حیات نعمت سمرقندی، شاعر و پژوهشگر، حدود سه دهه مسئولیت مرکز غیر دولتی فرهنگ تاجیک در سمرقند را بر عهده داشت و آن طور که خود او میگوید پنج سال پیش از جریان بسته شدن این مرکز حدود چهل روز در خانه زندان بود؛ چهل روزی که برای او آسان نگذشت. این مرکز فرهنگی تاجیکان یکی از سه مرکز بود که در شهر سمرقند فعالیت میکردند و هرکدام با شیوههای گوناگون برنامههای فرهنگی و گاهی سیاسی برگزار می کردند. حالا در سمرقند یک مرکز فرهنگی باقی مانده است که آن هم دولتی است.
حیات نعمت در یک گفتوگوی کوتاه، از مرکز فرهنگیای که خود او ریاست آن را بر عهده داشت گفت؛ مرکزی که در بسته شدن درهای آن، گاهی خود مردم تاجیکزبان را هم مقصر میداند.
در بسیاری از اتفاقهایی که میافتد خود آدمها نقش دارند. چون دو چیز را نفهمیدهاند. مرکزی که تشکیل دادم، با حرکت جمال میرسعیدوف فرق داشت. حرکت جمال میرسعیدوف، حرکت اپوزیسیونی و سیاسی بود، اما مرکز ما یک مرکز کاملاً فرهنگی بود. دولتیها میگفتند که سمرقند خود شهر تاجیکها باشد. داشتن مرکز فرهنگ تاجیک برای چه لازم است؟ من در جوابشان میگفتم: پس چرا شما مرکز معنویت و معرفت ازبکان را در جمهوری ساختهاید؟ مرکز معنویت و معرفت ازبک در جمهوری ازبکستان برای چه لازم است؟ چون فهمیدید که مردم به فقر معنوی دچار شدهاند اقدام به ساخت چنین جایی کردید. برای ما تاجیکها نیز همین چیز لازم بود. چون مردم ما هم از معرفت دور شدهاند.
حالا این مرکز فرهنگی تخریب شده و مکان دیگری، با مسئولیت افراد دیگر و با رعایت قوانین دولتی، در زمینههای فرهنگی فعالیت میکند. مرکز فرهنگی جدید دیگر مثل قبل بین مردم شناختهشده نبوده و محلی برای رفت و آمد شاعر و نویسندگان تاجیک نیست.
حیات نعمت سمرقندی یکی از بهترین مترجمان شعرهای سعدی به زبان ازبکی است و به زبانهای تاجیکی، روسی و ازبکی شعرهای زیادی سروده است که بسیاری از آنها تا به حال روی چاپ را ندیدهاند. شعرهای حیات نعمت در بسیاری موارد اعتراضی است و او را به عنوان یکی از روشنفکران مبارز تاجیک در تمام آسیای میانه و روسیه میشناسند.
او حالا در خانهی برادر خود به تنهایی به فعالیت خود ادامه میدهد. کار اخیر او تحقیقی در واژههای محلی سمرقندی در غزلیات مولانا است؛ کار چندسالهای که بر اساس آن نتیجه میگیرد که مولانا در سمرقند زاده شده است و نه در بلخ. در آثار تازهی حیات نعمت دربارهی مولانا، تولد او در وخش تاجیکستان و سفر بعدی خانوادهاش به سمرقند روشن شده است. حیات نعمت بر اساس زبان مولانا میگوید او باید در سمرقند رشد یافته و سپس به بلخ رفته باشد.
مولانا سمرقند را که برای او به دل و جانش وصل بود در یکی از رباعیهایش چنین توصیف کرده است:
عشقت صنما چه دلبریها کردی
در کشتن بنده ساحریها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نهای چه کافریها کردی.
توجه فرمایید به «سمرقند دلم» گفتن مولانا که هیچیک از شاعران حتی زادهی سمرقند، این شهر فردوسمانند را به این درجه چون مولوی صمیمانه و با مهر و محبت سرشار ستایش نکرده است.
حیات نعمت، تحقیق خود را به پایان رسانده و دنبال ناشری میگردد که این کار باارزش را به چاپ برساند. ناشران سمرقندی و همینطور ازبکستانی، توانایی و جسارت انتشار کار کسی چون حیات نعمت را ندارند؛ شاعری که هیچ گاه شعرها و فعالیتهایش مورد پسند دولت ازبکستان قرار نگرفته است.
شعر دیگری برایتان میخوانم:
بارها گر خانهزندان گشتهام
گاه زیر پتک سندان گشتهام
از غضب لب زیر دندان گشتهام
مدعی بشنو ز دو گوشت، بدان!
من نترسم تا نترسد این جهان!
چشم چل دیوار به رویم گشته است
چل تفنگش ار به سویم گشته است
پایمال خسم کویم گشته است
مدعی بشنو ز دو گوشت، بدان!
من نلرزم تا نلرزد این جهان!
یار و دوستانم اگر بفروختند
آتش خشمام زیاد افروختند
بعد از آن بر ورطهای انداختند
مدعی بشنو ز دو گوشت، بدان!
من نرنجم تا نرنجد این جهان.
حیات نعمت، از دورانی میگوید که بازار محفلهای ادبی شهر دوشنبه، پایتخت تاجیکستان گرم بود. او همچنین شعری را میخواند که در تاجیکستان از آن استقبال شده است: «تا تماماً مردنم وقت کم است.»
این شعر را گوش بدهید:
باز اندر دیدگانم شبنم است
سیل اشک دل چو آب «درغم» است
فرد ملت نزد ملت سرخم است
این نشان مرگ ملت، ماتم است
تا تماماً مردنم وقت کم است
در دل ملت خدا و دین نماند
مرد سالم، عقل روشنبین نماند
نه ادیب، نه شاعر، آن و این نماند
این نشان مرگ ملت، ماتم است
تا تماماً مردنم وقت کم است
مردهدلها را به دل مطلب نماند
نه شجاعت، زور و تاب و تب نماند
مهر فرد ملتام، یا رب، نماند
این نشان مرگ ملت، ماتم است
تا تماماً مردنام وقت کم است
بر برونمرزی مرا نام دادهاند
زندگیم یائس و ابهام دادهاند
هستیم را گویی انجام دادهاند
این نشان مرگ ملت، ماتم است
تا تماماً مردنم وقت کم است
در وطن چون بیوطن گشتم کنون
از وطن بیرون کند ابنای دون
بیخ ملت کنده شد از بیخ و بن
این نشان مرگ ملت، ماتم است
تا تماماً مردنم وقت کم است
در سمرقندم سمر، قندم مپرس!
در بخارا دانش و پندم مپرس!
چشم امیدم چرا کندم مپرس!
این نشان مرگ ملت، ماتم است
تا تماماً مردنم وقت کم است
بعد از این تنها به نام مانم، دریغ!
گمره بیدین، عوام مانم، دریغ!
غوره و چون سیب خام مانم، دریغ!
این نشان مرگ ملت، ماتم است
تا تماماً مردنم وقت کم است
کردهام در حال مایوسی ندا
تا به روز تیرهام بخشی صفا
نشنوی گر آه و فریادم، خدا!
این نشان مرگ ملت، ماتم است
تا تماماً مردنم وقت کم است
حیات نعمت نسبت به آیندهی زبان تاجیکی در سمرقند چندان خوشبین نیست و میگوید تقصیر خود مردم هم هست؛ مردمی که به خاطر به دست آوردن شغل فرزندان خود را در مدارس ازبکی و یا روسی ثبت نام میکنند، باعث از بین رفتن مدارس تاجیکزبان در شهر سمرقند میشوند. حیات نعمت سمرقندی تحقیقی را در دست داشت که در آن گفته شده در چهل سال گذشته حدود ۴۰ مدرسهی تاجیک زبان در شهر سمرقند از فعالیت بازمانده است.
چهل سال پیش، در شهر سمرقند دویست و هفتاد و دو مدرسهی تاجیکی وجود داشت. حالا یکی هم نمانده است. گاهی کودکان همسایه میآیند نزد من که برای انجام درسهایشان به آنها کمک کنم. آنها به تمامی از کلمههای ازبکی استفاده میکنند. «قوشیش»، «ایرش»، «کوپیتورو» و … غضبم میآید، اما معادل تاجیکی کلمات را به آنها میگویم: نه، ضرب زدن بگویید، جمع کردن، یا که «قوشی» کردن. مولوی هم «قوش» میگوید: یک دو ساغر قوش- قوش. در همین تحقیقات هم میآورم که احتمالاً بعد از ده، پانزده سال این زبان در سمرقند نمیماند. کسی که بعد از من این لغتنامه را بخواند، می گوید: حیات نعمت اینجا نوشته که این زبان در سمرقند زنده است و استفاده میشود. کو، کجا رفت این زبان؟! حتماً این سئوال پیدا میشود که تا ایام زندگی من این زبان در سمرقند زنده بود و بعد از مرگ من مرد.
حیات نعمت هنوز با همان ماشین تایپ محصول دوران شوروی کارهای خودرا در یک نسخه تدوین میکند و نگران است که کارهایش پیش از آن که روی چاپ را ببینند از بین بروند.
باعث بسی غم و اندوه برای همه فارسی زبانان. با تشکر از سرکار خانم سمرقندی که با تهیه چنین گزارشهایی حساسیتی را هر چند اندک در دیگر فارسی زبانان بر میانگیزند . چند نکته را گفتنی میدانم :
1. این اندازه بی خبری میان این بستگان فرهنگی جای تعجب دارد. بر بزرگان و اندیشمندان فرزندان فردوسیست تا ایشان را اگاه تر سازند و بر نکات مشترک میان ایشان پای بفشارند و ایشان را در غم و شادی یکدیگر شریک سازند .
حسین / 20 March 2011