خاطرات من از اوین، مثل اجزای تابلویی است که تنها با یک رنگ نقاشی شده: سفید. این سطح ظاهرا یک دست مثل تابلوی “مربع سفید” کازیمیر مالویچ پر از پستی و بلندی و سایه و روشن ناشی از ضربههای سریع و حرکتهای ملایم قلم مو روی بوم است که هر کدام حسی را در خود پنهان میکند: خشم، اندوه، اضطرار، گیجی، ناامیدی، بیطاقتی، امیدواری … .
تحمل این حسهای متضاد “سفید” پس از دستگیریم در سال ۵۳، آن هم در یک چاردیواری تنگ و تاریک به نام سلول انفرادی و در انتظاری پریشانکننده، روزها را به اندازهی یک ابدیت طولانی میکرد و شبها را پر از کابوسهای بیانتها. یک سوال همیشه در دور تسلسل این کابوسها که موسیقی متنش پر از نالهها و ضجههای زندانیانی بود که در بازجوییهای روزانه و شبانه شکنجه میشدند، چرخ میزد: “برای چه دستگیر شدهام؟” بازجوهایم که گویا از سروانی به نام “دادرس” فرمان میبردند، میگفتند که من علیه امنیت کشور اقدام کردهام، به عنوان مدرک یکی از داستانهای کوتاهم را که در مجلهی تماشا چاپ شده بود، روبرویم میگذاشتند و میخواستند همدستان و کسانی را که گویا از راه داستان به آنها “خط” داده بودم، معرفی کنم!
این اتهام همانقدر مضحک بود که باورنکردنی. من سعی میکردم این “سوءتفاهم” را با توضیحاتی دربارهی “آزادی در هنر” و “فردیت خلاق هنرمند” از میان بردارم. سخنرانیهای غرای من همیشه با فحش و تحقیر و تهدید به این که “اگه به این زرزرها ادامه بدی، میفرستیمت اتاق شکنجه” قطع میشد.
پس از گذشت چند ماهِ پراضطراب و انتظار و بازجویی، من چندین برگه را با همان “زر زرها” سیاه کردم، ولی به جای انتقال به اتاق شکنجه، به بند عمومی زنان سیاسی اوین منتقل شدم: اتاقی مستطیلشکل و دراندشت با دو پنجرهی دو یا سه لتهای بزرگ که شاخههای پربرگ یک درخت پرشکوه با رنگهای سحرآمیز پاییزی گاه شیشههای پنجرهی اول نزدیک در را نوازش میکرد. اگر روی هرهی بلند پنجره میایستادی، میتوانستی کتابخانهی دانشکدهی حقوق دانشگاه ملی را که من دانشجوی سال آخر آن بودم، ببینی. منتها میبایست مواظب میبودی که سرت به سقف نخورد!
بعد از آن که نگهبان اوین، “خانم حسینی” مرا حوله بهسر، به آن اتاق هدایت کرد و در را بهرویم بست، دو نفر از پنج زن زندانیای که ابتدا بیاعتنا در صدر اتاق نزدیک بخاری دیواری سیاهرنگی نشسته بودند، از جا بلند شدند و لبخند زنان به استقبالم آمدند. یکی از آنان شهین بود که همیشه روسری به سر داشت و همیشه سردش بود. دیگری دختر شوخ و خوشرویی اهل لرستان که فکر میکنم اسمش خورشید بود. او با تیزبینی، رفتار و حرکات زندانبانان و بازجوها را زیر نظر میگرفت و شبها که نگهبانان ما را به حال خود میگذاشتند، در “شرایط امن”، ادای آنها را در میآورد و ما را سرگرم میکرد. یکی از اجراهای همیشگی این همبند، تقلید راهرفتن مضحک “سروان روحی”، رییس زندان اوین بود. خورشید، چنان در تقلید راهرفتن کج و کولهی “سروان روحی” استاد شده بود که حتی در حالت درازکش در رختخواب هم میتوانست آن را اجرا کند و ما را بخنداند. تنها من میبایست برای دیدن این نمایشها، وقتی پیش از به خوابرفتن ما تماشاگران همیشگی آن اجرا میشد، به خودم زحمت بیشتری میدادم. چون همیشه رختخوابم را دور از دیگران، نزدیک در و روبروی پنجرهی اول اتاق پهن میکردم تا به آن درخت پر شاخ و برگ و در پس آن، دنیای پر جنب و جوش درس و بحث دانشکدهی حقوق نزدیکتر باشم!
شاید به همین دلیل بود که پس از ورود به آن اتاق در پاییز سال ۵۳ و “جدیگرفتن” تهدیدهای بازجوهایم که “تا هر وقت بخواهیم نگهت میداریم”، به فکر افتادم میزان مجازات احتمالیام را بر حسب مواد “قانون جزا” که به این جرایم مربوط میشد، حساب کنم. برای این کار میبایست، همانطور که استاد حقوق جزای دانشکده (احتمالاً دکتر کازرونی) به ما آموخته بود، جدولی ده ـ دوازده ستونی معروف به “جدول مجازات” تنظیم میکردم و با استناد به این و آن ماده، تا آنجا که حافظهام یاری میکرد، مدت محکومیتم را تخمین میزدم. ولی من از همان ابتدا از نتیجهی جدول یعنی بیگناهی خودم، کاملا مطمئن بودم!
همبندهایهایم، برعکس، در حالی که به باورهای “بچگانهی” من به عدالت و قانون میخندیدند، پیشبینیهای بازجوها را مثل آیهی مُنزل تکرار میکردند و با مثال و نمونه نشان میدادند که حق همیشه با بازجوها بوده است.
ماجرای شب یلدا
برخورد و رفتار همبندیهایم به واقعیت بیگناهی من در آن روزها، چند صباحی چنان مرا از دل و دماغ انداخت که تا مدتی حتی نمیتوانستم به اجراهای تقلیدی خورشید از راهرفتن شل و ول “سروان روحی” هم که بزرگترین تفریح ما بود، بخندم. تنها پس از چندی وقتی با کشیدن “جدول مجازات ” روی دیوار سفید کنار در اتاق، به آنها ثابت کردم که جرمی مرتکب نشدهام، اصلا “دادگاهی” نخواهم شد و به زودی از جلوی در کتابخانهی دانشکدهی حقوق برای آنها دست تکان خواهم داد، توانستم دوباره از نمایشهای هنرمندانهی خورشید لذت ببرم و به آنها بخندم. ولی ای کاش همچنان عنق باقی میماندم. چون همین خندهها باعث شد که جناب سروان مرا برای تنبیه در شب یلدای آن سال به “سلولهای سبز” اوین تبعید کند:
چند روزی میشد که ما همگی تصمیم گرفته بودیم شب چله را جشن بگیریم. من که به خاطر پارتیبازی خانوادهام به “زندانی سفارشی” معروف شده بودم و به همین خاطر هم از پیش بعضی از “تنقلات” شب یلدا را دریافت کرده بودم، مامور شدم از “سروان روحی” بخواهم که دیوان حافظ را برای چند شب در اختیار ما بگذارد. صبح روز ۳۰ آذر، کتاب به دست ما رسید.
در همان روز پیش از غروب و قبل از پهنکردن بساط تنقلات و فال حافظ، من جدول کذایی را با گچ روی دیوار نزدیک در کشیدم. ناگفته پیداست که تهیه و داشتن گچ در سلول بهطور کلی ممنوع بود. ولی ما “اشیاء” بیضرر ممنوعه کم نداشتیم؛ ذغال، کاغذ، سوزن، نخ … که هزار سوراخ و سنبه پنهان میکردیم تا از یورش نگهبانان در امان بمانند. نوشتن روی دیوار اتاق هم که صد البته مجازات داشت. ولی من مطمئن بودم که نگهبانهای زندان، جدول را که با گچ روی دیوار گچی رسم شده بود، نخواهند دید؛ چون رنگ سفید روی زمینهی سفید، قاعدتا نباید دیده شود!
به هر رو، خوشحال از نتایج آن جدول قانونی که نشان میداد من اصلاً جرمی مرتکب نشدهام، همگی به چیدن بساط شب جشن یلدا مشغول شدیم. به نظرم میرسید که همبندیهایم به دلیل استدلالهای قانونی من که سفید روی سفید، روی دیوار نقش گرفته بود، در قضاوتهای قاطعانهی خود کمی دچار تردید شده بودند. چون از من میخواستند “جدول مجازات” جرمهای آنان را هم تنظیم کنم. ولی من طفره میرفتم و به شوخی میگفتم که آنها باید به “عقاید راسخشان” که باور به قدر قدرتی بازجوها بود، پایبند بمانند و مرا هم به زحمت نیندازند!
در این حال ناگهان در باز شد و سروان روحی و زن حسینی با دو نگهبان مرد با سر و صدای زیاد وارد اتاق شدند. روحی در حالی که بیهدف چند قدم به چپ و راست میرفت و دور و بر را برانداز میکرد، حال و احوال ما را جویا شد. نگهبانان هم با چکمههای کثیف خود تا نزدیک بخاری دیواری بالای اتاق رفتند و برگشتند و برای زهرچشم گرفتن از ما مثل ماموران حفظ جان سروان روحی، طرفهای چپ و راست او بیحرکت ایستادند و به ما زل زدند. انتظار ما برای این که روحی به حرف بیاید و قصدش را از آن دیدار سر زده به ما بگوید، بینتیجه ماند: پس از چند دقیقه، بدون هیچ توضیحی اتاق را ترک کرد و دیگران هم به دنبال او راه افتادند.
ما هاج و واج به یکدیگر نگاه کردیم و معنی این مانور قدرت کوتاه مدت را از هم پرسیدیم. کسی جوابی نداشت. خورشید بیاعتنا به این ماجراها، هنوز سایهی پاهای ماموران از زیر در پیدا بود که ادا درآوردن را شروع کرد و ما هم با خنده و تایید و تشویق به او میدان بیشتری دادیم. این وضعیت تا وقتی که او اجرای رُل سروان روحی را به پایان برد و بعد دنبال پارچهای گشت تا به عنوان چادر زن حسینی برای بازی کردن نقشش از آن استفاده کند، همچنان ادامه داشت.
ناگهان در باز شد و خانم حسینی و یک نگهبان مرد وارد اتاق شدند. زن حسینی با لحن کشدارش از ما پرسید که چرا میخندیم. من بلافاصله جواب دادم که “ما اصلا نخندیدیم”. چون فکر میکردم که در پی اعتراف به خنده، باید دلیل آن را هم توضیح بدهیم و در آن صورت کار بیخ پیدا میکرد. در نتیجه برای سد کردن راه هر گونه چون و چرا، به طرف همبندیهایم برگشتم و از تک تک آنها با اصرار و تاکید پرسیدم: “اصلا تو خندیدی؟”
جواب همه “نه” بود.
زن حسینی حرفی نزد، آرام در را بست و همراه نگهبان رفت. ما هم خوشحال از این که خطر رفع شده و شب یلدا را با خوبی و خوشی شروع کردهایم، به مسخرهکردن و دستانداختن آنها ادامه دادیم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که زن حسینی دوباره ظاهر شد، کتاب حافظ و تنقلات ما را گرفت و از من خواست حوله روی سر بیندازم و به دنبالش راه بیافتم. دستور داشت مرا برای تنبیه به “سلولهای سبز” ببرد که میگفتند با پمپ، هوا وارد اتاقهای تنگ و نمورش میکنند و از فرط تاریکی تشخیص تفاوت میان شب و روز چندان آسان نیست. ولی هر چه از آن مامور وفادار رژیم پرسیدم که مرا به کجا میبرد، جوابی نداد. در تاریکی غروب، وقتی سر اولین چهارراه که میبایست برای رفتن به دفتر روحی به سمت چپ بپیچد، به راست پیچید و مرا هم با گرفتن آستین کتم دنبال خود کشید، متوجه شدم که به طرف سلولهای سبز میرود. آه از نهادم بلند شد…
سلول من ته راهروی باریک بند و چسبیده به تنها توالت آن بود. در آن سلول سرد، در فاصلهی بین مشت به در کوبیدن و اعتراض، گوشهای چمباتمهزدن و خیره شدن به تاریکی که با صدای آه و نالهی زندانیهای سلولهای دیگر همراه بود، من به دلایل احتمالی تبعیدم به آن دخمهی مرطوب هم فکر کردم و حدسهای بیپر و پایهی زیادی زدم. یکی از سناریوها، تنظیم “جدول مجازات” روی دیوار سفید اتاق با گچ بود: لابد سروان روحی جدول نامرئی مرا، وقتی جلوی در رژه میرفت و دور و بر را برانداز میکرد، از پهلو دیده بود و سایه روشنهای محو آن را، سفید روی سفید کشف کرده بود. اگر حدسم درست از آب در میآمد، کارم زارتر از آنی میشد که بود. خوشحال شدم که چند روز پیش از آن نخواسته بودم از مخفیگاه جدید “اشیاء ممنوعه” اتاق باخبر شوم. فکر میکردم برای حفظ “اسرار” بند و خودم، بیخبری بهترین راه است…
سناریوی دوم روی بدجنسی جناب سروان چرخ میزد؛ شاید روحی با وجود این که دیوان حافظ را در اختیار ما گذاشته بود، اصولا میخواست شب یلدا را هر طور شده به ما حرام کند و به همین خاطر هم به قصد پیدا کردن چیزی مشکوک و تنبیه کردن یکی از ما به سلول عمومی آمده بود و از بخت بد، تصادفا قرعه به نام من افتاده بود …
به هر حال، دو روز تمام را با این خیالهای تحلیلبرنده و افکار پریشانکننده در تاریکی و سرمای آن سلول مخوف گذراندم. بیش از قصد و رفتار سروان روحی و اعوان و انصارش از بیتفاوتی همبندیهایم حرص میخوردم؛ از این که همگی با سکوت و بیاعتنایی، بار مجازات ناعادلانهی “سرپیچی از نظم زندان” را بر دوش من گذاشته بودند. پیش خود میگفتم: «عجب مبارزهایی!» و مصمم میشدم که با طناب آنها هیچ وقت توی چاه نروم.
وقتی پس از پایان مدت تنبیه، دوباره به آن سلول عمومی بازگردانده شدم، پی بردم که قضاوتم در مورد همبندیهایم نامنصفانه و نادرست بوده: آنها برای نجات من از آن دخمهی نمور تلاش زیادی کرده بودند؛ تک تک به دفتر رییس رفته و گفته بودند که همگی در هر ماجرایی که به نظر مسئولان میتوانست جرم به حساب آید، شریک بودهاند و خندهها و مسخرهبازیهای ما به قصد اهانت به آنها نبوده است.
البته همبندیهایم پیش از ملاقات با روحی، جدول نامریی را از روی دیوار پاک کرده بودند که مدرکی به دست زندانبانان ندهند… . به این ترتیب، علاوه بر پشتیبانی از من، از لو رفتن گنجینهی “اشیاء ممنوعهی بند” هم جلوگیری کرده بودند.
“مربع سفید”
سالها بعد وقتی در موزهی هنر مدرن نیویورک، روبروی تابلوی “مربع سفید” کازیمیر مالویچ ایستاده بودم آن شب یلدا و “اقدامات تنبیهی” بیدلیل سروان روحی را به یاد آوردم که به هیچرو تاثیری در رفتار و کارها و تفریحهای ما نگذاشت: هنوز چند روزی از آن ماجرا نگذشته بود که من با باقیماندهی گچها، جدول نامریی مجازات احتمالی تک تک همبندیهایم را، بر حسب “جرمی که مرتکب شده بودند”، تنظیم کردم و توانستم سفید روی سفید نشان بدهم که همگی بیگناه بودند! خورشید با لودگی خاص خودش میگفت: «آره با همین جدول و مادههای قانونی روی همهی بازجوها و قاضیها رو کم میکنیم!»
ناگفته پیداست که “دادگاههای نظامی” رژیم شاه، اصولا فاتحهی بی الحمد هم برای قوانین خودنوشتهی شاهنشاهی نمیخواندند، چه برسد به جدول دستساخت یک زندانی! ملاک ارزیابی بیگناهی و گناهکاری زندانیان سیاسی و تعیین میزان مجازات برای آنان همیشه نظرات و توصیههای بازجوها بود. ولی ما هم برای دلخوشی خود و به اصطلاح نشان دادن فرمایشیبودن دادگاههای رژیم، از آن پس پیش خود “فهرست مجازاتهای قانونی” را “جدول دادخواهی” میخواندیم!
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده