با یک مثال آغاز میکنم:
چادر تا پیش از انقلاب برای بیشینه زنان ایرانی تنها افزار پوشش و نهانکردن زیبایی و برجستگیهاشان نبود بلکه درست همزمان، به مثابه یک نماد فرهنگی، افزاری برای آشکار ساختن آنها نیز بود: امکانی برای اغوا و بازی، و رنگها نیز آزاد بودند تا طیفِ خیالانگیزِ تُلَنگ زنان را جلوهگر سازند، اما به ناگهان پس از انقلاب همین چادر که در زمره نمادگان فرهنگ ایرانی بود، به چیزی معکوس، به افزاری ضدفرهنگی، بدل شد. تبدیل شد به آپاراتوس سرکوب اغوا و بازی و رنگ! -و از این رو، اغلب از خود پرسیدهام آیا برآمدن دولت، با فروشد فرهنگ همزمان نیست و آیا دولت همان انگل عظیمالجثهای نیست که از خون فرهنگ تغذیه میکند؟- اگر چه امروزه دیگر به این یقین نزدیک شدهام که هرچه دست دولت درازتر و قویتر شود، دست فرهنگ کوتاهتر و کمزورتر خواهد شد.
از چادر بدین سبب مثالی آوردم که پیش از انقلاب در زمانه پهلوی دوم پوشش زنان به انتخاب مردم و به خودبنیادی فرهنگ واگذار شده بود و دولت پای از گلیم خود -دستکم در این زمینه- درازتر نمیکرد: نه همچون پهلوی اول به زور سرنیزه چادر از سر زنان درمیآورد و نه همچون دولت کنونی میخواست که به زورتوزی حضور اجتماعی و اروتیک زنان را در پارچهای مشکین بپوشاند و محو کند.
فرو شد فرهنگ در فراشد دولت تشیع
این دشمنی و ناهمسازی دولت با فرهنگ را ما در تاریخ خود بارها آزمودهایم و به ویژه در این روزگار، برای اثبات این دشمنی، ما نه محتاجیم که به راه دور برویم زیرا دولت کنونی در ایران چندان مشتاق اقتدار و بسط خویش است که دیگر هیچ فضایی برای دم زدن فرهنگ باقی نمیماند.
دولتِ جمهوری اسلامی کل فرهنگ ایرانی را به افزار سیاسی و ایدئولوژیک خود فروکاهیده و از آن مترسکی ساخته برای بقا و توسع خود و این خسرانی است نه هرگز جبران شدنی. اگر چه تشیع به مثابه سیاستی که از سر تقیه خود را در جوف فرهنگ و دین نهان میکند، پیشتر، این ابتلا را در جامعه ایرانی سبب شده بود اما سرانجام در این نظامِ شیعی، فرایندِ تاریخی این فروکاهشِ فرهنگ به افزار دولتی، به بالاترین آستانهاش رسید یعنی گندش زیاده بالا آمد!
در فرهنگ، گونهای خودخواستگی و خودبنیادی مردمی پشتیبان مناسک و آیین و رفتارهای اجتماعی است اما وقتی که این مناسک و آیینها دولتی و چه بسا شیعی شوند، بی تردید مسمّا و اعتبار پیشین خود را نیز از دست خواهند داد. از این رو، پس از انقلاب اسلامی در ایران و برآمدن نظام جمهوری اسلامی، آن چراغی که به گونهای آشکارا رو به خاموشی نهاد، اقتدار و نفوذ و اعتبار فرهنگ ایرانی و ایران فرهنگی بود و همین بسنده است که به یاد ما بیاورد: داشتن یک دولت مقتدر بیش از آن که رحمت باشد، زحمت و بلایی است که کمتر جامعهای میتواند بر عواقب فسادآور و نتایج تباهیزای آن، چیرگی یابد.
دولت به مثابه هیولایی که قدرتش برخلاف فرهنگ، از لوله انواع تفنگها برون میآید، میل نیرومندی دارد تا بر همه امور زندگی روزمره اشراف و احاطه داشته باشد و تا آنجا که بتواند، قلمرو نفوذ و چیرگی خود را گسترش دهد. -و این بدیهی است که دولت به مثابه قدرتی تلنبار شده، سیطرهمندیاش را به جامعه خود محدود و مقید نخواهد کرد چرا که او بیصبرانه میخواهد از مرزها و قلمروهای خود فراتر رود و چه بسا تمایل دارد بر ذرات امور چندان چیرگی یابد که هیچ تنابندهای برون از دایره اقتدار و نفوذش جنبیدن نتواند، و جمهوری اسلامی نمونهای است از یک دولت زیاده اقتدارگرا. دولتی که حاضر نیست به هیچ کنش فرهنگیِ برون از مدار احاطهاش امکان زندگی و بیانگری دهد اما به گونهای بس بیشرمانه بر سر نظامیانی تاج افتخار میگذارد که چند سرباز آمریکایی را (آنهم نه در میدان نبرد) بازداشت میکنند و سپس برای آنکه خود را زیاده مقتدر نشان دهد، تصاویر گریان این سربازان را نیز منتشر میکند: اگر این فروشد فرهنگ و غلبه وقیحانه دولت بر فرهنگ نیست، پس چیست؟
هر چه فرهنگ به مثابه زندگی یک ملت گرایش به گشایش و برونرفت از مدارهای بسته زبانی، دینی، قومی و آیینی دارد، به همان اندازه دولت خواهان آن است که زبان، هنر، دین و آیین و ملیت در خود و در قلمروهای بسته خود فرومانند و از مرزهای خود فراتر نروند.
اگر گفتوگو و تعاطی و مبادله با دیگری مشخصه و توان فرهنگ باشد، در آن سو، گرایش به سرکوب دیگری و مسدود کردن راههای گفتوگو و تعاطی با آن، مشخصه بنیادین دولت است. دولت متوهمانه هر تعامل و گفتوگویی را به نفوذ تعبیر میکند، در همان حالی که فرهنگ مشتاق و انگیزاننده و چه بسا باعث و بانی آن است.
گفتهاند دو پادشاه در یک اقلیم نمیگنجند: یا قلمرو پادشاهی فرهنگ باید گسترش یابد، یا قلمرو پادشاهی دولت. از همین رو، از توفیقهای اجتماعی برخی جوامع توسعه یافته در جهان همین کاهش نفوذ و قلمرو دولت در زندگی به مثابه فرهنگ بوده است: دولت به قلمرو خویش، یعنی به وضعیت اضطرار و استثنا رانده شده است.
این بدیهیست که یک ملت هرگز نمیتواند بیش از سرمایهای که اندوخته، دهش کند و از این رو، اگر یک جامعه همه نیروها و سرمایههای خود را هزینه نظامیان، نظامیگری و اقتصاد معطوف به آن کند، دیگر هیچ چیز برای آنکه در آن سو، به فرهنگ بدهد، نخواهد داشت: نه رانهها و نه یارههایی که بتوانند فرهنگ را و گشودگی و گشایشگری فرهنگ را در برگیرند و حمایت کنند.
نظام جمهوری اسلامی به مثابه یک دولت مقتدر نظامی و سیاسی که در کار نفوذ و تأثیر سیاسی از طریق خرابکاری است و به آن نیز سخت میبالد، در حقیقت هیچ کاری نمیکند مگر نابودی جامعه ایرانی به مثابه فرهنگ. او تمام مشروعیت فرهنگی و اخلاقی ایران تاریخی را یک سره به بمب و موشک تقلیل میدهد و میگوید: ما اگر در سوریه و در خارج از مرزهای ایران نجنگیم، باید در درون مرزهای خود بجنگیم. اما این تنها انتقال و القایِ بیشرمانه پیآمد به جای علت است زیرا این خود دولت شیعی ایران است که با کژکارکردی سیاسی و با سرکوب سویه فرهنگی ایران و با رجزخوانیهای پوچ نظامی، همسایگان و چه بسا دورتر از همسایگان ایران را به وحشت میافکند و آنان را به بازداری سیاسی و پیشدستی نظامی ترغیب میکند.
باید از خود پرسید که امروزه ایران به مثابه فرهنگ در جهان چه برای گفتن دارد، در همان حالی که ایران نظامی، سیاسی، اعدامی، اتمی و موشکی پیوسته در بوق و کرنای رسانههای عالم است.
مگر جز این است که سهم فرهنگ در زندگی اجتماعی و سیاسی ما ایرانیان به کمترین حد امکان تاریخی خود رسیده است؟ نه خلاقیت جدیای که بتواند جامعه ایرانی را یک گام به پیش راند، و نه توش و توانی که بتواند زیر بار این دوران دولت اقتدارگرای شیعی قد راست کند و در جهان شوری افکند و احترامی برانگیزد با تکهای شعر، موسیقی، ادبیات یا یک تابلو نقاشی.
احاطه دولت کل چرخ امور زندگی به مثابه فرهنگ را در گِل نشانده است.
ایران فرهنگی در برابر سیاست ایرانی هر روز رنگ میبازد و پس مینشیند؛ به هیچ اثر ادبی ارزشمندی نمیتوان اشاره کرد که برآمده از این زمانه به کلی سیاسی بوده باشد. زمانهای که در آن مسلح بودن به انواع سلاحها به هر گونه برنامه مدرسی و آموزشی برتری آشکار دارد: دانشگاهها و مدارس باید خراب شوند تا قورخانهها و قزاقخانههای جمهوری اسلامی آباد بمانند.
راست این است که آن چیزها که در زمینه فرهنگ هنوز تکانهای در ما برمیانگیزند، از لمحات کاستی قدرت دولت در ایران برآمدهاند. همان لمحاتی که دولت فرهنگ، دولت سیاسی و نظامی را به عقب رانده و قلمرو خود را گسترده است. در این مقاله چندان فرصتی نیست که به مصداقهای تاریخی بپردازم اما بیتردید برآمدن ادبیات بزرگ در ایران (از نگرِ جامعهشناسیِ ادبیات) محصول همان زمانهایی است که دولت اگرچه وجود داشت، اما ساز و کار و حوزه عملش نه چنان بود که بتواند همه نیروهای انسانی و اقتصادی جامعه ایران را ببلعد -چنان که نظام کنونی میبلعد- و هیچ سهمی برای جامعه به مثابه فرهنگ باقی نگذارد.
یک دولت اقتدارگرا خود میداند که اگر به فرهنگ امکان جنبش دهد، باید دست از اقتدارگرایی و رجزخوانی سیاسی خود بردارد و از همین روست که هرجا که از فرهنگ و نمودهای هنریِ فرهنگْ سخنی در میان آید، چماق حکومت و دولت شیعی ایران پیش از هر چیز بالا میرود تا بر فرق نیروهای انسانی فرهنگ فرود آید و آنها را درهم شکند و پس راند به پستوها و به خلوتهای خود: دولت و فرهنگ هرگز چشم آن را ندارند که یک دیگر را ببینند چرا که اقتدار و برآمدن هریک به زیان و کاهش قدرت آن دیگری میانجامد.
حکومت و دولت اقتدارگرای جمهوری اسلامی کل طبیعت و خاک و زیر خاک ایران را به زرّادخانه بدل کرده است و از این رو، در خاک ایران هر فرآورده فرهنگیای یک سره بیارزش، و نه در راستای توسعه جامعه ایرانی به مثابه فرهنگ است.
از همین رو، فرهنگ در ایران امروز بیش از هر روز دیگر نمایش فرهنگ است: فرهنگِ دولت است، و نه دولتِ فرهنگ.- کلمات و رنگها و سخنها به کردار بازیاند و ناماندگار، و هرچه نیز که خود را اصیلتر و نابتر بنمایانند، باز هم کمتر به آستانه فرهنگ ایرانی گام خواهند نهاد، تا آن جایی که در آینده، زمانه جمهوری اسلامی را زمانه ایستایی و قهقرای فرهنگ و هنر خواهند نامید و این رخ خواهد داد چرا که چهره این آینده نه چندان دور را از هماکنون میتوان دید اگر که چشمی برای دیدن هنوز مانده باشد: چهره آن ایرانی را که نمود اقتدارش نه سلاح هستهای و موشکهای جوراجور، بلکه کنشگری فرهنگی و اقتصادی خواهد بود و نظامیانش نه به روی مردم ایران، که تنها به روی مهاجمان به ایران، آتش خواهند گشود.
جامعه ایرانی به سبب پشتوانه تاریخی و فرهنگیاش نه محتاج دولتهای اقتدارگرا که محتاج دولتهایی است که پیش از هر چیز فضایی بسنده را برای فرهنگ و نیروهای فرهنگی باز کنند. در همین زمان که ما دولت تا به دندان مسلح جمهوری اسلامی را در ایران تجربه میکنیم، نیرویهای فرهنگی ژاپن جهان را فتح میکنند چرا که نظامیگری و خوی نظامیگری در این سرزمین پس از جنگ جهانی دوم مهار شد و از این رو، فرهنگ و اقتصاد امکان رشد و توسعه پیدا کرد.
دولت، این شر ناگزیر
وجود دولت یک شر ناگزیر است اما این شر ناگزیر باید که حد و حدود خود را بشناسد و چه بسا دقیقتر این است که بگویم، این حد و حدود را باید برایش تعیین کرد، وگرنه این هیولای به تمامی مصرفکننده که حتی از تولید کوچکترین چیزها نیز قاصر است، تمام ثروت و سرمایه اقتصادی و فرهنگی جامعه را نفقه زیادهخواهیها و گردنفرازیهای خود خواهد کرد چندان که دستآخر فرهنگ از پای درآمده و به کنیزک دولت بدل خواهد شد.
دولت از ملت یک کلیت انتزاعی میسازد و خود را نیز تجسم این کلیت انتزاعی معرفی میکند اما برای آنکه این خود انتزاعیاش را سر پا نگه دارد، زندگی افراد واقعی را به تباهی میکشاند، زندگی همان آحاد و تکینههای انسانی را که در تودرتوییِ ماشین غولآسای دولت، نه تنها آزادی خود را از دست میدهند، که در مقام نیروهای فرهنگ از تولید و توسعه فرهنگ نیز بازمیمانند و این خود شقاق و شکافی ایجاد میکند تا دولت از طریق آن، بیوقفه بر شدت احاطهاش بر فرهنگ بیفزاید و نیروهای آن را هر چه بیشتر به حاشیه و به گوشه انزوا براند و این همان لمحه فروشد فرهنگ است.
این حقیقت را باید قاطعانه به یاد آورد که هیچ فرزانه و فیلسوف و پیامبر و دانشمندی ملاک و معیار ارزشمندی یک تمدن را بر پایه قدرت نظامی و چه بسا حتی توان اقتصادی برنسنجیده، بلکه درست برخلاف، همه ارزش و اعتبار آن را در وجود اندیشورزان، شاعران و هنرمندانش ارزیابی کرده است و یقین دارم که میزان اعتبار و ارزشمندی و اندازه حرمت ما را نیز بر پایه زندگی فرهنگی ما برخواهند سنجید. زندگی فرهنگیای که نمایندگان راستین آن هرگز جز هنرمندان، اندیشگران، شاعران و خنیاگران نمیتوانند باشند: همانانی که به مثابه تکینه و قابله، آزمودهها و آموختههای حیاتی و اجتماعی مردم را در هیأت فرآوردهها و ثمرههای فرهنگی میرویانند و میزایانند.
این بدیهی است که وقتی سپهرِ فرهنگ کوشا و گشوده باشد، نیروهای اجتماعی اقتصاد نیز رونق و ثمرِ زندگیزای خود را نه دیگر در چنگال دلالان سیاسی و نظامی (چنانکه در ایران کنونی است)، که در دستان آفرینشگر و گشایشگر نیروهای رهاییبخش فرهنگ خواهند دید و این رخدادی درخشان و امیدزا خواهد بود، هم برای اقتصاد و هم برای فرهنگ، چرا که رونق و توسعه هر یک از این دو در بنیاد، جز توسعه و رونق آن دیگری نیست اما (تأکید میکنم) به شرطی که فرهنگ به مثابه زندگی پویای اجتماعی دچار انقباض و انحصار مذهبی، نژادی و قومی نشده باشد.
بر همین پایه، من تردید ندارم که ساختن یک قطعه شعر و موسیقی و طراحی یک پل و یک راه روستایی و فرآوردن یک لیتر شیر سالم و برآوردن یک اندیشه نغز یا نقادانه و گستردن یک خیال در هزار و یک رنگ، قدرت، امنیت، نفوذ و احترام ما را در جهان از هر دولتی که سرزمین ایران را به مرکز تولید انواع بمب و موشک بدل کند، افزونتر خواهد کرد!
از همین نویسنده
- تأملات تروریستی و اقتصاد مقاومتی
- آوند و آونگ خودکشی در ایران
- نقدِ نقد و نقد برخی واژگان زندگی روزمره
- چه کسانی از دیوارها بالا میروند؟
- درباره حق حماقت بشر
- اعترافات یک زنکُش یا چگونه فمینیست شدم
- چند تن خوابآلود
- در بابِ «بابِ» اقلیت
- اعدام به مثابه قتل عمد
- چه «دروغ» میگفتی، وقتی «مهربان» بودی!
- سانچوهای ایرانی و دونکیشوت اعظم
- درباره بیشرمی ما ایرانیان
- جام زهر یا جام شراب
- میهنپرستان از میهن گریخته
- بحران اُرگاستیک در جامعه ایرانی
- قیامتِ فراموشی
- زبان مادری، خلافآمد زبان آمرانه
- نقدِ اسطورۀ رابطۀ آزاد