آخرین مرد سفیدپوست نوشته محسن حمید
آخرین مرد سفیدپوست، نوشته محسن حمید

محسن حمید نویسنده تحسین شده پاکستانی-بریتانیایی در «آخرین مرد سفیدپوست»، تازه‌ترین رمان خود می‌پرسد چه اتفاقی می‌افتد اگر یک مرد سفیدپوست یک روز صبح از خواب بیدار شود و متوجه شود که رنگ پوستش تیره شده است؟ او ابتدا یکه می‌خورد، بعد نگران و ناآرام می‌شود و سرانجام وقتی که خطوط چهره‌اش را در آینه بررسی می‌کند احساس می‌کند «دیگری» شده است.  او که یک مربی جوان یوگاست و دوست دختری به نم لونا دارد ابتدا از این تغییرات ناگهانی خشمگین می‌شود و سپس به وحشت می‌افتد تا آن حد که از ترس تا مدتی از خانه بیرون نمی‌رود. او امید دارد که خود به خود رنگ پوستش دوباره سفید شود. وقتی سرانجام،  برای ادامه زندگی، ناگزیر از خانه بیرون می‌رود، در خیابان‌های شهری که شهر اوست، احساس بیگانگی و «تهدید مبهم» می‌کند.نگاه مردم به او متفاوت است و با این‌حال به تدریج کم کم به پوست تیره‌اش عادت می‌کند و این دگرگونی در جسم، سرآغاز یک تحول درونی‌ست: او برای اولین بار، خود را از چشم دیگران می‌بیند و می‌تواند تصور کند که یک مرد رنگین‌پوست در میان سفیدپوستان چه احساسی دارد. آندرس تنها نیست. هر روز رنگ پوست تعداد بیشتری از شهروندان تغییر می‌کند. برای بسیارانی این تعییرات غیرقابل تحمل است.   مردم خودکشی می‌کنند، ناآرامی وجود دارد: سفیدپوستان به افراد رنگین‌پوست حمله می‌کنند. بحت اما با آندرس است. معشوق او لونا تغییر رنگ او را می‌پسندد و آن را به عنوان یک تغییر مثبت درک می‌کند. به نظر می‌رسد که مسیر داستان به سمت جنگ داخلی پیش می‌رود. خواننده به یاد رمان آخرالزمانی «کوری» خوزه ساراماگو می‌افتد. برخلاف «کوری» تمرکز حمید در «آخرین مرد سفیدپوست» نه بر ناآرامی‌های بیرونی، بلکه بر تحولات درونی انسان‌هاست.  محدودیت شخصیت‌های رمان اما حوادث را محدود و طرح داستان را مسطح می‌کند. همچنین داستان از نظر دیالوگ هم فقیر است.
ترجمه مقاله‌ای به قلم دیوید گِیتس درباره این رمان را می‌خوانید.

در «آخرین سفیدپوست»، رمان جدید محسن حمید، قهرمان سفیدپوست از خواب که بیدار می‌شود می‌بیند پوستش تیره شده.

جمله آغازین «آخرین سفیدپوست»، رمان تازه محسن حمید، نویسنده پاکستانی، شاید زیاد از حد آشنا به نظر برسد:

یک روز صبح، آندرس، مردی سفیدپوست، بیدار شد و دید به رنگ تیره سیر و کتمان‌ناپذیری درآمده.

 اما کیست که بقیه‌اش را نخواند؟ قهرمانی به خردمندی خالقش خدا را هم شکر می‌کرد مبدل به سوسک عظیمی نشده. اما آندرس که در باشگاهی کار می‌کند و گویا همان‌قدر که به مطالعه بی‌علاقه است، قدرت بیان خوبی هم ندارد، فقط از این عصبانی است که رنگ سفیدش را از دست داده:

دلش می‌خواست رنگین‌پوستی را که اینجا در خانه‌اش رودرروی او بود بکشد، دلش می‌خواست جانی را بگیرد که مایه حیات این تن دیگر بود، که چیزی جز خودش، خود سابقش، به جا نگذارد.

 اما آندرس خودگسیخته (می‌شد اسمی نوردیک‌تر از این داشته باشد؟) همین که می‌فهمد تغییر رنگ همه‌گیر شده آرام می‌گیرد؛ دوست دخترش اونا که مربی یوگاست، مادر نژادپرست اونا و در نهایت هر کسی که سفیدپوست متولد شده در زمره سابقاً سفیدها هستند. (همه به جز پدر رو به موت آندرس، شخصیت ثانویه که عنوان گیرا، هر چند گمراه‌کننده رمان به او برمی‌گردد.) تا پایان رمان، فرضیه مجله‌ای مبتذل به صورت چشم‌انداز بشریتی بی‌اعتنا به کینه‌های نژادی مسخ می‌شود.

حمید در مقاله‌ای به سال ۲۰۱۷ در گاردین خواستار «داستانی رادیکال با تعهد سیاسی» بود «از سنخ جنون و فراست و بداهه و بصیرتی که بسیج آنها به سمت مقصدی مطلوب از عهده ما افراد، خانواده‌ها، جوامع، فرهنگ‌ها، ملت‌ها، زمینی‌ها، ارگانیسم‌ها برمی‌آید.» یا به قول خودش که در یادداشتی برای خوانندگان نسخه‌های قبل از انتشار رسمی کتاب تازه می‌نویسد:

من معتقدم داستان قدرت غریبی دارد… که می‌تواند تصورات جمعی ما را متزلزل کند، تصوراتی که به ارث می‌بریم و بازتولید می‌کنیم.

 قطعاً این تزلزل به کار تصورات ما می‌آید، هرچند داستان ادبی به‌ندرت برش تحول‌آفرینی را دارد که شاغلانش آرزو دارند. خوانندگان احتمالی حمید پیشاپیش می‌دانند نژاد «مفهومی» است که بود و نبودش توفیری ندارد؛ بسیاری غیرمنورالفکرها (و نیز منورالفکرها) فیلم‌های سینمایی و تلویزیونی را آنلاین می‌بینند. اما عمدی باشد یا سهوی (و حمید نویسنده‌ای است باهوش‌تر از آنکه نداند چه می‌کند)، «آخرین سفیدپوست» نیّت دیگری هم دارد: نه فقط تصورات زهرآگین ما، بلکه عقاید سنتی‌مان دربارۀ خود داستان را متزلزل کند.

در دنیایی بهتر، مردم همیشه خر همدیگر را نمی‌چسبند، اما داستان سنتاً با تعارض و تنش شکوفا می‌شود- منظور از شکوفایی، اول از همه این است که خواننده به خواندن کتاب ادامه دهد. حتی شکوهمندترین رمان‌های متعارف هم، با اوج‌های تشویش و خطر و تعلیق پیش از فرجام تراژیک یا کمیک داستان، ذاتاً آبکی هستند. مهم نیست نویسندهْ ما (و شخصیت‌ها) را به چه آهستگی شکنجه بدهد، همه می‌دانیم که در نهایت آقای دارسی گیر الیزابت می‌آید و آهاب هم گیر نهنگ- همان‌طور که می‌دانیم جیمز باند در آخرین دم، بمبی را خنثی می‌کند که اگر منفجر شود دنیا نابود می‌شود. داستان هرچقدر هم اعجاب‌انگیز و شرافت‌بخش باشد، خواننده و نویسنده رضایت می‌دهند با هم بازی کنند. نویسنده وانمود می‌کند اختیار اتفاق بعدی دست او نیست، خواننده هم از دلهره‌ای حظ می‌کند. ارسطو این روند را ترحم و ترس می‌دانست که بر«پالایش درست این هیجانات تأثیر می‌گذارد»؛ هنرستیزها اسمش را سرگرمی می‌گذارند. اما اظهارنظرهای پرشور حمید حاکی از آن است که او دلش داستان متفاوتی می‌خواهد، بدون تصنع یا دستکاری- داستانی که رفتاری به سرراستی رفتار شخصی درست‌اندیش دارد. وقتی قرار است آن همه ترحم و ترس گورشان را گم کنند، چرا این هیجان‌ها را برانگیزیم؟

هرچند حمید در سه رمان اولش قهرمانانه همین بازی را می‌کند. گمانم مایه شرمساری ماست که جنایت، خشونت، خیانت و عناد عمومی بشر توجه خواننده را جلب می‌کنند؛ همین طور شخصیت‌های غیرمتعارف و روایتی که یک رویداد تدارک رویداد بعدی را می‌بیند. (اکه‌هی! بیایید عوام و مبتذل باشیم: من که نمی‌توانم هیچ‌کدام از این کتاب‌ها را زمین بگذارم.) و این لذت‌های متعارف در قالب لذت‌های نامتعارف بسته‌بندی شده‌اند. «دود شب‌پره» (۲۰۰۰) چندین راوی دارد که یکی از آنها در محاکمه قتل قهرمان داستان مستقیماً قاضی را خطاب قرار می‌دهد. «بنیادگرای بیزار» (۲۰۰۷) کلاً از زبان مرد روده‌درازی خطاب به غریبه‌ای دغل‌باز در کافه‌ای روایت می شود و به‌تدریج تحت‌الشعاع داستانی مهیج قرار می‌گیرد. و «چگونه در آسیای شورشیْ کثافت پولداری شویم» (۲۰۱۳)، همان‌طور که از عنوانش پیداست، در نقاب کتابی خودآموز،‌ داستان فقر تا ثروت تا زوال را می‌گوید. شگردش تکراری است؟ نه با راوی فضول و طناز حمید که هم ژانر وانمودی خودش را دست می‌اندازد و هم چیزی را که «رمان خارجکی بسیار ستودۀ حوصله‌سربر تا حد نفس‌گیر» با «صفحه صفحه (توروخدادست‌وردار) صفحه نثرِ به کندی قیر» می‌نامد. مانیفست جسورانه‌ای بر ضد جدیت.

اما حمید با «از غرب خارج شوید» به نفع افسانه‌گرایی پوست‌کنده با این نوع بازیگوشی ترک مراوده می‌کند: ساکنان کشوری نامشخص به طرزی معجزه‌آسا از طریق درهایی اسرارآمیز از جنگ داخلی فرار می‌کنند، به محلات مهاجر لندن پیوند می‌خورند، بعد در کالیفرنیا (جل‌الخالق!) اتفاقی می‌افتد نه آنقدرها بد. حالا هم در «آخرین سفیدپوست»، تمایل نوظهور حمید به نجات شخصیت‌ها از هر دردسر جدی به اصلی زیبایی‌شناختی نائل می‌شود؛ قطع علاقه از تنشی که نیروی محرکه رمان‌های قبلی او بود توبه‌وار به نظر می‌رسد. در پرشورترین صحنه، آندرس دم در خانه‌اش با مردان مسلحی مواجه می شود، آنها صحنه را ترک می‌کنند، او فرار می‌کند و… آنها دیگر دیده نمی‌شوند. در صحنه‌ای معمول‌تر، آندرس با ماشینش به دیدار اونا می‌رود، حسی از رعب دارد «و اتفاقی نیفتاد و بعد آندرس به آنجا رسید.» اونا هم پشت فرمان می‌نشیند: اتومبیل پلیسی پهلو به پهلویش می‌آید، اونا لبخند می‌زند و نگاهش را می‌گیرد- و باز هم اتفاقی نمی‌افتد. آندرس و اونا به پیاده‌روی می‌روند: هوا سرد است، «اما آنها لباس مناسب به تن دارند… هوا هم اصلاً آنقدرها بد نیست.» آنها گرم صحبت می‌شوند. بعد کامیونی غرّان از دست‌اندازی می‌گذرد. (تمام ماجرای کامیون همین است.) بعد به پسرمدرسه‌ای‌هایی برمی‌خورند که در نهری سنگ می‌پرانند، «اما هیچ سنگی به آنها نخورد یا از بیخ گوش‌شان هم رد نشد… و آندرس مستقیم به پیش رویش خیره بود.» (تمام ماجرای بچه‌مدرسه‌ای‌ها هم همین است. پایان این حادثه فرعی.) شخصیت‌های «آخرین سفیدپوست» کلی «نگاه خیره» با «شگفت‌زدگی» و «تشخیص» دارند اما کار چندانی صورت نمی‌دهند، هیچ کس هم کار چندانی در حق آنها صورت نمی‌دهد. در پایان این رمان، می‌فهمیم آندرس و اونا دختری داشته‌اند، اینکه پوست تمام سفیدها تیره شده و می‌شود گفت زندگی آنقدرها هم بد نیست. بدیهی است که ما زمینی‌ها و ارگانیسم‌ها شاید چنانچه باید راهی همین سمت هستیم- حتم به جایی که الان هستیم می‌ارزد- اما این است کتابی که چنانچه بایدوشاید می‌خوانیم؟

آدم‌های داستان حمید هر چند گاه یک بار جرقه خوشآیندی از نشاط بروز می‌دهند، مثل وقتی که اونا برای مادر شکاکش صبحانه جودوسر و توت حاضر می‌کند: «گفت: “اونقدر سالمه که می‌تونه آدمو بکشه.” اونا ابرویش را بالا کشید. او پاسخ داد: “نقشه همینه.”» (ملانقطی‌ها ابروی بالا کشیده را به من ببخشند. و همین طور «پاسخ داد.») اما این صداهای زنده زیر روایتی دفن می‌شوند که گاهی منسوخ به گوش می‌رسد- آندرس و اونا گیلاس‌های ویسکی را به هم می‌زنند و «مایع طلایی درون» را مزمزه می‌کنند- و گاهی انگار همینگوی داستانش را بد نوشته باشد: «و مرد فکر کرد شاید آنها جوری مردگان را حس می‌کنند که کسی حس‌شان نمی‌کند، که برخی مردم از مرده‌ها قایم می‌شوند و سعی می‌کنند فکرشان را نکنند، اما آندرس و اونا این کار را نمی‌کنند، آنها هر روز،‌ هر ساعت مرده‌ها را حس می‌کردند، انگار آنها زندگی‌شان را می‌کردند و برای‌شان مهم بود که مرده‌ها را احساس می‌کردند.» قرار است این سطرها چه تأثیری بگذارند؟ لابد خاطرجمع‌مان کنند که هنوز مطلبی ادبی می‌خوانیم.

هرچند، نه ادبیاتی که ما به آن عادت داریم، با افت‌وخیزهایی که نویسنده می‌تواند نمودارش را بکشد (گاهی هم این کار را می‌کنند)، تنش و خلاصی سنجیده، بحران‌هایی که الکی پروبال گرفته‌اند، اسرار و مکاشفات ساختگی، شخصیت‌های آویزان از هم، عین جانور فرانکشتاین، از تکه پاره‌های آدم‌های واقعی: همه این‌ها ترفندهای مستهلکی هستند که هنوز کمی به درد می‌خورند. اما از وقتی رمانی در کار بوده، رمان‌نویسان خواسته‌اند این سنت‌ها را متزلزل کنند؛ آنها با کاری مثل سیم‌کشی مجدد تصورات جمعی بشریت، دست به خطر اساسی و امیدبخشی می‌زنند. اما- قصد بدسلیقگی ندارم- همین که مشتری‌ها را به چادر کشاندی (بگیریم با جمله معرکه اول)، باید آنها را در صندلی‌های‌شان میخکوب کنی و در حالی راهی‌شان کنی که از آنچه پشت سر گذاشته‌اند راضی‌اند. «آخرین سفیدپوست» برای مشتری‌هایش و برای همه ما بهترین‌ها را آرزو می‌کند، اما تصور چنین پایان خوشی دشوار است.

منبع ترجمه