پس از سال ۱۳۵۷، ادبیات کودک و نوجوان به شدت دچار بحران شد. آثاری شتابزده نوشتند. سانسور مشکل بزرگی شد که بر ادبیات و بهویژه ادبیات کودک تأثیر نابودکننده گذاشت. ایجاد سه گروه بررسی و سانسور کتاب کودک (در مورد کتاب بزرگسالان یک گروه سانسور وجود داشته است) باعث پدید آمدن چهرههایی ریاکار و مصلحتطلب در ادبیات کودک و نوجوان شد. برخی نویسندگان که نوشتههایشان در کنار آثار صمد بهرنگی نمودی نداشت، بر ضد او و نویسندگان متأثر از او شروع به قلمفرسایی کردند و برای کسب موقعیت در شرایط جدید و نزدیکشدن به قدرت، بر ضد آنان مقالهها نوشتند و پروندهسازیها کردند؛ در حالی که آثار خودشان تقلیدی ناشیانه و آبکی از صمد بهرنگی و دیگر ادامهدهندگان راه او بود. با ریاکاری آثار آنان را سیاسی و ایدئولوژیزده خواندند و خود در خدمت سیاست دیگر و دفاع از تفکر و سیاست طبقهی حاکم درآمدند. برای چنین به اصطلاح نویسندگانی به طور گستردهیی تبلیغ شد. کتابهایشان بدون هیچ مانعی منتشر شد. برای فیلم شدن و ترجمهی نوشتههایشان سفارش داده شد، اینها روز به روز پروار شدند و تن به انواع خفتها دادند و در مصاحبههایشان از سانسورچیها دفاع کردند تا راه برای معرفی و ترجمهی کارهاشان باز شود.
علیاشرف درویشیان، نقد نو، سالسوم، شمارهی ۱۴ شهریور و مهر ۱۳۸۵
برچسبهای ایدئولوژیک، مبلّغ کینهتوزی و برآشوبندۀ دنیای کودکی را بیش از همه به ماهی سیاه کوچولو زدهاند. لذا در ادامۀ سلسله بررسیهای قصههای کودکان به این قصۀ مناقشهبرانگیز صمد بهرنگی میپردازیم. میخواهیم صحت و سقم ادعاهایی را بررسی کنیم که این قصه را برای کودکان نامناسب میدانند.
بازخوانی ماهیسیاه کوچولو
قصه در شب چلّه، بلندترین شب سال، شروع میشود. مادربزرگی برای دوازده هزار نوۀ ماهیاش قصهای میگوید. قصۀ ماهی سیاهی که از جویبار و تاریکی زیر خزهها به تنگ آمده و دلش میخواهد مهتاب را در خانهاش ببیند. ماهیسیاه بعد از جروبحث با مادر و همسایهها، به کمک دوستانش (یاریگران) از دست همسایگانی که قصد جانش را کردهاند (نامادری- ناملایمات قصهها)[۱]، از جویبار میگریزد و در مسیرش به حیواناتی برمیخورد: کفچهماهیها و سپس به قورباغه (بیخطر) و خرچنگ (که میخواهد او را بخورد اما خودش به دست پسر چوپان کشته میشود) و مارمولک (که خطر مرغ سقّا را به او میشناساند و خنجری از تیغ گیاهان به او میدهد). بعد از مارمولک هم آهویی زخمی میبیند که به تیر شکارچی گرفتار شده است. شناکنان راهش را ادامه میدهد و هنگامی که به ماهیریزهها برمیخورد متوجه میشود از جویبار به رودخانه رسیده است. شب اول با ماه که در آب رودخانه افتاده درددل میکند و صبح همراه چند ماهی ریزه در کیسۀ مرغ سقّا گرفتار میشود. ماهیریزهها به تحریک مرغ سقّا قصد جان ماهیسیاه را دارند. ماهی سیاه خود را به مردن میزند تا ماهیریزهها ببینند که مرغ سقّا به وعدهاش عمل نمیکند. اما به محض اینکه ماهی ریزهها بهدروغ به مرغ سقّا خبر میدهند که ماهی سیاه را کشتهاند، مرغ سقّا قورتشان میدهد. ماهی سیاه با خنجری که از مارمولک گرفته (وسیلۀ یاریگر) کیسۀ مرغ سقّا را میشکافد و بیرون میپرد. او به راهش ادامه میدهد و به جایی میرسد که آب ته ندارد و به دستهای ماهی برمیخورد که معلوم میکنند ماهی سیاه به دریا رسیده است. در اینجا نیز دشمن دیگری، مرغ ماهیخوار، در کمین ماهیهاست. ماهی سیاه گرفتار مرغ ماهیخوار میشود و بار دیگر سعی میکند او را به هر ترفندی که شده بفریبد تا جانش را نجات دهد. اما مرغ ماهیخوار بعد از یک بار فریب بار دیگر ماهیسیاه را در هوا میقاپد و قورت میدهد. ماهی سیاه در شکم ماهیخوار به ماهی ریزهای برمیخورد و با قلقلک ماهیخوار ماهی ریزه را فراری میدهد. اما ماهیریزه هر چه منتظر میماند از ماهی سیاه خبری نمیشود. ماهیخوار هم پیچوتاب میخورد و فریاد میکشد و در آب میافتد. ماهی پیر که قصهاش را تمام میکند، ماهی قرمزی تا صبح در خیال دریاست.
آنچه در این قصه بیش از هر چیزی محل مناقشه بوده و بهزعم طبقۀ اجتماعی خاصی این قصه را برای کودکان نامناسب ساخته، سرکشی قهرمان بهخصوص در برابر مادر، خنجر ماهیسیاه و پایان ناخوش قصه است. این قصه در سالهای دهۀ ۱۳۴۰ که اوج مبارزه با خفقان نظام شاهنشاهی بود، نوشته و چاپ شد. از اینرو برخی نیز آن را به مانیفست مبارزۀ مسلحانه تعبیر کردهاند. تمثیلی از فضای خفقان (تاریک) و مبارزۀ چریکی. و لذا به تعبیر سازشکاران نامناسب برای کودکان.
صمد بهرنگی در کتاب کندوکاو در مسائل تربیتی ایران توضیح میدهد که چرا تصاویر خانواده سر میز غذا در کتابهای درسی برای کودکان محروم قابلباور نیست: کودکان محروم روستایی و طبقات پایین شهری نه سر میز بلکه دور سفرهای مینشینند و بهنوبت دست در کاسهای میکنند که نانی در آن ترید کردهاند. طبیعتاً از نظر او که نویسندۀ این قصه و معلم دلسوز روستاهاست، خواب کودکان محروم با قصۀ ماهیسیاه کوچولو برآشفته نمیشود چرا که ماهیسیاه تمثیل زندگی خود آنان است.
اما در اینجا قصد داریم با تحلیل خود داستان صحت و سقم مناقشههای مطرح شده را نشان دهیم. با توجه به اینکه نقش تربیتی قصهها (بهخصوص پایان خوش) را بررسی کردهایم، در اینجا نیز تلاش میکنیم قصۀ صمد بهرنگی را با تمرکز بر همین نقش تربیتی بررسی کنیم. سعی میکنیم در دام سوگیری ایدئولوژیک نیفتیم اما گمان هم نکنیم که «آقاصمد و ماهیسیاه» زیر چلچراغ و لمیده بر فرش شاهانۀ عافیتطلبی عاقبت به خیر میشدند.
پایان ناخوش قصههای آندرسن
آشتو ویتکونه در بررسی پایان ناخوش قصههای معروف هانس کریستین اندرسن، از جمله دخترک کبریتفروش و پری کوچک دریایی که برای مخاطب فارسیزبان آشناست، چنین استدلال میکند که «عصر رمانتیسم پایان ناخوش قصهها را به پایان خوش تغییر داد و حتی تلقی از کودکی را نیز عوض کرد.» این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که برادران گریم در گردآوری قصههای شفاهی هر گاه قصهای بدون پایان رها شده بود، بر خود فرض شمردهاند که پایانی برای نسخۀ مکتوب هر قصه تعبیه کنند. اما بار دیگر تأکید میکنیم از آنجا که نقش تربیتی پایان خوش قصهها در اینجا مورد تأکید ماست، از این نکات میگذریم که پایان خوش به دست چه کسانی و به چه دلیلی به پایان قصهها الصاق شده است.
ویتکونه با رویکردی نشانهشناسانه پایان ناخوش قصههای اندرسن و نقش مهم تقابلهای دوتایی در تفسیر پایان این روایتها را میکاود. او ابتدا توضیح میدهد که پایان خوش مشخصۀ غالب قصههایی است که برای کودکان نگاشته میشود و قصهها را از ژانرهای کوتاه مدرن متمایز میکند. منطق جادوست که در قصههای کودکان حاکم است: نیکی بر بدی پیروز میشود. این پیروزی سبب تشفی خاطر کودکان و شادی از پیروزی نیکی بر بدی است و حتی به باور محققان نقش تربیتی قصهها در رشد روانی کودک، بازدارندۀ کودک از شرّ، با این تمهید که اگر در زندگی طرف شرّ را بگیرد مغلوب خواهد بود.
کمبودها، محرومیت و ممنوعیتها محرک قهرمان قصه است تا رهسپار سفری شود که کامیابی و رهایی به بار میآورد. در پایان این سفر، بنا بر ریختشناسی قصههای پراپ دو کارکرد واقع میشود: شرور مجازات میشود و قهرمان پاداش میگیرد. آبشخور پایان خوشْ همین دو کارکرد است. حاصل موفقیت قهرمان به دنبال سفر نیز معمولاً یک. ازدواج؛ دو. دستیابی به مالومنال؛ سه. بقا و فرزانگی و چهار. ترکیب این سه است.
برای مثال، در قصۀ دخترک کبریتفروش، آندرسن قصۀ دخترک فقیری را میگوید که در هوای سرد و برفی شب سال نو نشسته و امیدوار است کبریت بفروشد اما موفق به این کار نمیشود. او جرأت بازگشت به خانهاش را هم ندارد که از فضای بیرون گرمتر نیست. دخترک کبریتی روشن میکند تا گرم شود و خیالی میبیند. بعد سه کبریت دیگر هم روشن میکند و خیالات دیگری میبیند. آخرین بار، در روشنایی کبریت سوزان، مادربزرگ مردهاش را میبیند «تنها کسی که او را دوست داشته بود و حالا مرده بود.» صبحگاه دخترک را مرده پیدا میکنند.
ویتکونه میگوید در نگاه اول این قصه پایان ناخوشی دارد. اما از دیدگاه نشانهشناسی و با بهرهگیری از تقابلهای دوتایی (مرگ-زندگی؛ سرما و واقعیت موجود- واقعیت تخیلی) متوجه لایۀ دیگری از روند و پایان قصه میشویم. در نور کبریت اول، که دخترک خیال اجاقی گرمونرم را میبیند، از کمبود گرما به وجود خیالی گرما میرسد. در نور کبریت دوم، اتاقی زیبا با غذاهای کریسمس میبیند و نیازش به غذا، البته به صورتی خیالی، مرتفع میشود. در نور کبریت سوم خود را در خانهای ایمن و گرم و نرم میبیند که رفع خیالی نیاز او به امنیت کودکانه است. در نور کبریت چهارم مهمترین نیاز، نیاز به مراقبت و دوست داشته شدن برطرف میشود، البته باز هم به صورت خیالی.
تقابل دوتایی دیگری که ویتکونه در قصۀ دخترک کبریتفروش میبیند، بالا و پایین است. این تقابل از نظر فرهنگی باری استعاری دارد. بالا به صورت استعاری به آسمان (نماد زندگی و مقر خدا) و بالا رفتن به معنای هدایت به سمت محبت و وابستگی و پایین یا نماد پایین که جنبۀ فقر، کمبود و مرگ را تداعی میکند. دخترک کبریتفروش متوجه میشود که چراغهای کریسمس بالا و بالاتر میروند تا جایی که به چشم او همچون ستارههای آسمان میآیند. افتادن یکی از این ستارهها نیز سخن مادربزرگش را به یاد او میآورد که با افتادن هر ستارهای انسانی میمیرد. در پایان تفسیر قصۀ دخترک کبریتفروش، ویتکونه سر زدن صبحی تازه را از نگاه فرد مؤمن به زندگی ابدی تفسیر میکند. با بهرهگیری از تقابلهای دوتایی زندگی ابدی- زندگی دنیوی، بالا- پایین، گرمای خیالی- سرمای واقعی، ویتکونه پایان ناخوش قصۀ دخترک کبریتفروش را رد میکند.
نمونۀ تفسیر ویتکونه به این منظور ذکر شد تا یکی از تفسیرهایی را آورده باشیم که سعی دارند پایان ناخوش قصهها را (در این مورد با کمک نشانهشناسی) در قالب پایان خوش درآورند. ویتکونه به مفهوم مذهبی زندگی ابدی متوسل میشود و نتیجه میگیرد که زندگی ابدی را نمیتوان پایان ناخوش محسوب داشت.
لایۀ دوم ماهیسیاه با تمرکز بر الگوی قصهها و آزمایش تفسیر ویتکونه
همانطور که در لایۀ اول روایت میبینیم، قصه در بلندترین شب (تاریکی؛ اصلیترین تقابل دوتایی قصۀ ماهیسیاه کوچولو) آغاز میشود. روایت این قصه به روال سنتی برعهدۀ مادربزرگی است که برای نوههایش قصه میگوید. نویسنده بعد از اشاره به بلندترین شب سال، مجدداً روی زندگی تاریک ماهیسیاه و دلتنگی او برای نور ماه تأکید میکند. این دلتنگی برای نور و بهتنگ آمدن از تنگی و تاریکی (خفقان) کمبودی است که قهرمان به دلیل آن قصد سفر دارد. او گوش به نصیحت مادر و همسایگان نمیکند و پا در راه میگذارد. همسایگان نمایندگان سنت متحجر، نیروی پسکشنده و نیروی تهدیدکننده هستند که در قصههای کلاسیک نامادری (به معنای ناملایمات زندگی) نقش آنان را ایفا میکند. میبینیم که بهرنگی به وسیله مادربزرگ (که قصّۀ تهور قهرمان را روایت میکند تا سرمشق شنوندگان باشد) و مادر (که قصد دارد ماهیسیاه را مرغ خانگی کند) بین وجوه مثبت و منفی سنت تعادل برقرار میکند. برخی از حیواناتی که سر راهش قرار میگیرند خطرات سر راه سفر قهرمان و برخی دیگر یاریگر او هستند یا دوست دارند یاریاش کنند اما جرأتش را ندارند. نویسنده کوشیده برخی شخصیتهای خاکستری (نه محضاً خوب-بد بلکه طیفی) را همچون پسزمینۀ تابلو از داستان مدرن وارد قصه کند.[۲] به روال معهود قصهها، یکی از یاریگران وسیلهای (خنجری از جنس گیاه) در اختیار قهرمان داستان قرار میدهد که او را در هنگامۀ خطر یاری کند.
در داستان بهرنگی، این وسیله جادویی نیست. قهرمان تا زمانی که در خطری مرگبار قرار نمیگیرد از این وسیله استفاده نمیکند. او بار اولی که همراه چند ماهی دیگر در کیسۀ مرغ سقّا گرفتار میشود و دیگر ماهیها به او حمله میکنند به سراغ خنجرش نمیرود بلکه به حیله متوسل میشود و به عبارتی از عقل خود کمک میگیرد. نویسنده، برخلاف قصهها که شخصیتهای محضاً خوب-بد دارند، طیفی از شخصیتهایی با روحیات مختلف را در داستان آورده است. آنان که به همان تاریکی زیر خزهها قانعاند تا آنان که میل تغییر دارند اما دلش را ندارند و ماهیهایی که دل به دریا زدهاند و به دریا رسیدهاند. بهرنگی در عین بازنمایی همبستگی و شجاعت از جبن نیز سخن میگوید. در پایان قصه، قهرمان به روال معمول قصههای کودکان تا پایان عمر (یا تا ابد) در خوبی و خوشی زندگی نمیکند، بلکه «از ماهی سیاه کوچولو خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده…» البته این سطرها پایان قصه نیست. یکی از شنوندگان قصه از سرنوشت ماهی ریزهای جویا میشود که ماهیسیاه نجاتش داده. مادربزرگ قصۀ او را به فردا موکول میکند. حتی این سطرها هم پایان این قصه نیستند. یکی از دوازده هزار نوۀ مادربزرگ ماهی سرخ کوچولویی است که تا صبح در فکر دریاست.
از جملۀ تقابلهای دوتایی ماهیسیاه کوچولو میتوان به تاریکی- روشنایی، تنگی جویبار- وسعت دریا، ملال سکون- ماجراجویی، خودخواهی- ازخودگذشتگی اشاره کرد. همانطور که میبینیم تعدادی از این تقابلها در زمرۀ تقابلهای مذهبی قابل ردهبندی هستند (برای مثال، نور- تاریکی، ازخودگذشتگی- خودخواهی). حتی تقابل وسعت دریا- تنگی جویبار را نیز میتوان به صورت استعاری تقابلی مذهبی قلمداد کرد. بیکرانگی دریا را اغلب استعاره از نیرویی بیکران میگیرند. علاوه بر این تقابلهای مذهبی، زبان بهرنگی به سمت اندرزگویی مستقیم میل میکند: «اگر نادان نبودید میدانستید در دنیا خیلیهای دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشایند است.» یا «تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی، به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم.» زبان مستقیم ماهیسیاه کوچولو در خدمت پیشبرد همان تقابلهاست. داستان به پایانی مبهم میرسد. مبهم از این جهت که برخلاف این زبان مستقیم اندرزگو وقتی پای سرنوشت نهایی قهرمان به میان میآید، داستان حرفی از کشته شدن ماهیسیاه نمیزند. حال آنکه در ابتدای داستان صراحتاً به کشته شدن حلزون به دست همسایهها و شاید حتی مادرش اشاره میکند، یا بیان صریح تیر خوردن آهو به دست شکارچی و له شدن قورباغه به دست خرچنگ. اما در قصۀ صمد بهرنگی این تقابلهای اخلاقی- مذهبی در پایانْ راه به آسمان و ابدیت نمیبرند. یعنی، نویسنده تمهیدی نمیاندیشد تا قهرمان قصهاش را به نوعی به آسمان (دنیای برین) متصل کند. بلکه با ماهی قرمز کوچولویی که در فکر دریاست، ایدۀ رسیدن به دریا را باز هم به زمین (در اصل، آب-دریا-بیکرانگی) گره میزند. لذا نمیتوان گفت ماهی سیاه کوچولو پایان خوش معنوی-مذهبی مدنظر ویتکونه را داراست.
بازگشت به آغاز
پایان ماهیسیاه کوچولو نه خوش و نه ناخوش است: خبری از ماهیسیاه نشد. تا حالا هم خبری نشده است… نویسنده نمیگوید که ماهیسیاه کوچولو تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کرد. اما قهرمان را به دریای بیکرانی (بخوانیم ابدیتی) میرساند که در جستوجویش بود. در لایۀ اولیه، پایانبندی قصه مبهم میماند، چون ماهیخوار در آب افتاده ممکن است ماهیسیاه نجات یافته باشد اما چون خبری از او نشده، به این دلیل که در شکم ماهیخوار بود کشته شده باشد. این پایانبندی به تابلویی میماند که قهرمانش، برخلاف قصههای کلاسیک که مشخص میکنند دقیقاً چه بر سر قهرمان آمد، از چارچوب بوم بیرون زده است.
در پایان، به آغاز قصه برمیگردیم. به تاریکی و تنگی که محرّک ماهیسیاه بودند تا تصمیم بگیرد و پا در راه مخاطرهآمیز بگذارد. علاوه بر تاریکی و تنگی جویبار، آنچه عملاً ماهیسیاه را راهی سفر قهرمانی میکند، تهدید همسایگان است که اگر حرفهای گنده بزند، او را نیز مانند حلزون میکشند. در واقع، ماهی سیاه کوچولو مطابق منطق قصههای کودکان، از خطر کشتهشدن به دست همسایگان میگریزد. اما آنچه قصۀ ماهیسیاه کوچولو را از قالب معهود خارج میکند، زبان مستقیم راوی است. این مستقیمگویی، چه از زبان مادربزرگ قصهگو و چه زبان قهرمان، رنگی مانیفستگونه به این قصه میزند. حال آنکه کنش قهرمان (ترجیح تدبیر بر توسل به خنجر) در بزنگاههایی همچون گرفتاری در کیسۀ مرغ سقّا خود به قدر کافی روشنگر است و تأثیر ناخودآگاه قویتری دارد تا اندرزگویی به لحن امرونهی. به دلیل همین زبان مستقیم است که تصمیم قهرمان برای عزیمت، وسیلۀ یاریگر قهرمان قصه و کنشهای قهرمان در طول قصه را کینتوزانه یا مبلّغ خشونت مینمایانند وگرنه خشونت و سرخی از رنگهای غالب تابلوی قصههایی است که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده و نویسندۀ واحدی ندارند: گرگی که شنلقرمزی را میخورد و شکمش دریده میشود تا شنلقرمزی بیرون بیاید؛ پاهای خونین خواهران ناتنی سیندرلا وقتی که تلاش میکنند کفش سیندرلا را به زور به پای خود کنند؛ و بسیاری دیگر از قصههای محبوب کودکان که در هر قصه کارکردی دارند. قصهها به قول بتلهایم پر از خون و خونریزی است تا (برای مثال) کودک آرزوها و امیالش را در فانتزی قصه تخلیه کند. قصهها ماجراهای رئالیستی نیستند تا بتوان آنها را با منطق واقعگرایانه بررسی کرد و به نتایج واقعگرایانه رسید. سفر قهرمان، یاریگران و موانع سر راه کامیابی قهرمان اودیسۀ قهرمانی هستند که کودک از طریق همذاتپنداری با او لمحهای در دنیایی خیالی قرار میگیرد تا پاسخ پرسشهای ناخودآگاه خود را بیابد. بتلهایم در شرح قصههایی که به کار رشد روانی کودک میآیند مینویسد:
«قصهها بهخلاف اشکال دیگر ادبیات، کودک را به سوی کشف هویت و استعداد ذاتیاش رهبری میکنند و به او میآموزند که برای تکامل بیشتر سرشت یا منش او چه تجربههایی ضروری است….این قصهها وعده میدهند که اگر کودک جرئت کند و در این تکاپوی مهیب و طاقتفرسا درگیر شود، نیروهای نیکخواه به یاریش میرسند و او موفق میشود. این قصهها همچنین هشدار میدهند که هر کس در به خطر انداختن خویشتن برای تحصیل هویت بیش از حد ترسو و کوتهاندیش باشد ناچار است به یک زندگی مبتذل خو کند.»
قصههای خالی از این عناصر در اصل تأثیری در رشد روانی کودک ندارند و محرومیت کودک از این قصهها در لباس مبدّل دلسوزی به حال او، در واقع کودک را از وسیلۀ شناخت ناخودآگاه خود و دنیای اطرافش محروم میکند.
منابع:
ریختشناسی قصههای پریان، ولادیمیر پراپ
کاربردهای افسون، برونو بتلهایم
کندوکاو در مسائل تربیتی ایران، صمد بهرنگی
(Un)Happy Endings of Andersen’s Tales: a Semiotic Approach, Aiste Vitkune, INTERNATIONAL JOURNAL OF HUMANITIES AND CULTURAL STUDIES, Volume 8 Issue 4 March 2022
پانویسها:
[۱]. لازم به ذکر است نیروهایی که در قصه ساز مخالفت با قهرمان میزنند (بهخصوص نامادری) نمایندة ناملایمات زندگی هستند، نه شخص نامادری یا خواهر-برادر ناتنی. بتلهایم معتقد است که کودک کمسنوسال هر چه غیر از خود را نا-تن خود میبیند. رقیب و مانع کامیابی.
[۲]. این نوآوری نیز نیاز به بررسی دارد. از نظر بتلهایم دوقطبیسازی «به کودک امکان میدهد که بهآسانی تفاوت میان دو قطب را دریابد.»
یک داستان اقتباسی و این همه تحلیل؟
جالبه که یک نویسنده اینقدر الکی بزرگ شده.
پری مونسی / 06 November 2023