KAMIBAHP01a

بهروز و شوکت از کنار قهوه خانه ی داوود خان گذشتند. قصابى امرالله خان را رد کردند و به طرف امیریه رفتند. خانه ی شوکت در سنگلج بود و مسیرى از راه را در کنار مرد جوان طى کرد. این مسیر آنقدر دراز بود که شوکت فکر کرد چقدر خوب است شوهر آدم یک مرد جوان باشد. از لحظه اى که مرد را دیده بود دچار دگرگونى حال بود. دچار حالتى بود که ابدا شناختى از آن نداشت. دلش مى خواست تا ابد در کنار مرد جوان حرکت کند. بهروز در خیابان دیگر از رضا شاه حرف نمى زد. داشت درباره ی نقاشان فرانسوى گزارشى در اختیار شوکت مى گذاشت، اما روشن بود که بیهوده حرف مى زند تا اضطرابش را بپوشاند. هنگامى که به کارگاه رسیدند از شوکت دعوت کرد تا برود داخل و تابلوهاى او را ببیند. این آرزوى شوکت بود، اما مى دانست اگر داخل برود دیگر قادر نخواهد بود از کنار مرد جوان جاى دیگرى برود. او متوجه بود که یک زن شوهردار است و مادر دو بچه. گفت: با اجازه ی شما یک وقت دیگر مى آیم تابلو‌ها را ببینم. حال باید به نزد بچه‌هایم بروم.