فقط بهخاطر دوستم هرا، دعوت شمسی را قبول کردم. خیلی وقت است که دیگر از مراسم “شب مقدس” (۱) خوشم نمیآید؛ از این که روبروی یک درخت کاج پلاستیکی درب و داغان بنشینم و به ُکرههای طلایی و نقرهای و شمعهای الکتریکی مسخرهاش زل بزنم. وقتی بچه بودم، خیلی دوست داشتم به جشن تولدِ به قولِ معلممان “عیسی ناصری” (۲) بروم که میگفت از مادری باکره به دنیا آمده. خیلی خوش میگذشت. چون هم بساط خورد و خوراک و آوازخوانی بهراه بود و هم مثل جشن تولد خودم، به من هدیه هم میدادند. تنها تفاوت بین جشن تولد من و پسر خدا در این بود که مهمانهای او به جای “تولد، تولد”، آهنگ بیحال “شب آرام، شب مقدس” را می خواندند.
… حالا ولی این شب و مراسمش مرا به یاد دروغهای شمسی، وقتی بچه بودم، میاندازد. برعکس من، مادرم چنان شیفتهی این مراسم الهیاست که هر سال حتی زودتر از خود آلمانیها دست بهکار راهانداختن آن میشود. وقتی مقدمات این جشن را فراهم میکند، بیشتر از وقتی که تولد مرا تدارک میبیند، هیجانزده و دلواپس است. امسال شمسی حتی پیش از شروع تعطیلات پاییزی، یعنی سه ماه پیش از تولد آقای ناصری، دست به کار شد. یک روز تو آشپزخانه به هرا گفت:
«وایناختن (۱) رو نمیخواد کاری بکنی. بیاین پیش من. ترتیبش با من. سبزی پلو با ماهی میخوریم. باشه؟»
هرا، انگار که بلیط بختآزماییاش برنده شده باشد، سه بار از خوشحالی بالا و پایین پرید، به فارسی گفت “بهبه، چه عالی” و آویزان گردن شمسی شد، بعدش هم نشست روی زانوی او.
گاهی فکر میکنم که هرا بیشتر از این که عاشق من باشد، عاشق مادرم است؛ یک عشق دو طرفه! از هر چه بگذریم، شمسی مرتب، با مناسبت و بیمناسبت برای او هدیه میخرد (هدیههایش هم اغلب گرانتر از مال من است) و دائم یادش میدهد که چطور علیه “بلایای روزمرهی طبیعی و غیرطبیعیای که انسانها باعث و بانیشان هستند”، مسلح شود:
«این ظرف مرفهای پلاستیکی رو برای داغ کردن غذا تو میکرووله نذار. حرارت زیاد، دیاکسید تولید میکنه.»
«بیا هرا جون، این کیسهی اسطوخودوس رو بگیر، بذار تو کمد تا رختاتون بید نزنه.»
«اوا تماشا کن، این ماتیک خیلی خطرناکه؛ حلقهی طلام رو سیاه کرد. یعنی سرب داره. ببر عوضش کن!»
معنی بالا و پایین پریدنهای هرا تنها این نبود که ما و شمسی همه با هم تولد عیسی ناصری را در خانهی او جشن میگیریم، بلکه به این معنا هم بود که رابطهی من و هرا دستکم تا ۲۴ دسامبر (۱)، یعنی تا شب وایناختن مسیحپرستان ادامه خواهد داشت. مهمتر این که من در شب تولد آقای ناصری به جای خوردن غاز و کلم قرمز که غذای معمول این جشناست، خوراک شب عید خودمان، یعنی سبزی پلو و ماهی میل میفرمایم.
راستش من اصولا با این رقم “تبادل فرهنگ آشپزخانهای بین ملتها” ـ به قول مادرم ـ میانهی خوبی ندارم. برعکس شمسی. اگر مسابقه بگذارند، در جهان اول میشود. تو دروغگویی هم همینطور. روی همهی دروغگوهای دنیا را سفید کرده است. من ۱۸ سال است که افتخار پسری این مادر ناباکره را دارم و هنوز هم چهرهی واقعی او را نشناختهام. شمسی، در واقع مثل پژوی ۱۰۰۷ میماند؛ صد رنگ دارد و تو میتوانی با فضای اتاق باز و جادارش که هزار سوراخ و ُسنبهی پنهان و آشکار دارد، هر کاری بکنی. همین انعطاف و ظرفیت همرنگ شدن با شرط و جماعت است که باعث شده که همه دوستش داشته باشند.
بعد از آن که از شمسی خداحافظی کردیم، توی راه خانه به هرا گفتم که خیلی لطف کرده، دعوت مادرم را بلافاصله، قبل از این که حتی توضیحش تمام شود، قبول کرده، آن هم بدون این که نظر مرا بپرسد. هرا به خودش نگرفت. بیخیال جواب داد:
«من فقط از طرف خودم حرف زدم. تو هم میتونستی نظرت رو بگی.»
نه. حوصلهی گفتن نظرم را نداشتم. چون میدانستم که شمسی در آن صورت طبق معمول به زیر و رو کردن خاطرات بیمصرفش متوسل میشود تا دلیلی برای متقاعد کردن من پیدا کند؛ “چرا نه؟ نمیخوای مثه شبهای قشنگ توی اون ده نزدیک راین، وایناختن رو جشن بگیریم؟”
واقعیت ولی این است که آن شبها نه برای من و نه برای او، قشنگ نبودند. اگر دست سرنوشت، ما را به آن دهکدهی سوت و کور پرت نمیکرد، ما هم مثل ایرانیهایی که تو شهرهای بزرگ زندگی میکردند، کاری به کار پسر خدا و رحم مادرش نداشتیم و اصلا متوجهی “آرامش و تقدس” شب تولدش نمیشدیم، چه برسد به آن که با تمام حنجره آن را داد هم بزنیم. آخرین تصویری که از آن شب در ذهن من جا خوش کرده، تصویر پدرم است که داشت شمسی را با روسری خفه میکرد. در حالی که گرهی روسری را زیر گلوی او سفت و سفتتر میکرد، نعره کشید:
«اگه یه بار دیگه پات رو تو کلیسا بذاری، با همین روسری خدمتت میرسم. ما دین خودمون و تشکیلات خودمون رو داریم. محتاج این مسیحیهای کوننشور هم نیستیم. من یک عمر سربلند زندگی کردم. حالا تو میخوای به پسرم گداییکردن رو یاد بدی؟»
بعد هم لگدی به کاج پلاستیکیای که از طرف کلیسا برای ما هدیه آورده بودند، زد و با عصبانیت در را به هم کوبید و رفت. من تو اتاق پهلویی داشتم از ترس میلرزیدم. وقتی صدای بهم خوردن در را شنیدم، پریدم تو اتاق مادرم. جعبههای بزرگ و کوچک هدیهها که قبلا ردیف زیر درخت کاج پلاستیکی چیده شده بود، حالا دور و بر آن، پرت و پلا بود. شمسی وقتی متوجهی من شد و وحشتم را دید، حتی فرصت نکرد اشکهایش را پاک کند. گلویش را مالید و با لبخند گفت:
«چیزی نیس، عزیزم. بابات فقط میخواست ببینه رنگ این روسری که تازه برام خریده، بهم میآد یا نه.»
مثل همیشه دروغ میگفت. روسری را خودش از بازار دست دوم کاتولیکها تو کلیسا خریده بود. خودم هم باهاش بودم. من تمام مدت داشتم به صورت پر چین و چروک زن فروشنده نگاه میکردم. سنش به اندازهی سن خدا بود. صورتش مثل دامن پلیسه، چین زیادی داشت و با موهای سفید پنبهای قاب شده بود. تا مرا دید یک تکهی بزرگ از کیکی که خودش پخته بود، برید و خندان گذاشت تو دستم.
هر چه شمسی خانم اصرار کرد، پولی نگرفت. بعدها فهمیدیم که اسمش خانم وبینگراست. خانم وبینگر آن قدر خامه روی کیک من ریخت که وقتی آخرین تکهی ُپفکردهاش را لیس زدم، سیر شدم. هنوز به خود کیک نرسیده بودم. شمسی پولی که خانم وبینگر بهش برگردانده بود، به من داد و گفت:
«بیا، اینم پول تو جیبی هفتهی پیشت که بهت بدهکار بودم!»
حالا ما، بعد از خوردن سبزی پلو و ماهی، روبروی یک درخت بزرگ کاج نشسته بودیم و به جادوگریهای همیشگی شمسی نگاه میکردیم. مادرم به جای این که هدیهها را بین ما تقسیم کند و قال قضیهی جشن تولد عیسی را بکند، داشت چند تا گل و گیاه و علف خشک زرد را که معلوم بود از مغازهی چاییفروشیش آورده، با هم قاطی میکرد تا معجونی برای درمان زکام بهارهی هرا درست کند. من حوصلهی اجی مجی لاترجیکردنهای او را نداشتم. گوش دادن به درد دلکردنهای زنانهی هرا و شمسی هم چندان برایم جالب نبود. فقط منتظر بودم هدیهام را بگیرم و رفع زحمت کنم. شمسی میگفت برای پیدا کردن هدیهی من خیلی وقت صرف کرده و آن را فقط مخصوص شخص من تهیه کرده است!
معلوم بود که مثل همیشه دروغ میگوید. من دیگر به این دروغها عادت کردهام، از بچگی. اولین باری که به خاطر این چاخانها مچش را گرفتم، هنوز مدرسه نمیرفتم. اتفاقا آن روز، چند روز پس از وایناختن بود و بابانوئل چند تا اسباب بازی و شیرینی و یک بسته شکلات برایم آورده بود. مادرم میگفت که وایناختزمن (۳) یک عالم زحمت کشیده و “فقط برای من و محض خاطر شخص من” آن هدیهها را تهیه دیده. وقتی پدرم به دیدن ما آمد، ولی واقعیت را کشف کردم. او گفت که بابانوئل فقط یک افسانه است و به اصطلاح هدیههای او هم چیزی جز اسباببازیهای کهنه و اسقاطی نیست که مادرم با خفت و ذلت از کلیسا گدایی کرده است.
اول نمیخواستم حرفهای پدرم را باور کنم. بعد از این که او خداحافظی کرد و رفت، به شمسی گفتم که بابانوئل اصلا وجود ندارد و این حرفها را بزرگترها، برای گولزدن بچههای بیگناه از خودشان درآوردهاند. شمسی بدون این که خجالت بکشد گفت:
«آره عزیزم، راست میگی. ولی این دروغها شیرینه! آدم که نباید همیشه واقعیت رو بگه.»
پدرم ولی میگفت، یک مسلمان واقعی هیچوقت دروغ نمیگوید. دروغگویی، روح آدم را فاسد میکند.
«اگه روح آدم صاف و پاک نباشه، بهدرد تو جهنم سوختنم نمیخوره. فهمیدی؟»
آن شب وایناختن تا نگاه مادرم به جعبههای پرت و پلای کنار درخت دمر کاج افتاد، فوری یک دروغ دیگر سر هم کرد:
«وای نگاه کن، بابانوئل از بس عجله داشته، هدیهها رو همینطور اینجا پرت کرده و رفته…»
دعواهای مادر و پدرم تا کلاس ششم بیشتر در خصوص دروغهای شیرین و واقعیتهای تلخ بود. پدرم آنقدر در مورد غرور و سرش که حتما میبایست بتواند بالا بگیرد، حرف زد که من دیگر با مادرم به کلیسا نرفتم. با این که جشن تولد عیسی ناصری، تنها جشنی بود که ما هم میتوانستیم توی آن ده دورافتاده در آن شرکت کنیم، ولی من دیگر پا به صحن کلیسا نگذاشتم. مادرم میرفت و هدیههایی که وایناختزمن، “برای من و تنها محض خاطر من” تهیه کرده بود، به خانه میآورد. من هم گاهی نگاهی به آنها میانداختم و سعی میکردم دست بهشان نزنم.
“هدیههای اختصاصی” من که مادرم زیر درخت کاج گذاشته بود، چندان بزرگ و در نتیجه چندان با ارزش بهنظر نمیرسید. جعبهی یکی از آنها چهارگوش بود و سبک و کم قطر. لابد یکی از آن سی دیهایی بود که شمسی “حکمتهای کهن” را دربارهی “اعتصاب روح” روی آن سوزانده بود. مادرم میگفت که اعتصاب روح را میشود “با گیاه شفابخش علف هزار چشم که رنگ زردش زیر خورشید تابستان میدرخشد”، شکست.
شمسی خیال میکند که روح من هم اعتصاب کرده و دچار همان عوارضی است که زنها معمولا در دورهی یائسگی با آنها دست به گریبان میشوند. از وقتی شمسی با مثلا نامزد عزیزش، فولکر ـ که میخواهم سر به تنش نباشد ـ یک مغازهی علف فروشی باز کرده، دائم تو کتابهای قدیمی دنبال معجزههای گیاهان میگردد. گاهی هم، بسته به شرط و مُد روز، فصلی از این “حکمتهای کهن” را به آلمانی برمیگرداند، به شکل سی دی در میآورد و مجانی به مشتریهای پروپا قرصش میدهد. آخرین “اثر” شمسی خانم با عنوان “چگونه با گل بابونه به جنگ شورهی سر برویم” با صدای هرا ـ با آن لهجهی یونانیاش ـ ضبط شده. خودتان میتوانید حدس بزنید که چه از آب درآمده است! خدا را شکر که من شورهی سر ندارم.
مادرم از این که راهش را عوض کرده، پشیمان نیست. پیشترها کتابهایی مثل “راههای مبارزهی مسلحانه با دیکتاتورها” را میخواند و حالا با وجودی که هنوز با فولکر عروسی نکرده، وقت و بیوقت با وقاحت تمام تو بغل او فرو میرود و میخواهد در حال ورقزدن نسخههای قدیمی کتابهایی مثل “راز گیاهان شفابخش” یاد بگیرد که چگونه میتوان قدرت دفاعی بدن را در مقابل حملهی بیماریهای لاعلاج تقویت کرد. به هرا گفتم:
«یعنی میخوای قرارمون رو به هم بزنی؟ برای همین دعوت مادرم رو قبول کردی؟»
«نه، اصلا، امید جان. وقتی سال تموم شد، هر کی میره دنبال کار خودش. رابطهی من با شمسی، ولی یک چیزه دیگهس.»
شمسی همیشه با دوست دخترهای من، رابطههای خاص برقرار میکند. آنیا و سارا، با این که با مادرهای خودشان جور نبودند، شمسی را خیلی دوست داشتند؛ البته خورش قورمهسبزی با لیمو عمانی و چلوی باسماتی دستپخت او را هم همینطور. من شخصا ترجیح میدهم شکمم را با سالاد سیبزمینیای که غذای اغلب آلمانیهاست، پر کنم تا… مشکل فقط اینجاست که شمسی این را نمیفهمد. بار آخری که با یک ظرف چلوخورش قیمه به سراغم آمد، قابلمه را جلوی رویش تو سطل آشغال خالی کردم و نشُسته دستش دادم. گفتم:
«شاید امشب باز هم بخوای غذا بپزی.»
چیزی که همیشه مرا اذیت کرده، این واقعیت است که شمسی هر وقت میخواست دل دخترها را بدست بیاورد، مرا پی نخود سیاه میفرستاد. یادم میآید هر بار که ما تو آن دهکدهی پرت پا به کلیسا میگذاشتیم، شمسی مرا هل میداد وسط و میگفت:
«برو جلو، پسرم، نترس. برو یک دوست خوب برای خودت پیدا کن!»
و خودش مدتی مثل نگهبانها پشت میز سماور میایستاد و اسباب چایی را میپایید تا در فرصت مناسبی، دخترها را دور خودش جمع کند و شیرینی ایرانی و نُقل و سُوهان و شکرپنیر بهشان بدهد.
قیافهی مادرم با آن روسری سیاه، توی هالهای از بخار شیریرنگ سماور، زیر مسیح به صلیب کشیده که چند دختر چشم آبی و مو بور، دورش حلقه زده بودند و هرهکره میکردند، خیلی تماشایی بود. اعصاب پدرم هم از این کارهای شمسی خرد بود. او وقتی غرور و دین و ایمانش را در خطر میدید، دیوانه میشد و میتوانست دست به هر کاری بزند؛ پدرم مثل ماشینهای نسل Boxster پورشه بود: نیرو و استقامت از سر و روش میبارید. همانطور که محکم سر جاش ایستاده بود، قدرت و صلابت ازش متصاعد میشد. یک بار در همین حال به مادرم دستور داد، اگر مسئلهای دارد با “تشکیلات” در میان بگذارد، نه با کافرهای غریبه. شمسی با وقاحت گفت:
«کافر یا غیرکافر برای من فرقی نمیکنه. اینها تنها کسایی هستن که تو این گوشه به داد ما میرسن. وقتی امید از زور تب تشنج گرفت، کی به ما کمک کرد؟ تشکیلات؟ نه. خانم وبینگر. تا دوستای تو با تشکیلات تماس بگیرن و بخوان کمک کنن، ما توی این ده کوره، هفت کفن پوسوندیم. گذشته از این خانم وبینگر به همون خدایی اعتقاد داره که ما.»
من به جای سی دی هدیهی مادرم در مورد معجزات علف هزار چشم ضد اعتصاب روح، آرزو داشتم یک تلفن دستی SPH-2300 مارک سامسونگ هدیه بگیرم. اگر دستیش، یک دوربین ۳ و ۲ مگاپیکسلی هم داشته باشد که دیگر نور علا نور میشود. به هرا گفته بودم با همان SPH میتواند از مراسم جدایی ما عکس بگیرد و این لحظات را جاودانی کند.
خداحافظی از هرا برایم خیلی سخت است. ولی خب، این هم از قواعد بازی کلوب اینترنتی است به اسم “آسانتر اتو کنیم” که خودم راهش انداختهام: رابطهی هیچ کدام از اعضای این گروه، اگر از راه پورتال ما با هم آشنا بشوند، نباید بیش از دو سال دوام بیاورد یا ادامه پیدا کند. تحقیقات زیادی نشان میدهند که زنها، در حدود همین سالها دودوزه بازی و حیلهگری را شروع میکنند و ماسک مهربانی و نجابت را از صورت برمیدارند. پدرم همیشه میگفت:
«مادرت هم همین کار را کرد. اگر تو خودت رو برای این وضعیت آماده نکنی، بهکلی باختی. بعد از این به همه چیز عادت میکنی. و عادت، مرضییه که از سرطان هم بدتره.»
بعدها فهمیدم که پدر و مادرم، به توصیهی تشکیلات با هم عروسی کرده بودند. یک بار وقتی شمسی این موضوع را بعد از این که مادرم روسری سر کردن را کنار گذاشته بود، به شوهر تشکیلاتیاش گفت، او به جانش افتاد و خواست با دستهای کَت و کُلفتش شمسی را خفه کند. مادرم نه مقاومت کرد و نه به گریه افتاد، فقط شروع کرد اشهدش را خواندن که پدرم، فشار دستهایش را کم کرد. شمسی با لکنت گفت:
«من بچهم رو ول نمیکنم. به خاطر هیچ چی، چه برسه به خاطر حرف تشکیلات. تو میتوونی بری.»
پدرم نعره زد:
«بچهم، بچهم! بچه فقط بهانهس. تو میخوای اینجا بمونی تا هر غلطی که دلت خواست بکنی، که “آزاد” باشی. امروز روسری سر نمیکنی، فردا میخوای لابد لُخت بری تو خیابون و فاحشه بشی.»
اگر همسایهها بهخاطر سروصدای زیاد پلیس را خبر نکرده بودند، معلوم نبود چه به سر شمسی میآمد. پدرم به پلیسها که دو زن موبور بودند، گفت که داشته با همسرش “بحث ایدئولوژیک” میکرده و “کمی احساساتی” شده است. پلیسها، سر تکان دادند و با تمسخر گفتند: «آره، آره، همه همینرو میگن!»
بعد از این که طوفان سر و صدا نشست، من با ترس و لرز از جایی که قایم شده بودم، بیرون آمدم. مادرم شروع کرده بود، بیدلیل دور خودش چرخیدن. مدتی طول کشید تا سنگینی وزن مرا که از سر استیصال به دامنش آویزان شده بودم، حس کرد. ولی تا مرا دید، بلافاصله دروغ گفتن را از سر گرفت:
«اوا تویی، مادر، بیداری؟ بابات میخواست قبل از رفتن به مسافرت ازت خداحافظی کنه، من گفتم خوابی!»
همانطور که به کبودیهای روی گردنش زل زده بودم، خشکم زد. نتوانستم حرفی بزنم. خودش در حالی که گردنش را میمالید، بدون آن که من سوالی بکنم به زور لبخند زد و گفت:
«میدونی، بابا میخواد یک گردنبند طلا برام سوغات بیاره. متر رو پیدا نکردیم. سعی کرد با دست دور گردنم رو اندازه بگیره! ولی، مثل این که یک کم زیادی فشار داده، نه؟»
به هرا گفتم:
«تو نمیتونی با من قطع رابطه کنی، ولی دوستیت رو با شمسی همینطور ادامه بدی. نمیشه!»
«چرا نمیشه؟ من ترو از دست میدم و بهجاش چیز دیگهای بهدست میآرم.»
این برایم هنوز یک معماست که چرا همه فکر میکنند من بیارزشم و میتوانند چیز یا کس دیگری را جانشینم کنند! اغلب میگویند که خیلی بی دردسر میتوانند مرا کنار بگذارند و مثلا مثل یک وعده غذا، ازم صرفنظر کنند. مثل، مثلا پدرم که ما را، یعنی مرا گذاشت و رفت عراق، تا در جنگ صدام علیه خمینی به او کمک کند و پیروز بشود. به جای پیروزی، با عزراییل به سراغش رفت. هنوز هم معلوم نیست تکهپارههای جسدش کجا دفن شده…
چون جوابی به هرا ندادم، خودش گفت:
«گذشته از این، تو که با شمسی زندگی نمیکنی. پس شانس این که همدیگه رو پیش او ببینیم، زیاد نیست.»
هرا مثل مرسدس بنز مدل CLS، ویزیون R از بس فریبنده است، هوش از سر آدم میبرد. با این بنز میشود تو تمام شاهراههای تنها و دورافتادهی جهان تا افق پیش راند و یک لحظه هم احساس ناامنی و بیاطمینانی نکرد. اگر به خاطر اساسنامهی کلوب و آبروی خودم نبود، تا آخر دنیا دست از سر هرا برنمیداشتم.
در تمام مدتی که روبروی آن درخت پلاستیکی نشسته بودیم، شمسی فقط با او حرف زد و شاید دو بار چند کلمهای هم با من رد و بدل کرد. بار اول، همانطور که با لامپهای چشمکزن درخت ور میرفت، از من پرسید که صبحانه و ناهار چه خوردهام و دفعهی بعد هم، خواست بداند که چه فکری برای آیندهام کردهام.
به سوال اولی جواب ندادم. چون میدانستم بلافاصله مغزش شروع به حسابکردن مقدار سمی میکند که با خوردن آن مواد، وارد بدنم شده است: موز؛ ۳ دهم گرم آفتکش. کرفس؛ ۸ دهم گرم ددت. پنیر؛ ۶ دهم گرم کلیوم نیترات. گوشت؛ ۹ دهم گرم ناتریومنیتریت…
جواب دادن به سوال دوم ولی برایم مهم بود. چون میخواستم با سوال متقابلی خلع سلاحش کنم. با خونسردی گفتم:
«وقتی چهار و نیم میلیون بیکار تو خیابونها ریخته، کدوم کارفرما منتظره که من براش تقاضای جای کارآموزی بفرستم؟»
واقعیت ولی این است که آیندهی من در آن روزی که پدرم زنگ زد و آمد که برای همیشه از ما خداحافظی کند، رقم خورد. آن وقت، ما هنوز توی آن ده دورافتاده زندگی میکردیم که آفتاب پشت سقف کوتاه آسمانش، ۱۰ ماه در سال قایم میشد. وقتی صدای پدرم را تو بلندگوی در بازکن شنیدم، قلبم شروع به کوبیدن کرد. فکر کردم، نه بابا! آنطورها هم که فکر میکردم، بیارزش نیستم. صدای شوهر تشکیلاتی مادرم مثل موتور پورشه، وقت روشن کردن تو بلندگوی دربازکن بلند شد:
«به مادرت بگو بیاردت پایین، اگه زیر مرد غریبهای نخوابیده!»
هنوز به شمسی نگفتهام که چطور و با چه ملاطی میخواهم آیندهام را بسازم. راستش خودم هم نمیدانم که این به اصطلاح آینده، چه شکلی است. در هر حال، حتما مثل استیشن مدل اوکتاویای مارک اسکودا، جلب نظر نخواهد کرد! خشت اولش، حاضر و آماده است: تکهپارههای تن شوهر تشکیلاتی شمسی.
وقت آن رسیده بود که هدیهها را تقسیم کنیم. مادرم بالاخره سخنرانی دربارهی تاثیرات شفابخش ریشهی گینزنگ سرخ و سفید را تمام کرد. بعد از آن که مدتی در مورد خاصیتهای بالابردن تواناییهای روحی و جسمی بدن و افزایش قدرت تمرکز آن داد سخن داد، نوبت به هدیهی من رسید.
هرا داشت شاسیهای سیاه و سفید یک کیبرد الکتریکی را که نُتهای آهنگ “شب مقدس” توش ضبط شده بود، فشار میداد و میخواست مثلا حال و هوای وایناختن را ایجاد کند. کار سختی نبود. شاسیها خود به خود با نوری سرخ روشن میشدند و اگر هم فشارشان نمیدادی، آهنگ را مینواختند. مراسم مسخرهای بود. شمسی بالاخره تحفهاش را داد. بیمعطلی آن را تو جیب گذاشتم و بلند شدم. بهنظرم یک سی دی بود. به کادودهنده گفتم، بعدا ازش تشکر خواهم کرد، البته اگر از هدیهاش خوشم بیاید!
هرا هم مجبور شد، بلند شود. با عجله کادویش را برداشت و بعد از آن که هزار بار از شمسی تشکر کرد و صد بار او را بوسید، پالتویش را پوشید و دنبال من دوید. تو راه در جواب ایرادهای او و سوال “این رفتار اصلا چه معنی داره”، فقط به فارسی گفتم:
«ول کن بابا، اسدالله!»
هرا مرا به حال خود گذاشت و مشغول زمزمهی آهنگ “شب مقدس” شد.
خوشبختانه، هدیهی من سیدی نبود. عکس لختی از شمسی خانم در ساحل دریای مدیترانه در اسپانیا بود. تاریخ امسال را داشت. خجالت نمیکشد که همچین عکس آشغالی را به من هدیه میدهد؟ داشتم دیوانه میشدم. میخواستم از فرط عصبانیت عکس را پاره کنم که هرا، آن را از دستم قاپید و مدتی به تن چروکیده، سینههای افتاده و به رگهای بادکردهای که مثل تار عنکبوت تو پاهایش پخش بود، خیره ماند و سر آخر فیلسوفانه گفت:
«چه روح خستهای! کبودیها و زخمهای زندگی رو روش میبینی؟…»
من سعی کردم دوباره عکس را از دست هرا که داشت پشت آن را با صدای بلند میخواند، بقاپم و پاره کنم. موفق نشدم. جملهها به زبان آلمانی نوشته شده بود؛ من بلد نیستم به فارسی بخوانم و بنویسم.
«تولدت مبارک، امید من! امروز تو ۱۸ سالت تمام میشود و به اصطلاح به سن قانونی میرسی. یعنی تو در واقع در ۲۴ سپتامبر ۱۹۸۶ به دنیا آمدهای. تعجب نکن که تاریخ تولد دیگری در مدارکت ثبت شده. پدرت برای این که بتوانی زودتر به مدرسه بروی، تاریخ تولد واقعیات را تغییر داد و چند ماه جلو انداخت. مامورهای ثبت اسناد ادارهی پناهندگی هم حرفش را قبول کردند و همان را تو شناسنامهی آلمانی تو نوشتند.
به هر حال، وقتی حامله بودم، چند تا عکس از تو و خودم با شکم بالاآمده انداختم و هر وقت دلم برایت تنگ میشد، به آنها نگاه میکردم و با تو حرف میزدم. آن عکسها را از ترس این که به دست پاسداران بیفتند، پاره کردم و دور ریختم. ولی بعد خیلی پشیمان شدم؛ پشیمانیای که تا امروز هم ادامه دارد. حالا برای جبران آن و به مناسبت ۱۸ـ مین سال تولدت، آخرین عکسم را ضمیمهی هدیهات میکنم. فکر کردم شاید بعدها، وقتی دیگر منی وجود ندارد، بخواهی بدانی مادرت چه شکلی بوده. البته نه فقط از نظر قیافه… بوسه و بغل ـ شمسی.»
هرا را با عکس مادرم رها کردم. این که شش ماه زودتر یا دیرتر پا به این دنیای وانفسا گذاشته باشم، تغییری در وضعیتم نمیدهد. شاید اصلا این هم یکی از آن دروغهای شاخدار شمسی است. شاید میخواهد با این چاخان، درست روز تولد ۱۸ سالگیام، به اصطلاح “اولین سنگ بنای آیندهی درخشان” مرا بگذارد. به نظر شمسی آیندهی من باید مثل سیتروئن دو در C4 باشد؛ کاملا مدرن، کورسی، با رنگ نقرهای متالیک. عنق زیر لب غریدم:
«گه بزنن به هر چی سیتروئن دو در C4 و هر چی عکس و هر چی انقلاب تو این دنیاس!»
و راه افتادم که به اتاقم بروم. ناگهان هرا داد زد:
«هی نگاه کن. قبض خرید یک تلفن همراه SPH-2300 مارک سامسونگ با دوربین ۲, ۳ مگاپیکسلی. اینجا نوشته “با این قبض قابل دریافت است.”»
فکر کردم، ای کاش همهی آرزوهایم مثل داشتن این تلفن دستی دوربیندار به این راحتی برآورده میشد.
و شروع کردم با سوت هرا را که داشت آهنگ “شب مقدس، شب آرام” را زیر لب زمزمه میکرد، همراهی کردن. منتها از بند “همه در خوابند…”
پانویس:
عالی بود
منظر عقدایی / 21 April 2021