«شعر مهاجرت» اگر فقط یک ویژگی داشته باشد، آن است که تلاش می‌کند خود را از نشانه‌هایی که بار عاطفی عمومی دارند برهاند و به نشانه‌هایی با بار عاطفی شخصی برسد. شعر نعیمه دوستدار، شاعر و روزنامه‌نگار و دبیر بخش زنان و زندگی زمانه چنین شعری‌ست: با کلمه‌‌های تازه اما همان موسیقی درونی آشنای شعر ایران در حد فاصل بین یادمان‌های تلخ به جای مانده از ایران و تجربه رهایی اتفاق می‌افتد. شعری‌ست برآمده از درگیری و تجربه. «هویت» و چند شعر دیگر از او را می‌خوانیم:

نعیمه دوستدار، شاعر و روزنامه‌نگار
نعیمه دوستدار، شاعر و روزنامه‌نگار

«هویت»

خاطره‌ام را عوض کردم

به جایش خاطره‌ی تازه‌تری خریدم از جنس بلوط

که زیر پای رهگذران

صدای خوشی دارد از هر بار به آغوش برگ‌های خشک خزیدن

شناس‌نامه‌ام عوض شد

حالا

فرزند ارشد کارل و الین ام

که سنگ قبر مرغوبی دارند در میانه‌ی گورستان

شنبه‌ها

وقتی که قهوه‌ی داغ می‌نوشم

یادم می‌رود مسلمان معتقدی بود جد بزرگم

مادربزرگم را هم عوض کردم

با اینگیرید فرزند آسترید

که هرگز نگران غسل جنابت نبود

اینگیرید با یک خرده‌فروش در نشیمن خانه‌ی آسترید خوابید

که با ولووی آبی‌اش رفت به جایی به اسم ینشوپینگ

یا نورشوپینگ

در سال‌های بحران اقتصادی

در مزرعه‌ها به قدر کافی سیب‌زمینی کاشته بودند

حتی

در ایستگاه مرکزی مالمو

می‌شد همدیگر را ببوسیم

ما به خاطر بوسه مهاجرت کردیم.

۲۴ ژانویه ۲۰۱۵ /مالمو

«رفتن»

از آنجا که مرداب‌ها

زیبایی‌ات را فرو‌می‌خوردند

راهت را به سوی کلیسای متروک گرداندی

اشک‌هایت را شمردم که افتاد در حوضچه‌ی تعمید

و حسادت شمع‌ها را دیدم

با نور محقرشان بر گونه‌های سپید

میلی به بازگشتنم نیست

مقصدم رفتن است

از خاطره‌های محقر

و پاک شدن از عکس‌های تار و رنگ پریده

گذشته در روزهای دور مانده است

جایی در آغوش مرگ پرنده

در همان سالیان اندوهان.

«بغضم را بغل كن»

نفس در هوای تنم تنگ است

بیا براى هم شعر بگوییم

تا خواب‌مان نبرد وقتی هوا این همه سرد مى‌پیچد به شش‌هایم

بیا لب بگذار روى كلماتى كه نگفته‌ام

خاطراتم را ببوس

آوازت را فرو كن در قلبم

تا رگ‌های هوا باز شود از ضربان انگشت‌هایت

بیا خط بكش روى گونه اشك‌هایم

براى اینكه نمیریم امشب

بغضم را بغل كن.

فوریه ۲۰۱۶

«هماغوشی»

چه خوب است که صبح‌ها

پهلو به پهلو نخواهم شد

می‌دانم سرم را اگر بلند کنم

به سنگ خواهد خورد

و دهان اگر باز کنم

خاک با مشت‌ سردش به دندان‌هایم می‌کوبد

دیگر در انتظار صبح نیستم

و تغییر فصل‌ها برایم مهم نیست

حتی به انتظار پرنده نمی‌مانم تا تخم بگذارد

لبم دیگر بوسه نمی‌خواهد

تنم آرام گرفته از خواستن

ساکن شهر زمان شده‌ام

شهروند دائم مرگ

در آغوش جهان خوابیده‌ام.

«خاکسپاری»

قبرم چیزی شبیه همین مستطیل‌‌هاست

كه در عكس مى‌بینید

تنم در همین جعبه‌های چوبى زاویه‌دار

در یكى از همین زمستان‌ها

كه رد نور و پالتوى مردان خاكسترى است،

به خاك مى‌آمیزد

خاك سوئد سرد است

فراموش خواهم شد

چند غریبه تابوتم را طبق دستورالعمل

سر مى‌دهند پایین

و یك ساعت بعد

انگشت‌هایشان را با فنجان قهوه گرم خواهند كرد

من در انتظار اشكى نیستم

باران خواهد بارید

بعد از همین عكس كه مى‌بینید.

«فرجام ما»

روزگارانى كه بر برادرم گذشت

روزهایى كه خواهرم پریشان بود

حال و احوال خودم آن ور آب

همسایه مان كه تلف شد

پدرم كه افتاد و مادرم كه زمینگیر شد

آن رهگذر كه هرگز نگذشت

و آن غریبه

كه نامش را ندانستم

فرجام شان چه بود؟

از آن شهر و شرم ساكنانش

از مردگان كه در گور حبس شدند

از ما

كه در جهان آواره شدیم

چیزی نپرسید!

«شهر من-۱»

مرا زیر آن كاج ها دفن كنید

در همان قبرستان نزدیك خانه

كه مرده هایش بر نیمكت نشسته‌اند

و می‌گویند امسال اكتبر هوا خوب گرم بود

مرا از حاشیه‌ی بلوط ها بگذرانید

كه بر سخاوت زمین افتاده‌اند

و نور آن پنجره را نشانم دهید

كه سایه‌ی کبود مردی را روی خاكم می‌اندازد

كه عاشقش نبودم

مرا از آن كارخانه‌ی مرده‌سازی

و از صدای تراشیدن سرمای سنگ

و از آن دسته گل‌ها

كه بچه‌های لب خط می‌پلاسانند

دورتر دفن كنید

من با صدای شكسته قاری

به نكیر و منكر ایمان نمی آورم

كاجستان امسال

وقت خوبی برای مردن بود.

«شهر من-۲»

تصویر چهره زنی غمگین

خراشی بر شیشه اتوبوس

شره خستگی

بر گونه‌های ستارخان

تصویر غمگین چهره زنی

سوار بر پورشه در خیابان فرشته

وقتی قرار است روی ملافه‌های غریبه بخوابد

آهی

افتاده بر سپیدی بالش

مزه‌ی اسکناس‌های تانخورده

طعم چک پول هماغوشی

تصویر زنی غمگین

در ترافیک صدر

که صورتک گریه می‌فرستد روی وایبر

زنی غمگین

بدون چهره در متروی جنوب شهر

در ساعت حراج زیبایی در واگن زنانه

بغض بزک کرده‌ی تهران

که در ایستگاه نواب می‌ترکد.

«شهر من-۳»

محتویات جوی‌ها را از یاد برده‌ام

رنگ ته‌سیگارها را

آنها که با آخرین پک عمیق

از پنجره بیرون افتادند

و آسفالت داغ

آتش به جان‌شان زد

طعم تیپا خورده قوطی نوشابه

و بوی لزج موش‌ها را

از یاد برده‌ام

و نام آدم‌هایی را

که در فاصله یک خلط و تک‌سرفه

پیاده به تجریش می‌رفتند.

«دوستی»

برای چشم‌های آبی‌ات چطور بگویم

داستان سیاهی رفتن چشم‌هایم را؟

کارین!

تو از چیزی خبر نداری

موهای طلایی‌ات در باد

در کافه‌ها قهوه‌ات را هم می‌زدی

وقتی من از گیس‌هایم آویزان شدم

بر درختان شهر

و جنینم را که حاصل هماغوشی پشت یک درخت بود

به سوراخ توالت انداختم

برایت از کجا بگویم؟

از روزهایی که می‌خواستم با آن سرباز عروسی کنم

همان که در سنگر دستش به هوا پرتاب شد

یا روزی که مهر طلاق بر حاشیه چادرم زدم؟

باید از جایی شروع کنیم

یک روز باید بفهمی

پشت دریاهایی که من به دنیا آمدم

چه موج‌های بلندی مرا به ساحل کوبید

داستان چشم‌های آبی تو چیست؟

× کارین یک اسم رایج سوئدی برای زنان است.

۷  آوریل ۲۰۱۴/مالمو