naserz01

… یعنی من یکهو سرم را بلند کردم. یادم نیست داشتم چه می‌کردم. می‌نوشتم؟ یا نه، چیزی می‌خواندم؟ شاید هم داشتم فکر می‌کردم. یادم نیست به چه چیز. سرم پایین بود. سرم را که بلند کردم، دیدم ایستاده‌ای درست جلوِِ من. نشسته بودم رویِ صندلی… یا نه، صندلی نبود. انگار یک سنگِ بزرگ بود یا کُندۀ درخت. هوا تاریک بود. چیزی دیده نمی‌شد. تو پابرهنه ایستاده بودی جلوِ من، رویِ زمین، رویِ چمنزار که مرطوب بود. آن‌وقت، صدایی آمد شبیهِ صدایِ پرنده. پیچید در فضا. صدا منعکس شد. انگار در کوه بپیچد. کوه نبود امّا… آن دورها، پشتِ سرِ تو، جنگل بود. تاریک بود. در تاریکی، جنگل سبزِ تیره بود. هوا ابر بود. گرم نبود. سرد هم نبود. شَرجی بود. سرم را بلند کردم. دیدمت. نزدیک بودی. دور هم بودی. یعنی هم نزدیک بودی و همزمان، دور هم بودی. ایستاده بودی. پاهات برهنه بود. بعد سرم را انداختم پایین… یادم نیامد چه می‌خواستم بکنم. می‌خواستم بخوانم یا بنویسم یا فکر کنم؟… یادم افتاد چیزی را جا گذاشته‌ام جایی. فکر کردم چی؟ کجا؟ که باز همان صدا پیچید. مثلِ جیغ بود این بار. انگار پرنده‌ای جیغ بزند از لایِ انبوهِ درخت‌هایِ جنگل که ایستاده بودند در هوایِ گرفتۀ ساکن، شرجی… باز صدا پیچید. سرم را بلند کردم. نبودی… من جایِ دیگری بودم. باز توی تاریکی نشسته بودم. نه، لَم داده بودم رویِ ماسه‌ها. ساحلِ دریا بود انگار. صدای موج می‌آمد از دور، همهمه‌کنان… همه‌جا سیاه بود. در دوردست، شعله‌ای دیده می‌شد. شاید آتش روشن کرده بودند. تو داشتی می‌رفتی، در تاریکیِ ساحل، به‌موازاتِ دریا. موج‌هایِ کَف‌کرده می‌آمدند جلو، می‌رفتند عقب. فکر کردم می‌خواستم چیزی بگویم. دیدم باز پابرهنه بودی. فکر کردم تویِ این تاریکی، اگر رویِ ساحل، تکّه‌شیشۀ شکسته‌ای باشد، میانِ این‌همه آت‌آشغال، لایِ ماسه‌ها؟… آن‌وقت خواستم داد بزنم، بگویم: «برگرد، کفش پات کن!» باز سرم را انداختم پائین. دیدم رویِ تکّه‌ای کاغذ، جمله‌ای نوشته‌ام ناقص: «… یعنی من یکهو سرم را بلند کردم…» خواستم بقیه‌اش را بنویسم، نوکِ مدادم شکست: تَق!… دست کردم جیبم ببینم مدادی، خودکاری، چیزی دارم که با آن بنویسم، جمله را تمام کنم… یادم رفت. باز سرم را بلند کردم. دیدم نشسته‌ای رویِ یک صندلیِ حصیریِ تاشو، کنارم. من انگار نشسته بودم رویِ یک تاب، آویخته از درختی بزرگ و داشتم تاب می‌خوردم. بعد، دیدم نشسته‌ام رویِ یک صندلیِ گهواره‌ای، هِی می‌روم جلو، هِِی می‌آیم عقب. جلو، عقب… که کتاب از دستم رها شد، افتاد. تا آمدم بردارمش از رویِِ سنگفرش، دستت را دراز کردی. سیبِ سُرخی دستت بود. گفتی: «بگیر!» تویِ آن تاریکی، فقط سیب و دستِ تو روشن بود تا مُچ. یکهو، چند پرنده با هم پَر کشیدند. همهمۀ موج‌ها قطع شد. پرنده‌ها دور شدند. از پشتِ سرمان، صدایِ ریزشِ سنگریزه می‌آمد. باز سرم را انداختم پایین صفحه‌ای را بخوانم که یادم رفته بود کجاش بودم. کلمه‌ها غریب بودند، با حروفی ناآشنا، امّا انگار می‌توانستم بخوانم و بفهمم. حواسم جایِ دیگری بود. برگشتم سیب را از دستت بگیرم، دیدم سیب نیست. به‌جاش، یک دانه انار بود. نرم بود انگار. آن را بااحتیاط گرفته بودی دستت. تا خواستم را بگیرم، تا دستم را دراز کردم، پرتش کردی آن‌طرف. اوّل فکر کردم می‌افتد تویِ دریا. امّا دریا نبود. پرتگاه بود. تَهَ‌ش پیدا نبود. انار قِل خورد از سراشیبی. بعد، رها شد در فضایِ خاکستری. همان‌طور چرخ‌زنان رفت و رفت و رفت… تا گُم شد. سکوت… چند لحظه بعد، صدایِ خفه‌ای از تَهِ درّه شنیدم. انگار افتاد رویِ مُشتی برگِ خشکیده یا رویِ کُپّه‌ای کاهِ پوسیده… خواستم از رویِ صندلیِ گهواره‌ای بلند شوم، دیدم چارپایۀ لَق و لوقی غِژغِژ می‌کند زیرِ پایم. ایستاده بودم رویِ آن. پایه‌هایش بلند بود. شبیهِ نردبان بود. هِی تکان تکان می‌خورد. دستم یکهو دراز شد طرفِ شاخۀ درختی که کج روییده شده بود بر صخره‌ای و ریشه‌هاش پهن شده بودند رویِ صخره و ساقه‌هاش گِره در گِره بودند. بویِ تُندی پیچید در فضا. آن بالا، عطسه‌ام گرفت. تا خواستم عطسه کنم، دیدمت دراز کشیده‌ای رویِ یک نَنویِ پارچه‌ای، بسته‌شده به دو درخت. داشتی می‌خندیدی. عطسه نیامد. ترسیدم بیُفتم پائین. امّا دیگر چارپایه زیرِ پام نبود. نردبان هم نبود. نشسته بودم رویِ شاخۀ بزرگِ یکی از همان دو تا درخت که بندهایِ نَنو بسته شده بودند به آن‌ها. نَنو تاب می‌خورد. تو راحت دراز کشیده بودی رویِ آن. چشم‌هات بسته بود. انگار خواب بودی و داشتی خواب می‌دیدی… حتماً خوابِ خوبی بود که آن‌طور لبخند می‌زدی. فکر کردم کاش می‌توانستم از این بالا بلغزم تویِ خوابِ تو که در خوابت، ایستاده بودی جلوِ درِ آن کلبۀ چوبی. چه مِهِ غلیظی بود! تمامِ دور وُ بَر را پوشانده بود… بویِ نانِ تازه‌پخته‌شده می‌آمد. از دودکشِ رویِ بامِ سُفال‌پوشِ آن کلبه، دودِ سفیدی تاب می‌خورد می‌رفت بالا. درِ یک‌لَته‌ایِ کلبه نیمه‌باز بود. درِ چوبیِ سنگین کهنه را فشار دادی. بیش‌تر باز شد. رفتی تو. من ایستاده بودم بیرون. برگشتی نگاهم کردی. پشتِ سرت راه افتادم، واردِ کلبه شدیم… وسطِ کلبه، تنوری روشن بود. زنی پشت به ما، خَم شده بود، نان می‌بست تویِ تنور. برگشت خندید. دندان‌هایِ سفیدش می‌درخشیدند. ناگهان، بادِ تندی پنجره را باز کرد. هر دو لَتۀ پنجره محکم خوردند به دیوار. گاهگِل ریخت پایین، رویِ کوزۀ آبی که بدنه‌اش خیس بود و رویِ دهنه‌اش، حصیرِِ رنگارنگی بود خوش‌نقش‌وُنگاربافته‌شده… سرم را که چرخاندم، دیدم کلبه خالی است. رویِ طاقچۀ تَهِ کلبه، پیه‌سوزی دود می‌کرد. این‌طرف، اجاقِ کنارِ دیوار سیاه‌شده از دود، پُر بود از خاکستر. ایستاده بودی جلوِ پنجره. پنجره بسته بود. از پشتِ شیشه، جنگل را نگاه می‌کردی که زیرِ باران برق می‌زد. هم آفتاب بود که می‌تابید و هم باران که می‌بارید، همزمان. قطره‌هایِ باران رویِ برگ‌ها می‌درخشیدند. صدایِ خِش‌خِش شنیدم. کَفِ کلبه را نگاه کردم. دیدم باز پابرهنه‌ای. کفِ کلبه پُر بود از کاغذهایِ مچاله‌شده. فکر کردم کدام یک از این کاغذها همان صفحۀ دفترچۀ من است که آن را کَندم، مچاله کردم، انداختم دور؟… کاغذی را برداشتم، صافش کردم. رویش نقاشی کشیده شده بود: تصویرِ آبرنگِ چند پوتینِ مُندرس و چند کلاه‌خودِ زنگزده که تویِ آن‌ها خاک ریخته بودند و گُل کاشته بودند. تو برگشتی چیزی گفتی که درست نشنیدم، چون صدایِ رَعد بلند شد. تعجب کردم چه‌طور ندیدم اوّل برق بجَهَد. خواستم بپرسم: «چی گفتی؟» که باز برگشتی سَمتِ پنجره. قطره‌های باران از روی شیشه‌ها سرازیر بودند. احساس کردم خسته‌ام. رفتم گوشۀ کلبه کمی بنشینم روی آن سکّو. تُشکی پُر از پوشال پهن بود رویِ سکّو. چشمم افتاد به قالیِ خوش‌نقشی که گسترده بود جلوِ سکّو، رویِ زمین. دیدم قالی گِلی شده از کَفِ کفش‌هایِ سنگین من. خواستم کفش‌هام را دربیاورم، دیدم یک جُفت دَمپاییِ چرمیِ سَبُک پام است که انگار نوِنوست. ایستاده بودم رویِ گلیمِ بزرگی که شبیهِ گَبّه بود، ولی خیلی نازک بود. فکر کردم باید خیلی هم سبُک باشد. شاید از ابریشم بافته شده بود. رویِ گلیم پُر بود از صفحه‌هایِ کاغذ که با قلم‌درشت، سیاه‌مشق نوشته بودند. یک دواتِ پُر از مُرّکَب هم چَپّه شده بود روی گلیم. رنگِ مُرّکَب امّا سیاه نبود، نارنجی بود و هِی پهن می‌شد، پهن‌تر… تو همان‌طور ایستاده بودی پشت به من، رو به پنجره. گفتی: «دیدی بند اومد بارون؟» که ناگهان برق جَهید. چند تا خُفّاش از لایِ پوشال‌هایِ سقف، بال‌بال‌زنان، از این‌طرف رفتند آن‌طرف. یکیشان محکم خورد به یکی از شیشه‌هایِ پنجره. شیشه جِرنگی شکست و خُرده‌شیشه‌ها پخشِ زمین شد. تو دیگر جلوِ پنجره نبودی. فکر کردم اگر بودی، خُرده‌شیشه‌ها پاشیده می‌شد رویِ سر و صورتت. از وحشت، چشم‌هام را بستم… بعد از چند لحظه خواستم چشم‌هام را باز کنم نگاهت کنم، دیدم نمی‌توانم. پلک‌هام انگار چسبیده بودند به‌هم. یعنی مُژه‌هام مثلِ این‌که با این چسب‌هایِ قطره‌ای به‌هم چسبانده شده بودند. هرچه تلاش کردم، هرچه سرم را بلند کردم، فشار آوردم به عضلاتِ چشم‌ها و صورت و پیشانی‌ام، فایده نداشت. از پشتِ پلک‌هایِ بسته‌ام، حباب‌هایی را می‌دیدم که از سیاهی می‌آمدند بیرون. بعد، یکهو، سیاهی‌ها سفید شدند. انگار فلاشِ قویِ پُرنوری پشتِ سرِ هم خاموش روشن شود. آن‌وقت، مُژه‌هام آرام از هم باز شدند… بیرون بودم؛ کنارِ گودالی که به‌نظر می‌رسید تازه کَنده شده. خاکِ نَمدارِ تازه کُپّه شده بود دور و بَرِ گودال. از تویِ سیاهیِ گودال، هر از چند لحظه، بیلِ پُر از خاکی می‌آمد بالا و خاکش را می‌ریخت رویِ کُپّه. کسی که تویِ گودال بود دیده نمی‌شد. سرم را که بلند کردم، تو آن‌طرفِ گودال، جلوِ من ایستاده بودی. پاهات تا کمی بالایِ مُچ، زیرِ خاکِ تازۀ نمناک بود. با خودم گفتم: «ببین! هنوز کفش پاش نیست.» که گام برداشتی و پاهات از زیرِ خاک درآمدند. راه افتادی سَمتِ تپّه‌ای که پوشیده بود از علف‌هایِ سبز و زرد. من هم دنبالت راه افتادم… از تپّه رفتیم بالا. آن بالا، صخره‌ای بود بزرگ. زیرِ صخره، چشمۀ آب بود. یک حوضچه بود. کَفَش، سنگریزه‌هایِ خَزه‌بسته. آبی زُلال از لایِ سنگریزه‌ها می‌جوشید بالا. از سرِ حوضچه، آب می‌ریخت تویِ جویِ باریکِ پیچ‌درپیچی که می‌رفت، سرازیر می‌شد از آن‌سویِ تپّه… نشستیم کنارِ حوضچه، روبرویِ هم… تشنه بودم. خواستم آب بنوشم. دو دستم را کاسه کردم، زدم تویِ آب. یخِ یخ بود. کاسۀ پُر از آبِ زُلال و سردِ دست‌هام را گرفتم طرفِ تو. خندیدی. سرت را آوردی جلو و چند جرعه نوشیدی. کاسۀ دست‌هام را باز پُر از آب کردم و این بار خودم نوشیدم. چه طعمِ خوشِ سبُکی داشت! نشستی رویِ زمین و پاهایِ لُختت را گذاشتی تویِ چشمه. فکر کردم الان جیغ می‌کشی از شدّتِ سردیِ آب. امّا نه، انگار سردت نشد. پاهات تا زیرِ زانو تویِ آب بود و آبِ زُلال و پاکِ چشمه از کَفِ پاهات، از لایِ انگشت‌هایِ کشیدۀ پاهات، همچنان می‌جوشید. گفتنی: «چه خوبه!» گفتم: «سرد نیست؟» گفتی: «سرد نیست…» و خندیدی… سیبی افتاد تویِ چشمه، کنارِ پاهات. سرم را بلند کردم ببینم سیب از کجا افتاده. آن‌جا، درختی نبود. سیب انگار از رویِ صخره قِل خورده بود پائین، یا کسی آن را انداخته بود. سیب سرخ بود و درشت. اوّل کمی رفت پائین، بعد آمد بالا، در آب شناور ماند. سیب را برداشتی. از رویِ پوستِ برّاقش چند قطره آب چکید. دستت را دراز کردی طرفم: «بیا، بگیر!» گفتم: «خودت بخور!» سیب را گاز زدی. قِرِچ صدا داد. آبِ سیب نشست رویِ لب‌هات. همان‌طورکه می‌جویدی، با نوکِ زبان، لب‌هات را لیسیدی. گفتی: «یه گاز دیگه بزنم، بعد تو… باشه؟» خندیدم: «خودت بخور!» یک گازِ بزرگ زدی به سیب. بعد، خندان، در حالِ جویدن، سیب را گرفتی طرفم: «بگیر!»… تا آمدم دستم را دراز کنم سیب را بگیرم، پرندۀ سیاهِ بزرگی ـ نفهمیدم از کجا ـ مثلِ برق خودش را انداخت پائین و سیبِ گاززده را به منقار گرفت و کوس بست از رویِ چشمه و پرپرزنان رفت نشست رویِ صخره. شبیهِ لاشخور بود. سیب لایِ منقارِ خمیدۀ درازش بود و از آن، مایعی سرخ ـ شبیهِ خون ـ قطره قطره می‌چکید. بی‌اراده دست کشیدم کنارم، رویِ زمین، قُلوه‌سنگی برداشتم، خواستم پرت کنم طرفش که گفتی: «وِلِش کن! بی‌خیال!» پرنده غیّه کشید و   پر زد و رفت. در آسمانِ ابری، نقطه شد و بعد محو شد. تا خواستم بگویم: «پا شو بریم دیگه… تا هوا تاریک نشده…» که صدایِ زنگِ تلفن بلند شد. تلفن رویِ طاقچۀ کوچکی بود. از این تلفن قدیمی‌ها بود، سیاه. دست دراز کردم گوشی را بردارم، زنگ قطع شد. آن‌وقت، تلفن وارفت. انگار از خمیر بود یا گِلِ نرم. خواستم انگشتم را بزنم رویِ آن مادّۀ سیاه‌رنگِ خمیرمانند که صدایت را از پشتِ سر شنیدم: «پس چرا گوشی رو وَرنمی‌داری؟» لحنت گلایه‌آمیز بود. تا برگشتم، دیدم یک حجمِ سفیدِ شیریِ بزرگ در یک قدمی‌ام هست که در آن، رگه‌هایِ درخشانِ سرخ‌رنگی دویده بود. رگه‌ها دائم جابه‌جا می‌شدند. بعد، دو طرفم را نگاه کردم: چپ و راست. یک‌دست سیاه بود. انگار همان خمیرِ سیاه همه‌جا بود. چرخیدم. پشتِ سرم هم همان خمیرِ سیاه بود. سرم را بلند کردم. آسمان آبیِ پاکِ درخشانی بود بی حتّا لکّه‌ای ابر… زیرِ پام را نگاه کردم: ایستاده بودم تویِ یک مُرداب. پاهام کم‌کم در غلظتِ سبزِ خاکستریِ مُرداب فرومی‌رفتند. یک آن، از ذهنم گذشت همان‌جا، همان‌طور بی‌حرکت بایستم تا بروم پائین، تویِ مُرداب که مایعِ غلیظش قُل‌قُل می‌کرد. امّا سرد بود. هرچه هم می‌گذشت، سردتر می‌شد. سرمایِ مُرداب در پوست و گوشتِ پاهام نفوذ می‌کرد. بعد، حس کردم به استخوان رسیده و حالا، استخوانِ پاهام داشت می‌سوخت از شدّتِ سرما… (یادِ شلاق خوردن افتادم. ضربه‌هایِ کابلِ سیاه فرود می‌آمدند بر کَفِ پاهایِ لُختِ بسته‌شده به تختِ فلزی… یکی‌یکی، با فاصلۀ مساوی، مناسب، حساب‌شده، محکم… درد که فرو می‌نشست بر پوستِ کَفِ پا، سریع نفوذ می‌کرد تویِ گوشت. هنوز ضربۀ بعدی فرود نیامده بود که درد می‌رسید به استخوان، و بعد، با فرود آمدنِ هر ضربه، درد می‌آمد بالا. انگار از مغزِ استخوان خودش را می‌کشید بالا و همزمان، گوشت و عصب و پوست را هم تویِ چنگالِ خود می‌گرفت تا می‌رسید به زانوها و بعد، به ران‌ها… شلاق، کابل، چنگال داشت. می‌شد چنگالش را دید، حس کرد، لمس کرد… اگر تاب می‌آوردی، به‌کمکِ داد و هَوار، با عربده کشیدن… گریه که نمی‌آمد، امّا اگر می‌شد، با گریه حتا… درد از ران‌ها خودش را می‌کشید بالا تا برسد به بیضه‌ها که دیگر نفس نمی‌شد بکشی… انگار زیرِ پوتینی سنگینی آن‌ها را لِه کنند یا با همان پوتین کسی لگد بزند به‌شان، محکم… لگدهایی پی‌درپی، آن‌قدر سریع که ضربه‌ای باشد مُداوم، سخت، سنگین…) حالا، سرما داشت می‌آمد بالا. به زانوها که رسید، تکان خوردم. شنیدم: «کوشی پس تو؟» صدایِ تو بود. این بار، لحنِ صدایت آن‌قدر شاد بود و رها که شوق‌زده شدم و خواستم به‌طرفِ صدایت بدوم. پاهام امّا در آن غلظت گیر کرده بود. با تمامِ توانم، پا برداشتم. هنوز یک پام را که بلند کرده بودم نگذاشته بودم زمین تا پایِ دیگرم را بلند کنم که حس کردم در فضا هستم… فضا که نه، بالایِ مُرداب… یعنی رویِ مُرداب… و روبرویم، دشتی بود گسترده تا افق، سبزِ روشن و باطراوت، درخشان از خیسیِ قطراتِ بارانی که گویا تازه باریده بود و حالا، خورشید از پسِ ابرها سَرَک می‌کشید و می‌تابید بر چمنزار… سبُک، پا بر زمین گذاشتم. خُنکایِ زمین را کَفِ پاهام حس کردم. پابرهنه بودم و داشتم می‌دویدم… نرم و سبُک می‌دویدم تا به تو برسم که آن دور، ایستاده بودی رویِ پلّه‌هایی سنگی که پیچ‌وتاب‌خوران پیدا نبود تا کجا ادامه داشتند. دوان دوان، هر آن نزدیک‌تر می‌شدم به آن پلّه‌ها… و تو که رویِ دوّمین پلّه ایستاده بودی و دستت را گذاشته بودی رویِ پلّۀ بالاتر، نگاهت به دورها بود، به بالایِ سرِ من که می‌دویدم به‌سویِ تو… هرچه می‌دویدم، نزدیک نمی‌شدم. انگار همزمان با دویدنِ من، فاصلۀ میانمان کِش می‌آمد. که ناگهان، پاهام از زمین کَنده شدند و آرام، در همان حالِ دویدن، بالا رفتم، بالاتر… می‌دویدم در هوا و از آن بالا دیدمت که برگشتی، بنا کردی از پلّه‌ها بالا رفتن، تا رسیدم به بالایِ پلّه‌ها… بالا که نه، هنوز ادامه داشتتد… رویِ پلّه‌ای فرود آمدم و نگاه کردم. دیدمت که داری می‌آیی بالا… با آن‌که دور بودی از من، امّا متوجّه شدم داری نفس نفس می‌زنی. خواستم داد بزنم: «عجله نکن!» امّا چیزی نگفتم. ایستادم منتظر تا بیایی بالا… دور و برم را نگاه کردم: تا دوردست، تا جایی که دیده می‌شد، آب بود: سبزآبیِ روشن و درخشان… انگار خُرده‌الماس پاشیده بودند رویِ آب… احساس کردم خیلی خسته‌ام. نشستم و تکیه دادم به پلّۀ بالایی… تو همچنان داشتی می‌آمدی بالا، پلّه، پلّه… چشم‌هام را بستم. خوابم می‌آمد. بعد، چشم باز کردم. نگاه کردم: روبرویم، بر سبزآبیِ درخشانِ آب، آن دورها، سپیدیِ بادبانِ کشتیِ کوچکی را دیدم که بر آب می‌لغزید و پیش می‌آمد… فکر کردم تا تو برسی بالا، این‌جا، کنارِ من، کشتی هم رسیده است پایِ پلّه‌ها و فکر کردم: «یعنی باید برویم پائین تا سوارِ کشتی شویم؟»… پلک‌هایم آرام بسته شدند و خوابم بُرد. در خواب، یکهو سرم را بلند کردم…