شب را تمام وقت بیدار بودم. نه از ترس آن که نصف شب پیدایشان بشود. حس هنوز حضور انقلاب که با بودن بچههای جنبش ملی در آنجا در وجود من تقویت میشد مجالی به ترس نمیداد. و بیش از این البته ماجرای تلخ منوچهر بود که ذهنم را مشغول میکرد و نیز دیدن آدمهای دور و برم و فکر کردن به آنها. دیدن آدمهائی که منتظر مرگ بودند. ترس بیشتر در پیرامونم بود، در دور و برم، تا در درونم.
حادثه غروب روز بعد که در سه چهار هفتهای که آنجا بودم چند بار تکرار شد، تلخترین و دردناکترین حادثهای بود که از نزدیک شاهدش بودم.
یکی دو ساعتی مانده به غروب، توی سلول پخش شد که میخواهند چند نفری را تیرباران کنند. این فکر با گذاشتن چند لنگه در شکسته جلو پنجرهها دیگر به مرحله یقین رسید. ماموران با ابراز لطف به زندانیها این لنگه درها را میگذاشتند که برای زندانیهای محکوم به اعدام درون اتاقها کابوس نسازند. اما همین لطف مضحک را هم با احساس مسئولیت، درست و حسابی انجام نمیدادند. لنگه درها را طوری کنار هم میگذاشتند که زندانی بیزحمت سر کج کردن به راحتی میتوانست از لای آنها صحنه بیرون را بطور کامل تماشا کند.
درجهدارهائی که متهم بودند به طرف مردم در تظاهرات آتش گشودهاند، نمیتوانستند آرام بگیرند. شروع کردند به راه رفتن در اتاق. و بلند بلند از خدا و رسول خدا میخواستند به کمکشان بیاید. و با شنیدن هر صدای پائی در راهرو، سکوت، سکوتی مرگبار توی سلول حاکم میشد. صدا که قطع میشد، مینشستند روی زمین و قرانهای کوچک جیبیشان را درمیآوردند و بلند بلند باهم قران میخواندند. سمفونی حزن انگیزی که هربار با صدای پائی قطع میشد.
آخوند ساواکی هم که سعی داشت روحیهاش را حفظ کند به لکنت افتاده بود. جوان ساواکی از روی سجادهاش طوری به من نگاه میکرد که انگار ورقهی آزادیش در دستهای من است. چشمهایش حالت رقت انگیزی یافته بود. با برخاستن سر و صدایی در پشت پنجره معلوم شد اولین محکوم را آوردهاند.
همه هجوم بردند به سمت پنجره. من برای این که شاهد صحنه تیرباران نباشم روی پتویم دراز کشیدم و دست روی چشمهایم گذاشتم. هم اتاقیهای من اما همه از دم چسبیده بودند به دو پنجره که کوچکترین صحنه را از دست ندهند.
دراز کشیدنم روی پتو بیفایده بود. زیرا با تعقیب صدای تماشاچیان توی اتاق، میتوانستم به روشنی آنچه را که بیرون میگذشت ببینم. عین آن که گزارش مسابقه فوتبالی را به هم میدهند، جزء به جزء لحظات حادثه را گزارش میدادند.
– آها. آوردنش.
– یک خانم است.
– آره خانم است. گفته بودند امروز، روز تیرباران کردن جندههاست.
– فراموش کرده بودیم ها. ( صدای یکی دو خنده از خوشحالی)
– آه چقدر چاقه! حتماٌ خانم رئیس بوده( این آخری را آخوند ساواکی گفت. با خندهای چندش آور)
– بستنش به درخت؟
– نه هنوز نبستنش. انگار طناب کوتاه است. (صدای الله اکبر در پشت پنجره)
– نه تمام شد. دیگر بستنش. صدای الله اکبر به همین خاطر بود.
– آخ. بیچاره دارد مینالد.
– مگر میشنوی؟
– آره لباش را نگاه کن! در همان لباس معمولی خودش هست.
– ببین! ببین! پایش را هم بستهاند. واقعاٌ حیف نیست به همان درختی که این خانم رئیس را بستهاند، سرهنگ… فرمانده لشکرمان را هم ببندند.( این را یکی از درجهدارها داشت میگفت.)
در سلول بغلی ما سرهنگی بود که از زندان برای اعدام به اینجا منتقلش کرده بودند.
– عقب کشیدند. خوب است باز چشمهایش را بستهاند.
– اما اصلاٌ تکان نمیخورد. شاید هم مرده است.
– هرکس دیگر جای او بود در همان دقیقه اول میمُرد!
– ببین! ببین! نشستند روی زمین که شلیک کنند.
– بیا ببین! آن پسرک کوچک را میبینی؟ همان که برایم غذا میآورد. میبینیش. جزو جوخه اعدام است. خودش به من گفته بود، اما من باور نمیکردم.
(صدای یک تف. بعد صدای الله اکبر در پشت پنجره. بعد چند بار صدای شلیک)
– دیدی نمرده؟ خم شده. ممکن است درخت را بیاندازه با تنش( صدای همان خنده چندش آور) نه. نمرده.( صدای الله اکبر. و باز صدای شلیک)
– چاقه. با یک رگبار تمام نمیکند. خوب یکی برود جلو و کار را تمام کند.
– آه! یکی رفت. ( صدای یک تک تیر. سکوت)
سکوت تا ربع ساعت. سکوت مرگ. و باز صدای پا و هجوم آنها به پشت پنجره.
چه میخواستند ببینند؟ این چه اشتیاقی بود در وجودشان وقتی ترس از مرگ در مهرههای پشت یک به یکشان زوزه میکشید.
خبر زندان شدنم به روزنامهها کشید. کانون نویسندگان اعلامیه داد. کانون وکلا برایم وکیل گرفت. کانون زندانیان سیاسی اعتراض کرد. من هنوز در اعتصاب غذا بودم. یک شب آمدند سراغم که حاضرند آزادم کنند، اما به این شرط که در آبادان نمانم. گفتند که خودمان با ماشین تو را میبریم به یکی از شهرهای نزدیک به اهواز، مثل بهبهان و یا گچساران( و نفهمیدم چرا به این شهرها) و از آنجا تو به هرجا که دلت خواست میتوانی بروی. قبول نکردم. تا این که یکروز وقتی نشسته بودم توی سلولم، هوشنگ عیسی بیگلو، دوست عزیزم که چند سالی را نیز با هم در زندان قصر بودیم، همراه با رئیس زندان وارد اتاق شدند. هوشنگ عیسی بیگلو وکالت من را به عهده گرفته بود. رئیس زندان یا هر مقامی که بود، عذر خواهی کرد که نمیداند چه مرجعی حکم به بازداشت من داده است.و از نظر او و دادستان، من آزادم. گویا رئیس قبلی را معزول کرده بودند. بعد از رفتن او، هوشنگ عیسی بیگلو برایم تعریف کرد رفته بود پهلوی” زرگر” دادستان انقلاب در آبادان که حکم آزادیم را از او بگیرد. او اما حاضر به این کار نبود و قبول نمیکرد. و میگفت دخالتی در این کار نداشته و با حکم او، نسیم خاکسار را بازداشت نکردهاند. و مثل بقیه کار را به گروههای مشکوک که در خودشان هست، نسبت میداد. و دست آخر به او گفته بود تو میتوانی به زندان کمپلو مراجعه کنی. و شفاهی به او گفته بود از نظر ما فلانی آزاد است. هوشنگ گفته بود اگر کاغذ نمیدهید همین حرفی را که به من میزنید تلفنی وقتی خودم اینجا نشستهام به مقامات زندان بگویید. وادارشان کرده بود این کار را بکنند. عیسی بیگلو به امر آزادیم به این صورت هنوز مشکوک بود. رفت دفتر زندان تا با آنها باز سر و کله بزند برای گرفتن ورقهای. نومید برگشت و گفت حالا که اینطور است و ورقهای نمیدهند بیا زودتر بزنیم بیرون. من ترتیب کارها را دادهام که خطری این حوالی برایمان پیش نیاید.
باهم از در زدیم بیرون. به بیراهه زدیم. و بعد از پیمودن راه باریکهای که محلش را به یاد ندارم، از روی جوی آب نسبتاٌ بزرگی پریدیم. اول عیسی بیگلو پرید. و نفهمیدم چطور. چون هنگام راه رفتن، با عصایش هم میلنگید. توی ماشین که نشستیم، عیسی بیگلو گفت: بالاخره آزاد شدی.
گفتم: بله.
و نگفتم با خاطرهای سنگین از مرگ کسی که باور داشت انقلاب شده است.
در همان چند هفتهای که آنجا بودم حادثه غریبی هم رخ داد. یک شب، بعد از آن که تیربارانهای توی حیاط تمام شده بود و سکوت مرگباری توی اتاق بود، یکباره در باز شد و جوانی را که موهای بلند و ریخت و قیافهی هیپی واری داشت، آش و لاش، پرتاب کردند توی اتاق. هرکس بنا به وضع و حالش به پرستاری از او برخاست. حالش که جا آمد و خودش را معرفی کرد همه جا خوردند. و از همه بیشتر، من. او پسر کیاوش، دبیر ادبیات دبیرستانهای امیر کبیر و فرخی در سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۰ در آبادان بود. البته آنوقتها اسمش سید عربی بود. دبیری که به دلیل بیان مهربان و صمیمی و دفاعش از محرومان و ستمدیدگان جامعه حرمتی عمیق بین دانشآموزان داشت. و کلاسهای درسش همیشه شلوغ بود. در یاد دارم روزی یکی از نامههای خودش را که به برادرش نوشته بود سر کلاس انشاء برایمان خواند. در آن نامه به برادرش که گویا شغل آب و نان داری پیدا کرده بود، هشدار میداد که یادش باشد روزهائی را که آنها آرزوی داشتن یک مداد رنگی داشتند. و وقتی موفق به داشتن آن شدند چه جور شبها در آغوشش میگرفتند و تا صبح به عشق داشتن آن نمیخوابیدند. صحبت از صدای گرم او و موضوع این نامه برای مدتها ورد زبان ما بود. بعد از انقلاب برای خودش کارهای شده بود. و در زندان کمپلو زندانیان هم سلولم با وحشت اسم او را میبردند. به نقل از آنها گویا علاقه فراوانی داشت که خودش تیر خلاص به محکومان به مرگ را بزند. به همین دلیل هر غروب که پیدایش میشد در زندان و یا به بندها سر میزد، زندانیان به وحشت میافتادند.
پسرش برای ما گفت چون او با گروههای چپی معاشرت دارد و روش پدرش را در زندگی قبول ندارد، پدرش دستور بازداشت و شکنجه او را داده بود تا او را سر عقل بیاورند. کیاوش بعدها وکیل مجلس شد.
با شنیدن این حرفها از زبان او، دیدم انقلاب ما انگار برگردان دیگری هم داشته است. اگر از یک سو، تیپا خوردهای در جامعه مثل منوچهر، چشمش بسوی مهربانی و دوستی گشوده میشود، از سوئی دیگر دبیر ادبیاتی هم، پسرکُش میشود. اگر جهش منوچهر برای تماشای یک زندگی تازه، تجسمی است از شوق و دلبستگی یک جامعهی بسته و اسیر سانسور برای رسیدن به آزادی و ساختن چهره خود، چه بسیار جانهای شیفتهای نظیر او در آن هنگامهی کور کننده، ریشهی زندگیشان قطع شد بی آن که درست دیده شوند. منوچهر را که تلاش میکرد شکل یکی از ما شود در یکی از روزهای سپیده دم همان ماههای اول انقلاب به گلوله بستند؛ وقتی حسرت این را داشت که چشم بازی در کنارش، وجود دیگر او را ببیند. وجودی که با همه کوری، کری و نادانیِ تحمیلی، قلب و استعدادی نیز برای رشد و وصل به زیبائی داشت. آیا پایان زندگی تلخ او را، در شکوفائی یا در ماههای اول انقلاب، نباید در سلطهی برگردان دیگر آن دید؟ یعنی در چهرهی مجسم پسرکُش یا جوان و جوانه کُش آن که پسر به زندان میاندازد تا او را شکل خودش کند؟
۱۹۹۸ اوترخت
ممکنه از شما بخواهم آدرسی برای ارتباط با نسیم خاکسار به من بدهید ؟ دوران کودکیم با خاطرات او عجین است . داستانهای کودکانه ای که مینوشت برایم میخواند و به واسطه ی ارتباط عقیدتی و همشهری بودنش با پدرم مرتبا با ما در رفت و آمد بودند ، آرزو دارم برا یتجدید خاطره هم که شده با ایشون صحبت کنم ، ممنون اگه پیامم رو بهشون برسونید . این آدرس سایت من هستش www.balalayka.irو وبلاگی به همین نام که اتفاقا یکی از پست های قدیمیش در مورد نسیم خاکسار عزیز هستش …
بالالایکا / 14 February 2014