زندگی پدر و مادرم و پدر و مادر آنها و پدر و مادر پدران و مادران‌شان در دوره‌های مختلف سیاسی و تاریخی سمرقند گذشته است و هر کدام آرزو داشتند که این تغییرات را و این تفاوت را به نسل بعدی برسانند از طریق نوشتن دفتر خاطرات. از این جاست که هم پدرم، خالق نظروف و هم مادرم، دانه‌گل نظروا، از کودکی، از زمانی که شوق من به خواندن و نوشتن را پی بردند، مرا هر کدام به نوبت سر زانوی خود می‌نشاندند و به من قصه می‌کردند از دوران کودکی و روایت‌های از گذشتگان و کلان‌ترها شنیده‌اشان و همیشه در پایان هر صحبت به من یادآوری می‌کردند اینها را به تو می‌گوییم چون امید داریم روزی همه را خواهی نوشت.

۴۵ سال تنهایی: خاطرات پدر و مادری از سمرقند
۴۵ سال تنهایی: خاطرات پدر و مادری از سمرقند

نوشتن را به رسالت و وظیفه فرزندی من تبدیل کرده بودند و همیشه به من میدان و شرایط آرام و خلوت فراهم می‌کردند. حتی خوراکم را به کتاب‌خانه پدر می‌آوردند و به من می‌دادند تا همچنان غرق خواندن کتاب یا نوشتن دفتر خاطرات خود باشم. اما این آرزوی آنها را تا چهل‌سالگی جدی نگرفتم. زمانی که یک و یکباره متوجه شدم که چهل‌ساله شده‌ام تنها چیزی که خواستم در جشن چهل‌سالگی دعوت پدر و مادرم به هلند بود و با هم نوشتن آن دفتر خاطراتی که همیشه در ذهن داشتند روزی کتاب کنند.

اصلا مادرم بود که این برنامه را آغاز کرد. وقتی از او خواستم خاطراتش را بنویسد آن چه و آنگونه که در شصت‌سالگی در یاد دارد و من با آن چه که در طول سالها از او شنیده‌ام آن را تکمیل خواهم کرد. او هم سه سال هر بار که نزد ما به هلند آمد نوشت و پنج دفتر بزرگ را پر کرد. من هم به این دفترها به عنوان یادداشت‌های سیاه‌نویسی نگاه می‌کردم که شاید ده بیست سال وقت ببرد تا آماده کنم. اما وقتی دفتر اول را خواندم، میخ‌کوب، شرمنده و بهت‌زده شدم! مادر با مهارت بیشتر از آن چه که من در نوشتن دارم، بهتر از انتظار و درک من از نگاشتن نوشته بود.

شهزاده سمرقندی، نویسنده
شهزاده سمرقندی، نویسنده

او به عنوان شاگرد اول چخوف، تولستوی و صدرالدین عینی نوشته بود و من فهمیدم که چرا دوست دارم بنویسم. این را از مادر میراث گرفته بودم و خبر نداشتم. هیچ ویرایش نمی‌خواست و تنها باید تایپ می‌کردم و می‌دادم به دست ناشر گرامی.اما این دفتر تنها یک مشکل داشت. از ظلم‌هایی نوشته بود که در کودکی از پدر و در دوران ۴۵ سال زندگانی مشترکش دیده بود. دفتر پر بود از خون‌های ریخته، از قلب‌ صدها بار شکسته و جوش خورده و از تحقیرهای دیده و تلاش‌ها و مبارزه‌هایی که او برای به دست آوردن صدای خود جایگاه خود در خانواده خود کرده بود. دو سه بار از او خواستم شاید بهتر باشد این پاره را حذف کنم یا آن پاره را نرم کنم، راضی نشد. گفت یا همه را چاپ می‌کنی یا هیچ!

راه دیگری نداشتم که پدرم را نیز وادار کنم خاطرات خود را بنویسد. حوصله، بینایی و توان نوشتن نداشت. راضی شد اما به سوال‌های من جواب دهد. پرسیدم و گفت و یاداشت کردم. به او گفتم مادر دفتر خاطراتش را مفصل نوشته و این فرصتی‌ست برای تو که خود را سفید کنی. او گفت من می‌دانم چه کردم و چه نکردم در مستی برای همین است که شب و روز حالا نماز می‌خوانم که شاید بتوانم از این همه اشتباه و خطا در نزد خدا جواب‌گو باشم و تا بشود کمی از آن بشویم.

پدرم از رهبران محلی حزب کمونیست و از مدافعان حقوق زن و طرفدار برابری زن و مرد بود اما در خانه ضد مادر و حتی دست بزن داشت. پدرم در تضاد عجیبی زندگی می‌کرد. به من و خواهرانم استقلال فردی تربیت می‌داد اما به مادرم ظلم می‌کرد و به او اجازه کار نمی‌داد. هنوز نیز بسیاری از روشنفکران مرد تاجیک چنین هستند.

مادرم از آرزوی عاشق شدن‌اش می‌نویسد و تحصیل در دانشگاه که هیچ وقت عملی نشد و پدرم از چهار مدرک دانشگاه در شیمی، ریاضیات و مدیریت و دختران متعددی که عاشق‌شان شد و با آنها هم‌خانه شد و گاه آنها را به شوهر داد می‌گوید و از ازدواج‌اش با مادرم – ازدواجی سنتی که مادر پدرم ترتیب داده بود. به خاطر ۱۶ سال تفاوت سنی و اختلاف نظرهای زیادی که در مورد زندگانی مشترک داشتند، هر دو این ازدواج را ناموفق می‌دانند، به غیر از این که شاکر شش فرزندی هستند که محصول این ازدواج است.

حالا این دو شخص عزیز، این دو شخص ضد هم که چهل و پنج سال با هم زندگی کرده بودند از دو زاویه یک زندگی مشترک می‌گویند. پدرم از دوران قحطی‌های استالین، از دوران جنگ دوم جهانی و از کارنامه‌اش در ساختن نیروگاه آبی شهر نارک، در تاجیکستان دوران شوروی می‌گوید و از آن که چگونه با جوانان کار کرده و به آنها زندگانی مدرن و برابر را آموزانده و شرایط فراهم کرده و از آن که چرا به سمرقند برگشته تا برای آبادی زادگاهش عمر خود را بگذارد. همچنین از آن که چه طور وارد حزب کمونیست شد و بعد از فروپاشی چگونه آرام آرام بعد از سال‌های می‌زدگی و بی‌خدایی رو به خدا آورده است و حتی سفر حج رفته است. مادر از تمام ظلم‌هایی که به او و زنان هم‌سن او شده نوشته. از شادی‌های کوچک و کوتاهش، از سرودخواندن‌هایش زیر فشار اطرافیانش و قصدی که تمام عمر تلاش کرده از پدر بگیرد. او وقتی دفتر پنجم را نوشت، گفت: «چه قدر سبک شدم!» و من احساس کردم که به صلح رسید مادر، به آرامش رسید و حتی به طور واقعی و عمیق پدر را هم بخشید.

اما هنوز نه مادرم دفتر خاطرات پدرم را خوانده و نه پدر دفتر خاطرات مادرم را خوانده است. امیدوارم که وقتی دفتر همدیگر را می‌خوانند بتوانند تصمیم بگیرند بالاخره که باید با هم باشند یا نباید. این همه سال کج دار و مریز، به خاطر فرزندان، به خاطر حرف مردم با هم ماندند و همدیگر را تا توانستند آزار دادند. حالا این دو کتاب سرنوشت‌ساز برای خانواده ما در دست شما خواننده فارسی‌زبان قرار دارد. فعلا به خط سیریلیک است و به زودی به خط فارسی نیز خواهد درامد.

این اولین بار است که پدر و مادرم بعد از ۴۵ سال زندگانی مشترک اولین بار با هم عکس گرفتند و با چاپ هم‌زمان دفتر خاطرات‌شان فرصتی دارند برای شنیدن حرف دل هم‌دیگر. خوش‌حالم که در این کار سهم داشته‌ام. اما بدون پشت‌بانی خواهران و برادرم و همین طور تشویق‌های همسرم مهدی جامی و ویراستاران عزیز مهین دوران و اسفندیار آدینه این کار شدنی نبود. از تک-تک آنها سپاس‌گزارم، به خصوص از انتشارات اچ اند اس مدیا در لندن که فرصت ارزشمند نشر را در اختیار تاجیکان نیز قرار داده است گرچه کمتر کسی از تاجیکان ممکن است به صورت آنلاین کتاب بخرد.

دفتر خاطرات مادرم

دفتر خاطرات پدرم