حالا او مرده و چیزی جز چند کتاب و معمای مرگش باقی نمانده. شاید حالا باید سوالهای سخت اما ریشهای را بپرسیم: چه چیزی در نوشتههای همینگوی هست که او را به همه نسلها متعلق میکند؟ چیزی که باعث میشود حتی ما که برخی از کارهای او را دوست نداریم و از بسیاری از خصایلش خوشمان نمیآید، قدرت و طنین صدای او را تایید کنیم.
پاسخ دادن به چنین سوالهایی آسان نیست و درباره همینگوی این کار نیازمند کمی بیرحمی است. نقد ادبی معمولا نتیجه و بازده محدودی دارد، چون اگر تمام دهه آینده را هم صرف مطالعه تکنیکهای روایت او در داستانهایش کنید، باز از منبع قدرت ادبی او بسیار فاصله خواهید داشت. با این حال، اغلب کارهای آخر او، بد بودند. نوشته هايي به مراتب ضعيفتر از کارهای اولیهاش: تلاش ناکام همینگوی برای جستوجوی تصویر خودش در دوران جوانی.
پیرمرد و دریا، معجونی از حکمت، تمرین دست و پا شکسته کلاسیسیزم و تقلیدی مسخره از متانت و موزونی است. «در امتداد رودخانه و به سوی درختان»، غرور یک جنگجوی شکستخورده است؛ پر از پرگویی و خیالپردازی اما در عین حال باید گفت به عنوان یک اعتراف شخصی، اثر غمانگیزی است، وضعیت زوالیافته و ترس از پیر شدن، سرانجام، همینگوی را درهم شکسته است.
در ۲۰ سال گذشته، چهره عمومی همینگوی، که نمیتواند با چهره واقعیاش خیلی هم متفاوت باشد، تصویری از یک مرد کسلکننده بوده است. یک شکارچی پیر در آفریقا، خبره در به تور انداختن زنان و بازی با توپها و شرکت در جنگها. کسی که تجربیاتش را کمکم در اختیار مخاطبانش قرار میداد تا مطمئن شود که همچنان علاقهمند به دیدن او هستند.
اما هیچ چیز بدتر از مصاحبه لیلیان روز در نیویورکر در سال ۱۹۵۰، نمیتوانست برای یک نویسنده آمریکایی اتفاق بیفتد. تصویر سیاه از غرور و گستاخی یک نویسنده که تنها یک روزنامهنگار با شخصیتی مثل «دلیله» میتوانست آن را بروز دهد. خانم روز، چند روز قبل با عصبانیت نوشته بود که همینگوی مقالهاش را تایید کرده و به کارش باور دارد. اما کل ماجرا برای همینگوی یک دردسر بود. سالها قبل، همینگوی نوشته بود: «گاهی برای نویسندگان خوب ما در سنین مشخصی این اتفاق میافتد…» بله، نیمه اول زندگی خود را صرف تقلید تجربیات انسانی میکنند و نیم دیگرش را صرف تقلید طنزآمیزی از تقلید خودشان.
اما همینگوی دیگری هم وجود داشت. نویسندهای همواره جوان، و نویسندهای برای جوانان. او بهترین رمانش را به نام «خورشید هم طلوع میکند»، در میانه دهه ۳۰ زندگیاش نوشت و بهترین آثارش را تا ۴۰ سالگی خلق کرد. او با واژگان ثابت و تکراری به اصطلاح ادبی مبارزه کرد، سبکزدایی و تجملزدایی کرد و سبک تازهای برای ایجاد کشمکش در داستان ایجاد کرد. او نویسندهای بود با جملات كوتاه و كوبنده، چه در رمانهایش و چه در داستاهای کوتاهش. همینگوی از مرزهای فرهنگ گذشته بود و به نظر میرسید که به سكون و سکوت روابط متمدن بیتوجه است. او براى شوكه كردن خوانندگانش مىنوشت.
اما موضوع عالی کارهای او به نظر من «وحشت» بود.
همینگوی در یکی از نخسیتن داستانهایی که نوشته، مستقیم به قلب نهیلیسم میزند. با شجاعت فوقالعادهای که آن سن وسال داشت مینویسد؛ با شجاعتی که به او اجازه میداد باورهای کهنه مورد پسند عامه را خار کند و «نیک آدامز» را تنها نشان دهد، سر درگم، ترسیده و بی حوصله. نیک آدامز آرامش خود را با ماهیگیری با تشریفات خاص و دقیق در یک رودخانه باز مییابد.
همینگوی با داستانهایی درباره مردمانی که به آخر خط رسیدهاند و دیگر نمیدانند که چه باید بکنند و کجا باید بروند، به قلب نهیلیسم ما میزند. نهیلیسم نه به عنوان یک باور یا احساس، بلکه به عنوان یک وضعیت آشفته اخلاقی که در آن فرد، انگیزهایی را که بر اساسش به زندگی ادامه میدهد از دست میدهد و ناگهان شروع به پرسیدن سوالهایی میکند که بهتر است بیپاسخ گذاشته شوند.
حقایقی در زندگی وجود دارد که تقدیر انسانی ما را پوچ و بیمعنی جلوه میدهد و هیچکس نباید برای مدت طولانی به آنها بیندیشد. اما همینگوی در داستاهای اولش، این کار را میکند. نیک آدامز، جیک بارنز، لیدی برت، فردریک هنری و سپس مشتزنها و گاوبازها، آمریکاییهای پولدار و نویسندگان شکستخورده: همه بر لبه همین تیغ قرار دارند. در آستانه تسلیم و پایان کارشان هنوز به هر قطعهای چنگ میزنند، به هر چیز شرافتمندانهای که بتوانند. قهرمان شدن مردمانی که مدتها قبل از قهرمانی ناامید شدهاند و تنها امیدوارند که بدون اینکه بیشتر خرابکاری کنند، جلو بروند.
گفته شده که همینگوی گرفتار ترس بود؛ آن را به داستانهایش آورد تا راهى برای غلبه بر آن بیاید. این سخن درست است اما این همه ماجرا نیست. همینگوی آنقدر احمق نبود که نداند بر ترس نمیتوان غلبه کرد. بهترین داستانهای او از «پنجاه بزرگ» گرفته تا «زندگی کوتاه و شاد فرانسیس ماکومبر»، درگیر ایجاد یک آتش بس موقت در مواجهه ناامیدانه با ترس هستند.
همینگوی حتی روی موضوعی عمیقتر دست میگذارد؛ چیزی که آن را به عنوان شخصیترین تجربه خود به داستانهایش میآورد و نتیجه فشارهای تاریخ قرن بیستم است. موضوع اصلی او «وحشت» است. وحشتی که به دلیل لاینحل بودن نهیلیسم، به رگهای آگاهی جاری شده است، وحشتی که فکر کردن به دقایق آینده را ناممکن میکند. ما این تجربه را داریم، اگرچه خلاف «جیک بارنز»، میتوانیم شبها بخوابیم. ما آن را میشناسیم، چون این وحشت بخشی از زندگی مدرن است. اما همنیگوی آن را بدون ترس به محدوده آگاهی ما وارد میکند.
بیش از این هم هست. داستانهای اول همینگوی، خوانندگانش را با سوال دردناکی مواجه میکنند: اینکه آیا شایسته انسان بودن هستند؟ او بر اضطرابهای ما دست میگذارد.
همینگوی در نوشتههای موفقش، برای مواجهه با هرآنچه میبیند آماده است. سبک فوقالعادهاش در نثر، راهی است برای اینکه به زبان امکان دهد که گرهافکنی و گرهگشایی کند، در حالی که زیر بطن آن، وحشتی که شخصیتها را فراگرفته و همین طور خواننده را، به طرز اجتنابناپذیری پخش میشود. نثر هم مانع است و هم سرچشمه ایجاد آن بیشکلی که در ذات وحشت وجود دارد. همینگوی با آمادگی کامل، به خواننده این امکان را میدهد که سرانجام از داستان فاصله بگیرد و بعد شاید با آن همدلی و دلسوزی کند.
این همنیگوی ما را مجبور میکند که به عنوان انسان از خود سوال کنیم که آیا اصلا نیرو و ارادهای داریم، هیچ غرور غیرقابل شکستنی؟ او این سوال را به شیوهای پایهای میپرسد: در حرکت از استیصال به سوی آرامش، در کتاب «خورشید هم طلوع میکند»، اما در نهایت بازگشت به سمت نومیدی است: مثل کتاب «وداع با اسلحه»، یا در «زنگها برای که به صدا در میآیند» و تاملاتش در کتاب «در امتداد رود و به سوی درختان.»
جان بریمن، شاعر، یک بار گفته بود که ما در فرهنگی زندگی میکنیم که انسان میتواند تمام زندگیاش را بدون اینکه هرگز بفهمد ترسو بوده، بگذراند. همینگوی خوانندگانش را وادار میکند که این امکان را درنظر بگیرند. او از طریق ساختار معماگونه داستانهایش، تاکید میکند که کسی قادر به گریز نیست و لحظه عیان شدن حقیقت برای همه ما فرا میرسد. داستانهای او جبرگرایانه به نظر میرسند و تصاویری از خشونت و مرگ در خود دارند اما در واقع این داستانها انسان را به مقاومت و بازسازی خود تشویق میکنند. با خواندن آنها فرد احساس میکند که به معنایی عمیقتر دست یافته، اگر نه به حد اعلای آزادی ممکن برای انسان، که دستکم به سرسختی و مقاومت در تحمل رنج.
دیدگاه همینگوی اما محدود بود: همانگونه که یک منتقد ایتالیایی اشاره کرده، دیدگاهش، «دیدگاهی درخشان اما ناکامل از زندگی» بود که در آن طیف وسیعی از رفتارها، اگر نه همه آنها، رها شدهاند. اما لحظاتی وجود دارد که او در آنها با یک حساسیت ویژه و خاص مینویسد، به نحوی که میتوان محدودیتهای سبک و زبان او را فراموش کرد و احساس کرد که در این چند صفحه با نویسنده بزرگتری روبهروست.
همینگوی داستان کوتاهی به نام «یک جای روشن و تمیز» دارد که در بخشی از آن، گارسن پیرتر به گارسن جوانتر توضیح میدهد که باید با آدمهای بیخانمانی که در کافه مینشینند صبور باشد: «چون همه به یک جای روشن و تمیز نیاز دارند که در آن به تنهایی خود خیره شوند.»
با عجب کینه ای این متن نوشته شده ! و حملات به اصطلاح انتقادی بدون ارایه دلیلی صورت میگیرد بطوری که من که همچون نگارنده دوستدار این نویسنده نیستم باز از هجم غرض و عدم ارایه دلایل در متن شوکه شدم.
آرش / 12 July 2016