به ستاره تاجیک که: «یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت.»

جانباختگان کودک

تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاق‌اند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار می‌دهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفت‌وگو با خانواده‌های جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت می‌کند.
ستاره تاجیک (۲۸ آبان ۱۳۸۳ – ۳۱ شهریور ۱۴۰۱) دختر ۱۷ ساله افغانستانی متولد تهران بود که ۳۱ شهریور در جریان خیزش ۱۴۰۱ ایران در تهران به قتل رسید.  
  پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱با وجود قطع گسترده اینترنت و سرکوب مسلحانه مردم در همه استان‌های ایران اعتراضات بزرگی برگزار شد. از جمله در شهرهایی که تاکنون کمتر نامی از آنها در اعتراضات بود. در بسیاری از شهرها نیروهای امنیتی و نظامی، میدان نبرد را به مردم معترض باز نهادند و مردم خیابان‌ها را در دست داشتند. اعتراضات در پایتخت در بیشتر محله‌ها گسترش یافته و خیابان‌های مناطق مختلف تهران از جمله در نازی‌آباد تهران میدان حضور شهروندان معترض و شعارهایی علیه کلیت نظام جمهوری اسلامی بود. ستاره در اینجا به قتل رسید.
براساس اطلاعات گزارش شده، سرکوبگران صورت و بعضی از اعضای دیگر بدن ستاره تاجیک را «به‌شدت شکسته» بودند. در گواهی رسمی دفن ستاره تاجیک صادر شده توسط پزشکی قانونی که توسط عفو بین‌الملل بررسی شده، آمده ‌است که مرگ او ناشی از «صدمات متعدد ناشی از برخورد با جسم سخت» بوده‌ است.  
او دختر کوچک چثه‌ای بود که عاشق نقاشی بود. موتیف‌های نقاشی‌های او: نیلوفرهای آبی. خورشید درخشان.
فرشته حسینی، بازیگر افغانستانی متولد ایران گفته بود: «نسل متولد شده در ایران. نسل ما نسل من. نسلی که گویا حق اعتراض ندارند. نه اینجا، نه آنجا. و می‌میریم در اینجا در آنجا.»
این روایت که با تکیه بر علایق ستاره تاجیک و عشق او به نقاشی و تابلوهای موجود از او نوشته شده، ناظر است به رویدادهای منجر به قتل او با این درخواست که این نوجوان افغانستانی را از یاد نبریم. نویسنده با تردستی خلاقیت هنری ستاره را با روایت قتل به هم آمیخته است. آفرینش در برابر مرگ.
 

خلاصه‌ای از داستان قتل حکومتی ستاره تاجیک را می‌توانید به شکل چندرسانه‌ای در این نشانی (+) خارج از قاب رادیو زمانه ببینید و بخوانید.  

مرا از یاد مبرید!

ترجیع‌بند ترانه‌ای در سرش در رفت و آمد است.

بیرون، پشت پنجره، باد به شیشه می‌کوبد. باد صداها را به لت‌های نیم‌باز پنجره می‌رساند و صداها، هجوم فریادها به درون می‌ریزد.

درون کمدِ میز تحریر، جعبه‌ی رنگ‌های نقاشی در جای خود قرار ندارند. گواش آبی افتاده روی گواش زرد و هر دو به  قرمز زور می‌آورند که عقب بکشد و جا برایشان باز شود.

ستاره در کمد را باز می‌کند و گواش سیاه به بیرون غل‌ می‌‌خورد. دست‌ها و ذهنش چنان با هم هم‌آوایند که ستاره فرصت لغزیدن رنگ بر قرمز قالی نمی‌دهد و گواش سیاه را از زمین برمی‌گیرد.

سیلی باد بر لت پنجره، پنجره را چهارطاق می‌کند و پرده به هراس می‌افتد. ستاره، گواش سیاه در دست، سمت پنجره می‌دود تا لت در را ببندد. یکی در کوچه با رنگ سیاه بر دیوارهای خاکی کوچه نقش «آزادی» می‌زند.

ستاره پرده را آرام می‌کند و برمی‌گردد. جعبه رنگ‌ها را بیرون می‌کشد. تیوب‌ها را سرجایشان می‌چیند و زمزمه می‌کند: مرا از یاد مبر.

کسی در خانه نیست. به او گفته شده بود که آن مهمانی جای بچه‌ها نیست. ستاره می‌دانست که بچه نیست و این را هم می‌دانست که آن مهمانی جای او نیست. به گپ و گفت پدر و مادرش اطمینان کامل داشت.

مقوای نقاشی‌اش را برداشت و بر تخته شاسی پهن کرد. تخته را اریب به پایه‌اش تکیه داد و آب!… ستاره رفت ظرف آب را آورد گذاشت کنار دستش و قلم‌موها، در هیاهوی رنگ‌ها، با چه وقاری بر میز ایستاده بودند. پالت تخم‌مرغی را کنار دستش گذاشت و چند قطره آب درون یکی دو کاسه‌اش چکاند. نشست روی صندلی  و قلم‌موی بادبزنی را از رنگ آبی پر کرد. قلم‌مو را کنار پالت نگه داشت و با اسفنج سطح مقوا را خیس کرد. حالا آبی را سُر داد روی بوم. رنگ رگه‌رگه در خیسی بوم از هم شکفت. ستاره به لبخند رنگ بر بوم، پاسخ داد. انگشتان چالاکش آن لبخند آرام را به رگه‌های رنگ بردند. قلم‌مو را درون آب فرو برد.

زمزمه کرد: مرا از یاد مبر.

رنگ آبی در آب تن تکاند و یله شد. ستاره زل زد به صفحه یکدست بوم و تا خشک شود بر آن فوت کرد. باد را به خاطر آورد که پشت پنجره بی‌قرار بود. بوم را برداشت برد پشت پنجره. باد به تن پرده افتاد و دامن پرده تا کف اتاق سر خورد. بوم را بر لبه‌ی پنجره محکم کرد تا باد و آبی رنگ کار خود کنند و خم شد به کوچه. دیوارهای خاکی کوچه از نقش آزادی پر شده بود که باد صدایی برایش رساند.

– رنگم تموم شد.

و پاسخی از دوردست: چی؟

– اسپری… دیگه رنگ نداره.

ستاره خم شده تا کمر به بیرون، تن یله داده به باد پرسید: چه رنگی…؟ چه رنگی؟

صدا اول ستاره را ندید. او را شنید ولی ندید. پس به سمت باد دوید. ستاره، باز، فریاد زد: چه رنگ… چه رنگ می‌خواهی؟

و سر به سوی او چرخید: هر چی… هر رنگ که دیده بشه. اسپری باشه.

ستاره از چشم کوچه گم شد. پرده را از روی سر و صورتش کنار زد و دوید سمت جعبه رنگ‌های گواش و دوید به سمت در. بعد برگشت و بزرگ‌ترین قلم‌مویش را برداشت. پدرش تازه برایش خریده بود. نباید خرابش می‌کرد. قلم‌مو را در دست گرفت. رنگ آبی را زمین گذاشت و سیاه را برداشت که به کار تابلوهایش نمی‌آمد. دوید به سمت در. دوباره برگشت. بوم را از پشت پنجره برداشت و پنجره را چفت کرد. پرده را از سر و صورتش کنار زد و دوید به کوچه.

– اسپری ندارم با قلم‌مو هر چی می‌خوای بگو برات ….

پسر دوید: نمیشه… با قلم‌مو نمیشه. حالا بدو… اومدن…

و دوید و ستاره موهای دختری را دید در باد کوچه که بر دیوارها نقش می‌زد و بعد غل خوردن اسپری جلوی پایش و رد گنگ دختر. ستاره خودش را به پناه دیوار رساند. صدای هجوم ملخ بود از کوچه‌های پشتی. صدای تیر بود و صدای درد و ستاره دوید به سمت خانه. در حیاط را به شدت هل داد و رفت داخل. پشت به در ماند. هجوم ملخ‌ها حالا در کوچه بود. پله‌ها را بالا رفت و خود را به پنجره رساند. از پشت تور پرده دید. یک لشکر سیاهی، باتوم به دست تمام کوچه را سیاه کرده بود. یکی از لشکر ملخ، نقش‌های بر دیوارها را رد می‌گرفت و پا بر بزرگ‌ترین قلم‌موی ستاره گذاشت که در کوچه مانده بود. گواش سیاه افتاده را برداشت. باز کرد و بویید و انگشت در آن فرو برد. انگشت رنگی به گونه‌اش کشیده شد؛ سیاه همچون لباس‌های تنش. ستاره از پرده عقب نشست.

بوم را برداشت.

مرا از یاد مبر!

ساقه‌های علف را که سبز می‌کرد در زمینه‌ی آبی اقیانوس مانندی که بر بوم نشسته بود گوش به صداهای بیرون داشت و نقش‌های ناتمام مانده بر دیوارهای کوچه. همه اسم. همه رمز. «ناوت ئه‌بیته ره‌مز.» زمزمه کرد: «نامت رمز خواهد شد.» زمزمه کرد: «من اهل همینجایم و همه زبان‌هایش را می‌دانم.» دستش لغزید و ساقه‌ای سبز در زمینه آبی به رقص درآمد. به ساقه شاخ و برگ‌های ریز داد. انگشتانش ظریف بود و ترد مثل همان ساقه‌های محو باریک که می‌کشید. «خانه من اینجاست؛ همین تهران که در آن زاده شدم.» اما آنجا هم هست. «کابل در محاصره‌ی دیوان.» قلم‌موی سبز را به لیوان آب فرو کرد و سبز تن یله کرد به آب و آمیخت به آبی ته مانده در آب. «دیوان؟… پدر می‌گفت ضحاک در اینجا.»  و قلم‌موی ریزش را بیرون کشید. رنگ زرد را بویید. لکه‌ای بر پالت گذاشت. اندیشید. «دیوان در همه جا.» گوش به صداهای بیرون داد. باد فرو نشسته، صداها را با خود برده بود. جز گرومباگرومب چکمه‌های سیاه صدایی نبود و ستاره آن صدا و آن رنگ را بر لباس دوست نداشت. او را می‌ترساند. تن پرنده مانند او از هر صدای بلندی می‌شکست. سیاه  بر تن دیوار، درست در جای خودش بود تا دیوار را از دیوارگی تهی کند؛ بوم نقاشی کند و زبانی برای سخن.

رگه‌ای سرخ را به زردیِ روی پالت آمیخت. رنگ را روی پالت گرد کرد. بازی کرد با رنگ. رنگ شکفت و بعد نقطه‌ای سفید به آن آمیخت. قلم مو را به آب زد. از آب بیرون کشید و به ترکیب رنگ زردش فرو برد. حالا گل‌ها را می‌کشید. ساقه به ساقه، گل‌های ریز زرد بر زمینه آبی.

ترانه را کامل به یاد آورد: «مرا از یاد مبرید، مرا که از برای شمایانم. مرا که اهل اینجا و آنجایم. مرا که پناه آورده‌ام. پرنده‌ای گریخته از چنگال صاعقه، اینجا در سم‌کوبِ …»

ستاره نفهمید کی بیرون دوید. نفهمید باد کدام لت پنجره را باز کرد و کجا دخترکانی را دید که روسری را همچون بیرقی بالای سر تکان می‌دادند. ستاره دوید تا نقش‌های کوچه را کامل کند با تمام رنگ‌هایش. در کوچه، قلم‌موها و جعبه رنگش، کنارش، روی زمین بود و پالت رنگینش در دست. بر دیوار اول، بر روی اسم‌های حک شده‌ی «آزادی، ژینا، زندگی و زن: رنگ آبی پاشید و نوشته‌ها بر آبی کمرنگ آسمانی جلوه‌ای دیگرگون یافت. صدای سم‌کوب از کوچه‌های دورتر می‌آمد و فریادها نیز؛ هم فریادهای درد و هم فریادهای شوق.

 انگشتان رنگی‌ام را از یاد مبرید.

آبی آسمان دیوارش، تب‌دار بود. مواج با نقطه‌های زردی همچون ستاره. یادآور آسمان همان نقاش هلندی که شیفته‌اش بود و قرار بود بزرگ‌تر که شد به آنجا برود برای گرفتن درس نقاشی. دیوار دوم مردم بودند. مثل گل‌های ریز زردی در پهنه اقیانوس. فراوان. فراوان. ستاره تند تند لکه زرد می‌گذاشت. مثل همان نقاشی که بر بوم کشیده بود در خانه. در اینجا ولی فرصت نبود ساقه‌های نازک علف را طرح زند بر دیوار که پشت آن، صداها داشت می‌ترکید؛ علف طرحی بود از تردی خودش که فرصتِ نقش نیافت.

دستی به موی ستاره چنگ زد. ستاره دست را با قلم‌مویش پس زد. داشت بر دیوار سوم نقش آتش می‌کشید از آتشی که در انتهای کوچه دیده بود و مردمانی که گرد آن می‌رقصیدند.

مرا از یاد…

 بر زمین افتاد ستاره اما قلم‌مو در چنگش بود و بر پوتین‌ها و باتوم‌ها رنگ سرخ را نوار می‌زد. برخاست. فرار کرد. یک لحظه، سر که بلند کرد دید که پرده‌ی تور مادرش از پنجره‌ی باز به بیرون کشیده می‌شود و مثل دست‌هایی ملتمس او را به خود می‌خواند. به خانه می‌خواند. صورتش کبود از زخم باتوم، برخاست تا نقش آتشش را تمام کند. آتش سیاه شد. دید که قلم‌موی سیاه را به دست گرفته. رنگ‌هایش گم شده بودند ستاره. بر زمین کوچه، قلم‌ها غلت می‌خوردند و رنگ، باقیمانده‌ی رنگشان را بر تن زخمی کوچه نثار می‌کردند. دستی به دهانش سد زد. پایی بر استخوان خوش‌تراش گونه‌‌اش نشست. تنش همچون جوجه‌ی پرنده‌ای، نرم، در خود فروشکست و آسمان تبدار دیوار بالای سرش به رقص درآمد. درد، درد شکستگی از رنج دیوان بر استخوان‌هایش تیر می‌کشید.

مرا از یاد مبرید.

فردا که می‌شد آن‌ها او را به جا نمی‌آورد. آن نماینده کنسولگری نمی‌خواست نامش فاش شود.

ستاره نام‌ها را بر دیوارها فاش می‌کرد و آخرین استخوان‌هایش می‌شکست. پرده از التماس دست نمی‌کشید و لت‌های پنجره‌ی چهارطاق، همچون دهانی به بهت، باز مانده بودند وقتی که پدر و مادر رسیدند. خانه خالی بود. بوم بر زمین مانده با ساقه‌های نحیف سبز که گلهای درخشان زرد بر خود داشت و آسمانی تبدار بر دیوار رو به روی پنجره در کوچه. اثر انگشت ستاره بر خیابان. ستاره اما نبود. نه خودش و نه استخوان‌هایش.

 او را از یاد مبرید.

 مادر ضجه کرد و پدر سر به دیوار کوچه زد. آنجا که رد خون ستاره بر آتش نقاشی‌اش رنگ سرخ زده بود.