کابل ــ امروز دقیقا یک سال از سقوط حکومت افغانستان به دست طالبان میگذرد و یک سال از آخرین باری که یک خبرنگار در افغانستان میتوانست آزادانه بنویسد و حرف بزند.
از ۱۵ اوت ۲۰۲۱ تا ۱۵ اوت ۲۰۲۲، همه چیز در افغانستان عوض شد، به یکباره سالها به عقب پرتاب شدیم و یک کابوس وحشتناک به واقعیت تلخ تبدیل شد.
پیش از ۱۵ اوت ۲۰۲۱، افغانستان به آزادی بیان و آزادی رسانهها، افتخار میکرد و در رده بندیهای جهانی، همواره از بسیاری از کشورهای خاورمیانه، از جمله کشور همسایهاش ایران، در وضعیت بهتری قرار داشت.
اما با تسلط طالبان بر افغانستان و در یک سال سلطه این گروه بر این کشور، آزادی بیان در خیابانها شلاق خورد، در زندانها زیر شکنجه قرار گرفت و در تلویزیونها، ماسک سیاه پوشید.
روایت یک سال سیاه در زیر پرچم سفید طالبان، برای بسیاری از ما آسان نیست. با فشردن دکمههای صفحه کلید و نوشتن هر کلمه، انگار شلاقهای پیاپی بر روح و روان ما وارد میشود و درد و رنج، با کلمات خود را تکرار میکنند.
در این یادداشت، خبرنگار، خود سوژه است. او از سرنوشت خود مینویسد و آنچه را که در یک سال گذشته بر او رفته است روایت میکند؛ روایتی که شاید، قصه زندگی بسیاری از ما در زیر سلطه طالبان باشد.
آخرین روزی که روزنامه منتشر کردیم
صبح روز شنبه، ۱۴ اوت ۲۰۲۱، آخرین شماره روزنامهای را که من در آن کار میکردم، منتشر کردیم. به دلیل پیشروی سریع نیروهای طالبان و سقوط پیهم شهرهای بزرگ، از نگرانیها در مورد سقوط کامل دولت و پیامدهای آن نوشتیم، اما هنوز اندک امیدی باقی بود؛ کابل و بلخ هنوز سقوط نکرده بود.
وقتی حوالی ظهر روز شنبه، به دفتر روزنامه رفتم. شهر مزار شریف به دست طالبان سقوط کرده بود و در بخشهای از کابل نیز نیروهای طالبان دیده شده بود.
آن روز برای آخرین بار به دفتر روزنامهای رفتم که پنج سال با عشق و علاقه آنجا کار کرده بودم و خبرهای خوب و بد زیادی را پوشش داده بودم؛ اما بدترین خبر در مورد افغانستان را، هیچگاه نتوانستم تیتر اول روزنامه بنویسم و به طراح بگویم با رنگ سیاه و فونت درشت آن را طراحی کند. از همان روز، دروازه روزنامه دیگر هرگز باز نشد.
اما، احتمالا اگر اجازه داشتیم روزنامه را منتشر کنیم، روز سیاه دیگری را نیز باید تیتر و ثبت میکردیم. روز مرگ یک همکار که سالها شانه به شانه کار کرده بودیم و دقت و نکته سنجیاش، مرا تحت تاثیر قرار داده بود.
روز ۱۴ اوت وقتی وارد دفتر روزنامه شدم، علی رضا نگران بود، ولی هنوز لبخند همیشگیاش را بر لب داشت. آن روز او را برای آخرین بار دیدم، باهم از همه چیز حرف زدیم، از آزادی از دست رفته تا آیندهای که معلوم نبود بر سر ما چه میآورد. علی رضا در تقلا برای خروج از افغانستان، در انفجاری که روز ۲۶ اوت در فرودگاه کابل اتفاق افتاد، کشته شد و خانوادهاش جسد تکه و پارهاش را روزها بعد از بیمارستانی در کابل، پیدا کردند و ما هیچگاه نتوانستیم مرگ او را در روزنامهای که سالها برایش کار کرده بود، ثبت کنیم و پشت میز کارش، قاب عکساش را با یک شاخه گل قرمز قرار دهیم و اینگونه برایش عزاداری کنیم.
۱۵ اوت شد، اشرف غنی از کشور فرار کرد و نیروهای طالبان با ورود به کابل، ارگ ریاست جمهوری را تصرف کردند.
شامگاه ۱۵ اوت، طالبان پرچم سفید خود را بر فراز ارگ ریاست جمهوری افغانستان، نصب کردند و از همان لحظه، شبها و روزهای سیاه مردم افغانستان آغاز شد.
مبارزه با افسردگی و بیکاری
شامگاه ۱۵ اوت، وقتی پرچم طالبان بر فراز ارگ ریاست جمهوری افغانستان بلند شد و عکس نیروهای آنها پشت میز رئیس جمهوری که فرار کرده بود، منتشر شد، با تمام وجودم احساس شکست کردم و گریستم.
از آن روز به بعد، هیچگاه نتوانستم آرامش را تجربه کنم و کابوس وحشتناک گرفتاری در چنگال طالبان و شکنجه و یا تیرباران شدن توسط نیروهای آنها، مثل سایه دنبالم میکند.
روزها، درون اتاق کوچکی در خانه همانند یک زندانی، سپری میشود و شبها، با کابوسهای وحشتناک خواب از چشمانم میپرد.
برای خروج از زندگی در زیر سلطه طالبان، شبهای زیادی تا صبح بیدار ماندم و به نهادها، سازمانها و کشورهای مختلف ایمیل فرستادم. ماهها اینگونه سپری شد و با هر پاسخ منفی به ایمیلها، بذر امید در درونم بیشتر کشته میشد و افسردگی و اضطراب، شدید تر سراغم را میگرفت.
تنها این نبود، من از روز ۱۵ اوت به بعد، بیکار بودم و به عنوان نان آور خانوادهام، باید به فکر پیدا کردن نان برای آنها میبودم.
بهترین راه، ایمیل زدن به رسانهها و درخواست همکاری بود. شاید به بیش از صد رسانه ایمیل زدم. در نهایت و بعد از چندین ماه انتظار، یکی دو تا پاسخ دادند؛ اما همه پاسخها مثبت نبود و پاسخهای مثبت نیز نگرانی تأمین نان را در شرایطی که قیمتها هر روز بیشتر اوج میگیرد، برطرف نمیکند.
یک سال از یکی از سیاهترین روزهای تاریخ افغانستان گذشت؛ هنوز تقلا برای نان و مبارزه با افسردگی ادامه دارد. در کنج اتاق کوچکم در یک محله فقیر نشین کابل، گاهی افسردگی پیروز میشود و ساعتها مرا تبدیل به یک جسم منجمد و یک یخ زده میکند و گاهی من پیروز میشوم و به امید سلام دوباره به آفتاب، لبخند میزنم.
خود سانسوری
برای یک خبرنگار، دشوارترین روز، روزی است که نتواند حرف بزند و یا مجبور باشد حرفش را سانسور کند.
برای من و بسیاری از خبرنگارانی که هنوز در زیر سلطه طالبان زندگی میکنیم، این روز سخت و دشوار، یک سال است که تکرار میشود.
من سالها به عنوان خبرنگار فعالیت کرده بودم و مقالات زیادی منتشر کرده بودم که در آن از حملات تروریستی و ایدئولوژی طالبان، انتقاد کرده بودم.
اکنون آنها در قدرت بودند و هر لحظه میتوانستند مرا پیدا کنند و با خود ببرند و شاید هیچگاه نگذارند که دیگر به خانه برگردم.
باید راهی میجستم برای رد گم کردن؛ راهی که شاید به حفظ جان کمک کند و دستکم پیدا کردن و شناساییام را دشوارتر کند.
اولین گام، پنهان شدن پشت هویت مستعار در شبکههای اجتماعی و حذف تمام پستهای چند سال اخیر بود.
گام دیگر، خود سانسوری و دست کشیدن از نوشتن، به ویژه در شبکههای اجتماعی، بود. دیگر چارهای نبود، باید حرفهایم را فرو میخوردم و از نوشتن و نشر کردنش خودداری میکردم.
بعد از ۱۵ اوت ۲۰۲۱، دیگر هیچگاه آزادانه در شبکههای اجتماعی ننوشتم و هر بار که نوشتم، قبل از نوشتن هر کلمه، به این فکر کردم که آیا این کلمه میتواند برایم درد سر ساز باشد یا خیر.
این تنها تجربه من نیست. بسیاری از خبرنگاران و شهروندان افغانستان اکنون به خودسانسوری روی آوردهاند و نمیتوانند آزادانه فکر، باور و عقیده خود را ابراز کنند و شاید این بزرگترین بلای است که طالبان بر سر ما آورده است.
یک سال شد که بیرق افغانستان دیگر سه رنگ نیست، سفید است. اما در زیر این پرچم سفید آنچه که جریان داشته است، یکسر سیاهی بوده است و تاریکی.
چه زمانی این روزهای سیاه پایان خواهد یافت؟ روشن نیست و روزنهای رو به روشنایی، ناپیداست.
هرکجا اسلام پا گذاشت ؛ آزادی ؛رفاه؛ حق وحقوق و شادی و نشاطِ مردم ازمیان
رفت و فساد وغارت آدمکشی رونق گرفت
mashang / 16 August 2022