیمیاش از این قضیه بیشترین استفاده را برای استیضاح اصلاحطلبان به کار خواهند برد. باید به یک شکلی از خجالت پلیس امنیت که نگذاشت خبر به روزنامهها درز کند بیرون بیاید، ولی شک داشت که رانندهاش مامور اطلاعات نباشد، باید با دوستان قدیمیاش تماس بگیرد.