امیر حسین
باز امروز یکی دیگر جوانه زده. وقتی کف پایم شروع به خاریدن کرد فهمیدم. درست توی گودی کف پا. کاش میتوانستم کمی پایم را تکان بدهم. این چهارمیست. اولی از میان قفسه سینهام زد بیرون. دومی از کنار تهیگاهم. سومی اما درست زیر کتفم سبز شد و هی فشار میآورد. تا بالاخره آمد بالا. لابد پوستم را ناسور کرده. آرزو داشتم پهلو به پهلو شوم و یا بقدر پنج سانتیمتر پایم را جمع کنم.
مادرم تا چشمش به باغچه میافتاد صدا میزد: “امیرحسین باز که این باغچه شده جنگل عرعر. بیا تا این نهالها نازک است از خاک دربیار. هیچ ثمری نداره این درخت”. و من کفشم را میپوشیدم و میرفتم سر وقتشان. دوپایم را ستون میکردم و خم میشدم. بازوهایم مثل پیچک دور نهالها میپیچیدند. با کمی تقلا از خاک بیرون میآمدند. ریشههایشان کوتاه و سست بود. اما حالا دیگر بندهای استخونهایم را کرمها جویدهاند. نه پوست مانده و نه رگ و پی. این آستین چهارخانه قرمز که از خاک بیرون زده دستی درونش نیست. فقط استخوانهای ساعد و بازوست. مفصل هم ندارند. استخوان پنجهام لابلای ریشهها گیر کردند و از هم پاشیدند. شاید اگر فشارهای این نهال خرد عر عر نبود هنوز همچنان زیر خاک پنهان میماند. مثل باقی تنم. و مثل تن حامد و بهروز و بچههای دیگر. عجب سخت جان است این درخت عرعر. بی آب و بی ریشه به سرعت برق رشد میکند. باران هم دیگر نمیبارد. مدتهاست نباریده. شاید آن وقتها که میآمد بهار بود. الان نمیدانم چه فصلی از چه سالی است. روز و شب را گم کردهام در این تاریکی. دیگر فرقی ندارد که برای پوسیدن تنت روز انتظار بکشی یا شب؟
وقتی باران میآمد، قطرههای آب توی خاک نفوذ میکردند و در گودی چشمخانه جمجمه جمع میشدند. چشمهایم مدتهاست خشک شده. با خاک یکی شده.
من که دیگر نمیتوانم تکان بخورم حتی بقدر سر برکردن و آه کشیدن. اما کاش یکی از همین روزها مادرم میآمد و عباس را هم صدا میزد تا این نهالهای تازه پا را از خاک بیرون بکشد. تا تنم سوراخ سوراخ نشود و کف پایم را قلقلک ندهند. تا استخوانهایم از هم نپاشد. همه چیز بهترست در کنار هم باشد تا بتوانم آرام بخوابم. کاش سطلی آب آهک بر روی جسدم میپاشیدند تا سریعتر تجزیه میشدند و این کرمها سلولهایم را این طرف و آن طرف نمیکشیدند.
گاهی صداهایی از روی زمین میآید. اما مفهوم نیست. مثل صدای کسی که زیر آب حرف بزند طنین غریبی دارد. گوشهایم پوسیدهاند. اما لابد از استخوانها داخلی گوش چیزی باقی مانده است. یک طنین بم و نامفهوم توی جمجهام میپیجد. کلمه ندارد. اگر هم میشنیدم، قادر نبودم جواب بدهم. حنجرهام همان بالا که بودم با فشار طناب له شد. سیب گلویم هم آمد توی دهانم. لبها. لبهایم از همه زودتر پوسیدند. وقتی تنم را آوردن پایین لبهایم پاک سیاه شده بود. و وقتی گریدر اولین پاکتش روی صورتم خالی کرد ترکیدند. یکروز صداها را واضح تر شنیدم. عدهای گریه میکردند. با صدای بلند. مثل شروهخوانی زنان جنوبی. هی صداها اوج میگرفتند و باز کم میشدند. صدای مادرم هم بود. مدتی بعد صداهای دیگری آمد. مثل صدای نعره کشیدن بود. چند تا تفنگ شلیک کردند. حتما هوایی بوده. چون سرو صدا یکدفعه قطع شد و تا مدتها فقط صدای باد بود یا وول خوردن حشراتی که توی لباسها میلولیدند و میرفتند زیر پوست. اما صداها یواش یواش کم شد و سکوتی بی انتها جایش را گرفت.
کاش مادرم میآمد. با عباس. یا با هر کدام از بچههای کوچه که از شش سال قبل ندیده بودمشان. البته قبل از آن هم کمتر میدمشان. همیشه توی اتاقم بودم. فقط عباس بود که در میزد و یکراست میآمد بالا. میآمد به همان اتاقی که روی پشت بام با هم ساخته بودیم. تابستانها گرم بود و زمستانها سرد. اما مینشستیم و تا بوق سگ حرف میزدیم. از همه چیز حرف میزدیم. از شعرها و رمانها و اتفاقات روز. گاهی اعلامیهای از زیر لباسش بیرون میآورد. کلمه به کلمه میخواندیم و بحث میکردیم. دور تا دور اتاق کتاب بود و اعلامیه. چند تا پوستر و قاب عکس به دیوار زده بودیم. پوستری از چه گوارا که عباس آورده بود و عکسهای چخوف و کافکا. یک عکس کوچک هم بود که خیلی دوستش داشتم. دخترکی ده دوازده ساله با لباسی بلند و گشاد. یک دامن پرچین قرمز هم تنش بود و موهای بافتهاش اسیر دست باد. پابرهنه بود و شاخهای از نخل خرما روی شانهاش حمایل کرده بود.. با تمام صورتش رو به دوربین لبخند میزد. در پسزمینه چند بزغاله سیاه به جستجوی علف زمین را بو میکشیدند.
مادرم صدا میزد امیرحسین باز این باغچه شد جنگل عرعر. همه حیاط باغچه بود. غیر از یک حاشیه موزائیکی دورتادورش. چهار طرفش چهار تا درخت گل ختمی کاشته بودیم که گلهای آبی رنگ میدادند. از اواسط بهار تا آخر تابستان. آن وسط هم یک درخت توت تزیینی بود. خاک باغچه پر از قلوهسنگ بود. هرسال جند تا گونی سنگ میبردیم بیرون و به جایش کوذ میریختم. اما خاک و کود لابلای قلوه سنگها فرومینشست. مادرم چند بار سعی کرده بود چند بوته رز بکارد یا لاله عباسی و اطلسی. نمیگرفت. خشک میشدند. اما تا چشم به هم میزدی پر میشد از درختچههای عر عر. مادرم میگفت از بس بیعارست. کاش حالا که میآید به عباس بگوید این درختچه را بیرون بکشد تا این خاک روشنتر شود. تا این تپه خاکی در خاطره آسمان ثبت شود. اما نه. کاش بماند این نهالها که از خون دلمه بسته در رگهای من بر میگیرند و بالا میروند. کاش بماند این ساقههای نازک که هر روز بیشترقد میکشند. تا نشانی این مردههایی شوند که بر گورهایشان سنگی نگذاشتند. کاش بماند این برگهایی پهن عرعر تا سایهای بر سرمن و بر این خاک و این همه جنازه که در هم پیچیدهاند باشد. کاش مادرم اصلا نیاید.
خسرو
آخرین شب هیئت بود. هیئت ما تا آخرین شب محرم هم برپاست. شام که دادیم ملت رفتند خونههاشون. هیئت خلوت شد. من و بچهها وسط هیئت برای خودمون سفره انداختیم و نشستیم. اون شب زرشک پلو با مرغ بود. جات خالی. آب مرغ را کشیدم روی پلو. اما هنوز قاشق اول را نرفته بودم بالا که حسن زینال پیدایش شد. از بچههای مسجد رضایی فلکه اول خزانه. گفت خسرو پاشو که گشت داریم. گفتم تو برو من با موتور میام. گفت نه بابا امشب خانیآباد نمیریم. مأموریت ویژه است. با خشاب پر. پرسیدم کجا؟ گفت بریم پایگاه اونجا حاج جلال بهمون میگه. زدیم بیرون و با موتور جلدی خودمون رو رسوندیم به پایگاه. حاجی وسط حیاط ایستاده بود. از ریش بورش شناختمش. شکمش زده بود بیرون. پیرهن رو شلوار. چفیه هم انداخته بود. سلام و علیک کردیم. پرسید معلوم هست کجایی خسرو؟ اولین بار تو عملیات کربلای شش دیده بودمش. سال ۶۵. طرفهای گیلانغرب. اون موقع شونزده سالم بود. ساعت سه صبح رفتیم گشت. حسن گفت اول شب چند تا سایه توی تاریکی دیده که رفتند پشت یه تخته سنگ. وقتی رسیدیم بالاسرشون دراز به داراز رو زمین خوابیده بودند احمقها. انگار هتل است. اسلحه نداشتند. لابد گم شده بودند. شیش تا بودند. حسن یک گلوله در کرد و اونا از خواب پریدند. حسن داد زد دستها بالا. اونا با التماس هی میگفتند انا مسلم. انا مسلم یا میگفتند دخیل یا حسین. یکیشون دستش را برد سمت جیب فرنچش. حسن یک تیر درکرد نزدیک پاش. عراقی دستش را آورد بالا و یک قران کوچیک جیبی تو دستش بود. گفتم حسن نترس مسلح نیستند. همه رو به خط کردیم و آوردیم پایین. دو تایی پای پیاده بردیمشون ستاد تحویل بدیم. حاجی اونجا نشسته بود. حاجی جلال رو میگم. همیشه تو ستاد بود. نمیدونم چرا خط اول پیدایش نمیشد. شاید به این خاطر که دست همه تفنگ بود. حاجی عراقیها را تحویل گرفت و کلی دست مریزاد گفت. من نمیشناختمش. حسن گفت بچه نازیآباده. شانزده متری دوم. اما چند ساله اومده سمت خزانه. اونطرفها دیگه نمیره. بعد هم زیرلبی گفت راستشو بخوای صاف نیست. پرسیدم یعنی چی؟ گفت میگن آدم فروشه. بعد حرف را عوض کرد و گفت مثل خودت عشق موتوره. گفت با فرهاد ما رفیق بوده. همون داداشم که شهید شد. من که یادم نیست.
حاج جلال گفت امشب با تجهیزات کامل میریم. فرنچ و فانسقه و دو تا خشاب اضافی. کلاه آهنی هم بردارید. ممکنه درگیر بشیم. یک لندکروز تو پایگاه بود. پریدیم عقبش و راه افتاد. فکر کنم ده دوازده نفری بودیم. خانیآباد رو که رد کردیم پیچید توی تندگویان. نرسیده به بهشت زهرا نگه داشت. ریختیم پایین. اون موقعها اینطوری خیابانکشی نشده بود. جاده آسفالت بود اما دور و اطرافش زمین کشاورزی بود تا لب جاده خیار چنبر و گوجه بادمجان میکاشتند. پاییز هم انواع کلم بود و شلغم. اما حالا کو تا پاییز؟ تاریکی بود و ظلمات. مثل قیر. حاجی به من و حسن گفت شما که کار کشتهترین دو طرف جاده وایسین. بقیه رو اما پخش و پلا کرد. من دلم به حال علی سیا میسوخت. از تاریکی میترسید. کلاش رو سفت چسبیده بود تا نلرزه. همون سال ۶۳ وقتی رفته بودیم دوره آموزشی فهمیدم. کلی التماس کرد که محل نگهبانیاش را با من عوض کند. اون موقع من هنوز پونزده سالم نشده بود. اما نترس بودم. حالا دیگه نه.
اون شب بازرسی در کار نبود. به ماشینها کاری نداشتیم. میآمدن و میرفتن. یکی دو ساعت گذشت و خبری نشد. حاجی جلوی لندکروز نشسته بود. لندکروز را پایین جاده تو تاریکی پارک کرده بود. گاهی میآمد و به ما سر میزد و نکتهای را میگفت. تفنگها رو ضامن باشه. سرتفنگ رو سمت کسی نگیرین… من نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته. شاید خود حاجی هم نمیدونست. چون فقط میگفت مراقب باشین. دو ساعتی از نیمهشب گذشته بود که دیدم سرو کله یک خاور پیدا شد. هی چراغ میزد. من رفتم جلو و حسین پشتیبانم بود. راننده نگه داشت و دستش رو ازپنجره آورد بیرون. کاغذ سفیدی دستش بود. کاغذ را گرفتم. سربرگ قوه قضاییه بود. لابد مجوز عبور بود. خیلی بد خط بود. نتونستم بخونم. حاجی از تو تاریکی اومد بیرون. بیسیم دستش بود و مجوز را از دست من گرفت. چراغ قوه رو انداخت روش. بعد رفت توی تاریکی و شروع کرد با بیسیم حرف زدن. من آمدم اینطرف کامیون که حاجی مرا نبیند. ازنردبان اطاق خاور رفتم بالا. توی کامیون پر از جنازه بود. روی هم ریخته بودن. این طرف دستی بیرون بود. اون طرف پایی. روی شقیقه همه یک جای گلوله بود. تیر خلاص زده بودند. گمونم پنجاه تایی بودند. همه هم جوون. اما این ته کامیون یکی بود که پیراهن قرمز چهارخونه تنش بود. و یک دستش زیر تنه یک جنازه گیر کرده بود. صورتش درهم بود. انگار که زنده باشد و درد بکشد. لبهاش هم باد کرده و سیاه بود. دستهام سست شد. کیا بودن این جنازهها؟ توی جبهه جنازه عراقی و ایرانی زیاد دیده بودم. اما روی خاک نه کف اطاق خاور. دلم هری ریخت پایین و دستهایم یخ کرد. داشتم میافتادم. پریدم پایین. دیدم سرم داره گیج میره. رفتم کنار جاده رو زمین نشستم. دل آشوبه داشتم. خاور راه افتاد به طرف حاشیه جاده و رفت توی تاریکی و خاموش کرد. از زیر کامیون خونابه میچکید. حاجی سوار لندکروز شد و از مسیری که خاور آمده بود رفت. حسن گفت لابد میره ببینه کسی خاور را تعقیب کرده یا نه؟ حاجی که برگشت افتاد جلوی خاور. یکی دو تا از بچهها را هم سوار کرد و رفتند اما نه به بهشت زهرا. رفتند سمت سه راه افسریه. من و حسن و باقی بچهها همانجا موندیم و جاده را بستیم. دو سه تا کامیون اومد و رد شد. اما ماشین سواری یا موتوری نیامد. ساعت از چهار صبح گذشته بود که لندکروز برگشت. حاجی گفت همه سوار شن. خسته بودیم و تشنه. از مرتضی که همراه حاجی رفته بود پرسیدم کجا رفتین؟ گفت سمت مامازند. البته به اونجا نرسیدیم. پرسیدم خب؟ گفت ما نرفتیم جلو. یعنی حاجی گفت همین بیرون مراقب باشین. همه جا تاریک بود. از توی تاریکی صدای لودر میآمد که کار میکرد. شایدم بیل مکانیکی بود. از این بیلهای زنجیری. مثل تانک.
به پایگاه که رسیدیم. همه پیاده شدن، حاج جلال ما رو جمع کرد و گفت خدا را شکر مأموریت با موفقیت کامل انجام شد. دست همگی درد نکند. وبعد هم گفت رازداری مهمترین وظیفه مومن است. اما اگر ایمانت را از دست دادی و دهنلقی کردی هم این دنیا مجازات میشی و هم آن دنیا. هفته بعد هم برای همه یک دست گرمکن ورزشی آورد که من نگرفتم. اندازهام نبود.
عباس
با امیرحسین تو اتاق پشت بام نشسته بودیم که یکی زد به در. آخرهای تابستان بود. امیرحسین داشت شعر بلندی از شاملو را میخواند. رسیده بود به این بیت. “تنها یکی / آنکه خستهتر است”. امیرحسین ساکت شد. من بلند شدم تا در را باز کنم که یکی با لگد در را باز کرد. دو نفر آمدند داخل. اسلحههایشان را رو به ما نشانه رفتند. دو تا کلت کالیبر ۴۵. لباس شخصی بودند. ما هاج و واج مونده بودیم. یکی داد زد دستها روی سر. تکان بخورید خونتان گردن خودتان است. دومی پرید و دستهایمان را از پشت دستبند زند و گفت بیرون. بیرون دو نفر با اسحله ایستاده بودند. کلاشینکف قنداق تاشو دستشان بود. بندشان آویزان بود. امیر حسین پرسید چی شده؟ و کسی که دستبند زد محکم زد توی سرش و داد زد: گفتم خفه یعنی خفه. بعد گفت رو به دیوار زانو بزنید. دو نفر اول برگشتند توی اتاق. لابد دنبال اسلحه و فشنگ و نارنجک بودند. نداشتیم. نه من اهلش بودم نه امیرحسین. آمدند بیرون با یک گونی کتاب و اعلامیه و نشریه. یکی سر کیسه را با نخ بست. دومی که سرگروه بود در اتاق را قفل کرد و کلیدش را گذاشت توی جیبش. مادر امیرحسین توی خرپشته ایستاده بود و سرک میکشید. یک لچک سرش انداخته بود. رنگش سفید شده بود. میدانستم که بیماری قلبی دارد. کسی که در را قفل کرد رو به مادر امیرحسین گفت اینجا پر از مدرک جرم است. در رو باز کنید شما هم میشوید شریک جرم. گفت راه بیافتید. پشت در به چشمهامان چشمبند زدند. ماشین جلوی در بود. گمانم لندور بود. ما را عقب ماشین روبروی هم نشاندند. از زیر چشمبند نوک دمپایی امیر حسین را میدیدم. لباس خانه تنمان بود. تو ماشین بوی عرق بغلدستی داشت خفهم میکرد. سعی کردم کمی جابجا شوم که با آرنج کوبید به پهلویم وگفت جم نخور حرومزاده. بیسیم ماشین یکسره خر خر میکرد. سرگروه به بیسیمچی یا هر کسی که اسمش عمار بود خبر داد که شکار افتاد توی تور. تمام. بعد دوباره افتاد به خر خر. کریم گفته بود اگه گیر افتادی باید قصهات کامل و بینقص باشد. فقط چیزی رو بگو که آنها میدانند. یک کلمه اضافی بگویی دخلت آمده. خب حالا آنها چی میدانند؟ اگر هدفشان من بودم چرا نریختند خونه ما؟ یا تو خیابون دستگیرم نکردند؟ کریم گفته بود چطوری حلقه تعقیب را میشود باز کرد تا اگه تحت تعقیب باشی طرف خودش را نشان بدهد. حتما شکارشان امیرحسین بود. حتما یکی گزارش داده. کی؟ معلوم است دیگر جلال. برام مثل روز روشن بود که کار جلال است. لابد قصهای از خودش درست کرده بود. بیشتر برای خودنمایی. از امیرحسین خوشش نمیآمد. همه بچهها امیر حسین را دوست داشتند. اما جلال پر رو و در عین حال خنگ بود. هر روز تو اتوبوسی که میرفتیم مدرسه دعوا درست میکرد. دخترها تحویلش نمیگرفتند. بعد از انقلاب دیگه به مدرسه نیامد. شبها تو محله گشت میزد. بعد رفت تو بسیج و یواش یواش پاش به کمیته باز شد. یک موتور هندای نو هم زیر پاش بود و توی محله جولان میداد. حتما نخریده بود. پولش کجا بود؟ کلت هم داشت. به چند نفر نشان داده بود. سال ۵۹ که دانشگاه تعطیل شد من و امیرحسین بیشتر توی محل دیده میشدیم. جلال هم شروع کرد به شاخ و شانه کشیدن و پشت سر ما حرف زدن. خودش رو نشان نمیداد. تا ما را از دور میدید موتور را روشن میکرد گازش را میگرفت و میرفت. به بچههای دیگر گفته بود این دو تا کمونیست شدند. خدا را قبول ندارند. دست به هرچی بزنند نجس میشود. گفته بود کتاب دست میگیرند که مثلا ما از بقیه فهمیدهتریم. اما قد خر هم حالیشون نیست. من میدانم چی تو کلهشان میگذره. یه شب روی دیوار خانه امیرحسین نوشته بود: “حزب ما حزب خدا، رهبرمان روح خدا. حزب شما حزب مچل، رهبرتان لنین کچل”. گفته بود در انقلاب روسیه صد هزار تا مسلمان و روحانی را در آذربایجان به دستور لنین اعدام کردند. گفته بود همین کمونیستها آیتالله غفاری و شمس قناتآبادی و چند نفر دیگر را ترور کردند. بعد هم خبر داده بود که داریم یکی یکی را شناسایی میکنیم تا به نوبت سرشان را بگذاریم رو سینههاشان.
من با یکی از دو تا از بچههای جوادیه رفیق شده بودم. کریم و مجید. سال ۵۸ جلوی دانشگاه دیده بودمشان. یکی بساط کتاب پهن میکرد و دومی از دور مراقب بود. رفاقت ما پا گرفت. نشریه و اعلامیه برام میآوردند. حرف میزدیم وبحث میکردیم. یکروز من را به علی معرفی کردند. علی اسم مستعار بود. هیچوقت نفهمیدم اسم واقعیش چیه. نمیپرسیدم. خانهاش تو یکی از فرعیهای خیابون آرامگاه بود. نرسیده به نازیآباد. تو کارخانه کار میکرد. اما کتابخوان و باسواد بود. خیلی خوب حرف میزد. هر جمعه با کریم و مجید و بچههایی که از محلههای دیگه میآمدند میرفتیم کوه. کریم گفته بود همه هوادارن. امیر حسین هم با من میآمد. کریم گفت امیرحسین خیلی بچه خوبیه. رفاقتت را حفظ کن اما جریان علی را بهش نگو. گفت روحیه امیرحسین خیلی شاعرانه است. گفتم صد در صد قابل اعتماده. از منم بیشتر. کریم جواب داد که اینو میدونم اما این آدم احساساتش قویه. به درد کار تشکیلاتی نمیخوره. بعد هم گفت ماکسیم گورکی هیچوقت عضو حزب نشد. حتی بعد از انقلاب. امیرحسین هم خودش علاقهای به فعالیت نداشت. اما من شبها با کریم و مجید میرفتیم اعلامیه پخش میکردیم و شعار مینوشتیم. یا کارهای دیگر که پیش میآمد. دو نفر دیگر هم میآمدند که اسمهایشان را فراموش کردم. یعنی همه اسم مستعار بود. برای امنیت همه بهتر بود. دوسه بار هم به پست گشت کمیته خوردیم اما در رفتیم.
سعی کردم بفهمم ما را کجا میبرند. تا میدان قزوین راه را توی ذهنم دنبال میکردم. اما طرف چند بار دور میدان چرخ زد و من نفهمیدم که به کدام سمت پیجید. بالاخره یه جایی ایستاد و پیاده شدیم. از پلهها پایین رفتیم و پیچیدیم سمت راست. دستبندم را باز کردند. و در اتاق را پشت سرمان بستند. چشمبند را برداشتم. امیرحسین نبود. اتاق کوچکی بود. قدری بزرگتر از یک پتوی سربازی کهنه که روی زمین افتاده بود. زیر سقف یک پنجره کوچک بود که از دو طرف حفاظ داشت. لامپ کمنوری روشن بود. تا شب به سراغم نیامدند. هوا کاملا تاریک شده بود که در باز شد و یک نفر گفت پاشو اگر میخوای بری دستشویی. وقی برگشتم یک سینی غذا روی پتو گذاشته بودند. عدس پلو سرد شده بود. قاشق نداشت. یک تکه نان زدم توی ماست کنار سینی، اما از گلویم پایین نرفت. فردا ظهر که جمعه بود یکی آمد و مرا برد بالا. با دستبند و چشمبند. در اتاق بالا اسم و مشخصاتم را پرسیدند. بازجو پرسید چرا دستگیر شدی؟ گفتم نمیدانم. به طعنه گفت لابد یادت رفته. بزودی یادت میاد. یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود که دوباره سوار ماشینم کردند و راه افتاد. راننده و مامور بغل دستیاش سرگرم حرف زدن بودند. وقتی راننده نگه داشت بالاخره چشمبندم افتاد. تو سرازیری اوین بودیم. جلوی در بزرگ زندان راننده بوق زد. چند لحظه بعد دوباره بوق زد. یکی سرش را از پنجره کوچک اتاق نگهبانی بیرون آورد و پرسید چه خبره. بغل دستی راننده گفت متهم آوردم. مامور زندان جواب داد کسی نیست تحویل بگیره. برو فردا بیارش و پنجره را بست. راننده دوباره بوق زد. و بعد یک بوق ممتد. پنجره باز نشد. بغل دستی پیاده شد و کوبید به پنجره. مامور زندان پنجره را باز کرد و داد زد چه خبرته؟ همراه من گفت مگه کوری نمیبینی متهم آوردم. خطرناکه. مسلح بوده و پروندهای که دستش بود را نشان داد. آشکارا دروغ گفت. مامور زندان هم جواب داد اگر خود کارلوس را آورده باشی الان تعطیله. برو فردا صبح بیا. همراه من دور برداشت: تو چه گهی هستی، برو بگو بالادستت بیاد. طرف هم آتشی شد و گفت عوضی، میام بیرون دخلت رو میارم ها. برو گمشو. برو ببرش بغل دست ننهات. همراه من هم که جلوی راننده ضایع شده بود داد زد: گفتم جا نداریم. نمیتونیم نگهش داریم. مامور نداریم. آدرس خونه آبجیات را بده ببرمش اونجا. مامور زندان به سرعت پنجره را بست و غیب شد. مامور همراه من پرید تو ماشین و به راننده گفت بزنیم بچاک. تا راننده دنده عقب گرفت، در زندان باز شد و مامور زندان با یک باطوم دوید سمت ماشین. اما راننده پاشو گذاشت رو گاز و در رفتیم. مامور همراه من زد زیر خنده و آرنجش را آورد بیرون و به طرف که داشت دنبال ماشین میدوید حواله داد. به راننده گفت خوب شد نفهمید از کجا اومدیم و زد زیر خنده. بعد برگشت و نگاهش به من افتاد. خنده روی صورتش خشکید و داد زد مادرقحبه چرا چشمبند رو باز کردی؟ و خواباند توی صورتم. من که چشمهایم از زور درد پراشک شده بود جواب دادم خودش افتاد. گفت همهاش تقصیر شما حروم لقمههاست. باید با همین چشمبند از تخم آویزانت کنند. یک مشت بچه کونی شدهاند گه خور برژنف. اما چشمبند را نبست. وقتی رسیدیم به پارک وی. آنطرف اتوبان فانفار “لونا پارک”، خالی توی آسمان تاب میخورد. برگشتیم سمت آزادی. بعد از ظهر جمعه در خیابانها پرنده پر نمیزد. سر خیابان زنجان راننده زد کنار تا چشمبند مرا ببندد. وقتی چشمبند را باز کردند دیدم در یک سلول دیگر هستم. تاریکتر از قبلی بود. تا چشمهایم به تاریکی عادت کرد دیدم امیرحسین هم آنجاست. پریدم و بغلش کردم. کمی دمغ بود. ماجرا را برایش تعریف کردم و تمام شب خندیدیم.
این را همه میدانند که اول انقلاب گردانندگان کمیته چه کسانی بودند. با اعتبارترینها و گردانندگان اصلی مغازهدارهای محله و پسرانشان بودند. سوابق گشتیها و مامورهای اجرایی که دیگر اسباب شرمندگیست. در بین این همه آدم بندرت کسی پیدا میشد که دبیرستان را تمام کرده باشد. نه سر از سیاست در میآوردند ونه از قانون. همه امور روی سلیقه شخصی میچرخید. آدمی که تفنگ دارد نیاز به فکر و قانون و تدبیر و تجربه و رویه و اصول ندارد. به هرحال من و امیرحسین را برگرداندند به یک سلول. و ما باید حرفهایمان را هماهنگ میکردیم. یک داستان و یک روایت معین. من استباط خودم را گفتم. اینکه کسی مثل جلال گزارش داده. و میخواسته ضرب شست نشان بدهد. اسمی از من نبرده وگرنه میآمدند خانه ما. یا سر قرار دستگیرم میکردند. اما حتی آدرس من را نپرسیدن. اگر من بگم اعلامیهها مال من بوده این داستان تبدیل میشه به دم خروس و آنها میگردند دنبال خود خروس. من اتفاقی در آن ساعت خانه شما بودم. تو هم که خودت با کسی ارتباطی نداری. جست و جو هم به جایی نمیرسد. در نتیجه داستان تمام میشود. امیرحسین بدون اکراه قبول کرد. فقط پرسید اعلامیهها ونشریات رو از کجا آوردم؟ گفتم یکی از بچههای دفتر پیشگام تو دانشگاه میآورده. اسمش مثلا بگو پیمان. چی میخونده؟ نمیدانی یا مثلا متالوژی. آدرسش را داری؟ نه. کجا میدیدیش؟ توی اتوبوس. توی کتابفروشی. توی پارک. توی کافه قنادی سهیل یا جایی همین حوالی. باید جزئیاتش را مرور کنی. قرار بعدی کی و کجاست؟ همانجا چهارشنبه دیگر. باید طرف فرصت با خبر شدن داشته باشد. چی میگفتی؟ آخرین گفتوگو درباره چی بود؟ قیافهاش چطوری است؟ قد وزن رنگ مو رنگ چشم. باید همه جزئیات رو بدانی. دقیق و بدون اشتباه. این سئوالها را صد بار ممکن است تکرار کنند. هر بار از یک در تازه وارد میشوند. سعی میکنند تناقض حرفهایت را بیرون بکشند. یادت باشد که جرم تو مهم نیست. این حتی جرم نیست. آنها سعی میکنند اطلاعات دیگر یا بقول خودشون سرنخهای جدید پیدا کنند. بالاخره تا صبح اینها را با هم مرور کردیم. راستش قصههای دیگری رو هم امتحان کردیم. اما در هیچکدام امیر حسین تبرئه نمیشد. هم گزارش جلال رو داشتند که به هر حقیقتی ارجحیت داشت. هم اون اعلامیهها و نشریات سازمانی کوفتی که معلوم نبود چرا نگهشان داشته.
فردا صبح دوباره رفتیم اوین. انداختنمان توی دو تا سلول انفرادی. یک ماه تمام هر روز بازجویی شدم. کتک نخوردم. راستش چیز زیادی از من نمیدانستند. اسم کسی را نبردم. فقط یکبار خواستند کروکی محل خانه خودمان را بکشم. کشیدم و بازجو به همکارش گفت بخدا قسم این یه ارتباطی با یه جایی داره. این هوادار خشک و خالی نیست. حالا صبر کن تا صداش در بیاد. و به من گفت قصهات کامله. اما من را نمیتونی فریب بدی. یک استعلام بفرست برای بچههای انجمن اسلامی دانشگاه آمارش رو در بیارن. بعد به من گفت وای به حالت اگر دروغ به هم بافته باشی. فعلا مهمون هتل اوین هستی. و فرستادنم به بند عمومی. اونجا مهرههای فعال داشتند. از خود زندانیها. نمیدانستم امیر حسین چطوری از پس کار برامده بود؟ حتما حرفی در باره من و کریم و بچههای گروه کوه نزده بود وگرنه ولکن من نبودند. توی دلم تحسینش میکردم.
وقتی رفتم به بند عمومی امیر حسین هم آنجا بود. یکی دو روز قبل از من منتقلش کرده بودن. گفت فکر میکرده آزاد شدم. امیرحسین نمیتوانست راه برود. کف پایش ورم داشت و به سختی قدم برمیداشت. چند جای صورتش هم کبود بود.
من و امیر حسین را شش ماه بعد بردند برای محاکمه. فکر کنم فروردین ۶۲ بود. تنها برگ پرونده گزارش جلال بود و صورت جلسه تفتیش اتاق امیرحسین و برگههای بازجویی. قاضی روحانی بود. دو نفری را با هم صدا کرد. تو اتاق دوسه نفر دیگر هم بودند که محاکمه شده بودند و منتظر انشاء حکم بودند. اما بعد رفتند.
قاضی نگاهی سرسری به پرونده ما انداخت و به صدای بلند خواند: طرفداری از گروههای الحادی و ضدانقلاب، طاغی علیه خدا و رسول و ائمه طاهرین، نشر افکار اشتراکی در بین جوانان با هدف گمراهان کردن آنان، نگهداری و پخش کتب ضاله، قصد اقدام به ارتکاب حمله مسلحانه علیه جان و ناموس مسلمین، دشمنی با خدا و رسول گرامی اسلام و حجت بر حق خدا بر روی زمین، خروج از دین و ارتداد، باقی ماندن در کفر علیرغم عرضه دین مبین اسلام…
امیرحسن گفت حاج آقا ما فقط چند تا اعلامیه خواندیم. من این اتهامها را قبول ندارم. رئیس دادگاه در جواب تشر زد: کی اجازه داد تو حرف بزنی؟ اینجا محضر محترم دادگاه است. میدان انقلاب که نیست که میپری توی حرفم. یکبار دیگه بیاجازه حرف بزنی بیرونت میکنم و حکم غیابی صادر میشود. خواندن اتهامات را ادامه داد. از روی نوشته میخواند. لابد برای همه یکی بود. آخرش هم یک نگاهی به ما کرد و به من اشاره کرد متهم اگر دفاعی دارد بگوید. برخاستم و گفتم حاج آقا ما جوانیم و کنجکاو. یک کسی با هر قصدی یک اعلامیه داده دست ما و ما خواندیم. ما نه اهل سیاستبازی هستیم و نه این حرفها. ما را ببخشید تا برگردیم سر درس و کلاسمان. اشتباه کردیم. قول میدهیم که دیگر از کسی اعلامیه نگیریم و نگه نداریم. و نشستم.
قاضی در جوابم گفت: معلوم است که فریب خوردید. چون راه حقیقت و دین کاملا روشن است وشما باسوادید. شما هم جرم مرتکب شدید چون خلاف قانون رفتار کردید و هم گناه. تقاص جرم را که باید پس داد. چون حرف قانون است و قانون شوخیبردار نیست. اما غیر از آن باید از گناهی که کردید توبه کنید. باید به اسلام برگردید. باید به مسئولین زندان و دادگاه محترم ثابت شود که شما واقعا توبه کردهاید. البته اگر بر من ثابت میشد که شما توبه نمیکنید من نمیگذاشتم بیجهت پول بیت المال را خرج سیر کردن شکم یک مشت ملعون از خدا بیخبر کنند. بشین.
بعد رو کرد به امیر حسین که تو چه میگویی؟ امیرحسین ایستاد و گفت حاج آقا این ملت انقلاب کردند که دیگر کسی را به خاطر خواندن یک کتاب یا یک اعلامیه زندانی نکنند. من لباس امیرحسین را چنگ زدم و کشیدم تا فتیله را کمی پایین بیاورد. اما امیرحسین ولکن نبود. دستم را کنار زد و گفت: حتی اسلام هم گفته ایمان باید از روی تحقیق و آگاهی باشد. چطوری بدون خواندن حرف دیگران میشود فهمید که کدام حرف درستتر یا بهتر است؟ حاج آقا در آیه… ” قاضی داد زد که متهم بنشیند اما امیر حسین میخواست حرف بزند. ماموری که پشت سرش ایستاده بود نزدیک شد و شانههای امیرحسین را فشار داد. حاج آقا گفت تو یک الف بچه میخواهی به من درس اسلامشناسی بدهی. من حرفهای امثال تو را حفظم. اینجا هم دادگاه است نه محل درس و فحص. حیف که رافت اسلامی اجازه نمیدهد که شما متمردان را سرجایتان بنشانم. این همه قتل و ترور و آتش زدن خانه مردم در سطح شهر، وقتی به اینجا میرسید یاد مسلمانی میافتید؟ انگشت اشارهاش را رو به امیر حسین تکان میداد و گفت: اما بدان که خون همان شهدا بر ذمه من است اگر بگذارم امثال شما متقلبان قسر در بروید. همان اسلامی که تو از آن دم میزنی تکلیف را روشن کرده. اگر توبه کردید و به دامن اسلام بازگشتید و ایمان واقعی آوردید و حاضر شدید جان را فدای اسلام کنید درب زندان و آغوش ملت بر روی شما باز است. وقت دادگاه را گرفتی و حق دیگران ضایع شد.
رو به منشی کرد و گفت. عباس… ۱۵ سال به شرط اثبات توبه. امیرحسین… ۲۰ سال. یک ماه اول انفرادی. بعد دستش را کوبید روی میز و گفت صلوات بفرستید.
امیر حسین را یک ماه بعد دوباره آوردند به بند عمومی. رنگش پریده بود. ریشش بلند شده بود و نای راه رفتن و حرف زدن نداشت. تا دیدمش خندید و پرسید توبه کردی؟ گفتم شروع کردم.
سه ماه بعد ما را منتقل کردند به زندان گوهردشت. بازهم با هم بودیم. ۵ سال تمام. زندان پر بود از امثال من و امیرحسین. تا اواخر شصت و دو چند شب یکبار یکی دو نفر را میبردند برای نوشتن وصیتنامه. اما از سال ۶۳ به بعد اوضاع آرامتر شد. امیرحسین شروع کرده بود به آلمانی خواندن و منم هرچی به دستم میرسید میخواندم. چقدر کتابهای خوب توی زندان بود. بچههای مذهبی و سمپاتهای مجاهدین برای خودشان عالمی داشتند. توی زندان تشکیلات مخفی راه انداخته بودند. اهل مطالعه و این حرفها نبودند. مدام در حال جذب و طرد کردن و قشونکشی و بایکوت کردن و انتقاد از خود بودند. گروهی زیادی از زندانیها تواب شدند. یعنی در نمایشهایی که مسئولین دادستانی در مسجد زندان کارگردانی میکردند بازی میکردند. بازیهای بد و غلوآمیز و مضحک. بازیهایی سخت مشمئزکننده. ما کاری به آنها نداشتیم. نه به اینها و نه به آنها. البته لابد زیر نظر بودیم. یعنی همه بودند. اما اینقدر آدمهای پرمسئلهتر آنجا بودند که ما عملا از یاد میرفتیم.
اسفند ۶۴ همه در تدارک شب عید بودیم. چیزهایی را میشستیم یا تمیز میکردیم. در تعطیلات نوروز و در کل فروردین، ملاقات تعظیل بود. زندانبانان به مرخصی میرفتند و کمبود نیرو و نگهبان باعث میشد که فشارها و محدودیتها بیشتر شود. شام معمولا غذای سرد بود که با ناهار میدادند. از طرف دیگر ملاقاتهای شب عید پر و پیمان بود. خانوادهها همه چی میآوردند. از آجیل و میوه و شکلات و شیرینی گرفته تا صابون و حوله و لباسهای نو.
دو روز بعد از ملاقات بستهای را تحویلم دادند. مادرم گفته بود که خالهام از امریکا برایم یک پیراهن فرستاده. بسته را که باز کردم امیرحسین گفت به به عجب پیرهن خوشگلی. قرمز که نه تقریبا زرشکی بود. با نوارهای چهارخانه آبی. بازش کردم. از آن پیرهنهایی که کابویها میپوشند و دکمههای جلویش همیشه باز است. جنسش کشمیر بود. اما نه خیلی ضخیم. دستم را دراز کردم که امیر حسین بپوشد. دستم را پس زد. خودم امتحانش کردم. امیرحسین خندید و زد به پشتم و گفت: صد تومن اومد روی قیمتت. فهمیدم امیرحسین خوشش اومده. اصرار کردم که او بردارد. قبول نکرد. گفت هدیه کسی رو که نمیبخشند. بهانه کردم که هوا دارد گرم میشود جواب داد سه تا زمستان دیگه اینجایی. گفتم کمی گشاد است گفت خب پس به تن من زار میزند. از من یه هوا لاغر تر بود. از من اصرار و از او انکار. دلم میخواست قبول کند اما امیرحسین سرتق بود و مبادی آداب.
زمستان امد و این تعارفات تکرار شد اما امیرحسین قبول نکرد. منم نمیپوشیدم و همانطور توی کیسه یک گوشهای ماند و ماند. هرسال در ۲۲ بهمن یا دوازده فروردین چشم انتظار بودیم که عفو بخورد و حکم ما کمتر شود. دوبار هم اتفاق افتاد. ۱۲ فروردین ۶۷ حکم من و امیرحسین هردو ۵ سال شد. یعنی تمام. برای همین وقتی در اردیبهشت ۶۷ مارا به اوین برگرداند فکر کردیم که میخواهند آزادمان کنند. صد تا برنامه با امیرحسین ریختیم. اما روزی که برگشتم اوین کریم را دیدم و به شدت جاخوردم. کریم آشنایی نداد و منم خط را گرفتم. اما به شدت ترسیدم. فکر کردم حتما چیزی گفته و ما را برای محاکمه دوباره برگرداندهاند اوین. دل توی دلم نبود. به امیر حسین گفتم اما او هم گفت بهتره به روی خودت نیاوری. در تمام آن سه چهارماه آخر مدام در این فکر بودم که اگر صدایم کردند چه بگویم. بالاخره کریم یک شب که داشتم اخبار تلویزیون را نگاه میکردم آمد کنارم و گفت من اسم تو را ندادم. گفتم منم همینطور. گفت میدونم. پرسیدم چند وقته اینجایی گفت یک سال و نیم بعد از تو آمدم. وقتی از دستگیری ما باخبر شده بود از تهران رفته بود. رفته بود کنگان توی یک شرکت پیمانکاری. اما تو اعتصاب کارگری دستگیر شده بود. و در خانهاش مدارکی بوده که یکراست آورده بودندش اوین. گفت مجید رفت کردستان و دیگه ازش خبری ندارد. گفت آشنایی نده. اصلا. طرف من نیا که اوضاع خراب میشود. با این وجود من هنوز میترسیدم. همین ترس باعث شده بود که کنارهگیر و افسرده بشم. خبر پذیرش قطعنامه مثل بمب ترکید. ما منتظر خبرهای بهتر، هرشب ساعت هشت جلو تلویزیون زل میزدیم به این جعبه جادو. اما این خبرهای خوب سر نرسید. سه چهار روز بعد ارتش صدام دوباره به خرمشهر حمله کرد. به امیر حسین گفتم بیا برویم داوطلب اعزام به جبهه شویم. امیرحسین پوزخندی زد که اینها جرئت نمیکنند تفنگ به دست ما بدهند. طبق اخبار تلویزیون حملهها دفع شده بود و داشت اوضاع رو به ارامش میرفت و دوباره سوسوی امید از آن دورها چشمک میزد. یکی دو روز بعد باز جو زندان ملتهب شد. خبرها حاکی از حمله مجاهدین به غرب کشور بود. سوار تانکها و کامیونهای عراقی شده بودند تا بیایند تهران پیاده شوند. در زندان موقع پخش اخبار گروهی صلوات فرستادند. بعضیها لبخندشان را پنهان نمیکردند. پچپچها شدت گرفت. صفبندیها عوض شد. در آن بندهای دیگر حتی شعار هم داده بودند. این را بعدها یکی تعریف کرد. اما ماشین جنگی اهدایی صدام حسین به کرمانشاه هم نرسید. و اینجا توی زندان دوباره خوابها آشفته شد. ظرف یک روز لبخندهای گریخته از صورت آن زندانیان بر صورت زندانبانان نشست. با این وجود به فاصله چند روز اوضاع بدجور عوض شد. از ده مرداد اوضاع زندان به شدت ملتهب شد. ملاقاتها تعطیل شد. بدرفتاری زندانبانان شدیدتر شد. هیچکس حتی اگر از تب میسوخت به بهداری اعزام نمیشد. هر روز چند نفر را برای بازجویی صدا میکردند که خیلیهاشون دوباره به بند برنمیگشتند. بعضیها با صورت کبود و دماغ کوفته و پرخون میآمدند. صدایی از کسی در نمیآمد. حتی پچپچهها کم شده بود. پیشترها هر روز یکی دو نفر آزاد میشدند اما مدتها بود که خبر آزادی کسی اعلام نمیشد. فکر میکنم اوایل شهریور بود که یک گروه ۱۵ نفره را صدا زدند. تاریخش یادم نیست. آن روزها نمیدانستیم قرارست چه اتفاقی بیافتد. اول صبح بلندگوی بند اسمهایشان را خواند. همه هوادار مجاهدین بودند. ساعت ۱۱ دوباره ده تا اسم دیگر. غروب یک چندتایی برگشتند اما بقیه را ظاهرا به بند دیگری برده بودند. روز بعد هم همین ماجرا تکرار شد. طی چهار پنج روز بند خلوت شد. بعد از بچههای گروههای دیگر هم میبردند. همه شستشان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. سالهای ۶۱ و ۶۲ شب صدا میزدند. یکی دو نفر را صدا میزدند و طرف میفهمید که دیگر وقتش رسیده است. تمام بند یکپارچه سکوت میشد. صدا از کسی در نمیآمد. کسی را که صدا زده بودند رنگش مثل گچ سفید میشد. خون از دست و پایش میرفت. موقع راه رفتن پایش را میکشید و سرش روی گردنش لق میزد. میرفت سمت ساک و یا کیسه لوازم شخصیاش. سرش را میکرد درون کیسه. چیزی را بیرون میآورد و دوباره میگذاشت سرجایش. چیزی را میبخشید به بقیه. به هم اتاقیهایش. لبخندی مرده روی لباش میماسید. شاید از اینکه ما از سرنوشت تلخش مطلع هستیم لبخند میزد. به هر حال با یکی دو نفر که دوستشان داشت روبوسی و خداحافظی میکرد و پشت در بند میایستاد تا نگهبان در را باز کند. اما حالا روزها صدا میزدند. مثل اینکه گروهی را برای ملاقات صدا کنند. کسی کیسهای یا ساکی همراه نداشت. ظرف چند دقیقه همه پشت در بند میایستادند. اما از روز پنجم به بعد دیگر همه میدانستند. چند نفری که برگشته بودند چیزی نمیگفتند. زندانی سیاسی سئوال نمیپرسد. از جریان بازجویی و پرسشها حرف نمیزند. یکی دو نفر که پاپی شدند این پاسخ را شنیده بودند: یک سئوال و جواب ساده بود. بازجوها همیشه سه نفر بودند. و یک روحانی میانشان بود. سئوالها درباره اتهامها قبلی یا جدید نبود. درباره خودت میپرسند. اینکه مثلا به خدا اعتقاد دارد؟ در مورد انقلاب و دشمنان اسلام چه نظری دارد؟ ویکی دو تا سئوال درباره اینکه اگر آزاد شود چه میکند؟ گفتند یکی یکی صدا میزنند. کسی درباره جوابها بحث و استدلال نمیکند. گفتند بعد از بازجویی افراد را دو دسته میکردند. تا غروب از هر ده نفر یکی دو تا را برگرداندند به اتاق ما. وقتی بچههای گروههای چپ را هم بردند امیرحسین گفت همین فردا پس فردا نوبت ماست. گفتم به ما کاری ندارند. ما نه اسلحه داشتیم و نه طرفدار اینها بودیم. گفت داستان اون روباهه یادته؟ وقتی پرسیدند تو چرا فرار میکنی گفت اول میبرند بعد میشمارند. اعتراض کردم که مملکت اینقدر بی حساب و کتاب نیست. اینها هم مثل ما هم محاکمههای آرش و نادریپور و کمالی را دیدهاند. هم آخر عاقبت نصیری و پاکروان را. هنوز ده سال هم نگذشته که بگوییم یادشان رفته؟ گفت اتفاقا بدبختی ما از همینجاست. آنها یک مشت کارمند مواجببگیر بودند و در مقابل حقوقی که میگرفتند از رژیم دفاع میکردند. اما اینها مومنین به خدا و اسلام هستند و غیر از مواجب و موقعیتی که یافتهاند وظیفه شرعی هم دارند که کافران و دشمنان خدا را بکشند. خدا هم که حی و حاضر نیست تا خرفهمشان کند. در نتیجه اینها فکرشان را به خدا نسبت میدهند و دوباره از او میگیرند.
راستش خیلی ترسیده بودم. فکر میکردم با رفتن در قفس شیر وحشی که نه زبان تو را میفهمد و نه شفقت و ترحم سرش میشود حسابم پاک است. تازه این مشکل حضور کریم هم که هنوز دست از سرم برنداشته بود. صبح که چشمم را باز کردم صدای امیرحسین توی مخم بود. “تنها یکی/ آنکه خستهتر است”. وقتی صدایمان زدند پیرهن چهارخانه را در آوردم و گفتم امیرحسین این را یادگاری از من داشته باش. گفتم این تنها چیزی است که میتوانم بهت به عنوان یادگاری بدهم. لبخند زد. میدانستم آن پیرهن رو دوست دارد. او هم تسبیح کوچکی که از هستههای زیتون درست کرده بود داد به من. پیراهن را پوشید و رفتیم. بردندمان به یک اتاق خالی که تنها چند پتوی سربازی کنارش افتاده بود. اول مرا صدا زدند. چهارمی یا پنجمی بودم. از یک راهرو رد شدیم و رفتیم به اتاقی بزرگتر. یک میز بزرگ وسط اتاق بود و سه نفر پشت میز کنار هم نشسته بودند. میز کوچکی هم عمود بر این میز و با فاصله از آن گذاشته بودند و صد تا پوشه روی هم بود و یک نفر قلم در دست آماده نوشتن. نفر وسط که معمم بود داشت پروندهای را ورق میزد. دو پاسدار همراهم بیرون در ماندند اما یکی داخل اتاق کنار در و پشت سرمن ایستاده بود. مسلح بود. من با آن تی شرت و شلوار گشاد و موهای بلند و صورت اصلاحنشده خودم را توی قفس شیر یافتم. اولی یعنی آنکه سرمیز سمت راست نشسته بود اسم و فامیلم را گفت و دوباره همان اتهامهایی که قاضی در دادگاه اول ردیف کرده بود را خواند. بعد پرسید چکار کردی؟ گفتم هیچ. خانه دوستم بودم که دستگیر شدم و چندتا اعلامیه و نشریه اونجا بود. من کارهای نبودم. حاج آقا پرسید مسلمانی؟ گفتم مسلمانزاده هستم. این جواب بیهوا از دهنم پرید. یعنی قبلش بهش فکر نکرده بودم. فکر کردم امیرحسین چه خواهد گفت؟ حاج آقا بلافاصله پرسید خدا را قبول داری؟ رفتم تو فکر که چی باید بگم؟ دهان باز شیر و آن دندانهای نیشش آمد جلوی چشمم. حاج آقا با نهیب داد زد: جواب دادن به این سئوال فکر کردن داره؟ گفتم نه حاج آقا. یعنی بله. استدلالهای کتاب تعلیمات دینی یادم آمد. گفتم بالاخره این یه چیز فطری است. من واقعا معنی فطری را نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم. دهان شیر بسته شد و زل زد توی چشمهام. فکر کردم امیرحسین لابد خواهد گفت ایمان به خدا یک امر شخصی است. حاج آقا دوباره پرسید اگر انقلاب و اسلام در خطر باشد حاضری برایشان بجنگی. شیر دوباره از جایش برخاسته بود و آماده پریدن بود گفتم حاج آقا من تمام روزهای انقلاب از ۱۷ شهریور تا ۲۲ بهمن هر روز در تظاهرات بودم. یکبار هم موقع شعار نوشتن گیر افتادم اما فرار کردم. این انقلاب مال امثال من هم هست. حاضرم. بله حاضرم. آیا امیر حسین هم این شیر خشمگین را میدید؟ یا میگفت: برای انقلاب بله اما برای کسانی که انقلاب ملت را دزدیدند نه. یا میگفت حاج آقا غیر مسلمانها هم در انقلاب بودند سهم آنان چی میشود؟ شاید هم گفته باشد که انقلاب از طرف اسلام در خطر است نه از طرف جوانهایی مثل من که شش سال از عمرشان را ضایع کردهاید.
اولی که سر میز نشسته بود پرسید آداب شرعیه را به جای میآوری؟ دوباره صدای خرناس شیر توی اتاق پیچید و یکی دو قدم جلو آمد. مانده بودم که چه جوابی بدهم؟ لابد مخبرهایشان گزارش دادهاند که ما نماز نمیخوانیم. اگر میگفتم بله به بقیه جوابهایم شک میکردند. اگر میگفتم نه، که حسابم با کرامالکاتبین بود. گفتم حاج آقا من اهل ریا نیستم. نماز خواندن در زندان برای خودنمایی است و پیش خدا ارزشی ندارد. اما اگر توفیق پیدا کنم از این ببعد مرتب میخوانم. جملهام تمام نشده بود که امیر حسین منو کنار زد و آمد جلوی میز و گفت حاج آقا مارا ۵ سال است اینجا نگه داشتهاند که نماز خواندن یاد بگیریم؟ اگر من نماز نخوانم از شما میپرسند؟ شاید هم گفت نماز خواندن که از روی ترس باشد فقط خم و راست شدن الکی است. فلان زردشتی یا مسیحی نماز نمیخواند و الان نماینده مجلس است. شیر که تا چند لحظه قبل روی زمین لمیده بود و از سر بیحوصلگی با دمش مگسها را میپراند. بیهوا از جایش بلند شد و غرید. حاج آقا پرسید اگر آزاد شدی و دوباره فیلت یاد هندوستان افتاد چی؟ میدونی چند نفر مثل تو همین حرفها را اینجا زدند و حالا جنازههایشان در سومار و گیلانغرب طعمه لاشخورها شده؟ من گفتم شما حق دارید اما من وقتی آزاد هم بودم دنبال این کارها و این آدمها نبودم. حالا که دیگر آخر و عاقبتش را میدانم. حاج آقا در جوابم گفت به اینجا که میرسند همه همین رو میگن. از سر جاده اوین که سرازیر میشوند لابد یاد سرازیری قبر میافتند و صحرای محشر و روز حساب وکتاب. اما ترحم بر پلنگ تیز دندان/ ستمکاری بود بر گوسفندان. و نتیجه گرفت که اینها همه مارموزند. نگاهشان که میکنی نعوذ بالله از فرزندان حضرت زهرا هم مظلومتر به نظر میرسند. اما از کشتن سلاله او ابایی ندارند. نمیدانم چه زهری یا چه کثافتی به آنها میخورانند. و دوباره با تاکید گفت: نه. ترحم بر اینها حرام است. در دلم آرزو کردم که چنین سئوالی را از امیرحسین نپرسد. چون مطمئن بودم در جواب میگفت لابد تقیه میکنند حاج آقا. یا اینکه میگفت ایمان از روی ترس و ایمان برای ماندن در قدرت دو روی یک سکهاند. شاید هم میگفت یعنی حاج آقا باید پلنگها را کشت تا گوسفندها پروار شوند و بعد رستگار شوند؟ میترسیدم از این نیش و کنایههای امیرحسین. هربار هم بحث میکردیم در جواب اعتراضم میگفت نمیتونم قبول کنم که کسی چشم در چشمم بدوزد و بگوید خر باش. نمیتونم. این دیگه دست خودم نیست. یک لحظه حرفهای امیرحسین باعث شد که حضور شیر را فراموش کنم. احساس کردم علیرغم حرفهای حاج آقا شیر دوباره سر جایش آرام نشسته بود. حتی به نظرم رسید که یکی از چشمهایش را بسته است. آن روز به اندازه کافی شکار کرده بود و علاقهای به دریدن من نداشت. تازه آن وقت متوجه شدم که چه بوی وحشتناکی میدهد. بویش مثل چسب به لباسم و به تنم چسبیده بود. سکوت برقرار شده بود. آنها به من نگاه نمیکردن. دستم را توی جیب شلوارم کردم و تسبیح امیر حسین را لمس کردم. تمام این سئوال و جوابها ده دقیقه بیشتر طول نکشید.
حاج آقا که ظاهرا رئیس بقیه بود سرش را بالا آورد، سرتا پایم را برانداز کرد و به پاسدار پشت سرم گفت اتاق دو. بعد گفت وقت نماز است. نفر بعدی ساعت دو بیاید. آمدم بیرون. مامور دادگاه به دو پاسدار پشت در گفت اتاق دو. با تعجب نگاهم کردند. حس کردم نگاهشان با غیظ است. راه افتادیم. اتاق دو خالی بود. پس آن چهار نفر قبلی کجا بودند؟ اما سئوال نکردم. کسی هم به سراغم نیامد. منتظر آمدن امیر حسین بودم. اما نیامد. تمام بعد از ظهر پشت در بسته ایستادم تا صدای قدمهایش را بشنوم. اما صدایی نیامد. فکرم به هزار راه رفت. گاهی فکر میکردم شاید دادگاه عصر تعطیل شده. مثلا یکی مرده و حاج اقا مجبور شده برود؟ پس امیرحسین و آن هشت نفر را برگرداندهاند به بند. یعنی از این همه آدم فقط حکم مرا داده بودند؟ یعنی به همین راحتی فرصت من تمام شد؟ آن هم اینقدر تخمی؟ باور نمیکردم که مرگ اینقدر به آدم نزدیک باشد. هیچکس باور نمیکند. حتی زیر چوبه دار. آدم همیشه فکر میکند که یک اتفاقی در راه است. هی ناخواسته برای روزهای بعد و سالهای بعد نقشه میکشد. این امید بیپیر چقدر فریبکار است. آدمی را دست میاندازد و لابد با خودش میخندد. به هر حال الان که نمیخواهند اجرایش کنند؟ پس چرا کسی نمیآید سراغ من؟ نزدیک غروب دیگر از فشار ادرار داشتم میترکیدم. زدم به در. مدتها جوابی نیامد. بالاخره بعد از چند بار درکوفتن یکی آمد و پرسید چه مرگته؟ گفتم باید برم دستشویی. گفت صبر کن تا بیام. مدتی بعد آمد و تا در را باز کرد به دستم دستبند زد و گفت این بار جستی ها. آمدیم توی حیاط و رفتیم سمت بند خودمان. چراغهای محوطه روشن بود و صدای قار قار کلاغها دنیا را پرکرده بود. به بند که رسیدم هیچکدام از آن نه نفر برنگشته بودند. برای من امیر حسین مهم بود. اخرین بار که نگاهش کردم روی پتو سربازی ولو شده بود و داشت با دکمههای همان پیراهن قرمز چهارخانه ورمیرفت. گفتم ما رفتیم. او لبخند زد و گفت دیدار به قیامت.
سه هفته بعد آزاد شدم. تا یک ماه از خانه بیرون نیامدم. دلم راضی نمیشد بروم خانه امیرحسین. تا اینکه یکی از بچههای محله خبر آورد که مادر امیرحسین سکته کرده. سر خاک قلبش گرفته بود و در راه بیمارستان تمام کرده بود.
سلام.
همیشه برایم خوانده ای.
اینبار نیز لذت بردم.
مریم رنجبری / 29 January 2017