۵۴. دوستدار فرهنگی را که میپندارد جهان را پیشاپیش میشناسد در سیطرهی بینش دینی میداند. چنین فرهنگی از نظر دوستدار به شناسایی جهان به صورت در-خود-اندر-باش آن، که جهان در ناوابستگی آن به هر گونه تصوری از یک فراسوی جهان است، رو نمیکند، زیرا پیشاپیش پاسخ پرسشهایش را در کلام دینی یافته است.
به این خاطر ما پرسش از پی حقیقتجویی در فرهنگ را نخست به این پرسش محدود میکنیم که آیا در جهانبینیِ دینِ تأثیرگذار بر آن فرهنگ، این امکان وجود دارد که طبیعت، در جایی و به شکلی مستقل از ماوراء طبیعت در نظر گرفته شود.
در این رابطه ابتدا ذکر این نکته لازم است که هر دینی، هر قدر هم که خدا یا خدایانش در امور دنیوی دخالتگر باشند، باز میتواند وجود حوزههایی را تحمل کند که در نظر گرفتن آنها مستلزم دخالت دادن یک عامل خدایی نباشد. در دینهای متکامل، یعنی در دینهای فراتر از سطح تصورهای ابتدایی، تفکیک حوزهها بارزتر است و حد و چگونگی دخالت ماورای طبیعت در طبیعت کمابیش مشخص و تثبیت شده است.
دین و مسئلهی استقلال جهان
در مورد درخوداندرباشی جهان در این گونه دینها ، یعنی استقلال طبیعت از آنچه در ورای آن پنداشته میشود، مسئله به امکانهای تفسیری خاصی برگرداندنی است که مستقلبینی طبیعت و جهان را تا حد امکان ایجاد علمی مستقل از دین برای شناخت جهان فراهم میکند.
در هیچ یک از سنتهای شناختهشدهی دینی (یا کلا فرهنگی)، جهان درخوداندرباشِ مطلق تصور نمیشود. امکانهای تفسیری خاص نقض این قاعده کلی نیست. تصور از جهان به عنوان نظامی مادی که بر آن قانونهایی حاکم است که به هیچ ارادهی مرموزی برخاسته از جایگاهی ورای پدیدههای مادی این-جهانی وابسته نیستند، خاص عصر جدید است. نهایت درکی که انسان دورههای پیشین از حقیقت جهان به صورت این-جهانی دیدن پدیدههایش داشته، تصور از جهان به عنوان مجموعهای منتظم و قانونمند است. در فلسفهی یونان به بهترین نمونهی این تصور از نظر ژرفش اندیششی آن برمیخوریم. در چین و هند نیز تصورهایی از این دست وجود داشتهاند.1
مسیحیت و اسلام، هر دو به خانوادهی دینهای سامی توحیدی تعلق دارند. درک آنها از جهان و خدا تفاوتی اساسی با یکدیگر ندارد. شاخص منشهایی که این دو دین در آنها به صورت هدایت عملی زندگی درمیآیند، ارادهی مستقیمی به حقیقت نیست. در هردو بینش دینی هستی به اعتبار هستندگی نابش مطرح نیست و اگر وجودی هست، به اعتبار یک قوهی نهایی ایجادگر است.
استقلال جهان و تعالی الاهی
درخودباشندگی جهان در جهانبینی هر دو دین تنها در صورت به افراط کشاندن تراگذرندگی (ترانسندنس) خدایی متحقق میشود، به سخن دیگر چارهی آنکه جهان در جهانبودگی واقعیاش مطرح باشد، آن است که خدا را از آن دور ساخت. در هر دو دین امکانی برای دورسازی محترمانهی خدا از زمین وجود دارد و آن باور به تعالی الاهی است. خدا را میتوان چنان بالا برد و عالیمقام کرد که از دخالت در امور پست زمینی بپرهیزد.
در قرون وسطا تا جایی که بتوانیم فلسفه را مبنای مقایسه بگذاریم، در نگاه به جهان به لحاظ حد مستقل دیدن هستی آن، میان اسلام و مسیحیت هیچ تفاوت کیفیای نمیبینیم. دو دین و دو فلسفهی دینی در این مورد که هیچ حالت و گردش حالی در جهان بدون نیروی الهی رخ نمیدهد، توافق کامل دارند. با وجود این در جهانبینیِ هر دو دین گرایش به این حد از عقلانیت بسی قوی است که هستی را منتظم ببینید و دخالت الهی در کار جهان را قاعدهمند.
هر دو دین با جادوگری مخالفاند و این مخالفت باری هستیشناسانه دارد: هستی عرصهی جادو نیست و هر که جادوگری کند یعنی بکوشد که حالتی خلاف قاعده پدید آورد، با ناموس خلقت که همان ناموس الهی است، درمیافتد. هر دو دین در برابر جادو، معجزه را قرار میدهند و سخت اصرار دارند که مبادا معجزه به عنوان جادو تعبیر شود. معجزه را با توسل به قدرت و ارادهی الهی درهماهنگی با ناموس خلقت میبینند.
مشابهت اسلام و مسیحیت در نگاه به جهان
هر دو دینِ اسلام و مسیحیت در نگاه به جهان، رابطهی آن با مرجعی که خالق هستیاش میدانند و حد روا بودنِ اندیشهورزی در کارِ جهان، در برابر مسئلههای مشابهی قرار داشتهاند و به پاسخهای کمابیش مشابهی رسیدهاند.
در هر دو دین، هم این گرایش وجود دارد که به جهان هیچ گونه استقلالی داده نشود و هم این گرایش که با وجود مقدر دانستن گردش جهان، آن را قاعدهمند، یعنی گردنده بر پایهی قاعدههایی که در مورد آنها میتوان تعقل ورزید و فهمشان کرد، ببینند. این موضوع را دوستدار مطلقاً در نظر نگرفته است.
در آنچه دوستدار فرهنگ دینیاش مینامد همه چیز به دین تقلیل مییابد و هیچ عرصهای نمیتواند در برابر تمامیتخواهی دین مقاومت کند و استقلالی حتّا در حدی نسبی و اعتباری داشته باشد.
پانویس:
[۱] دقیقتر آن است که بگوییم به صورتی این چنین تفسیر شدنی هستند. این تذکر از این نظر لازم است که جهانبینی ما متأثر از دینهای سامی است، یعنی ما موضوع را به صورت خدا(یان)−جهان میبینیم.
اندیشههای چینی و هندی را نبایستی در قالب کلیشههایی ریخت که از تصور خدایی خالق در برابر دنیایی مخلوق حاصل شدهاند. عنوانهایی چون مونوتئیسم (توحید)، پلیتئیسم (چندخدایی) و حتّا آتئیسم (بیخدایی) بر زمینهی جهانبینی خاصی شکل گرفتهاند که دینهای سامی تکاملیافتهی یهودی و مسیحی و اسلام مظهر بارز آناند. توضیح جهانبینیهای چینی و هندی، و نیز آفریقایی کهن و سرخپوستی، با مفهومهایی از این دست، ممکن است به شدت تحریفکننده باشند. نمونهی مشهور این تحریف نام بردن از کنفوسیوس و بودا به عنوان پیغمبر است. پیغمبر، به احتمال بسیار اختراع مصریهاست. این تصور در ادیان مدون سامی پرداخته شد و تثبیت گشت. چینینان و هندیان چیزی را زیر عنوان پیغمبر نمیشناسند.
ما امروزه جهانبینیهای دینی یونانی کهن و ایرانی کهن را هم متأثر از دینهای موسوم به ابراهیمی توضیح میدهیم. این کاری ناشایست است که ما را از فهم آن جهانبینیها وامیدارد. کاری ناشایسته به عنوان نمونه اسم بردن از زرتشت به عنوان پیامبر دین زرتشتی است. مفهوم پیامبر را اسلام به تصور ما از آیین زرتشتی و توان گفت که حتّا به خود این آیین در نحوهی معرفی خویش، تحمیل کرده است.
شرط رفتن به سوی فهم درست، درک موقعیت هرمنوتیکی فهم مسائل است، یعنی درک اینکه خودمان از چه دیدگاهی به موضوع مینگریم و با چه مفهومهایی آن را به فهم درمیآوریم.
اگر به مسائل فلسفی، مذهب، شناخت جهان، آفرینش، و مسائلی از این قبیل علاقه دارید میتوانید به وب سایت من مراجعه کنید و کتابی بسیار شگفتانگیز، به نام کتاب یورنشیا، را که من اکنون در حال ترجمۀ آن هستم مطالعه کنید. شما پاسخ بسیاری از پرسشهایی را که از دیر باز در ذهن داشتهاید در این کتاب خواهید یافت: http://www.urantia.info/fa/toctable1.htm
حمید / 17 September 2011