واهمه
باید،
از کنارِ بغضام
مُحتاط بگذرم
که این روزها دیگر
نسیم ِسایهای را هم
تاب نمیآورد؛
و نیز،
نگران چیزهائی باشم
که لبریز شدهاند
و چیزهائی که دارند
آرام،
ترک میخورند…
مقایسه
…. به مَرمَر،
بیشتر میماند،
تا به اطلسی!
و راه رفتناش،
یادآورِ آهوانی ست که هرگز،
بیم صیاد نداشتهاند.
***
باید،
گذری داشته باشد این آهو،
به سرزمینی که در آن
صدایِ تیر،
خواب ِآهوانش را،
آشفته کرده است…
چشم آبی..
برای آیدا
چشمانش
ناگهان مرا
به دریا انداخت
بی آن که هنوز
مهارت مرا در آب
اندازه گرفته باشد.!
***
آه!…
من اکنون
در آبیِ زلال و ژرف چشمانش
بی امیدِ نجاتی
دست و پا میزنم
و ابروانش
این نجات غریقانِ بی التفات
در پاسخ استمدادِ من، گاهی
شانههای ظریف خود را
بالا میاندازند!…
گذار
شعر،
میآید و میرود؛
بی لحظهای درنگ بر درگاهی
که شاعری بر فراز آن
آونگ شده است.
***
تو نیز
در گذر بیرحمانهی خود
که نیمی اززیبائیِ جهان است،
هیچ درنگ نمیکنی
وقتی که من
با آن همه موسیقی و رنگ
حیرت پرندهای را میسرایم.
***
بامدادِ ماه
نزدیک است
و من هم چنان
در جستجوی پل شفافی هستم
که به دنیائی نه چندان دور
میریزد…
اُفول
این شمع انگار
رو به خاموشی ست.
شاهد مرگ خویشتن بودن هم
به راستی،
حکایتی ست!…
***
اینک،
ترانه و سبزی
در آستانهی زردی
و من،
در تلاش کندنِ صخرهای
که این روزها
بر سینه و حنجرهام،
سنگینی میکند….
امروزی
این روزها دیگر
هیچ چیز،
بی حادثه درک نمیشود
حتی زیبائیِ سرسامآورِ تو
که سخت،
طعمِ باروت میدهد!…
نابهنگام
… همه چیز – با افتخار
جابجا شده است؛
در آئینه،
هیچ چیز پیدا نیست؛
قند در آب
سرگرمِ تولیدِ وحشت است!
مرگ در فرودگاه
به زمین مینشیند،
و پرندگان آژیر میکشند؛
بوسهی سرگردانی نیز
در این میانه،
از راه میرسد!….