یهودیان اشکنازی و یهودیان سفاردیم.آریه شهروزِ شالیکار، که به «آرون» مشهور است- و از این پس او را آرون می‌نامم- نه ترک است و نه عرب، اما مومشکی و سبزه‌رو. پدرش (داود اشلمو شالیکار؛ متولد خ.۱۳۲۲-ایران -۱۹۴۸م) در منطقه‌ی یهودی‌نشینِ «محله» در بابلِ مازندران به دنیا آمده است. او می‌نویسد: «اوایل سال‌های ۵۰ میلادی (سال‌های جنبش ملی‌شدنِ نفت در ایران و برپایی اسرائیلِ نوبنیاد.م) پدربزرگم تصمیم به ترکِ ایران و مهاجرت به اسرائیل می‌گیرد.» (ص۴۹)

«از سختیِ کار، درآمدِ کم، تبعیضی که یهودیان اشکِنازی Aschkenasen، اکثریتِ جامعه، به یهودیانِ سِفارديم Sephardim، اقلیتِ جامعه، قائل می‌شدند، خانواده‌ی یهودیِ ایرانی-سِفاردی را مصمم به بازگشت به بابل می‌کند: «به جای آنکه اجازه دهند برادران یهودی تحقیرشان کنند، به ایران برمی‌گردند تا توسط برادران ایرانی‌شان تحقیر شوند.» (ص۵۱)

اتوبوس سه روز و سه شب می‌راند

پدرِ آرون در بابل روزها به مدرسه می‌رود، عصرها و شب‌ها به پدرش در کسب و کارش(مشروب‌فروشی) کمک می‌کند تا دیپلمش را می‌گیرد. دورانِ خدمت سربازی‌اش را در گروهانِ ویژه‌ی یهودی‌ها می‌گذراند:«پس از پایان خدمت سربازی، هرجا، مهم نبود کجا، درخواستِ کار می‌دهد، همان ثبتِ محلِ خدمتِ سربازی‌اش در گروهانِ یهودی‌ها کافی برای ردِ درخواستِ کار بود.» (ص۵۱).

پس چاره‌ای جز مهاجرت نمی‌بیند. آمریکا و کانادا در سرش است، اما پولش را ندارد. دوستِ صمیمی‌ای که در آلمان دانشجوست برایش دعوتنامه می‌فرستد، و او به امیدِ کار و پس‌انداز پول برای رفتن به آمریکا در سن ۲۴ سالگی واردِ آلمان می‌شود:«اتوبوس سه روز و سه شب می‌راند تا به مونیخ می‌رسد. او از آنجا یکراست به گوتینگن می‌رود؛ وطن جدیدش… دو سالِ بعد به ایران برمی‌گردد تا با مادرم ازدواج کند» و او را با خود به«دنیای جدید» ببرد.»

من ۱۹۷۷ در گوتینگن متولد می‌شوم. پدر و مادرم به جای آنکه طبق نقشهِ‌شان به تورنتو یا نیویورک بروند، می‌روند به برلین. پدرم خودش را درآلمان راحت حس می‌کرد. به او نه در گوتینگن و نه در برلین توهین و تحقیری نکردند و یا در «کشویی» جایش ندادند. این آزادی، که او فقط در فیلم‌ها دیده و در کتاب‌ها خوانده بود، باعث می‌شود تا فکر رفتن به کانادا و آمریکا را فراموش کند.» (ص۵۳)

تو کی هستی؟ ترکی؟ عربی؟ مسلمانی؟

آرون در دو منطقه ازبرلین، ابتدا در اشپانداو Spandau و سپس‌تر در ودینگ Wedding، منطقه‌های خارجی‌نشین، بیشتر ترک و کرد و عرب، به مدرسه می‌رود، دوست پیدا می‌کند و بزرگ می‌شود. همه کله‌سیاه و سبزه‌پوست مثل خودش. مشکل اصلی‌اش با این خارجی‌ها وقتی شروع می‌شود که آویزِ ستاره‌ی داوودِ گردنبندِ زنجیر طلاش از زیر پیراهنش بیرون می‌افتد و خارجی‌های مسلمانِ ترک و کرد و عرب می‌فهمند که او یهودی‌ست. گردنبند هدیه‌ی مادربزرگش به او در سفری به اسرائیل بوده.

آرون می‌نویسد:« بارها و بارها از من پرسیده‌اند تو کی هستی؟ ترکی؟ عربی؟ مسلمانی؟ … از پاسخِ «ایرانی هستم» شروع کردم، با «نیم ایرانی- نیم‌آلمانی» و سپس‌تر «نیم‌ایرانی- نیم‌اسرائیلی ادامه دادم تا سرانجام به «یهودی‌ام» رسیدم. در این فاصله یک‌بار به این پرسش پاسخِ درصدی دادم، که آن را خنده‌دار هم نمی‌بینم، ۳۰ درصد آلمانی، چون اینجا متولد شده‌ام و پاسپورت آلمانی دارم، ۳۰ درصد ایرانی، چون پدرومادرم ایرانی‌اند و ما درخانه فارسی حرف می‌ز‌نیم و غذای ایرانی می‌خوریم، و ۴۰ درصد یهودی.» (ص ۱۵)

باقیِ این زندگی‌نامه شرحِ چگونگیِ رشدِ آرون میان این مسلمان‌های متعصبِ یهودی‌ستیز، شرح رابطه‌ی عاشقانه‌ای با یانیکای Janica آلمانی، و بالاخره رفتنش به اسرائیل و ماندگاری‌اش در آنجاست. مکانِ شغل: ارتش اسرائیل.

میون‌پرده

کافییه خارجی باشی و در آلمان زندگی کنی، حتا شهروندِ آلمان هم که شده باشی، اونقدَر این همزیستی پیچیده و پر راز و رمزه، اونقدر توی این مملکت ماتریالِ برای شکایتِ واقعی و یا چسناله و ننه‌من‌غریبم‌بازی و مظلوم‌نمایی و نقشِ – قربونی- بازی‌کردن زیاده، که من فکر می‌کنم هر خارجی‌ای بتونه از زندگیش داستانی جورکنه، و بازاری هم واسه‌ی داستانش پیدا.

از اونطرفِ قضیه هم که نیگا کنی، موضوعِ خارجی‌یا و همزیستی با اونا برای آلمانی‌یا آسون نیس، خیلی سخته، بخصوص ‌غربی‌یاش-Wessi-. اونقدر ماتریال دارن که بتونن بگن: میخوایم سر به تنِ اجنبی‌ها نباشه، درباره‌ش کتاب بنویسن و فروش بره. کاری که این روزا ساراتسین1 کرد. واسه اینکه بدونیم Wessi‌ یا چه جوری‌ین، کافیه از نظرشون درباره‌ی ‌شرقی‌یا ‌Ossi‌ها باخبرباشیم. اکثرِ Wessi‌ یا هنوز پس از بیس سال از یکی شدنِ دو آلمان، ‌Ossi‌ یا رو آدم حساب نمی‌کنن. چیزی مثِ تُرکا که کُردا رو شهروندِ کوهی، وحشی و دستِ دومِ ترکیه می‌بینن.

امروزه بیشترین ملیت‌های خارجی که توی آلمان به هِشون بند می‌کنن، ترکا و عربان. هیجانی بودنِ این بازی در اینه که بیشترین آلمانی‌یایی که میخوان سربه تنِ این خارجی‌یا نباشه، ‌Ossi‌ها هستن. البته تو آلمان همه‌ی خارجی‌یا اجنبی نیستن. مثلن فرانسوی و آمریکایی و اسکاندیناوی‌یا خارجی به حساب نمیان. خارجی یعنی؛ کله سیاهای آسیاییِ مسلمون، مثل ترک‌ و عربا، یا «گداگوری»‌یای بلوک شرق سابق، مثلِ بلغاری‌یا و رومانی‌یا و لهستانی‌یا.

در مجموع میشه گفت آلمانی‌یا ضدِ خارجی نیستن و نمی‌خوان اونا رو بیرون کنن. اونا از اینا یه چیز بیشتر نمی‌خوان؛ فرهنگِ ما رو بپذرین، به‌خصوص زبونِ ما رو باید یاد بگیرین. حرفِ اصلن غلطی نیس. اما اسمش رو گذاشتن Leitkultur. یعنی فرهنگ ما بالاتره- که البته خیلی جاها حرفِ درستیه- یعنی خودِتون رو مثل ما کنین تا آدم حسابی‌تون کنیم.

این ایده‌ی Leitkultur، یا اجنبی‌یا رو جری می‌کنه و هرچی فحشِ فاشسیت و شوونیسته به‌هِشون میدن، یا همینجوری اتوماتیک از دهنشون شکایت و ننه- من-غریبم و چُسناله بیرون میاد. اسمِ این‌ غُرغُرها شده Leidkultur ، یعنی فرهنگِ ناله و لابه. نتیجه‌ی اخلاقی: این دو فرهنگ به هم حال میدن و همدیگه رو تقویت می‌کنن. یه جورایی با هم بده- بستونِ پنهونی دارن Leitkultur↔Leidkultur

اگه از خوندن این میون‌پرده خسته شدین، من رو ببخشین. اما اگه به خودتون گفتین، یا پیشِ خودتون فکرکردین که این حرفا به کتابی که قراره بررسی و معرفی بشه چه ربطی داره، حق باشما نیست.

آشنایی با زندگی پرتپش در برلین

خواننده‌ی غیرِ برلینیِ این کتاب تا حدودی قابل قبول با زندگیِ پرتپش و دو منطقه از شهر برلین و زندگیِ رزمی- نفرتیِ جوانان خارجی‌اش بینِ خودشان آشنا می‌شود. خواننده‌ی کتاب همچنین باندِ یهودی‌های از روسیه آمده با اجداد آلمانی‌شان را- که زبان دوم‌ِ‌شان آلمانی‌ست و خود را روس می‌دانند تا آلمانی، حتی بعضی‌هاشان به جای ستاره‌ی داوود، صلیب به گردن دارند، و نمی‌خواهند هم زبان آلمانی یادبگیرند- خواهد شناخت.

می‌توان از کتاب با انفعالِ سازمان‌های یهودی جهتِ انتگراسیونِ یهودی‌های ساکنِ آلمان، و تبعیضی که سران این مراکز یهودی در برلین بین یهودیان اروپایی و یهودیانِ غیر اروپایی قائل می‌شوند از یک‌طرف، و از طرف دیگر فعال بودنِ همین سازمان‌ها در راستای سیاست‌های اسرائیل و تشویق یهودیانِ آلمانی به مهاجرت به اسرائیل هم آشنا ‌شد.

آیا آرون قصد دارد با بی‌عدالتی‌ها بستیزد؟

در طولِ خواندن کتاب وتا وقتی که به پایانش رساندم، به این فکر می‌کردم که چه انگیزه‌ای باعث شد تا آرون به خودش جرئت بدهد و زندگی‌نامه‌اش را بنویسد؟ آن هم کسی که تنها ۳۳ سالش است و هنوز تغییرات و تحولات زیادی در زندگی‌اش پیشِ رو دارد. نه سرگذشتش ویژگی خاصی نسبت به زندگیِ دیگر خارجی‌ها و بلاهایی که به سرِ جوان‌های خارجی در آلمان می‌آید دارد، و نه شاخِ غولی را شکانده که دیگران نشکانده باشند.

آیا او با دیدن و تجربه‌ی این همه ناعدالتی در جامعه‌ی انسانی، مدافعِ حقوقِ بشرشده، همان حقوق بشری که می‌خواهد، بشر، به خاطرِ رنگِ پوست و دین و ملیت و جنسیتش مورد تبعیض قرارنگیرد؟ آیا آرون برای کاهشِ ناعدالتی‌ها برخاسته؟

نه. او تصمیمی شخصی گرفته و رفته اسرائیلی شده و در ارتش اسرائیل مشغول به کار2. او هم به مانند بسیاری از جوانانِ مسلمان ساکنِ آلمان، حتا آن‌هایی که در خانواده‌ی لیبرالی هم بزرگ شده‌اند، تعصب دینی-قومیِ خانوادگی‌اش را ریشه‌ی هویتی‌اش فهمیده. چیزی که در این سال‌های بن‌لادنی-جورج بوشی مُد شده. و از بس درباره‌اش گفته و نوشته و فیلم ساخته‌اند، موضوعی نخ‌نما شده است.

(در کتاب آمده است که پدرِ آرون نه تنها یهودیِ متعصبی نبوده، بل‌که حتا دلِ خوشی هم از تعصبات دینی نداشته، و از فامیل‌های متعصب گریزان بوده، حتا فامیل به او ایراد می‌گرفته‌اند که چرا رعایتِ مراسم مذهبی را نمی‌کند و برای همین هم سال‌ها با خواهرِ متعصبش قهر بوده. پدر، و هم مادرِ آرون سعی‌کرده بودند آرون را انسانی لیبرال، سکولار و دور از تعصب باربیاورند، حتا به او، که در اواخر سکونتش در آلمان دعای صبح و شب و غیره می‌خوانده، می‌خندیدند. البته آرون هم متعصبِ مذهبی نشده.)

خویشاوندی با داستان ایوب در تورات

کتاب در قطع جیبی با ۲۴۰ صفحه در ماهِ نوامبر واردِ بازار کتابِ آلمان شده اشت. از تیراژش باخبر نیستم.
هرچند آلمان مملکت دموکراتی‌ست و هرکس می‌تواند حرفش را بزند یا بنویسد. اما آلمان کشوری هم هست که مردمش خریدارِ خوبِ قصه‌های ننه-‌‌ من- غریبم- بازی‌ست. کتابِ «بدون دخترم هرگز» از بتی محمودی، در هیچ کجای دنیا مثل آلمان تیراژ بالا پیدانکرد، حتا در آمریکا. پس شاید نباید تعجب کرد که چنین کتابی در برنامه‌ی نسبتاً جدی- فرهنگیِ /Kulturzeit 3Sat در آلمان با فیلم و مصاحبه با مؤلفش معرفی بشود. ناگفته نماند که آرون خبرنگار تلویزیون ARD (اولین رسانه‌ی تلویزیونی آلمان) هم هست.

زبانِ آرون در این زندگی‌نامه‌ طوری‌ست که منِ خواننده به این فکر می‌افتم که به خودم بگویم: آرون از خود قهرمانی مظلوم و قربانی ساخته و از دیگران دیوهایی ظالم و خشن. با دو استثنا، یانیکا و دوستِ ترکِ علوی‌اش شاهین. زبان آرون در این کتاب مرا به یادِ داستان ایوب در تورات انداخت. شاید زجرهایی که آرون کشید، امتحاناتی از خدا برای رسیدن آرون به ریشه‌اش بود، زبانِ ناله.

با آن‌که خودش هم در درگیری‌های مسلحانه بین جوانان شرکت داشته و در دست زدن به بی‌قانونی‌ها با آن‌ها بوده و خیلی‌ها را کتک زده، اما در شرحِ وقایع کتک‌خوری‌اش از جزئیات هم نمی‌گذرد و حمله‌کنندگان دیوصفتانِ شنیع تشریح می‌شوند، اما در شرح وقایعی که خودش عامل بوده، سکوت کرده، و آن چندتایی را هم که شرح داده، چنان آبکی شرح داده، تو گویی که «بیچاره آرون» چاره‌ای جز کتک‌زدن نداشته.

اگر با تاریخ دین یهود و داستان‌های تورات آشناباشیم، می‌دانیم که اکثریهودیان دارای خصلتِ «خود را- گوشتِ – گوسفندِ قربانی– دیدن» هستند- برگرفته از داستان اسحاق و ابراهیم از تورات- و اقلیتی هم خصلتِ «سرنوشتِ- خود را- در آوارگی- دیدن» نفرین «اِل El»، یَهُوَه به قوم یهود پس از پرستیدنِ گوساله‌ی طلایی- دارند (آن گروهی از خاخام‌های یهود که در کنفرانس صهیونیسم سال ۲۰۰۶ در ایران شرکت کرده بودند، متعلق به این گروه آخری‌اند).

القای حس قربانی بودن و مظلوم‌نمایی

به تعبیرِ من، در هردوی این خصلت‌ها القای حسِ قربانی بودن/شدن و یا مظلوم‌نمایی/قربانی‌نمایی به خود و یا دیگران پنهان است. همینجا بگویم که شاید نتوان قومی را در طول تاریخ بشری یافت که اینهمه به آن تجاوز کرده باشند و نسبت به آن تبعیض قائل شده باشند، به استثنای کولی‌ها و سرخپوست‌ها و آفریقایی‌های دوران استعمار و برده‌داری. شاید فرقِ یهودی‌ها با دیگر اقوامی که نام بردم در آن است که اینان دارای کتاب مقدسی هستند تورات که مادرِ دو دیگر دینِ ابراهیمی‌ست (اسلام و مسیحیت).

گروهی از یهودیانِ لیبرال که بیشترشان از طایفه‌ی «رابین»ها هستند- درمجموع در اقلیت قراردارند- در راستای فعالیت‌هاشان برای رفورماسیونِ دینِ یهود و سکولارکردنش، علیه خصلتِ «خود را گوشتِ گوسفند قربانی دیدن» موضع دارند. این گروه از یهودیان در طیفی می‌گنجند که معروفترینِ‌شان «آلفرد گروسِر Alfred Grosser»، یهودیِ روزنامه‌نگار، جامعه‌شناس و استاد علوم سیاسیِ آلمانی- فرانسوی‌ست.

او منتقدِ سرسختِ سیاست‌های روزِ اسرائیل نسبت به فلسطینی‌هاست. به همین دلیل انتخاب او برای سخنرانی در نهم نوامبر امسال(۲۰۱۰)- به مناسبت سالگرد تلخِ به آتش کشیده شدنِ بزرگترین کنیسه در دوران رایش سوم3 – در فرانکفورت با مخالفت‌ِ پرنیروی سرانِ مرکز یهودیان آلمان، به مثل «دیتر گراومان Dieter Graumann» روبروشد. حتا تهدید به تحریم جلسه کرده بودند، اما سرانجام در جلسه شرکت کردند.

با این توضیح مختصر خواستم تاکید کرده باشم که نه می‌توان یهودیان را یک‌کاسه دید و نه اسرائیلی‌ها را. تا آنجایی که میزانِ تجربه، خوانده، مشاهده و تماسم با یهودیان، یعنی دانشم در این زمینه به من اجازه می‌دهد، می‌توانم بگویم که اکثریتِ یهودیانِ گروهِ مخافظه‌کار یا خصلتِ «خود را گوشتِ گوسفند قربانی دیدن» را دارند یا از این خصلت برای جلبِ همدردی و همراییِ دیگران سواستفاده می‌کنند.

خصلت مظلوم نمایی در معنای کلی‌اش در علم با کلیدواژه‌ Begriff ی «مظلوم‌نمایی، یا قربانی‌نمایی) Viktimismus dt.-(engl.victimism» مشخص شده است.

آریا شهروز شالیکار

آریا شهروز شالیکار

زجر و شکنجه و تبعیض یهودیان در طول تاریخ

با احتسابِ پیشدرآمد، کتاب در ۱۷ بخش بخشبندی شده، و زیرِ تیترِ هربخش گفت‌آوردی(نقل قول) از کسی یا از چیزی نوشته شده. از محتوای همه‌ی این گفت‌آوردها چیزی جز زجر و شکنجه و تبعیضِ یهودیان در طول تاریخ برنمی‌آید. همگی هم واقعی و خارج از دروغ.

نباید مظلوم نمایی را با مظلومیت و خواستارِ اجرای عدالت اشتباه گرفت، و نمی‌توان هر شکایت یا شکوه‌ای از مظلوم واقع شدن را مظلوم‌نمایی دانست. نمی‌خواهم در اینجا به معنا و تفسیرعلمیِ این دومقوله بپردازم. جایش در مطلبی جداگانه و پژوهشی‌ست. اما تلویحی بگویم که تشخیصِ مرزِ بین این دو چندان ساده نیست. این موضوع از یکسوامری‌ست احساسی و عوام‌فریبان از این احساس خوبِ بشری سواستفاده می‌کنند، و از سوی دیگر امری‌ست جامعه‌شناسانه در امرِحقوق جزایی و حقوق بشری.

باور بابلی‌ها به نجس بودن یهودی‌ها

تیترِ اصلیِ کتاب «یک سگِ خیس بهتر از یک یهودیِ خشکه» است و تیتر دوم کتاب «سرگذشت یک آلمانی-ایرانی، که اسرائیلی شد». این تیتر دوم سرتیترِ بخشِ یکی به آخرمانده‌ی کتاب هم هست. این دو عنوانِ جلدِ کتاب قصدِ القای چه چیزی را به خواننده دارند؟‌ عنوانِ اول برگرفته شده ازحرفی‌ست که یکی از پیرانِ خانواده در آمریکا- آرون قبل از مهاجرتش به اسرائیل به دیدارفامیل‌هاش درآمریکا رفته بود- گفته بود. او پس از تعریف داستان‌هایی از باورِ بابلی‌ها به نجس بودن و بیماری‌زا بودنِ تماس با یهودی‌ها، این ضرب‌المثلِ بابلی‌ها را نقلِ قول می‌کند.

اما عنوانِ دوم. به برداشتِ من، این عنوان سه جذابیتِ ویژه‌ی ملیتی‌قومی را- بر بسترِ حساسیتِ جامعه‌ی آلمان، اعم از آلمانی و خارجی- در خود نهفته دارد. می‌توان هریک را جداگانه بررسید، و سپس به تاثیراتِ متقابلِ این سه فاکتور در یکدیگر دقت کرد، آنگاه دید که برآیندِ تاثیر این سه فاکتور بیشتر از جمع جبریِ آن سه با هم خواهد بود، خیلی بیشتر. من در اینجا می‌تلاشم تا به چراییِ ایرانی بودن یا نبودنِ آرون دسترسی پیداکنم.

آیا آرون ایرانی است؟

آیا آرون ایرانیِ ۳۰ درصدی‌ست؟ با داده‌های کتاب، پاسخ منفی‌ست. حتا یک ایرانی جزو دوستانش نبوده‌. صِرفِ خوردنِ غذای ایرانی و فارسی حرف زدن در خانه هم دلیلی بر ۳۰ درصد ایرانی بودن نیست. کسی که حتا یک ساعت‌هم در ایران نبوده. پس چه اصراری داشته ایرانی بودنش را به رخ بکشد؟ از سویی دیگر، می‌توانم حتا آرون را بیش از ۳۰درصد ایرانی بدانم. چرا؟ به دلایل زیر توجه کنیم:

یک: به نظرمن، ما ایرانی‌ها استادِ معظم مظلوم‌نمایی هستیم. مدام می‌گوئیم گولمان زده‌اند. دیگران نگذاشتند ما رشد کنیم: ناسیونالیست‌ها می‌گفتند/می‌گویند؛عرب‌ها تاریخِ هفت هزارساله‌مان را نابودکردند. دایی‌جان ناپلئونی‌ها کار را کارِ انگلیسی‌ها می‌دانستند/می‌دانند. کمونیست‌ها همه‌ی بدبختی‌ها، عقب‌ماندگی‌های ما را گردنِ امپریالیسم خونخوار جهانی به سرگردگیِ آمریکا می‌انداختند/می‌اندازند.

محمدرضا شاهِ آریامهر هم از دستِ ارتجاع سرخ و سیاه در کارشکنیِ حزبِ رستاخیزش شکوه داشت، رژیم اسلامیِ امروزین همان حرفِ کمونیست‌ها را به استکبار جهانی بدل کرد/می‌کند و به آن صهیونیسم را هم اضافه. تا قبل از بهمن ۵۷، هیچکسِ یا هیچ گروهِ درست‌حسابی هم نبود تا دنبالِ حرف‌های امثالِ خلیل ملکی را بگیرد.

بعد از بهمن ۵۷ هم با شرکت در تظاهراتِ میلیونی برای اسلام عزیز، پس از چندی که دیدیم به سوراخ سنبه‌هامان هم بند کرده‌اند، یا منکرِ شرکتِ‌مان در تظاهراتِ خیابانی شدیم و همه‌ی تقصیرها را به گردنِ فدایی و مجاهد و توده‌ای انداختیم، یا با تبری و تولا گفتیم گولِ‌مان زدند. پس به قولِ آن بوفِ کوری که خیلی چیزها را بهتر از جغدهای دو چشم‌دار می‌دید، ما اهلِ «چُسناله»ایم. چسناله هم برابرواژه‌ی خالصِ زبانِ پارسی(نه فارسی) برای مظلوم‌نماییِ عربی.

البته بعد از بهمن ۵۷ چندین نفر دست از این چسناله‌کنی برداشتند و شروع کردند به جستجوی عامل بدبختی‌های ایرانی در داخل و درونِ ایران وایرانی. محمد مختاری، داریوش آشوری، آرامش دوستدار نمونه‌هایی از این اقلیت هستند. اما اکثریت هنوز بر طبلِ سابق می‌کوبند. پدیده‌ی از همه جالب‌ترو نو در این زمینه، کوبیدن به دیوار کوتاهِ فردوسیِ «شوونیستِ» فارس است، توسط «گرگ‌خاکستری‌ها».

اما تعجبِ بزرگ آنجاست که براهنی، کسی که می‌خواست از طریقِ زبان فارسی، زبان دنیا را تغییردهد- پیشترها لاتنت، در داستانِ «رازهای سرزمینِ من» و امیدِ آذربایجانی‌ها به گرگی که در کوه‌هاست، و حالا مانیفست، در موضعگیری‌های رسمی‌اش – در این گروه قرار گرفته است. از این پرسپکتیو آرون در این کتاب ایرانی‌ست.

سرهنگ آریا شهروز شالیکار، سخنگوی ارتش اسرائیل

    سرهنگ آریا شهروز شالیکار، سخنگوی ارتش اسرائیل

مردرندی‌های آرون برای به فروش رساندن کتابش

آشوری عزیز در کتابِ پرمحتواش؛ «عرفان و رندی در شعر حافظ/بازنگریسته‌ی هستی‌شناسیِ حافظ» می‌گوید:
«به هرحال، رندی، چه به معنای ناشایستِ آن که دغلی و هرزگی و حقه‌بازی و کلاه‌برداری‌ست، چه به معنای عالیِ معنویِ آن، جزءِ جدایی‌ناپذیر فرهنگ ایرانی‌ست و همین رندی‌ست که پیوند اجتماعی ما را سست می‌کند…. و اصطلاح خواردارنده‌ی آن برای رفتار بشری «مردِرندی»‌ست و اصطلاح بدتر از آن نیز داریم.»

به نظرِ من، مردِرندی آرون در این است که برای بالارفتنِ فروشِ کتابش به ترفندهای زیر متوسل شده : چون می‌دانسته آلمانی‌ها دلِ خوشی از ترک و عربِ ساکنِ آلمان ندارند، اما سمپاتی‌ای جزئی به ایرانی‌ها دارند، خودش را ایرانیِ ۳۰ درصدی معرفی کرده، تا با استفاده از این سمپاتی توجهِ رسانه‌ها به کتاب بیشتر شود و میزانِ فروشِ آن بالا رود. دربالا نوشتم که در این کار موفق بوده و چندین گزارش تلویزیونی را برای خودش دست‌ و پا کرد. از این زاویه‌ی دید، آرون ایرانی‌ست.

چون می‌دانسته تبِ ضد یهودی و ضد صهیونیستیِ ایرانِ احمدی‌نژادی در زمان انتشار کتاب بالاست، خواسته دلِ دوستدارانِ یهود و اسرائیل را هم به‌دست بیاورد، تا فروشِ کتاب بالا برود. از این نگاه هم می‌توان گفت آرون ایرانی‌ست.

به گمانِ من، آرون این خصلتِ ایرانی را هم که آرامش دوستدار در نامه‌اش به هابرماس نوشته، »ما ایرانیان استعداد این را داریم که مخاطب را به گونه‌ای جذب کنیم. بی‌تفاوت است که وسیله‌اش تفاهم چاپلوسانه باشد یا جا زدن خود همچون حریفی بی‌هراس. جز این، از طبقه‌ی متوسط به بالا ما مردمان متعصبی نیستیم و بلدیم حتا درباره‌ی «حق حیات شیطان» نیز حرف بزنیم. «توانسته زندگی‌نامه‌ای ساده و معمولی‌اش را از راهرویی دیگربه خوردِ خوانندگان آلمانی‌اش بدهد. پیشتر در این‌باره نوشته‌ام و تکرارش نمی‌کنم. با این پرسپکتیو هم به موضوع نگاه کنم، می‌توانم آرون را ایرانی بدانم.

پایانه

در همین‌جا بنویسم که با هیچ سریش یا چسب قطره‌ای، کسی نمی‌تونه به‌هِم برچسبِ ضدِ یهود (Antisemit) بزنه. حالا بمونه، که آنتی‌سمیت، اصلن معنای ضدِ یهود نمی‌ده، و به معنای ضدِ سامی‌یه. عربا هم از نژاد سامی‌ین. نه ضد و نه لهِ هیچ نژاد و زبان و رنگِ پوست و ملیت‌ام. تنها از چسناله بدم میاد. واسه همین‌ام دست به نوشتن بردم. سرتون سلامت.

شناسنامه کتاب:

Ein nasser Hund ist besser als ein trockener Jude (Die Geschichte eines Deutsch-Iraner, der Israeli wurde; Arye sharuz Shalikar, Taschenbuch Verlag, 2010, Germany; 240 Seite

پانوشت‏ها:

1-Thilo Sarrazin (* 12. Februar 1945 in Gera) „Deutschland schafft sich ab

٢-شاید این جمله در بعضی از اذهان به معنای منفی تبادر شود. نه اسرائیلی شدن را بد می‌دانم و نه کار در ارتش اسرائیل را. این موضوع موضوعی شخصی‌ست. بدونِ بارمنفی یا مثبت.