حامد فرمند، كنشگر-پژوهشگر حقوق کودک است. او از خاطرات کودکی‌اش می‌گويد: «خاطره زير روشن‌ترين تصوير من از آن ديوارهای سرد است. زمان وقوع: ۱۳۶۳ – احتمالا مرداد ماه».

evin

ملاقات با مرده

مدتی از دستگيری مامان بزرگم گذشته بود که دوباره رفت و آمدمان به خانه‌اش شروع شد.

آن روز يکی از دوست‌های دايی محسنم هم آنجا بود و با هم بابابزرگ را دوره کرده بودند تا برايشان حرف بزند.

پدربزرگ در حرف‌هايش چند کلمه را تکرار می‌کرد و با آن‌ها جمله‌های بی‌ربط می‌ساخت: جوراب٬ آخوند٬ سياست٬ کشور و آفتابه. دايی و دوستش می‌خنديدند و بابابزرگ را تشويق می‌کردند تا باز هم برايشان حرف بزند و او دوباره جمله‌سازی می‌کرد.

بابابزرگ را هيچ وقت اين طوری نديده بودم. آن شب٬ ديگر مثل ماه‌های پيش٬ از يخچال زير زمين برای من و دريا بستنی زعفرانی نياورد. حتی ديگر وقتی به من نگاه می‌کرد٬ مثل هميشه نمی‌خنديد. سرم را به عکس‌های روی تاقچه گرم کردم. دوباره چشمم از روی عکس دايی وسطی٬ به دايی بزرگم افتاد. نمی‌دانم چرا فکر کردم هنوز زنده است. نگاهم را از روی صورتش دزديدم٬ خجالت می‌کشيدم به اين فکر کنم که از دستش عصبانی‌ام و ازش بدم می‌آيد.

چند هفته بعد که هنوز مدرسه‌ها شروع نشده بود٬ يکی از روزهای وسط هفته٬ محسن با ماشين بابابزرگ آمد دنبال ما که برويم بيرون. من و دريا و فرهاد بوديم و دايی و خاله جونم که خاله محسن می‌شد. کسی نپرسيد بابا بزرگ کجاست. من هم نپرسيدم. خاله جون تمام راه را زير لب چيزی می‌خواند٬ شايد برای اين که پليس دايی‌ام را که تصديق نداشت نگيرد و نگرفت.

hamed farmand
حامد فرمند

نمی‌دانستم کجا قرار است برويم. ماشين به سمت کوه می‌رفت. ولی نه آن کوه‌هايی که يک بار با خاله‌جون رفته بوديم خانه آن آخوند مهربان.

دايی محسن٬ پيچيد تو کوچه پس‌کوچه‌های پر از سرازيری و سربالايی. ماشين از کنار ديوار بلند و يکسره‌ای رد شد. بالای ديوار سيم خاردار داشت٬ شبيه همان‌ها که کنار آن تابلوی اسکلت وحشت‌زده کنار در آخر زندان قزلحصار ديده بودم. همه چيز آن ديوار برايم آشنا بود. نه اين که خيلی شبيه قزل‌حصار بود که بود. مطمئن بودم که قبلا اين جا آمده‌ام.

وقت از کنار درب آهنی کوچکی با پنجره‌ای در وسطش که با پله از زمين فاصله گرفته بود گذشتيم٬ ديگر مطمئن شدم اينجا را می‌شناسم.

شايد زندان اوين بود که مامان بزرگ و بابابزرگ٬ من را هم می‌آوردند ديدن دايی وسطی. پس شايد حدسم درست بوده باشد. شايد دايی بزرگم٬ مصطفی٬ هنوز زنده است. ترس من وقتی داخل‌اش شديم از چی بود٬ نمی‌دانم. شايد چون می‌دانستم زندان است٬ مثل قزلحصار. ولی دلهره‌ام بيشتر از زمانی بود که از جلوی ميز آقا چاقه که دم در قزل حصار می‌نشست٬ می‌گذشتيم.

داخل که شديم٬ به محوطه‌ای رو باز رفتيم؛ اتاقک مانند کوچکی با حصار‌های فلزی اطرافش٬ شبيه همان تونلی که می‌رفتيم سمت اتاق ملاقات مامان تو قزلحصار. اينجا هم بايد منتظر می‌مانديم٬ مثل وقت‌هايی که منتظر می‌شديم تا برای ملاقات مامان صدايمان کنند.

زياد طول نکشيد که دو تا سرباز٬ يک نفر را آوردند داخل آن حصار. قيافه‌اش آشنا بود. از آن پايين٬ به صورت‌اش خيره شده بودم تا بالاخره شناختمش. دايی بزرگم بود که تصويرش را بارها و بارها در قاب‌های تاقچه خانه مامان بزرگ ديده بودم. همه را بوسيد٬ شايد هم همه را نه. ولی خاله جون و دايی کوچيکه را بغل کرد و حتی بوسيد.

مدت زيادی آنجا نبوديم. در گوش خاله جون چيزی گفت و بعد دوباره همه را بغل کرد و رفت. وقتی من را بغل کرد و لپ‌ام را بوسيد٬ ديگه ازش بدم نيامد. نه اينکه رويم نشود که بدم بياد. آن روز که من را بوسيد٬ ديگه لپ‌ام را گاز نگرفت و عصبانی‌ام نکرد.

تا برسيم خانه٬ هيچ کس حرف نزد. حتی صدای سوت زدن خاله جون٬ وقتی زير لب دعا می‌خواند هم ديگه قطع شده بود. هيچ کس به من نگفت مصطفی چه گفت. پنجشنبه شب بعد که دوباره رفتيم خانه مامان بزرگ، توانستم خيره بشوم به عکس مصطفی که چشماش را دوخته بود به من. حالا می‌توانستم حدس بزنم که ديگر نمی‌بينمش.


از مجموعه خاطرات اوین

تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی

بیشتر بخوانید:

کشتارهای دهه ۶۰