دارم فکر میکنم به اینکه پرسشها را جا بگذارم در پاگرد، وارد آپارتمان شوم، و از تمامی سطح میز استفاده کنم برای عرصههای سقراط. دارم فکر میکنم به اینکه ملال بعدی را بگذارم روی میز، کنار فنجان، تا بعد از اولین هورت فقط سمت سقوط را عوض کنم. دارم فکر میکنم که درگیر «مراقبه» شوم، که چطور قدم بعدی را بردارم و بروم به بالکن، تا فقط جایی را برای عروج به روزنههای اعلاء تعیین کنم، و مشغول شوم به تعبیر «مادر».
دارم فکر میکنم به اینکه با «تعابیر درمان» شکلکها را بردارم از روی زبانم. دارم فکر میکنم به اینکه چرا فقط باید بروم به پیادهرو، به «اشکال رنج»، تا لکنتم رو شود. دارم فکر میکنم به پانسمان ذهن.
من باید چشمک بزنم به یک «زن تئوری»، از همان طریقت مرسوم پنجره، که بیاید برای شیوع. باید یک کروکی بکشم، از شیطان، و مادرم با صلوات پنجگاهش در نشیمن، تا امتناع کنم از «خطای داوود». دلم میخواهد گسیل کنم «نزدیکترین خدا» را، بر خلاف اعتیادم، تا راه بدهد به تشویشم برای شروع دوباره، و نقطهی عزیمتش را برایم پست کند. دلم میخواهد نوک زبانم را افشا کنم، اما میدانم هیچ کمکی نمیکند فقط به «مینا» فرصت میدهد که بعد از قفس کمی فکر کند.
کشف تو فقط مرا بالا میآورد تا نزدیکیهای مادر. کشف تو باعث میشود که به جای دکور یک کلمه را تغییر دهم، بخصوص وقتی کمک میکنی که حریم مادر را بگذاریم آن طرفتر. من باید حتما «آخرین بار» را میآوردم بعنوان قید، در یادداشت روی میز توالت، و میدانستم با هیچ جملهای دنیا به آخر نمیرسد. دارم فکر به همه ثروت دهان حالا کاملاً عادت کردهام به تکریم یک خدای خزیده در کنج، و به باقی رحمتام، با یک «جوینت» پشت شمشادها. فکر میکردم چون شبیه یک حوا در آخرین طرح من است، میتوانم کنسرو ممنوعه را باز کنم برای ناهار. فکر میکردم که آخرین بهشت در کوچهی دبستان به من مبتلا شده است. آن وقتها کلمات تو به من میآمدند، وقتی میپیچیدی به چپ، که الصاق کنی حقیقتات را به راه، وقتی که یک رُز، از خیالت میرفت روی میز، عطف بهماسبق. حالا چقدر احمقانه است که امیدوار باشم شیطان بروشورش را ارسال کند، تا من کپی بگیرم از مدل چینی. من باید منجی را ماسکه کنم در عکس آخرین صعود. راستی، مگر چه میشود که یک نام سبقهاش را به من بگوید؟ چرا باید وقتی لبخند بزنم که تمامی وظیفه بُرش بخورد در بشقاب ذهن؟ من با چشمان خودم دیدم که این بار خود «الله» شلیک کرد، و من مردم به انحاء دیگر. میبینی؟ روزهاست که عقبنشینی کردهام تا فقط دربارهی یک عکس پولاروید حرف بزنم.
من باید یاد بگیرم چطور بقیهی یک مرد را تحریم کنم، و راز را در کشو بگذارم کنار قرصها. چطور بایستم در حومهی نقاشی، با فاصله از خطوط قابل اعتماد، چطور دریا فارغ کنم از دوربین قدیمیام، چطور خودم را فارغ کنم از حلقههای انسانی، و حلقههای چربی، که از زیر جینام بیرون زده است. من باید یاد بگیرم بروم به اطراف ِ «من»، که در آن ترسیم سایه مرسوم است. باید رو کنم به قاب جوانمرگ، برای تعارضات خط و مشی. باید به فکر راه حلی باشم که چطور یک زیبایی مراجعه کند به اعصابم، و آرزو بایستد همانجا، روی نوک زبانم. که چطور ساحل را بیاورم برای قاب عمه، چطور با یک تیوب، بریزم به اقیانوسها. حالا دیگر، کاملا از جهنم بالغترم.
«غریقام» دارد چنگ میاندازد به گیسوی مادر، مادر، که آسانترین راه بود. من رفیق را دیدم، در آخرین ترمیم روح، با آمفیتامین، و دیدم که کنج پارک از شر خدا خلاص شد. من باید یک دلیل قرض بگیرم، از نطق ارواح، و زبالههای رایج. من باید زبان تو را تصرف کنم در مسیر کافه و دور بزنم حق رایج را و بپیچم به اولین فرعی. اما من کاری نمیکنم، نشستهام اینجا، با این، با این، با این، درک میکنی؟ من دیگر عمومی شدهام، اما دلم میخواهد غلط کنم، وقتی از معماری تو برمیگردم. اما دیگر کاملاً تسلیم شدهام، و باید بپرم با قرصها. فکر میکردم تو کاری میکنی که بنویسم، فکر میکردم تو کاری میکنی که «فعل» نباشد. من یاد گرفتهام جمعیتام را حبس کنم در سینهام و راه بروم در یک کریدور. ذهن من مستعد درمان نیست، «عمق بیمار» راضیات نمیکند اما به هر رو غواصیام راجع به توست. تو نگران من نباش، جایی نمیروم، مراجعه میکنم به رویا، و حاشیهنگاری میکنم بر سطرهای دیکتاتور. گرچه میدانم، فردا صبح، سطر خدا را هم از دکهها جمع میکنند. فقط یک چیزی، انگار خیلی از خانه دور شدهام، نمیتوانم برگردم و روح اتاق خواب را چک کنم، گرچه تو پیش از اینها رفتهای.
خوشبختانه من این طور مینویسم، مستقیم اشاره نمیکنم به تو، که بر خلاف طبیعت آمدی به آپارتمانم. اما من میخواهم با یک فضیلت بنجل رخنه کنم به کوچه، چرا که دیدم یک «مسیح» برگشت و گفت: «بوسهی یهودا» دیگر یک استعارهی خشک نیست بر لبان خیس. من باید گردگیری کنم قاب عکس برادرم را، که در دههی شصت، یک «فرشته» داشت، یک شلوار «رانگلر»، و یک «انسان تکساحتی»، که زیر پتو، با چراغقوه، آن را از بر کرد، همچنین، کپی گرفت از «چریکهای شهری ماریگلا»، و آن را تکثیر کرد، در یک نمودار درختی. منظورم این است که (منظور بدی ندارم) او نباید میمرد، او باید شاعر میشد. اما «فرشته»، راهش را گم نکرد، و نرفت به سوئیتش، تا او شروع کند با تایپ، و اختلال در افواه عموم. آن «فرشته» نیز متعلق به جهانی نبود که در آن، گیلاسها در مهمانیها نمیشکنند. الان بیست سال از آن ماجرا میگذرد، اما دیروز یک «برادر» سویههای اعلی را رصد کرد، با یک بمب، با جراحت فرشته، فکر میکنم یک آیه بود، از طرف خدای بیملاحظه.
دارم فکر میکنم که بروم به اورست، نه برای فتح قلهها، بلکه برای اینکه بترسم از یک چیز کاملاً طبیعی. دلم میخواهد دوباره قهوههای تو را بخورم، و با تو حرف بزنم، کلمات تو مثل کوهستان است، جایی که آدمی صعود میکند و سقوط. من هر وقت میخواهم به آسمان بپرم اضافه بار دارم، اما من میتوانم، چون من هم مثل آل پاچینو، توی یک فیلم، حقیقت را میگویم، حتی وقتی دروغ میگویم. ولی خب، من فکر میکنم تقریباً همه چیز را گم کردهام، چونکه شناسایی کمی هم به قدمهایی که برمیداریم مربوط است. لطفاً مرا سرزنش نکن، من مارکس خواندهام، پس باید قفسههای سوپر مارکت خالی میشد از کنسروهای ذهن. من ژاک لکان خواندهام، پس باید زبان مذکر خط میخورد از لیست خرید تو، کانالها عوض میشدند تا یک رکوئیم، من باید خوابم میبرد در آغوش آخرین سؤال،کفش اسپورت آبیات هر روز میرفت تا مرکز مشاوره، یک صندلی پر میشد در گروه درمانی ارزان، و یک قله تعیین میشد روی تابلوی دکتر.
دارم فکر میکنم «علیه دیکتاتور»، که روی بوم تو ریخت، در کارگاهی در حاشیه شهر، بعد از دراگ، اما در سورهی طاها، خدا به موسی گفت: با فرعون نرم سخن بگوید، و نرم رفتار کند. ضمناً من هر وقت محکم میایستم در مواضعام، تو میروی به سمت یک عصا. راستی، فردا صبح نور منتشر میشود، من تا دیروقت بیدار بودهام و چیزهای زیادی را از یاد بردهام. دارم فکر میکنم که سینهخیز بروم به دور از تربیت شهر. جاهایی هست که عشق آدمی را مبتذل میکند، مثل پیامبران بیپرستیژ روی بیلبوردها. عزیزم! زیبا باش، مثل عقلم که به جایی نمیرسد.
بسیار ژرف و زیبا و هنرمندانه بود. دست مریزاد
م . دهقانی / 10 March 2018