سال‌های جوانی را در زندا‌ن‌های شاه سپری کرده‌ام: اوين، قزل قلعه و قصر. پر درد. اما دوره شادی بود! درد از شکنجه‌های مرگ‌آور و در عين حال، سرشار از شادی لذت بخش سرنوشتی که خود آگاهانه انتخاب کرده‌ای. زندان بخشی از همان مبارزه‌ای بود که پا در راهش گذاشته بوديم. در زندان‌های جمهوری اسلامی اما فضا و حس چنين نبوده است و نيست. ترديد ندارم که اکثر همبندان دوران شاه احساسی شبيه به من داشته‌اند، مردان و زنان استواری که نيک می‌دانستند، فقط بايک تقاضای عفو از شاه، از زندان خلاص می‌شوند. افسران حزب توده، صفرخان قهرمانی، و بعضی رهبران جنبش کردستان که تمامی عمر خود را در اين مصاف گذاشته بودند و به ما شيرينی مقاومت را می‌آموختند.

مصطفی مدنی: از خودم می‌پرسم ما در کجای تاریخ قرار داریم؟

به سوی اوين

در اين دوران من دوبار دستگير شده ام. هربار اما با دنيائی تفاوت در نگاه من به زندان و نگاه زندان به من! نخستين بار که ساواک شاه به سوی ام هجوم آورد، بيست و پنج ساله بودم. مرا چشم بسته از شهر زادگاه ام (دماوند) بسوی اوين بردند، فروردين ۱۳۵۱ بود.

از تولد سازمان فدائی فقط يک سال می‌گذشت. به فاصله کوتاهی سازمان مجاهدين نيز اعلام موجوديت کرده بود. بعداز نزديک به دو دهه سکوت، اين آغاز پرفروغ، «صدای رعد در آسمان بی ابر» را می‌مانست. غرش اين رعد شاه و ساواک را وحشت زده کرده بود. آنها که مصاحبه مضحک شاه به مناسبت ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۰ را به خاطر داشته باشند، به راز اين وحشت بيش از همه پی برده‌اند. شاه با صدائی لرزان، ولی ظاهری تفاخر آميز، گفت: «فقط کمک آشپزهای دربار برای مقابله با اين چريک‌ها کافی هستند.» اين سخن کودکانه شاه، فردای آن روز يعنی ۲۹ مرداد به تيتر نخست روزنامه‌های کيهان و اطلاعات تبديل شد و جنبش چريکی را در اذهان عمومی چندصد برابر بيش از آنکه بود، برجسته کرد. همزمان يورش وحشيانه ساواک، ارتش، ژاندارمری و شهربانی آغاز گشت و بگير و ببند و ربربه طبل سرکوبی دوباره سراسر ايران را فرا گرفت. هنوز داغ شکنجه‌های بعد از ۲۸ مرداد سال ۳۲ از تن مبارزان و آزاديخوهان محو نشده بود، که تخت خون و شکنجه در اوين و قزل قلعه، گسترده شد.

در زندان

صدای زمخت يک آهن پاره و بعد زوزه يک در آهنی که معلوم بود تنه سنگين‌اش را به سختی حمل می‌کند، مرا به خود آورد. از پشت چشم‌های بسته، دانستم در زندان باز شده است. ولی اينکه اينجا کجاست، نمی‌دانستم.

هشت سال بود فعاليت سياسی داشتم از دارالفنون و سال‌های دبيرستان. پنج سال آخر را به صورت حرفه‌ای با سازمان «پروسه» سرکرده بودم. اين سازمان از نمونه‌های شاخصی بود که برای ما صحت نظريه «رد تئوری بقا»ی اميرپرويز پويان را، که در ضرورت مبارزه مسلحانه بود، اثبات می‌کرد. اين سازمان به سال ۱۳۴۸ در بن بست «چه بايد کرد؟» خود را منحل کرد. به ما گفتند: نخود نخود، هرکه رود، خانه خود. دو جينی از کتاب‌های مارکس و لنين و مائو همراه با بخشی از کتابهای ممنوعه تاريخی غنائمی بودند که از اين دوره به ما به ارث رسيد. هرکس می‌بايست راه خود را پيدا می‌کرد. ارسلان پوريا، پرويز بابائی و مصطفی شعاعيان از چهره‌های سرشناس اين جريان بودند.

من همراه با تعدادی همفکران که بر ادامه مبارزه پا می‌فشرديم، شروع به سازماندهی جديد کرديم. من به طور موازی و بدون اطلاع يکی از ديگری در سازماندهی دو محفل سياسی دخالت داشتم. اصل اين بود که هرچه اطلاعات کمتر باشد مقاومت در زير شکنجه آسانتر است. ياران گروه اول با وجود اينکه با مطالعه نظر پويان، مبارزه مسلحانه را به عنوان تنها راه مبارزه پذيرفته بودند، هنوز تا تصميم نهايی فاصله زياد داشتند. از طريق گروه دوم همراه با مصطفی شعاعيان به صفاری آشتيانی متصل بوديم و برای پيوستن به سازمان فدايی آمادگی کامل داشتيم. تنها اختلاف باقی مانده برسر نظرات پويان يا احمدزاده بود. ما همانقدر که خود را به نظر پويان نزديک می‌دانستيم، با نظر مسعود احمدزاده مخالف بوديم.

تعداد افراد اين گروه وسعت زيادی بخود گرفته بود. قرار بود گروهی را که بعدها در زندان به «ستاره سرخ» معروف شده بود، از طريق اسماعيل عابدی و دکتر غلام ابراهيم زاده در قراری به تاريخ پانزدهم شهريور ماه ۱۳۵۰ به فداييان متصل کنم. رهبری ستاره سرخ از جمله اسماعيل عابدی پنج روز قبل از اين قرار يعنی دردهم شهريور ۵۰ دستگير شدند. با وجود اينکه از تعدادی افراد اين گروه اسلحه گرفته بودند، اما مقاومت سران اين گروه در زير شکنجه تا آنجا بود که ارتباط با ما کاملا محفوظ باقی ماند. تعداد افراد اين گروه به نزديک چهل نفر می‌رسيد که چون رابطه محفلی و چند جانبه داشتند، اعضای گروه همگی دستگير شده بودند. دادگاه نظامی شاه پنج تن از اعضا اين گروه را که اکثرا دانشجوی دانشگاه آريامهر (شريف) بودند، بی هيچ دليل و مدرکی به اعدام محکوم کرد. دادگاه دوم يک درجه تخفيف داد و اين اعدام را به حبس ابد تبديل کرد.

حالا من با اين پيش‌زمينه به چنگ ساواک افتاده بودم و نمی‌دانستم از کجا لو رفته ام. در آهنی با همان صدای خشک و مرگبار پشت سرما بسته شد. ماشين پس از طی مسافتی ايستاد. دستهای مرا گرفتند و چند پله پائين بردند. فهميدم وارد محوطه در بسته‌ای شده‌ايم. فرمانده اکيپی که مرا آورده بود، با آهنگی بی تفاوت گفت چشمهايت را باز کن. همزمان از اطاق خارج شد و در را بست. اطاق فقط يک پنجره بزرگ داشت که بگه ونه‌ای ناشيانه با تخته از پشت بسته شده بود. هيچ نوری از آن به داخل نمی‌آمد. همه وسايل داخل اطاق به يک ميز کوچک با يک صندلی و چند صفحه کاغذ سفيد، خلاصه می‌شد.

می‌دانی اينجا کجاست؟

چند ساعتی در انتظار گذشت. در اين فاصله خود را برای دهشتبارترين شکنجه‌ها آماده کرده بودم. با اخبار جسته گريخته از زندان و شايعاتی که در سال‌های زندگی سياسی شنيده بودم. تصوری جز انتظار مرگ نداشتم. ناگهان در باز شد و يک مرد کوتاه قد زشت‌رو با صدای تو دماغی غليظ ظاهر شد. پيش آمد و اسمم را دوبار تکرار کرد. بعد با لحن تهديد آميزی گفت: «سه تا چمدان کتاب و اسناد را آتش زده‌ای هان! مهم نيست همه را خودت می‌نويسی تک به تک از کی گرفته‌ای و به چه کسی داده‌ای. بشين‌ می‌دانی اينجا کجاست؟» گفتم: نه خير! گفت: «به اينجا ميگن اوين، فهميدی؟ اوين! اسم من هم رسوليه. به هرکس دروغ بگی به رسولی نمی‌تونی دروغ بگی. فهميدی؟» گفتم: بله. چند برگ کاغذ جلو رويم گذاشت و گفت همه چيز را بنويس با جزئيات کامل و اسامی افرادی که آنها را فاسد کرده‌ای. خودش قلم به دست گرفت و نوشت: «هويت شما محرز است همه اطلاعات خود را با جزئيات بنويسيد». بعد رو به من کرد و پرسيد: «خوب نوشته‌ام؟» پرسيدم: چه چيزی را؟ گفت: «احمق، همين جمله را!» گفتم: بله، خوب نوشته‌ايد. نگاهی به من انداخت و از در بيرون رفت: «فقط تا وقتی برمی گردم فرصت داری، فهميدی؟» گفتم: بله!

يک لحظه قند در دلم آب شد. دانستم از طرف گروه اول لو رفته‌ام. انتظار يک هيولا را داشتم نه اين آدم ريز نقش و ظاهراً تازه‌کار را. با خود گفتم. بايد مهر سکوت به لب بزنم. بايد سخت مقاومت کنم تا فکر نکنند چيزهای ديگری هم هست. به فاصله چند ساعت صفحات زيادی را از شرح مسائل عادی زندگی‌ام پر کردم. از پايان تحصيل در رشته روزنامه‌نگاری. کار در روزنامه کيهان، تغيير رشته تحصيلی. آغاز به کار در زمينه باستانشناسی و…

رسولی نيمه‌های شب برگشت. نوشته‌ها را برداشت، نگاه سطحی به آنها انداخت و بی آنکه يک خط آنها را بخواند همه کاغذها را پاره کرده روی صورتم ريخت. گفت اينها همه دروغ است حقيقت را بنويس! دو باره همان سوال و مشتی کاغذ. اين نمايش سه بار تکرار شد. دفعه سوم گفتم: شما که هيچکدام را نخوانده‌ايد از کجا می‌گوئيد دروغ است. به صورت تصنعی خود را به عصبانيت زد و فرياد زد: «اقای حسينی بيا بببين اين فلان فلان شده چه می‌گويد!» گوريلی وارد اطاق شد. پشت سر او يک هيولای ديگر که بعدها فهميدم عضدی خطابش می‌کنند. حسينی مرا مثل جوجه بغل کرد و به زمين کوفت. او و عضدی شروع کردند با پا به سر و صورت زدن. خون از صورتم فواره زده بود. چشمهايم جايی را نمی‌ديد. «يا همه چيز را می‌گوئی يا همينجا می‌کشيمت!» هرسه بيرون رفتند. رسولی به سرباز نگهبان گفت تا صبح نبايد بخوابد. سرباز مرا بلند کرد و گفت: سرپا بايست. فردا و پس فردای آن روز اين صحنه چند بار تکرار شد. بعداز سه روز بی‌خوابی با زانو روی زمين افتادم. کار به زيرزمين رسيد و شلاق. آرايش خون‌آلود اطاق از خود شلاق ترسناک‌تر و چندش آورتر بود. از اطاق کناری صدای فرياد و زجر می‌آمد. رسولی بقول خودش پاهايم را از شماره ۴۲ به شماره ۴۸ رسانده بود. برای پانسمان به بهداری اوين بردند.

evin 209 n1
نمايی از یکی راهروی بند ۲۰۹ اوين

بعد از چهار روز به يکی از سلول‌های رديف بالای اوين هدايت‌ام کردند. با يک پتوی سربازی فرش شده بود. يک پتوی ديگر هم در کنار آن. گويی خود را در بهترين تخت خواب دنيا احساس می‌کردم. اين سلول اکنون برايم به بهترين نعمت روی زمين تبديل شده بود. بعداز چند روز حالم جا آمد. بيش از يک ماه از بازجويی اوليه می‌گذشت و کسی سراغ مرا نمی‌گرفت. هم خوشحال بودم و هم می‌ترسيدم. خوشحال از اينکه از بازجويی در امان هستم و ترس از اينکه نکند فراموش شده باشم. يا تا ابد اينجا ماندگار بمانم. يک بار رسولی به من گفته بود: «آنقدر نگاه ات می‌دارم تا اينجا بپوسی!»

حالا ديگر طنين در آهنی برايم معنای خاص خود را داشت. يک صدا می‌گفت: غذا آورده‌اند. معنای يک صدای ديگر اين بود که زندانی تازه‌ای وارد بند می‌شود. و صدايی ديگر که پرشتاب‌تر بود، اين معنا را داشت: بخت برگشته‌ای را فرامی‌خوانند به بازجويی.

يک ماه و نيم گذشت. در آهنی صدای شومش را سر داد. از هميشه ترسناک‌تر بگوش می‌رسيد. به فاصله‌ای حسينی در سلول مرا باز کرد و گفت بيا بيرون. با خشمی غيرقابل وصف مرا به اطاق رسولی برد. با دو نفر از اعضای گروه اول روبرويم کردند. نپذيرفتم. دوباره زيرزمين و …

رديف وسط، سلول يازده

ديری نپائيد که مرا از رديف سلول‌های بالای اوين به پائين منتقل کردند. خرداد ماه ۱۳۵۱ بود. صدای رسولی از دور شنيده می‌شد. بلند بلند نام مرا تکرار می‌کرد. فکر می‌کنم اگر عزرائيل به سراغم می‌آمد برايم خوش آيندتر می‌بود. اينبار ولی از زيرزمين خبری نبود. به سرباز کنار دستش اشاره کرد: شيرشکار ببرش رديف وسط، سلول يازده.

سرباز در سلول را بازکرد. چشم‌بند را باز کردم. يک گوژپشت کناره راست سلول نشسته بود و پيرمردی در سمت چپ. سلام کردم و وارد شدم. پيرمرد عزيز يوسفی از رهبران کرد بود، و شخصی که پشت خميده‌ای داشت، اصغر بديع زادگان از رهبران مجاهدين بود. عزيز را از زندان قصر آورده بودند. زير فشار گذاشته بودند تا تقاضای عفو کند. پيرمرد ۱۸ سال زندان می‌کشيد تا اين خفت را به دوش نکشد. اصغر بديع‌زادگان را ظاهراً شهربانی به آن روز انداخته بود. او در سمت استاد شيمی در دانشگاه آريامهر تدريس می‌کرد. پشت او را زير شکنجه با اتو سوزانده بودند. مچاله شده بود و دولا راه می‌رفت. حکم اعدام داشت و در انتظار تيرباران به سرمی برد.

بيرون از زندان نام هر دوی آنها را شنيده بودم. حالا از ديدنشان احساس غرور می‌کردم. خيلی زود صميمی شديم. بديع زادگان از من از اخبار بيرون را ‌پرسيد و نظر افکار عمومی نسبت به فدايی و مجاهد را. پخش اطلاعيه‌ها و جزوه‌های فدائيان و مجاهدين در محوطه دانشگاه‌ها را بهانه کردم و از نظرات مسعود احمدزاده و اميرپرويز پويان برايش گفتم. بی اندازه کنجکاو بود که بداند جوهر اين دو نظريه چيست. نوشته پويان را تقريباً در حافظه داشتم، با دقت گوش می‌داد و تحسين می‌کرد. برای عزيز نيز حرف‌های زيادی از کردستان داشتم. برای بررسی روستاهای ايران در اداره باستانشناسی کار گرفته بودم. اين برای من بهترين پوشش برای تحقيقات روستائی بود. از تپه مادها در کرند غرب برايش می‌گفتم و معبد آناهيتای کنگاور، معبدی عظيم که توسط پارت‌ها ساخته شده بود.

عزيز يوسفی به زندان ابد محکوم بود. می‌گفت می‌دانی مصطفی من فقط يک آرزو دارم؛ بروم کردستان روی کوه‌های اطراف مهاباد بنشينم و صدای پرنده‌های کوچک آنجا را گوش کنم. می‌دانست پرونده من سنگين نيست و زود آزاد می‌شوم. می‌گفت با ياد من تو برو و به اين صدا گوش کن! عزيز در جريان انقلاب از زندان آزاد شد و به فاصله کوتاهی با زندگی بدرود گفت. شور انقلاب، شنيدن صدای پرنده‌های کوهساران را آيا از او دريغ نکرده است؟ هرچه باشد، من نيز از آن زمان هرگز نتوانسته‌ام صدای پرنده‌ای را بر شاخه درختی بشنوم و به ياد عزيز نيافتم.

در اين ايام طوفانی تمامی رهبران فدايی را تا رده اعضا به جوخه‌های تيرباران سپرده بودند. نوبت به رهبران مجاهدين می‌رسيد. به فاصله کوتاهی اصغر را برای تدارک تيرباران از ما جدا کردند و به سلول انفرادی بردند. عزيز را نيز بی هيچ نتيجه‌ای به زندان قصر بازگرداندند. سلول‌ها را برای اعدامی‌های مجاهد خالی می‌کردند.

«من آماده‌ام!»

مرا نيز به سلول ديگری منتقل نمودند. اينجا نيز دو محکوم به اعدام انتظار تيرباران می‌کشيدند: دو تن از رهبران سازمانی که به «سازمان رهايی‌بخش» معروف شده بود. اين دو با روحيه‌ای گرم و لبخندی شيرين جلوی در به استقبال من آمدند. داود ايوزمحمدی و اکبر ايزدپناه. حکم تيرباران هردو در دادگاه نظامی تأييد شده بود. با اين حال شوری وصف ناپذير به سلول سه نفره ما گرما می‌بخشيد. شطرنج دوره‌ای بازی می‌کرديم.

ناگه خبری در سلول‌ها پيچيد. نفس در سينه‌ها حبس شد. شنيديم: پنج تن از رهبران مجاهدين خلق، محمد حنيف نژاد، سعيد محسن، عبدالرسول مشکين‌فام، علی اصغر بديع‌زادگان و محمود عسگرزاده را فردا (چهارم خرداد ماه ۱۳۵۱) به جوخه‌های اعدام می‌سپارند.

آنشب تا صبح ما سه تن بيدار مانديم و گوش بزنگ بوديم. اين صحنه برای من هميشه يک کابوس است. تصور می‌کنم هيچ شکنجه روحی هولناک تر از اين نباشد که جلوی چشم يک محکوم به اعدام، محکوم به اعدام ديگری را برای اجرای حکم از سلول بيرون بيآورند. و شاهد اين صحنه بودن خود از اين هردو نيز هولناک‌تر است.

سپيده صبح هنوز طلوع نکرده بود که صدای آهن و سرنيزه، ما سه نفر را در جايمان ميخکوب کرد. در سلول‌های کناری ما با صدای دلخراشی يکی پس از ديگری باز می‌شد و قدم پاها از به استقبال رفتن مرگ خبر می‌داد. لحظه‌ای سکوت برقرار شد. قدم‌ها دور شدند و به خاموشی گرائيدند. ناگهان صدای کوبيدن در از سلول روبروئی ما در راهروی زندان طنين انداخت. صدائی پرقدرت با لهجه غليظ ترکی « من آماده هستم»، «من آماده هستم». «کجا هستيد چرا مرا نمی‌بريد؟ » گوئی به ضيافتی دلنشين دعوت داشت. «من آماده هستم»! با صدای تق تق برگشت چکمه‌ها، آهنگ شومی در راهروی بند ميانی اوين، پيچيد. در سلول عبدالرسول مشکين فام باز شد و او در صف سربازان، بسوی معيادگاه خود شتافت.

بيش از چهل سال از اين واقعه دلخراش می‌گذرد. من همچنان از جمله «من آماده ام» بيزارم. هر زمان اين جمله را به مناسبتی و از همراهی می‌شنوم بی اختيار در غمی سنگين فرو می‌روم و از رفتن بازمی‌مانم. از خودم می‌پرسم ما در کجای تاريخ قرار داريم؟ و چرا تک آواز «من آماده هستم» در نظام اسلامی به يک گروه کر تبديل شد؟


از مجموعه خاطرات اوین

تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی

وقتی که “اوین” شبیه “قزل‌حصار” بود − حامد فرمند

اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

تجربه اوین، در آن هنگام که تازه‌ساز بود −رضا علامه‌زاده

آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل می‌شد − شهرنوش پارسی‌پور

زندان اوین و بی‌حقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی

حکایت آن دستان بسته‌ − نسرین ستوده

ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی

حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز

عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی

اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور

اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمی‌شود − منیره برادران

قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی

بیشتر بخوانید:

کشتارهای دهه ۶۰