چرا نویسنده‌های ایرانی کم‌تر طنز در نوشته‌هایشان به‌کار می‌برند؟ در حالی که بسیاری از نویسنده‌های مطرح ادبیات جهان از این شگرد داستانی بسیار استفاده می‌کنند؟

اثری از پاول کوچینسکی درباره طنز و ادبیات
اثری از پاول کوچینسکی درباره طنز و ادبیات

اشاره به نکته‌ای پیش از پرداختن به اصل موضوع:

این دو پرسش حاوی «حکم»هایی است کلی. مدت‌هاست می‌کوشم بپرهیزم از «حکم» صادر کردن و نیز کلی‌بینی، کلی‌پردازی، کلی‌گویی و کلی‌نویسی.

«نویسنده‌های ایرانی» ـ گیرم که در این مورد چون به «ادبیات داستانی» نظر داریم، آن‌ها را محدود می‌کنیم به «داستان‌نویسان ایرانی» ـ طیف گسترده و بزرگی از مردان و ـ به‌ویژه در دو سه دهۀ اخیر ـ زنان هم‌میهن و هم‌زبان را در برمی‌گیرد، با استعدادها و توانایی‌های گوناگون و کارهایی متفاوت چه از نظر کیفی و چه از جهت کمی که یا در قید حیات‌اند و همچنان مشغول آفرینش داستان‌هایِ کوتاه و بلند، یا از این قیدِ اجباری رسته‌اند و به دیار باقی شتافته‌اند و تنها کارهاشان برایمان باقی مانده است.

باید بگویم که در نگاهی کلی، تقریباً مخالفتی ندارم با این «حکم» و گمانم (متأسفانه) درست است؛ هرچند حتماً منظور این بوده که «طنز در نوشته‌هایشان کم‌تر یافت می‌شود.» «طنز» اگر قرار باشد «به‌کار گرفته شود»، نتیجه کار بی‌تردید تصنعی خواهد بود و در نتیجه، بی‌ثمر… (در ادامه، می‌کوشم کمی بیش‌تر و دقیق به «طنز» بپردازم.) و نیز اگرچه این امکان وجود دارد که از «طنز» همچون گونه‌ای «شگرد» ـ حتا «شِگردی داستانی» «استفاده» کرد، اما (خواهیم دید که) «طنز» معمولاً «شگرد» نیست و اگر هم زمانی نوعی شگرد باشد، باز کار رنگ و بوی ناخوشایند «تصنع» به‌خود خواهد گرفت.

ناصر زراعتی، نویسنده
ناصر زراعتی، نویسنده

و اما «نویسنده‌های مطرح ادبیات جهان» مطمئناً از دیدگاه‌های مختلف، متفاوت‌اند. هر یک از ما ـ بنابه سلیقه‌ای که دارد و با توجه به نوع نگاهش ـ «مطرح»بودن را به‌گونه‌ای ویژه تعریف می‌کند.

همین‌جا، بهتر آن است اشاره به این نکته را با این پوزش همراه کنم که گاهی برخی «مته به خشخاش گذاشن»ها چندان هم بی‌راه، نادرست و زیان‌بار نیست.

*

آدمی ـ و در این زمینۀ خاصِ مورد بحث: داستان‌نویس ـ یا در شخصیتش، «طنز» هست و به «طنز» دلبستگی دارد و با آن آشناست، یا نه… (مطلب به درازا خواهد انجامید اگر بخواهم کامل بپردازم به دلایل «طنزداشتن» یا «طنز نداشتن» آدم‌ها. پس، بهتر آن است که بسنده کنم به همین بخش‌بندی دوگانۀ آدمیزاد.)

نویسنده اگر «طنز» در وجودش باشد و در نتیجه، علاقمند باشد به طنز و لذت ببرد از خواندن نوشته‌های طنزآلود، کم‌تر پیش می‌آید در نگارش داستان‌های خود، با طنز، به انسان‌ها و جهان و کار جهان نپردازد، حتا اگر موضوع آثارش سخت جدی و حتا تراژیک باشد. نمونه: در تراژدی «هَملتِ» شکسپیر، مثلاً صحنۀ گورستان و گفت‌وشنود شاهزادۀ دانمارکی با مرد گورکن… [تصور نمی‌کنم ایرادی در میان باشد که «نمایشنامه» را نیز گونه‌ای «داستان» بدانیم!] و نیز داستان‌های آنتون چخوف نازنین و (در میان نویسندگان ایرانی) بهرام صادقی…

عکسِ این قضیه نیز صادق است: انسان‌ها و ـ البته که ـ نویسندگان اگر به‌هر دلیل، طنز نداشته باشند و به‌اصطلاح «جدی» باشند، گذشته از این‌که طبیعی است از طنز خوششان نمی‌آید و مسلماً آثارشان هیچ رنگ و بویی از «طنز» نداشته و ندارد، حتا اگر ـ به‌فرض ـ زمانی بخواهند طنز را [در این مورد می‌توان به‌درستی نوشت که:] «به‌کار گیرند»، نتیجه اگر مسخره و مضحک جلوه نکند، مسلماً لوس و خنک از آب درخواهد آمد. در این مورد، بهتر آن است بپرهیزم از آوردن نمونه… خوانندگان گرامی مطمئناً خود نمونه‌هایی نه‌چندان اندک سراغ داشته و دارند.

آن‌چه را تنها در واژۀ «طنز» فشرده و خلاصه می‌کنیم، البته که انواعِ بسیار گوناگون دارد و حتماً درست‌تر این است که با توجه به چه‌ای و چگونگی آن، از واژگان دیگری نیز یاری و بهره بگیریم. همچنان‌که در عرصۀ شعر و نظم ـ به‌خصوص ـ کهن [کلاسیک] فارسی، می‌توانیم انواع و اقسام شعرهای آمیخته به شوخی، مطایبه، طنز، هَزل، مسخرگی، فکاهه، حتا هتاکی و پرده‌دری و غیره را بیابیم، در ادبیات داستانیِ معاصر نیز همۀ این انواع و شکل‌ها و حالت‌ها بازیافتنی است. و روشن است که تنها «طنز» عمیق (و نه سطحی) و تأمل‌برانگیز (و نه صرفاً محض ـ به‌اصطلاح ـ تفریح و خنده) دارای ارزش ادبی/ هنری است، گیرم که گاه، حتا صفت‌هایی چون «تلخ» و «سیاه» را لازم باشد به‌دنبالِ آن بیاوریم.

*

حافظ تعبیری دارد مثل بیش‌تر تعبیرها و ترکیب‌هایش در شعر، زیبا و گویا: «عبوس زهد»… در غزل «سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم/ که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم.»، در این بیت:

عبوسِ زهد به وجه خمار ننشیند

مرید خرقۀ دُردی‌کشان خوشخویم.

یکی از «طرف»های اصلیِ حافظ (که شاعر هیچ‌گاه با او سرِ سازگاری نداشته و ندارد) شخصِ شخیصِ «زاهد» است که در دیوان غزلیاتش، اصلاً حتا ـ محضِ نمونه هم که شده ـ یک مورد نمی‌توان یافت که از ایشان به نیکی یاد کرده باشد. شغلِ شریفِ «زاهد» همانا «زهدفروشی» است. در ترکیب بدیع «عبوسِ زهد»، واژۀ نخست («عبوس») را هر گونه بخوانیم (عَبوس [به فَتحِ اوّل]: اَخمو، گرفته، تُرشرو. یا: عُبوس [به ضم اول]: ترشرو بودن، ترشرویی)، همراه با «زهد»، در تضاد است با آخرین واژه [ترکیبی] بیت بالا: «خوشخویی».

و این واژۀ زیبا [خوشخویی] چه مترادف خوب و گویایی می‌تواند باشد برای «طنز» که موضوع این بحث کوتاه ماست.

حافظ «خوشخو»ست. خوشخویی [همان طنز] را به والاترین، زیباترین، ظریف‌ترین و هنرمندانه‌ترین شکل و شیوه، در غزلیات او می‌توان یافت. شاعر «زاهد همیشه عبوس» را با زهد ریایی‌اش، همان «عبوس زهد»ش، به سخره می‌گیرد و در مقابل، «خوشخویی» را می‌ستاید و خود را «مرید خرقۀ دردی‌کشان»ی می‌داند که صفت بارز آنان نیز همان «خوشخویی» است.

به‌راستی، دلیل خوشخو بودن خواجه چیست؟

خوانندۀ هوشیار و کنجکاو غزلیات جاودانۀ حافظ، اگر نخواهیم اغراق کنیم که در هر بیت، به‌درستی می‌توانیم ادعا کنیم که در هر «غزل» او، دلیلی روشن، منطقی و خردمندانه خواهد یافت برای این صفت انسانی و زیبای آن انسان والا: خوشخویی!

من فقط به دو دلیل از زبان او بسنده می‌کنم تا حرفمان را در مورد موضوع «طنز» پی بگیریم:

به این دو بیت توجه کنید:

جهان و کارِ جهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

و:

مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن

که در طریقت ما غیر ازین گناهی نیست

(در مصرع دوم بیت بالا، در برخی نسخه‌ها، به‌جایِ «طریقت»، «شریعت» آمده است. در هر دو صورت، فعلاً برای ما زیاد فرقی نمی‌کند. در این‌جا، ما را کاری نیست با اهالیِ این دو…)

کسی که «جهان و کارِ جهان» را تماماً «هیچ بر هیچ» (یا «هیچ در هیچ»… باز چندان فرقی نمی‌کند!) می‌داند و این دانایی را پس از «هزار بار تحقیق»، کسب کرده است، چگونه می‌تواند به ریش این «هیچی» و «پوچی» نخندد؟ او که تنها گناه آدمیزاد را «در پی آزار» دیگری بودن می‌داند، و به همگان توصیه می‌کند که از چنین گناه بزرگی بپرهیزند، به «آزادی» ـ به‌معنای واقعی و کاملش ـ باور دارد: «هرچه خواهی کن!»

این است سبب «خوشخو»بودن حافظ…

نویسندگان عزیز و محترم ما نیز اگر همچون حافظ شیرازی به چنان درجه‌ای از «آزادگی» و «شعور» و «روشن‌بینی» و «روشن‌اندیشی»، در یک کلام به آن‌چه وی «رندی» نامیده، برسند، بی‌تردید «خوشخو» خواهند بود.

آنان که این دنیا را ـ به‌اصطلاح ـ «جدی» می‌بینند و «جدی» می‌انگارند و «جدی» می‌گیرند، ناگزیر، سخت می‌کوشند «جدی» باشند: گره بر ابروان افکندن و خود را اندیشمند جلوه دادن و لب به خنده و لبخند نگشودن و صرفاً پرداختن به مسائل ـ به‌تعبیر خودشان: ـ «جدّی و مهم»، آنان را وامی‌دارد تا ـ به‌قول رایج: ـ «ژست» بگیرند. به دیگر انسان‌ها از بالا، به دیدۀ تحقیر نگریستن، خود را تافتۀ جدابافته دانستن، منت بر زمین و زمان نهادن، فخر فروختن، پیوسته بر مسند «داوری» نشستن و سریع «حکم» صادر فرمودن، طبیعی است که به دماغ آدمیزاد حالتی سربالا می‌دهد؛ تا بدان حد که ـ به‌قول عوام: ـ «نجاستِ منجمد» را با نیزۀ ده ذَرعی نیز نمی‌توان زیر آن دَماغ مبارک گرفت! آنان همان کسان‌اند که ـ باز به‌قول عوام: ـ حتا شپششان نیز نام شیک و پیکی دارد: «منیجه خانوم»!

این سخن تکراری است که: هر انسانی در هر وضعیت و موقعیتی، با هر شغل به‌ظاهر بی‌اهمیت و کوچکی، اگر کار و وظیفه‌اش را خوب، با راستی و درستی و شرافتمندانه، انجام دهد، به‌مراتب ارجحیت دارد بر «منِ» نوعیِ «نویسنده» که کارم را درست بلد نیستم و آن را ـ نمی‌خواهم بگویم «بد»، که ـ «ناخوب» انجام می‌دهم و تازه فخر هم می‌فروشم بر دیگران و منّت هم سرشان می‌گذارم که: «این مَنَم طاووسِ علیین شده!»

عبید زاکانی ـ از «رندان» هم‌عصر حافظ ـ که از مهم‌ترین طنزپردازانِ زبانِ فارسی است، در «صد پندِ» خود [پندِ شمارۀ ده]، «درود» می‌فرستد بر «مردم خوشباش و سبک‌روح و کریم‌نهاد و قلندرمزاج»… و کمی بعد [در پند شمارۀ پانزده]، «لعنت» می‌کند «ابرودرهم‌کشیدگان و گره‌درپیشانی‌آوَرَندگان و سخن‌به‌جدگویان و ترش‌رویان و کج‌مزاجان و بخیلان و دروغگویان و بدادبان» را…

البته روشن است دلیلِ رفتار و کردار و درنتیجه گفتار و نوشتار اهل «جدیت»… ما مردمان متأسفانه چندان ارزش و ارجی قائل نیستیم برای «شادی» و «شوخی»…

همچنان که هر «افراط»ی «تفریط»ی به همراه و به دنبال دارد (یا بالعکس)، در این زمینه نیز در برابرِ افراطِ اکثریتِ «کج‌مَزاجان»، برخی از اقلیّتِ «سبُک‌روحان» دچارِ تفریط می‌شوند و در کمالِ تأسف، «طنز»پردازیِ ایشان شکلِ «لودگی» به خود می‌گیرد.

شاید این توضیحی باشد بر واضحات که: «خوشخو» بودن و با دیده شاد و طنزآمیز به «هیچ»ی و «پوچی»ی جهان و کار جهان نگریستن، به‌معنای بی‌مسؤلیتی، لااُبالی‌گری و ـ به‌اصطلاحِ تازه‌رایج‌شده: ـ «بی‌خیالی» نیست. نمی‌توان «آزادی» را نیک دانست و در راه برقراری آن تلاش و کوشش نکرد. نمی‌توان «بی‌آزار بودن» را فضیلت دانست و در راه زیباتر کردن این دنیای فانی، هیچ گامی برنداشت و هیچ دستی از آستین بیرون نیاورد. در عرصۀ نبرد میان «نیکی» و «بدی»، «روشنایی» و «تاریکی»، «زیبایی» و «زشتی» و… باید که رو در روی «اهریمن» و هرآن‌چه «اهریمنی» است، ایستاد. وگرنه انسان یکی از یاری‌دهندگان همان «اهریمن» و «اهریمنیان» خواهد بود.

و نیز این هم توضیحِ واضحات دیگری است که (البته هستند کسانی که جهل می‌ورزند و نمی‌خواهند آن را بپذیرند و در نتیجه، به بهانه‌هایی مضحک توسل می‌جویند!) هنر و ادبیات و ـ در این زمینه که این چند جمله نوشته شده ـ «داستان» نه هدف، که صرفاً وسیله‌ای است از جمله وسایل فراوان و متعدد در اختیارِ ما تا جهان را از پلشتی و زشتی و بدی ـ هر کس در حد توان خود، ولو اندک ـ پاکیزه کنیم و بکوشیم تا نزدیک شویم به نیکی و زیبایی، شادی و سودمندی، آرامش، آزادی و عدالت و ـ خلاصه ـ هر آن‌چه «نیک و زیبا»ست…

و آخرین نکته:

در تمام مدت نوشتن این وجیزه، یاد زیبا و شفاف رفیق شاعرِ عزیزم با من بود؛ انسان دوست‌داستنی و نیکی که «طنزِ شریف» در وجودِ نازنین و شعرها و نوشته‌هایش بود… و چه حیف شد که زود از دنیایِ ما رفت و ما را محروم کرد از ثمرات خلاقیت‌های دلنشین و شادی‌آور خود و داغ حسرتی بر دلمان نشاند که از پس نزدیک به ده سال هم از شدت آن کاسته نشده است: عمران صلاحی!

یادش گرامی!

عمران بیش‌تر «شاعر» بود و «طنزنویس»، و کم‌تر «داستان» نوشت، اما یکی از زیباترین داستان‌های ـ نه چندان ـ بلند ادبیات داستانی معاصر ما را هم او نوشته است: «شاید باور نکنید…»

شاید باور نکنید این حرف مرا که هرکس این داستانِ بسیار زیبا را نخوانده، باید خود را سخت مغبون بداند!

از همین نویسنده:

اهمیت زبان داستانی در کار نویسنده

سپیدیِ بادبانِ کشتیِ کوچک بر سبزآبیِ درخشانِ دریا…

ماجراهای یک داستان کوتاه: زیرِ باران، خیس

«کهربا»: نقل داستانیِ تاریخ و مراجع بلاتکلیف ضمایر

ماجرای درگذشت آقای خمینی و تشییع جنازه و مراسم سوم و هفتم و چهلم ایشان