چهل سال پیش، اوایل زمستان ۱۳۵۴ بود، ماه ذی‌الحجه، که در عربستان، هنگام مراسم حج، آن فاجعۀ آتش‌سوزی هولناک رُخ داد، با هزاران کشته و مصدوم و مفقودالاثر…

mecca

آن سال، پدر و مادر من هم رفته بودند زیارت خانۀ خدا که پدر تنها برگشت.

در خبرها گفته شد حدودِ هزار زائر ایرانی کشته شدند که جنازۀ یک‌صد و بیست و چهار تنِ از آنان هرگز یافته نشد. یکی از آن‌ها مادر من بود که چهل و شش سال داشت.

[نرسیده به «ایرانمهر»، در خیابان «شهرستانی» میدان امام حسین («فوزیۀ» آن زمان)، مردی میانسال، لاغر و بلندقامت، خاموش و سربه‌زیر، مغازۀ قابسازی داشت. هفت هشت ماه پس از آن فاجعه، عکسی از مادر را که داده بودم دوستی چاپ کرده بود، بُردم بدهم قاب کند. مشغول اندازه‌گیری بود که از سر دردِدل، ماجرا را تعریف کردم. آهی کشید و بی‌آن‌که سر بلند کند، گفت: «ما هم تو همون کاروان بودیم… مادرم، خواهرم و زنم هر سه سوختند!… حالا، من مونده‌م و چند تا بچّه: بی‌مادر…» یکی از آن بارها بود که بیت رودکی در ذهنم زنده شد: «به روز نیک کسان گفت تا که غم نخوری/ بَسا کسا که به روز تو آرزومند است…]

تاب‌آوردن و کنارآمدن با اندوه سیاه و تلخ از دست دادن مادر، آن‌هم به آن شکل و با آن ماجراها، به‌قدری دشوار و سنگین بود که نوشتنش ـ حتا در قالب این داستان واقعی کوتاه ـ بیش از شش ماه طول کشید.

نظام شاهنشاهی در اوج قدرت، حتماً نمی‌خواسته به روابط حَسَنۀ خود با کشور سعودی‌ها لطمه‌ای وارد آید که انتشار هرگونه خبر و نوشته‌ای را در مورد آن فاجعه، در مطبوعات، ممنوع اعلام کرد. غیر از آن خبرهای اوّلیّه، هیچ‌چیز دیگری در روزنامه‌ها و مجلات آن زمان ایران، دربارۀ این فاجعه اجازۀ انتشار نیافت.

«زیر باران، خیس…» را که تمام کردم، مثلِ همیشه، اوّل برای نزدیکان و دوستانم خواندم. و بعد، باز مثل همیشه، توجّه کردم به نظرهایی که دادند. (اتفاقاً بهترین نظرها را نه اهلِ بخیه و دوستانِ نویسنده، که خوانندگان و شنوندگانی می‌دهند که به‌اصطلاح «معمولی»اند و دستی در کار داستان و ادبیّات ندارند.) آن‌گاه، توصیه‌ها و نظرها را ـ به‌قول امروزی‌ها ـ «لحاظ» کردم و داستان را بُردم دفترِ ماهنامۀ «نگین» (که آن زمان، نشریه‌ای بود وَزین و سطحِ بالا)، دادم به مدیر و سردبیرش: دکتر محمود عنایت.

negin Mag

دکتر عنایت (یادش گرامی!) را که روزنامه‌نگاری بود باسابقه و نامدار و نویسنده‌ای خوب و تیزبین و نیز انسانی شریف، یک سالی بود می‌شناختم. بچّه‌محل و همکلاس و دوست قدیمی‌ام مسعود زیرکساز (که متأسفانه زود از دنیای ما رفت: بیست و یکی دو سال پیش، در غربت هامبورگ آلمان… به تومور مغزی بدخیمی مبتلا شده بود.) یک روز مرا به دفتر «نگین» بُرد و به دکتر عنایت معرفی کرد. مسعود که در دانشگاه مشهد زبان انگلیسی خوانده بود، پس از سربازی، رفت به مدرسۀ وزارت امورِ خارجه که دکتر عنایت هم آن‌جا درس می‌داد. با مسعود گاهی ترجمه‌هایی می‌کردیم. پیش از آن، «تصویرهای درهم و آشفته از سال‌های دور» را که در زندان رشت نوشته بودم ( ۱۳۵۰)، دکتر عنایت پسندیده بود و در «نگین»ش چاپ کرده بود و (دقیق خاطرم نیست) چند نوشتۀ دیگر هم در شماره‌های پیشین آن ماهنامه داشتم؛ همچنان‌که تا آن هنگام، نوشته‌ها و ترجمه‌هایی هم از من چاپ شده بود در هفته‌نامۀ «تماشا» و نیز ماهنامۀ معتبر «رودکی» که مدیرش دکتر محمود خوشنام استاد موسیقی‌مان بود در دانشکدۀ هنرهای دراماتیک، که آن زمان، هنوز دانشجوی رشتۀ «سینما/ تلویزیونِ» آن محسوب می‌شدم. دکتر خوشنام (که تندرست باشد و قلمش همچنان روان و عمرِ باعزّتش دراز!) نیز مانند مرحوم دکتر عنایت بعدها از دوستان خوب و عزیز من شد.

بیژن مهاجر از دوستان همدانشکده‌ای که چند سال پیش از آن زمان، فارغ‌التحصیل شده بود و سینما را رها کرده بود و در مطبوعات قلم می‌زد، از گردانندگان هفته‌نامۀ «جوان» بود. «زیرِ باران، خیس…» را که در «نگین» خواند، گفت: «بده ما هم چاپش کنیم.» گفتم: «این که چاپ شده…» گفت: «مانعی ندارد.»

پس، این داستان در یکی از شماره‌های «جوان» نیز (به‌شکلِ زیبایی، همراه با چند طرح) بازچاپ شد.

«خواندنی‌ها» مجله‌ای بود خاص و پُرتیراژ که امیرانی آن را هفته‌ای دو شماره منتشر می‌کرد. همچنان‌که از نامش  مشخص است، مطالب «خواندنی» روزنامه‌ها و مجله‌ها را برمی‌گُزید و حتی بدون اطلاع نویسندگانشان، آن‌ها را بازچاپ می‌کرد. «زیر باران، خیس…» در دو شمارۀ پی‌درپی «خواندنی‌ها» چاپ شد.

و به این ترتیب بود که در مدّت حدود یکی دو ماه، این داستان کوتاه در یک ماهنامه، یک هفته‌نامه و یک (چه‌گونه می‌توان نامید؟) نشریۀ دو شماره در هفته، در تیراژی بسیار بالا چاپ شد. در میان اهلِ کتاب و مطبوعات، دیگر کم‌تر کسی بود که آن را نخوانده باشد. و چون در قالب «داستان» بود، خوشبختانه مشکلی با سانسور پیدا نکرد؛ سانسوری که آن زمان، بدجور بیداد می‌کرد…

من آن سال، با آن‌که تمامِ واحدهای درسیِ دانشکده را گذرانده بودم، پایان‌نامه‌ام را طول می‌دادم که ناچار نشوم بروم سربازی.

ترجمۀ کتاب «نشانه‌ها و معنا در سینما» از پیتر والن (که بهارِ سالِ ۱۳۶۳، نشر تیراژه، رضا یکرنگیان دوست بامحبّتم آن را منتشر کرد) بخش نظری پایان‌نامه‌ام بود و بخش عملی آن فیلمِ مستند/ آموزشی بیست دقیقه‌ای «پُست» که من آن را نوشته و کارگردانی کرده بودم و دوست همکلاسم کوروش افشارپناه فیلمبرداری آن را به‌عهده داشت و باهم تدوینش کرده بودیم، برایِ بخش «فیلم‌های آموزشیِ» «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» که مدیرش عباس کیارستمی بود. «پُست» شد کار عملی پایان‌نامۀ من و کوروش برایِ اخذ لیسانس (کارشناسی) رشتۀ «سینما/ تلویزیونِ» دانشکدۀ هنرهایِ دراماتیک… به آن ترتیب، ما دو تن از معدود دانشجویانی بودیم که نه تنها مُتقبلِ هزینه‌ای نشدیم برایِ ساختنِ فیلم پایان‌نامه‌مان، که دستمزد هم بابتش گرفتیم! استادِ راهنمایِ من استاد پرویز شفا بود که خوشبختانه از چند سال پیش از آن، افتخارِ دوستی و همکاری با ایشان نصیبم شده بود. در این سه دهه نیز ـ به‌رغم فاصلۀ جغرافیایی ـ این ارتباط (برای من) مفید و سازنده همچنان ادامه دارد. پایدار و همیشه‌سربلند باشد!

همزمان، در بخش «آموزشِ فیلمسازی» کانون کار می‌کردم. مُرّبی فیلمسازی بودم در کتابخانه‌هایِ تهران و برای هنرجویان مستعدی که از شانزده سالگی گذشته بودند و دیگر مُجاز نبودند به کتابخانه‌ها بروند، دورۀ دوّم این کلاس‌ها را در محل خود مرکز برگزار می‌کردیم. [بیش‌تر آن نوجوانان هنرمند، امروزه روز، در ایران و اقصا نقاط جهان، از فیلمسازان و هنرمندانِ بنام و پُرکارند!] مدیرمان دوست عزیز هنرمندِ آهنگسازِ خوب اسفندیار منفردزاده بود که گمان می‌کنم آن زمان از «کانون…» رفته بود و پرویز کلانتری دوستِ نقاش [که شنیده‌ام اخیراً متأسفانه دچار عارضۀ سکتۀ مغزی شده و برایش تندرستی آرزو می‌کنم!] ضمن مدیریّت بخشِ «آموزش نقاشی و مجسمه‌سازی»، مدیر بخش ما هم شده بود. در ضمن [ناگهان یادم افتاد که] مدیر آن فصلنامۀ موسوم به «خط و ربط» هم بود که من سردبیریِ آن پنج شماره‌اش را عهده‌دار بودم: نشریۀ ویژۀ مراکز آموزشِ هنری (فیلمسازی، تئاتر، موسیقی، تقاشی و مجسمه‌سازی و بعدها نقاشی متحرک) کانون پرورش فکری…

پرویز کلانتری یک روز آمد که: «گویا خانمِ امیرارجمند [مدیرعاملِ کانون…] از احمدرضا[احمدی [که مدیرِ بخشِ «صفحه و نوارِ» کانون بود] شنیده که از تو داستانی چاپ شده… از من آن را خواسته…»

گفتم: «خُب می‌گفتی برود یکی از این سه تا مجله را بخرد یا بگوید برایش بخرند، بخواند!»

گفت: «حالا تو بده براش بفرستیم.»

حیفم آمد یکی از آن مجله‌ها را بدهم. از روی نسخۀ چاپ‌شده در «جوان»، فتوکُپی گرفتم. دستگاهِ فتوکپی ایراد داشت. برگ‌هایِ فتوکپی چندان پاکیزه از آب درنیامد. پرویز کلانتری ـ مثلِ همیشه ـ بیقرار بود و شتاب داشت. همان‌ها را دادم به‌ش که گذاشت توی یک پاکت و رویش نوشت: «مقام محترم مدیریّت عامل ملاحظه فرمایند.» درِ پاکت را چسباند و آن را داد به مستخدم تا ببرد طبقۀ هفتم ساختمان خیابان جَم، بدهد به مُنشی خانمِ امیرارجمند…

گمانم یک هفته بعد بود که پاکتی از دفتر «مقام محترم مدیریّت عامل» رسید. نام من رویش نوشته شده بود.

پاکت را که باز کردم، همان چند برگ فتوکپی «زیر باران، خیس…» بود، همراه یادداشت کوتاهی به خط خانم امیرارجمند، خطاب به من، با این مضمون که: تعریف نوشتۀ مرا شنیده و دوست داشته آن را بخواند. تا دیروز که رفته بوده آرایشگاه، فرصت خواندنش را پیدا نمی‌کند. زیرِ دست آرایشگر که نشسته بوده، آن را می‌خوانَد. نمی‌داند آیا ماجرای این داستان واقعی است یا تخیّلی. اگر واقعی باشد، بسیار متأسف است. امّا اگر واقعی نبوده باشد و زائیدۀ تخیّل نویسنده است، باید بگوید که باعث آزار خواننده می‌شود. در تمام مدّت خواندن آن، اشک از چشمان ایشان جاری بوده… که روشن است صورت خوشی نداشته برای شخصّیتی چون «مقام محترم مدیریّت عاملِ» ما!…

در پایان، کنایه‌ای هم زده بود درمورد کیفیّت بد آن نسخۀ فتوکپی‌شدۀ داستان که فرستاده بودم… و تشکر… و امضا…

*

از آن پس، برایِ دوستانی که داستان را نخوانده بودند و علاقه‌مند خواندن آن بودند، بارها ناچار شدم از روی آن سه مجله، فتوکپی بگیرم. برایِ دوستانی هم که دور از تهران و ایران بودند، فتوکپی‌ها را ـ به‌ناچار ـ پُست می‌کردم.

آن مجله‌ها باید در میان کتاب‌ها و کاغذهایم در تهران باشد هنوز…

زمستانِ سالِ ۱۳۶۸، وقتی گُزیده‌ای از داستان‌های کوتاهم را برای مجموعه داستان «سبز» مهیّا می‌کردم تا به حسین کریمی [نشر «نیلوفر»] بسپارَم برای چاپ، «زیر باران، خیس…» را هم برای حروفچینی فرستادم که در این مجموعه چاپ شد.

*

هنوز هم که هنوز است، پس از این‌همه سال، وقتی این داستان کوتاه را می‌خوانم، متأثر می‌شوم.