مدتی گذشت و بعد از انقلاب بچه‌های فدایی در شهر آبادان ستاد زدند. من هم می‌رفتم آنجا. در ستاد یک کلاس درس گذاشته بودند برای عموم که در آنها به زبان ساده تاریخ و فلسفه و جامعه شناسی درس داده می‌شد. از من هم خواسته بودند در آن کلاسها از تجربه‌ها و خوانده‌هایم برای جوانها که بیشتر محصل دبیرستان بودند چیزی بگویم. منوچهر هم می‌آمد و خوشحال بود که می‌تواند در نقش نگهبانی دم در ستاد بایستد. و از ستاد و فدائیان مواظبت کند. به خاطر حضور او در ستاد، حزب اللهی‌ها مدام در شهر اعلامیه پخش می‌کردند که ببینید چه کسانی از فدائیان حمایت می‌کنند. و شایعه پخش می‌کردند که ستاد شده است مرکزی برای چاقوکشها و هروئین فروشهای زمان شاه. و همین اعلامیه و شایعه‌ها بچه‌های فدائی را ‌ترساند. افتادند به دست و پا که هر طور شده راهی پیدا کنند تا بی درد سر منوچهر را برای مدتی از ستاد دور کنند. مشکل داشتند اما برای این کار. و نمی‌دانستند چطور به او بگویند که آزرده نشود. می‌دیدند که وجود او یکپارچه دلی است که برای آنها می تپد. آمدند به خواهش نزد من که تو به او بگو فقط برای مدت کوتاهی به ستاد نیاید تا این شایعات بخوابد. من چند روزی عقب انداختم. باز آمدند پهلوی من که اگر تو نگوئی ما خودمان مجبوریم بگوییم. و من نگران شدم ممکن است از حرف آنها بیشتر برنجد. و بیشتر عذاب بکشد. پذیرفتم. پیش از آن که فکر کنم او با آن پرونده و آن سابقه، در برابر موج هجوم حزب اللهیها از همه‌ی ما آسیب پذیرتر، بی پناه تر و برهنه تر است.

خوب یادم است وقتی به او گفتم بهتر است برای چند روزی در ستاد پیدایش نشود، لحظه‌ای ایستاد و نگاهم کرد و بعد گفت: خودم می‌دانم. وجود من باعث شرمساری بچه‌هاست.
و رفت. و من که ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم، می‌دیدم، او را از پشت که شانه‌هایش از زور گریه تکان می‌خورد.

او رفت. ستاد هم برچیده شد. چهل و یکنفر را هنگام حمله به ستاد دستگیر کردند و بعد از مدتی آزادشان کردند.

درست، دو روز پیش از آمدن کمیته‌چیهای حزب اللهی برای بازداشتم در بانک، منوچهر ناگهانی در خانه‌مان پیدایش شد. در آن گرمای تیرماه که یک لا پیراهن نازک را هم به تن تاب نمی‌آوردی، وقتی در را باز کردم و او را با کت دم در دیدم ماتم زد. انگار تعجبم را متوجه شده بود که لبه‌های کتش را از پائین کنار زد. و من دیدم که اسلحه به کمر بسته است.

– می‌بینی آقا نسیم! من دیگر چریک شده‌ام.

گفتم: منوچهر این حرکات بچگانه چیه؟ دوره چریکی دیگر تمام شده. تو حالا می‌خواهی چریک بشوی؟ این کار بچگانه است. مگر خبر نداری؟ همه‌ی بچه‌های ستاد را گرفتند، با نارنجک بسته به مچ پا و کلت به کمر. خودشان هم می‌دانستند نمی‌توانند از آنها استفاده کنند.
قبول نکرد. و بعد از اصرار من که بهتر است آنها را با خودش حمل نکند، قول داد که فقط برای یک روز آزادش بگذارم تا با این سرو پُز به قول خودش چریکی، دوری بزند در شهر و روز بعد می‌آید و آنها را تحویل من می‌دهد.

رفت و دیگر ندیدمش. و این که چه چشمهائی از سر کوچه یا جاهائی دیگر روی ما دوخته شده بود و چه کسانی از دور و بر تعقیبمان می‌کردند در آن لحظات، نه او متوجه شده بود و نه من.

با آن دستم که آزاد بود عکس روئی را کنار زدم. باز منوچهر بود. پیش از آن که شکوفه بر سینه‌اش گل کند. دستهایش را از پشت به درخت بسته بودند. و چشمانش باز بود. در آنها چه بود؟ اندوه؟ پرسش؟ برابرش زمین چمن سبزی می‌زد.

خیره شدم باز به چشمها. چشمهائی که در آنها یکجور ناباوری، یکجور انتظار برای شنیدن صدائی، غیر از صدای گلوله، صدای من، صدای تو موج می‌زد. صدائی که بتواند با شنیدن آن روی برگرداند و ببیند یکی از ما ایستاده است کنارش. حتماٌ. و بعد:
– ببین! من چریک شده‌ام! حالا دیگر باورم می‌کنید؟
عکس بعدی منوچهر افتاده بود دمر بر سبزه.

بقیه را دیگر نگاه نکردم. همان دستی که آنها را پهن کرده بود روی صندلی عقب، جمعشان کرد.
راننده پرسید: می‌شناختیش؟ رفیقت بود؟

جواب ندادم.

غروب بود که به زندان کمپلو در اهواز رسیدیم. پیش از شام. زندان کمپلو در واقع زندان نبود. به محض ورودم متوجه شدم. مدرسه بود. مدرسه‌ای که به خاطر تعطیلی مدرسه‌ها و پر بودن زندانها از آن به جای زندان استفاده می‌کردند. در اتاقی که مرا انداختند حدود پانزده نفر دیگر هم بودند. با تابلوئی بزرگ به دیوار. اولین نفری که توجه‌ام را جلب کرد و در همان لحظه ورود شناختمش، جوانی بود که در ماههای آخر زندانم، پیش از آن که تظاهرات مردم علیه رژیم شاه شروع شود از ساواک آمده بود تا برای بازجوئی مجدد مرا به ساواک ببرد.

ریخت و قیافه آن وقتش را داشت. با این تفاوت که حالا سجاده پهن کرده بود و با حالتی زار و نزار خم شده بود روی آن و تسبیح می‌انداخت و دعا می‌خواند. او هم مرا شناخت. و بعد از یکی دو روز فهمیدم تا آن موقع انکارکرده بود مامور ساواک بوده. پاسداری که دو پتو تحویلم می‌داد برای جا و خواب، با اشاره به رنگ پریدگی یکباره او و بهت من، پرسید: می‌شناسیش؟

و بعد از کمی مکث: حدس می‌زدم!

او که رفت تا خواستم به خودم بیایم، ساواکیه از جایش بلند شد و آمد نزدیکم. با عکس دو بچه‌اش در دست. و التماس کنان و گریان که بیگناه است و شغل او در ساواک فقط رانندگی بوده و هرگز کسی را شکنجه و دستگیر نکرده و کارش از کار بازجوها جدا بوده است. و اصلاٌ کاره‌ای در ساواک نبوده است. و همه‌ی اینها را با گریه می‌گفت و عکسهای دو بچه‌اش را جلو من تکان می‌داد. ماندم چه بگویم. و مانده بودم اصلاٌ کی را باید تحویل کی بدهم. همانطور که گوش می‌دادم به حرفهای او و گاهی هم نگاه می‌کردم به عکسهای شش در چهار بچه‌هایش که رنگی بودند، یاد منوچهر افتادم. و آن عکسش که او را بسته بودند به درخت.

از دو پنجره روبرویم که تا نزدیکیهای زمین پائین می‌آمدند، به چمن بیرون نگاه کردم و دیدم درختی را مشابه همان درخت که در عکس بود. برای دیدن زمین سبز پای آن، باید اما بلند می‌شدم.

به ساواکی زندانی گفتم: خواهش می‌کنم گریه و زاری‌ات را حالا کنار بگذار. از من هم لازم نیست بترسی. می‌بینی که من هنوز هم زندانی‌ام.

می‌فهمیدم تلخ حرف زده‌ام. اما وضع روحی خوبی نداشتم. پا دراز کردم روی پتو، که همان پتوی سربازی در سلولهای بازداشتگاه کمیته مشترک بود در زمان شاه. و همان بو را می‌داد. با این تفاوت که در آن جا پنجره کوچک سلول‌ات در بالا بود. جائی دور از دسترس. و نور سلول‌ات از چراغ ضعیفی می‌تابید که در محفظه‌ای بالای در، در دیواری بین سلول و راهرو نصب کرده بودند. به هم سلولی‌هایم نگاهی کردم. روحانی خلع لباس شده‌ای که مامور ساواک بوده و قیافه‌اش به رمالها و قاری‌های قبرستان بیشتر می‌خورد. گویا در جزیره خارگ، محل سکونتش، کار خبرنگاری هم می‌کرده. امیدوار بود که برادران از گناهش می‌گذرند و زود آزاد می‌شود. از سر و وضعش پیدا بود در این مدت بساطی برای خودش در این سلول پهن کرده است. بقیه بازداشتیها سرباز و درجه‌دار ارتش بودند. و همه از دم وحشت زده. همان روز فهمیدم کمپلو جائی است که زندانیها را فقط برای تیرباران شدن می‌آورند.

تاریک نشده بود که مرا به بازجوئی بردند. همان که برای دستگیریم آمده بود به بانک، با یک ورقه بازجوئی آمد سراغم و مرا با خودش برد به اتاقی و خواست که به پرسشهایش جواب بدهم. به او گفتم تا وقتی حکم دادستانی را نبینم به هیچ پرسشی جواب نخواهم داد. گفت دارند. اما نشانم نداد و شروع کرد به پرسیدن.
– منوچهر شفیعی را از کی می‌شناسید؟

با دیدن عکسها برایم روشن بود که می‌خواهند مرا به کسی وصل کنند که او خود قربانی
پیوندش با ماها شده بود.

گفتم: خنده دار است سئوال. فکر می‌کنم می‌دانید که من دوسالی از زندانم را در زمان شاه در زندان عادی حبس بودم. منوچهر یکی از صدها زندانی عادی بود که با آنها حبس کشیدم.
– با او کار سیاسی هم می‌کردید؟
گفتم: چون پرسش خنده‌داری است جواب نمی‌دهم.

گفت: چه جواب بدهی و چه جواب ندهی، به هرحال بدان که منوچهر شفیعی به خاطر تیراندازی به طرف مردم و قتل دو پاسدار اعدام شده. و ما از او اعتراف داریم که اینکار به دستور تو بوده و تو به او اسلحه‌ی ساخت چکسلواکی داده‌ای. به خانواده‌ات هم جریان را گفته‌ایم. چند ساعتی وقت داری که وصیت نامه‌ات را بنویسی!

گفتم: اتهام بیشرمانه‌ای است. و من مطمئنم آن بیچاره هم دست به چنین کاری نزده است. اینها همه‌اش توطئه است.

و همین جمله‌هایی را که به او گفته بودم، یکی دو روز بعد روی یک برگ نوشتم و توسط بچه‌های مجاهد که آن موقع در جنبش ملی فعال بودند و چند تائی‌شان در بین ماموران زندان نفوذ کرده بودند، به بیرون فرستادم و به دست کانون نویسندگان ایران رسید.
گفت: یکی را می‌آوریم و با تو روبرو می‌کنیم. او شاهد بوده که چند ساعت پیش از حادثه منوچهر اسلحه را از تو گرفته است.

و کاغذهایش را جمع کرد و رفت.

با رفتن او من کاغذی نوشتم و اعلام اعتصاب غذا کردم. همان شب بود که یکی از بچه‌های جنبش ملی مجاهدین پنهانی سراغم آمد و گفت نقشه‌شان این است شبانه ترا به محل دوری ببرند و کلک‌ات را بکنند. کاری که بعدها با رهبران شورای خلق ترکمن کردند.

من خبر نداشتم آن موقع، ولی بعد از آزاد شدنم فهمیدم که روزنامه آیندگان، اولین روزنامه‌ای بود که خبر بازداشتم را با قید آنکه ممکن است در کجا باشم منتشر کرد. و انتشار همین خبر، قریب به یقین نقشه شان را خنثی کرد.

صفحه بعد:

امروز، روز تیرباران کردن جنده‌هاست