رابطه دوستی گاهی میتواند از رابطه خانوادگی نزدیکتر باشد. دوستان ما میتوانند عامل شادی و خوشبختی ما باشند و خلاهای ناشی از نداشتن یک رابطه خانوادگی نزدیک را پر کنند.
یک بار زنی به من گفت: «دوستان من دقیقا همان خواهرانی هستند که هرگز نداشتهام.» زن دیگری میگوید که دوستانش از خواهرانش برایش مهمتر هستند چون چیزهایی را از گذشته او به یاد دارند که خواهرانش به یاد ندارند و نمیتوانند به یاد داشته باشند، چون اصلا آنجا نبودهاند. یا مثلا مردی میگفت خیلی از مصاحبت یکی از دوستانش لذت نمیبرد، گرچه او «مثل برادرش» است.
من با بیش از ۸۰ نفر برای کتابی که دارم درباره دوستی مینویسم گفت و گو کردهام و بسیاری از آنها به من گفتهاند که یک یا چند تا از دوستانشان مثل فامیلشان هستند. این نظرات و شیوه توصیفشان نوری بر طبیعت دوستی میتاباند و آنچه را که در قلب دوستی و رابطه خانوادگی است نمایان میکند و آن مفهوم «نزدیکی» است. برای دوستانی که مانند اعضای خانواده هستند، «نزدیکی» به معنی تقدس رابطه است. من از همه این آدمها شنیدهام که میگویند کاش نزدیکتر بودیم اما هرگز کسی نگفته که کاش این قدر نزدیک نبودیم.
منظور آدمها از نزدیکی میتواند خیلی متفاوت باشد اما نظرات آنها به من کمک کرده تا بفهمم چطور یک دوست میتواند مثل عضوی از خانواده باشد و اینکه چرا مثلا آدمها میگویند: «دوستم کارل که مثل برادرم است.»
من و کارل نخستین بار همدیگر را در کمپ تابستانی دیدیم. آن موقع من ۱۵ ساله بودم و و نطفه نزدیکی ما در یکی از آن مکالمات خودافشاگر دوران نوجوانی بسته شد. کنار هم در گوشه سالن غذاخوری نشسته بودیم. دوستی ما با نوشتن نامههایی که از بروکلین به برونکس -محل زندگیمان- و برعکس میفرستادیم، ادامه پیدا کرد.
بعد از دوران دبیرستان، کارل تنها کسی بود که من ساعت دوی نیمه شب به او زنگ میزدم و میگفتم که در آخرین لحظه تصمیم گرفتهام که به فلان گروه نپیوندم. دو دهه بعد، با هم سفر میکردیم و من به او عکس مردی را که تازه با او آشنا شده بودم نشان میدادم و به او میگفتم: «احمقانه است اما من فکر میکنم که با او ازدواج خواهم کرد» و این کار را هم کردم. وقتی کارل، براون را به خاطر جولیارد ترک کرد و وقتی که چند سال بعد اعلام کرد که همجنسگراست، من کنارش بودم. کارل پدر و مادر من را میشناخت، دخترخاله پسرخالههایم را، همسر اولم را و دوستان دیگری را که در زندگی برایم مهم بودند. من هم پدر و مادر و فامیل و دوستان او را میشناختم. مادر او را در سرای سالمندان ملاقات میکردم، درست همان طور که به مادر خودم سر میزدم. ما میتوانستیم به هر چیزی در گذشتهمان رجوع کنیم و دربارهاش حرف بزنیم بدون اینکه نیازی به توضیح باشد.
اما من هم از یک چیزهایی ناراحت میشدم. من به او زنگ میزدم و به قضاوتش اعتماد داشتم اما ممکن بود که به توصیه او عمل نکنم. الان هم من در خانه او کاملا احساس راحتی میکنم و وقتی او کنارم است، میتوانم کاملا خودم باشم، اما معنیاش این نیست که ما اعصاب هم را خورد نمیکنیم. اتفاقا این کار را میکنیم، یک کارتونی که درباره رابطه زوجها کشیده شده، میتواند درباره ما هم صادق باشد: زنی در آشپزخانه ایستاده و به مردی که مقابلش ایستاده میگوید: آیا اشتیاه دیگری هم هست که من بتوانم درقبال تو انجام بدهم؟ من هم گاهی فکر میکنم که هرکاری که بکنم به نطر کارل غلط است. او همیشه نظرش این است که یک طور دیگر عمل کنم. عاملی که باعث میشود دوستی من و کارل این قدر نزدیک باشد این است که کارل مثل برادرم است، این توصفی است که همه افرادی که من با آنها مصاحبه کردم به کار میبرند. «ما به هم نزدیک بودیم»، میتواند معنیاش این باشد که آدمها با کسی درباره همه چیز حرف بزنند و اغلب همدیگر را ببینند و وقتی با هم هستند گذر زمان را احساس نکنند. گاهی نزدیکی این معنا را نمیدهد و معنیاش این است که آنها با هم رابطه خاصی دارند رابطه ای که از قلب برمیآید.
در اینکه آدمها میگویند «ما میتوانستیم درباره هرچیزی حرف بزنیم» هم تفارتهایی وجود دارد. آن چیز میتواند خیلی مهم، خیلی شخصی یا جزئیاتی بیارزش باشد. زنی به دوستش میگوید ما آنقدرها به هم نزدیک نیستیم، نمیتوانیم درباره مشکلات زندگی بچههایمان با هم حرف بزنیم. اما دیگری میگوید: «ما زیاد به هم نزدیک نیستیم چون نمیتوانیم درباره اینکه شام چه خوردهایم با هم حرف بزنیم.» در ارتباط با یک دوست نزدیک، شما میتوانید بدون برنامه قبلی کاری را با هم انجام دهید. مثلا زنگ بزنید و بگویید که من لازانیا درست کردهام. چرا شام نمیآیی اینجا؟ درست همان طور که ممکن است خودت را به خانه دوستی دعوت کنی: حالم زیاد خوب نیست. شام میآیم پیش شما. خیلی از بچهها دوست دارند که پدر و مادرهایشان آنها را آن طوری که هستند ببینند نه آن طوری که آرزو میکردند آنها باشند. چنین چیزی درباره رابطه دوستی صادق است: او مرا میفهمد. وقت با او هستم خوم هستم.
رابطههای دوستی نزدیک را میتوانیم اغلب رضایت بخش و شاد توصیف کنیم و شاید برای بعضی آدمهای خوششانس همین طور باشد اما دوستان نزدیک هم میتوانند آدم را مثل اعضای خانواده دیوانه کنند: «چرا اصرار دارد ظرفها را با دست بشوید در حالی که ماشین ظرفشویی دارد؟ چرا همیشه پنج دقیقه دیر میآید؟»
به علاوه، درست مثل خانوادههای واقعی، دوستان نزدیک ممکن است باعث غم و درد آدم هم بشوند. آنها شما را ناامید میکنند، خیانت میکنند، میمیرند. وقتی یک دوست میمیرد بخشی از شما هم میمیرد. چون برای همیشه تجربهها، جوکها، شادیهایی را که با هم داشتهاید از دست میدهید. زنی در دهه ۷۰ زندگیاش که برای دوست قدیمیاش سوگواری میکرد به من گفته که بدترین قسمت از دست دادن او این است که نمیتواند به او زنگ بزند و بگوید که چقدر از مرگش غمگین است.
گاهی با بعضی از آدمها رابطه دوستانه شبیه رابطه خانوادگی ایجاد میکنیم چون حانواده خودمان از ما دورند یا احساسات متفاوتی با ما دارند یا اینکه کنار آمدن با آنها خیلی سخت است. زنی که رابطهاش را با خواهرش قطع کرده برایم توضیح داد که قطع ارتباط با خانواده، نوعی آزادی مدرن است؛ مثل آزادی انتخاب همسر یا جدا شدن از او. سوراخهایی که از قطع ارتباط با فامیل یا به دلیل از دست دادن و مرگشان ایجاد میشود میتواند با دوستانی که مثل خانواده هستند پر شود. اما یادمان باشد؛ دوستان شبیه خانواده نباید لزوما این سوراخها را پر کنند. آنها تنها بر غنا و لذت زندگی میافزایند. مثل دوستی من و کارل که درست مثل دو خواهر من است که به آنها خیلی نزدیکم.
دبورا تنن، استاد زبانشناسی دانشگاه جورج تاون و نویسنده است.
خیلی ممنون
هم خود نوشته جالب بود هم عکس خیلی قشنگی دارد.
اشکان / 27 March 2016