• داستانی که می‌خوانید فصلی از یک رمان است: «سفر به صفر». این رمان هنوز منتشر نشده.

ما زندگی آرامی داشتیم. یک خانه بیست متری در دهکده‌ای در حوالی برکلی. من استاد جغرافیا بودم، هما هم در رشته زبان‌شناسی تحصیل کرده بود اما به خاطر اینکه کسی به تخصص او که زبان فارسی قدیم بود نیاز نداشت، در یکی از آژانس‌های توریستی برای سفرهای فضایی کار می‌کرد. هما اصرار کرد وگرنه اگر با من بود، محال بود تعطیلات به ایران سفر کنم. یک کشور ناامن در نقطه قرمز جهان که در اثر پیشرفت کویر در صد و پنجاه سال گذشته، جز نوار باریکی چیزی ازش باقی نمانده بود.

حسین نوش‌آذر، نویسنده
حسین نوش‌آذر، نویسنده

سفری که معمولاً می‌بایست نیم ساعت طول بکشد، دو روز به درازا کشید. (یک روزش در قرنطینه گذشت در مرز بین نیم‌کره شمالی و نیم‌کره جنوبی) وقتی هم که رسیدیم، اوضاع شرم‌آور بود: در سالن ترانزیت چند تا آخوند که لباس دلقک‌ها را پوشیده بودند و مثل احمق‌ها برای توریست‌ها خودشیرینی می‌کردند. بعدش هم چند اتوبوس قراضه با شنی تانک و خودروهای استتارشونده و مقاوم در برابر مین که از باقیمانده دپوی ارتش آمریکا در آخرین جنگ هسته‌ای خاورمیانه به غنیمت گرفته بودند و حالا گردشگران را با این اتوبوس‌ها به مناطق امن منتقل می‌کردند. شبه‌نظامیان مسلح با سربندهایی که روی آن‌ها نوشته شده بود: «یا حسین» حفاظت از گردشگران را به عهده گرفته بودند. در این آشفته‌بازار سه گنبد طلای «آرامگاه رهبران نطام» هم در میان کویر مثل انگشتری که لای خاک و خل افتاده باشد می‌درخشید.

بیش از ۱۳۰ سال از انقلاب ایران گذشته بود. از منابع نفتی چیزی باقی نمانده بود، توفان‌های مهیب شن شهرهای بزرگ را بلعیده بودند و آب هم مثل سایر جاهای جهان کم بود. تنها منبع درآمد مردم همین گردشگری بود، آن هم برای گردشگرانی که ماجراجو بودند. من نه ماجراجو بودم و نه جهانگرد. ورزشکار هم البته نبودم. هما هم مثل این است که از میان یکی از تابلوهای مینیاتور ایرانی در موزه لوور بیرون آمده باشد. به همان ظرافت و با همان شکنندگی. در هر حال تن دادم به خواست او و اینطور بود که سر از ایران درآوردیم.

ایران سه منطقه داشت: منطقه شمالی در کرانه برکه‌ای که زمانی دریای خزر بود، منطقه غربی در دامنه زاگرس و منطقه مرکزی که یکسر کویر بود و شایعات عجیبی درباره آن وجود داشت: حیوانات ترکیبی، جویندگان گنج‌های فراموش شده، اردوگاه‌های مرگ برای مخالفان طوایف حاکم و حتی گزارش‌هایی درباره آدمخواری که البته هیچکدام تأیید نشده بود، آن هم به این دلیل ساده که هیچ خبرنگار بخت برگشته‌ای جرأت نکرده بود به این مناطق سفر کند. تصاویر ماهواره‌ای هم که گاهی در خبرها نشان می‌دادند، بیش از حد مبهم و در مجموع غیر قابل اعتماد بود.

ما را با اتوبوس پرنده‌ای که به یک ناوگان کهنه تعلق داشت، از یک راه مخفی که از شهر عبور نمی‌کرد به مسافرخانه‌ای در منطقه شمالی منتقل کردند: بقایای یک هتل مجلل در ساحل دریای خزر، با آخوندی کوتاه‌بالا، سیه‌چرده که زلم‌زینبوهایی به خودش آویزان کرده بود و به پیشواز مسافران دم در هتل ایستاده بود. محافظان زن‌ها را از مردها جدا کردند. من دل توی دلم نبود. در صف که ایستاده بودم به هما نگاه می‌کردم که مثل قرص ماه که ناگهان زیر ابری پنهان شود، از نظر دور می‌شد.

ما مردها را در مشایعت یک آخوند سن و سال‌دار به حمام بردند که غسل کنیم و بعدش هم به شکرانه سفر سه رکعت نماز بخوانیم، اما چون آب قطع بود، به همان نماز اکتفا کردند. ما که هیچکدام بلد نبودیم نماز بخوانیم، پشت سر این آخوند دومی صف کشیده بودیم به انتظار اینکه مراسم تمام شود و ما را به اتاق‌هایی که برایمان در نظر گرفته بودند راهنمایی کنند. اکثریت با پیر و پاتال‌های آلمانی بود که برای ماجراجویی به ایران آمده بودند. یکی دو تا اسکیمو پولدار، یک بازرگان سریلانکایی و یک نفر هم از جامائیکا که از لباس پوشیدنش معلوم بود هنرمند صحنه است در بین جهانگردان دیده می‌شدند. در هر حال بعد از ساعتی بالاخره نجات پیدا کردم و به ما اجازه دادند که به اتاق‌هامان برویم.

هما ایستاده بود روی بالکن. قرص خورشید وسط آسمان می‌درخشید. از دور بوی نمک می‌آمد و آب جیوه‌ای دریاچه خزر که از این فاصله خاکستری‌تر و غلیظ‌تر به نظر می‌رسید، موج برمی‌داشت. دریاچه ناآرام بود. مثل این بود که قرار است اتفاقی بیفتد. از شهر صدای تلاوت قرآن می‌آمد. به تن هما ردا یا قبایی خاکی‌رنگ پوشانده بودند. مثل زنان بادیه‌نشینی شده بود که گاهی تصاویری از آن‌ها را در رسانه‌ها می‌دیدیم. حرزی هم به گردن او آویخته بودند. گفتم: این چیه هما جون که انداختی گردن‌‌ت؟

گفت: «چه بدی داره. می‌گن دعای حجابه. قشنگه. تازه به قبام هم می‌آد. همه زنا باید به گردنشون بندازن. اجباریه.»

خوشحال بود. لبخندزنان گفت: «نمی‌شنوی این بو رو؟ این صداها رو؟ چقدر دلم می‌خواست به ایران سفر کنم.»

خواست دست به گردنم بیندازد که خودم را کنار کشیدم. در هر زاویه‌ دوربینی نصب کرده بودند. بالاخره بعد از ده سال «زناشویی پایدار» اداره خانواده اجازه داده بود که یک بچه داشته باشیم. هما گفته بود: «حالا که اداره خانواده جواز صادر کرده، چقدر خوبه اگر توی ایران نطفه بچه‌مون بسته شه.»

بالاخره بعد از پنج شش ماه دوندگی به آرزویش رسیده بود، بهش گفتم: « آخه زیر چشم این‌همه دوریین‌، جلو این‌همه آدم مسلح؟»

منظورم را خوب فهمیده بود. اما چیزی نگفت، روی برگرداند و به ته‌مانده خزر خیره ماند. معلوم نبود در ذهنش چی می‌گذرد. خسته بودم. هما هم خسته بود. خوابیدیم.

تا رایت العباس راهی نبود

بیدار که شدیم، هنوز ساعتی مانده بود به غروب. باید عجله می‌کردیم، وگرنه ممکن بود نتوانیم به موقع خودمان را برسانیم به آژانس «رایت‌العباس» که گردشگری کویر در نوار شمالی ایران را به عهده گرفته بود و تجهیزات لازم را در اختیار گردشگران قرار می‌داد. تا «رایت‌العباس» راهی نبود. برای همین پیاده به راه افتادیم.

شهر به حالت نیمه‌تعطیل درآمده بود. عده‌ای که به زنجیر و چاقو و پنجه‌بوکس و سلاح لیزری مسلح بودند، علم و کتل به دست گرفته بودند و در شهر به راه افتاده بودند. از سربندها و پرچم‌های زرد‌شان معلوم بود که از طرفداران «مصباحیون» هستند. آن‌ها مجسمه آخوندی را آذین‌بندی کرده بودند و روی یک هامر غنیمتی نشانده بودند و از پی آن به راه افتاده بودند.

از طرف دیگر طرفداران «اکبریون» هم بیش و کم با همین وضعیت راهپیمایی می‌کردند. آن‌ها تابوتی را سر دست می‌بردند و از پی نفربری که یک بلندگوی خیلی بزرگ روی سقفش نصب شده بود احتمالاً به طرف گورستان شهر می‌رفتند. از بلندگو قرآن پخش می‌شد. و روی بار نفربر هم مجسمه یک آخوند دیگر قرار داشت. مجسمه را بر گرته مجسمه‌های مریم مقدس از چوب تراشیده بودند و به آن رنگ‌های تند مالیده بودند. بنفش و قرمز و آبی.

«مصباحیون» از ضلع دیگری از خیابان به طرف «اکبریون» به راه افتاده بودند و چند تا آخوند هم که سوار موتورسیکلت بودند، دور و بر جمعیت مانور می‌دادند. صدا به صدا نمی‌رسید. مردم هم گاهی می‌ایستادند و این صحنه را تماشا می‌کردند. من ترسیده بودم. اما مردم عین خیالشان نبود. مثل این بود که عادت داشتند. به هما گفتم: «چه خبره اینجا؟ این دو گروه نمی‌خوان دست بردارن ازین کارا؟»

هما مثل دختربچه‌ای که ذوق کرده باشد. گفت: «عالیه. این یعنی زندگی. چقدر مردم پر جنب و جوش‌ان! چقدر انگیزه دارن. آدم احساس می‌کنه زنده‌س.»

چی می‌شد گفت؟ احساسات ملی و عشق‌ به بدویت. قدیم‌ها مردم به کوه‌ها و جنگل‌ها می‌زدند، حالا که تمدن همه جا را قبضه کرده بود، ناگزیر به چنین مکان‌هایی سفر می‌کردند. آش هم‌جوش ناامنی، آدرنالین و نوستالژی با چاشنی درگیری‌هایی که در کتاب‌های تاریخ خوانده بودیم. دست او را محکم گرفتم، از عرض خیابان عبور کردیم و با هر مصیبتی بود خودمان را از بین معرکه اکبریون و مصباحیون رساندیم به «رایت‌العباس».

شماره بیست و هفت رقمی حساب بانکی مثل هر جای دیگر دنیا معجزه کرد: همه کارها به سرعت ردیف شد و نیم ساعت بعد من و هما نشسته بودیم در یک خودرو «بیگ او» دوازده متری با سوخت خورشیدی و آشپزخانه و تخت‌خواب صحرایی و یک جهت‌یاب که خوب یا بد، به هر حال از مهم‌ترین تجهیزاتی بود که بهش نیاز داشتیم.

مهد اولیا یا ناصرالدین؟

اعتراف می‌کنم که وقتی پشت رل «بیگ او» نشستم خوشحال شدم. با خودم گفتم خوب شد به حرف هما گوش دادم. هرچی باشد بهتر است از یک سفر ابلهانه فضایی و سرگردان شدن در مدار زمین برای بازتولید احساس خوشبختی، مثل همه آن زن و شوهرهایی که می‌شناختم و دهمین سالگرد ازدواج پایدارشان را در فضا جشن می‌گرفتند با آن بوی بادام سوخته‌ای که از فضای لایتناهی شنیده می‌شد و انبوه زباله‌های فضایی که از قرن پیش به یادگار مانده بود.

برنامه ما این بود که از منطقه شمالی به طرف مناطق مرکزی حرکت کنیم و خود را به پاسارگارد برسانیم. در اینجا بود که می‌توانستیم میراث فراموش شده تمدن ایران را در میان شن‌زارها ببینیم و از طلوع و غروب خورشید در پس آن ویرانه‌ها لذت ببریم. احتمالاً این اولین و آخرین باری در زندگی‌مان بود که پاسارگارد را می‌دیدیم. بعدها می‌توانستیم داستان‌های زیادی از این سفر تعریف کنیم برای دردانه فرزندی که هنوز نطفه‌اش بسته نشده بود، اما جواز «تولید»ش را به ما داده بودند.

برگشتیم هتل. «بیگ او» را در محوطه مخصوص پارک کردیم. به طرف اتاقمان که می‌رفتیم یک لحظه چشمم افتاد به گردشگران آلمانی و دو اسکیمو جهانگرد که لخت شده بودند و نشسته بودند در باغچه بی‌آب و علف هتل، مقابل استخر نیمه‌ویران و خشکی که از قرن گذشته به جای مانده بود و حمام آفتاب می‌گرفتند. هما گفت: « اصلاً دلم نمی‌خواست جای اینا باشم.»

گفتم: «آزارشون که به کسی نرسیده. دارن زندگی‌شون رو می‌کنن. به ما چه؟»

با باریکه آبی، هر جور بود دوش گرفتیم و بعدش هم قرص خوردیم و خوابیدیم. صبح روز بعد ناشتا نشسته بودیم در «بیگ او». سفر ما به صفر، به سرآغاز تمدن در فلات ایران آغاز شده بود. به ناوبر ایرانی‌ساز که به ماهواره‌های روسی وصل بود نشانی پاسارگارد را دادیم. می‌بایست بین دو گزینه صدای مرد یا صدای زن یکی را انتخاب می‌کردیم. به هما نگاهی کردم و گفتم: «مهد اولیا یا ناصرالدین؟»

هما گفت: «چه فرقی می‌کنه؟ هولوگرام که نیست.»

این بود که مهد اولیا را انتخاب کردم. عکس یک نینجای ایرانی با آرایش و پوشش قجری روی صفحه ناوبر، لرزان لرزان ظاهر شد، بعدش هم صدایی که اول خش‌دار بود، اما بعد از ثانیه‌ای شفاف شد، با ناز و ادا آیه «و ان یکاد» را برایمان خواند.

تا پاسارگارد کمتر از یک ساعت راه بود. ناوبر می‌گفت از دو شهر عبور می‌کنیم: «مهر‌سیتی» در نزدیکی محوطه تاریخی تهران و «صفاسیتی» در نزدیکی محوطه تاریخی اصفهان. بعدش هم به محوطه تاریخی پاسارگارد می‌رسیدیم. این شهرها در واقع شهر نبودند، بلکه مراکز تجمع عده‌ای بودند که از گردشگری گذران می‌کردند. دهکده‌ها و شهرهای دیگری هم ظاهراً در کویر ایران وجود داشت که روی هیچ نقشه‌ای ثبت نشده بود و پای هیچ جهانگردی هم به آنجاها نرسیده بود.

قرار بود سفر ما یک ساعت طول بکشد، اما بعد از دو ساعت و نیم هنوز به مقصد نرسیده بودیم. هما خنده‌زنان گفت: «فکر می‌کنم گم شدیم.»

حرصم گرفته بود. گفتم: «خنده داره؟ گندشون بزنن با این ناوبر مزخرف.»

ارتفاع را کم کردم و در فاصله دو پایی کویر ایستادم. کویر مثل یک حیوان وحشی اما زیبا به خواب رفته بود. هما مجدداً نشانی پاسارگارد را در ناوبر وارد کرد. مهد اولیا گفت: «پانصد و هفتاد کیلومتر به مقصد.»

معلوم بود ما به طرف شرق منحرف شده‌ایم. این بیابان‌ها ظاهراً در خراسان قدیم واقع شده بودند. هیچ نشان و اثری از تمدن دیده نمی‌شد. به هما گفتم: «دوباره نشانی را وارد کن. به این ناوبره اصلاً نمی‌شه اعتماد کرد.»

هما نشانی را دوباره وارد کرد. این‌بار صدای مهد اولیا بلند شد: «هرکس پرگذشت باشد، عمرش طولانی می‌شود.»

گفتم: «قاط زده هما جون. این داره به ما درس اخلاق می‌ده.»

با دست زدم روی دستگاه. تصویر نینجا کمی لرزید، بعد صدایش دوباره درآمد: «گردشگر عزیز، لطفاً نشانی مورد نظر خود را مجدداً در دستگاه وارد کنید.»

نشانی را وارد کردم. پاسارگارد. مهد اولیا مثل کسی که به لکنت افتاده باشد گفت: «د ِ دِ دویست و بی‌‌ بی بیست و پنج کیلومتر به به به مقصد»

بی‌فایده بود. به همه چیز فکر کرده بودم، جز اینکه ناوبر، وسط کویر از کار بیفتد. به هما گفتم: «حالا چی کار کنیم؟»

هما به اطراف نگاهی انداخت. گفت: «همه جا بیابونه. به یه طرفی برو.»

از دور چیزی شبیه برآمدگی کوه‌ها به چشم می‌خورد. این تنها شاخص جهت بود. به هما گفتم: «به طرف کوه‌ها بریم. فوقش برمی‌گردیم سر جای اول خودمون.»

منت‌کشی وسط بیابان

این بود که به طرف جهتی که خیال می‌کردم غرب است، اما ممکن بود شمال باشد به راه افتادم. نیم ساعت، سه‌ربعی که گذشت از میان طوفان شن، سواد شهری از دور پیدا شد. اصلاً باورم نمی‌شد که در این نواحی به شهری بربخوریم. روی دستگاه ناوبر شهر ثبت نشده بود. هما هم تعجب کرده بود. از داشبورد، نقشه کاغذی را درآورد، تای آن را روی زانوهایش باز کرد و به دقت به نقشه خیره شد. مدت‌ها بود نقشه کاغذی ندیده بودم. از سرعت کم کردم و در چند پایی سطح زمین توقف کردم. طوفان شن را حالا پشت سر گذاشته بودیم، قرص خورشید که میان پهنه آسمان سر خورده بود، مقابل ما قرار داشت. هنوز ساعتی به غروب باقی مانده بود. مثل این بود که کویر نفس می‌کشد. من حتی صدای هانفسش را می‌شنیدم.

هما با خوشحالی آشکاری گفت: «پیدا کردم. رسیده‌ییم به شهر اسپادانا»

– اسپادانا؟

حتماً اشتباهی اتفاق افتاده بود. تا آن لحظه حتی اسم این شهر به گوشم نخورده بود.

گفتم: «هرجا هست، بهتر از بر بیابونه. ما با این وضع کجا می‌تونیم بریم؟ اگر می‌شد، برمی‌گشتم. اما ممکن نیست. باید هر جور شده یه ناوبر قابل اعتماد جور کنیم.»

هما از شادی دست‌هایش را به هم کوبید. گفت: «من به آرزوم رسیدم. خیلی دلم می‌خواست به همچین جایی سفر کنم.»

گفتم: «بله. جایی که حتی روی نقشه نیست.»

سواد شهر از بالا به نظر در دسترس می‌آمد. اما وقتی در بیابان فرود آمدیم، تازه متوجه شدم که به شهر هنوز مسافتی باقی‌ست.

به هما گفتم: «به آرزوت رسیدی؟»

گفت: «چقدر سرزنش می‌کنی، چقدر غر می‌زنی!»

و اخم کرد و دیگر چیزی نگفت. معلوم بود رنجیده است. پشیمان شده بودم، اما حرفی بود که گفته بودم و حالا هم وسط بیابان حال منت‌کشی نداشتم. گفتم: «همیشه همینه. آدم جرأت نمی‌کنه با تو ناراحتی‌ش رو در بین بذاره.»

کویر از بالا زیبا به نظر می‌رسید، اما چهار قدم که می‌رفتی از نفس که می‌افتادی، آفتاب سوزان که بر تو تابیدن می‌گرفت، همه آن زیبایی‌ها به رنج رفتن و میل به رسیدن تبدیل می‌شد.

هما گفت: «ممکنه ازت خواهش کنم اینقدر با خودت حرف نزنی؟»

– من با خودم حرف‌ زده‌م؟ تازه با خودم حرف زده باشم، آزارم که به تو نرسیده؟

هما پوزخندزنان گفت: «همیشه همین بساطه. کافیه چیزی به میل‌ت نباشه.»

داشتم از عصبانیت می‌مردم. هم دلم می‌خواست خوش باشیم و هم اینکه نمی‌توانستم در آن وضع، وسط آن برهوت، خوش باشم. در این فکرها بودم که از دور چشمم به کلبه‌ای افتاد. هما هم کلبه را دیده بود. گفت: «فکر می‌کنی، کسی اونجا زندگی کنه؟»

با دلخوری به ظاهر جبران‌ناپذیری گفتم: «چه می‌دونم…»

سمنانه هستم، خوش آمدید

هر دو از نفس افتاده بودیم که به کلبه رسیدیم. مثل این بود که دلخوری‌ها هم با هر گامی که برداشته بودیم، ذره ذره در خاک کویر، زیر پاهای خموده از رفتن و نرسیدن ما دفن شده بود. زن کوری روی یک چهارپایه مقابل کلبه نشسته بود و سرش را به عصای گره گوله‌داری تکیه داده بود. لباس مندرسی به رنگ خاک به تن داشت. مثل مجسمه‌ای بود که از میان کویر سربرآورده باشد. من بی‌جهت به وحشت افتاده بودم. یک لحظه پیش خودم تصور کردم که اگر هما کنارم نبود، چه می‌کردم؟

هما اما با خوشرویی به طرف زن کور رفت. گفت: «سلام خانم. ما راه گم کرده‌ییم. خسته‌ییم و قدری هم تشنه‌.»

زن کور دستش را دراز کرد به طرف صورت هما. هما خم شد و زن، چهره او را کورمال لمس کرد. چشمم افتاده بود به انگشت‌های او که مثل انگشت‌های یک نوازنده پیانو باریک و بلند بود. یک انگشتری عقیق هم به دست داشت. مدت‌ها بود عقیق ندیده بودم. گفت: «سمنانه هستم. خوش اومدید. مهمان من هستید.»