در طی ۵ سالِ گذشته مردمِ طردشده و فراموش‌شده ایران در تلاش برای بازگشت مستقلانه به عرصه سیاسی‌ بوده‌اند. پس از چند دهه خفقان و سرکوب، اکنون دوباره آن‌ها در حالِ شکل دادن به خود در برابر نیروهایی هستند که سال‌ها آن‌ها را از ورود به عرصه سیاسی منع کرده‌اند. در برابر، آن‌هایی که تنها زمانی که می‌خواسته‌اند کالای مشروعیتشان را به حکومت‌های رقیبشان بفروشند، چیزی به نامِ «مردم» را پیش می‌کشیدند و همچون سیاهی‌لشکرِ یک فیلمِ مربوط به جهان باستان، از آن‌ها بهره‌‌برداری سیاسی می‌کردند.

میلِ جمعی به دوباره سیاسی شدن و دخالت کردن در سرنوشت، به طور مستقیم از مشکلات و مسائلی ناشی شده که زندگی روزمره مردم را مسئله‌دار کرده است. خواسته‌ها به هیچ وجه ریشه در پیروی کردن از یک ایدئولوژی سفت و سخت و عجیب ندارد. مطالبات مردم داشتنِ مَسکَنی است برای زیستن در آن، پولی برای رفعِ نیازها، کاری برای انجام دادن و کسبِ درآمد، آبی برای نوشیدن و شستن، برقی برای روشنایی و آزادی در سبکِ زندگی و رهایی از اخلاق‌سازی‌های حاکمیتی. این‌ها اگرچه ساده، دمِ‌دستی و واضح به نظر می‌رسند، اما تحققِ آن‌ها در شرایطِ استبدادی امروز جامعه ایران به طرزِ بی‌سابقه‌ای را دست‌نیافتنی و پیچیده شده است. برای به دست آوردن همین‌ها هزاران نفر کشته، زخمی، زندانی و آواره شده‌اند. به همین دلیل است که «سیاست» و «سیاسی بودن» اکنون دیگر در نهادهای رسمی حاکمیتی معنایی ندارد و امرِ سیاسی بیش از پیش در خیابان خود را نشان می‌دهد.

تأمل پیرامون این الگوی جدید از سیاست‌ورزی ما را متوجه یک مفهومِ جامعه‌شناختی برای توصیفِ چنین وضعیتی می‌کند. مفهومِ «سیاستِ مردمی»، «سیاستِ راستین» یا «مردمی شدن سیاست».

اما باید بر این واژه‌ها دقت کرد و «مردم»‌ها و انواعِ «سیاست»‌ها را از هم تمایز داد تا مرزبندی مشخصی میان مردمی وجود داشته باشد که بر سرِ حقِ حیات و حقِ دخالتِ مدنی در سرنوشت مبارزه می‌کنند و سیاستشان رهایی‌بخش است و مردمی که پیاده‌نظامِ حکومت‌هایی هستند که برای سرکوب تلاش می‌کنند و سیاستشان، سیاستِ حذف، انکار و کشتار است.

کدام مردم؟ کدام سیاست؟

 اغلبِ سیاستمداران، روشنفکران و جریان‌ها و جنبش‌های اجتماعی امروزه با اسمِ رمزی به نام «مردم» سر و کار دارند. در رسانه‌ها مدام از آن‌ صحبت می‌شود. اما مشخص نیست که مردمِ مد نظر کدامند: زنان یا مردان، زنان و مردانِ جوان یا مسن، مردم طبقه بالای جامعه یا فرودستان، گروه‌های هویتی اقلیت یا هویت حاکم؟ مردم شمال یا جنوب و یا غرب و شرق؟ آیا تنها آن‌هایی که فعالانه در تغییرِ تاریخ و جامعه مشارکت دارند مشمول نام مردم می‌شوند یا منفعلان و بی‌تفاوت‌ها هم مردم هستند؟

همانطور که پیدا است پاسخ این پرسش‌ها هیچ جواب از پیش‌تعیین‌شده و قطعی ندارد. بسته به این که درباره کدام زمینه تاریخی و درباره چه جامعه‌ای سخن به میان آید، «مردم»‌های مختلفی هم وجود دارند. به همین دلیل است که می‌توان ادعا کرد که «مردم» هم یک برساخت اجتماعی است که تحت تأثیر زمینه‌های سیاسی و تاریخ خاصی ساخته می‌شود.

جورجو آگامبنمدعی است واژه مردم تقریبأ در همه زبان‌های اروپایی همزمان هم به معنای کل جمعیت است و هم به معنای بخشِ مطرود و فرودست جامعه. هم به پیکره کلی، متحد و یکپارچه مؤسس و مشروعیت‌بخشِ یک واحد سیاسی اشاره دارد و هم به آن شوربختان و فقرایی که به حساب نیامده‌اند و همچون پسماندهایی ادغام‌ناپذیر به حاشیه جامعه رانده شده‌اند. به زعمِ او امکان این که گفتمان‌های ارتجاعی و جنبش‌های انقلابی هر دو می‌توانسته‌اند به «مردم» ارجاع دهند دقیقأ به همین شکافِ درونی آن حیث معنایی برمی‌گردد.

به حساب نیامده‌ها یا همان پس‌ماندها در مفاهیم آگامبن، همان مردمی هستند که تحتِ شرایط سیاسی «وضعیت استثنایی» به حساب نمی‌آیند و حذف می‌شوند. منظور از وضعیت استثنایی وضعیتی سیاسی و تاریخی است که طی آن تمام ساختارهای حقوقی و همگانی یک جامعه به تعلیق در می‌آیند و چیزی شبیه به یک حکومت نظامی برپا می‌شود. اما مسئله اصلی از نظر آگامبن این است که این استثنا به قاعده بدل می‌شود. نظام‌های توتالیتر که برای همیشه قواعدِ خود را بر زندگی و حیاتِ انسانی تحمیل می‌کنند، وضعیت استثنایی را به پارادایم اصلی حکومت‌ورزی تبدیل می‌کنند. در چنین شرایطی است که نظام حقوقی ـ سیاسی هم به یک ماشینِ کشتار تبدیل می‌شود. از نظر او توتالیتاریسم مدرن را می‌توان برپا کردن جنگ داخلی قانونی از طریق اعلام وضعیت استثنایی تعریف کرد، جنگی که امکانِ حذف فیزیکی نه تنها دشمنان سیاسی، بلکه تمام آن گروه‌هایی را فراهم می‌آورد که به دلایلی قابل ادغام در کلیت نظام سیاسی نیستند.

مردم در گفتمانِ پوپولیسمِ راست

 در رتوریک گفتمان‌های فاشیستی و پوپولیستی دستِ راستی «مردم» به مثابه کلیتی ارگانیک که همواره از قبل حاضر است نمایش داده می‌شود. در چنین گفتمانی، مردم همان «آحاد جامعه» است که با وجود گوناگونی‌های درونی‌اش کاملأ وحدت‌یافته تصویر می‌شود و همچون تمامیتی یکپارچه عمل می‌کند. در وضعیت استثنایی مردم در واقع جاندارانی هستند که ابژه حکومتِ واقعی محض‌اند و «در مرزِ هولناکِ شهر و جنگل، فرهنگ و طبیعت، انسان و حیوان می‌زیند؛ همان‌هایی که نه اسیرِ جنگی‌اند نه زندانی، بلکه به معنی دقیق کلمه بازداشتی‌اند. تن‌هایی برهنه، وانهاده و عاری از هر شأنِ حقوقی». به بیانی دیگر، آن مردمی که رتوریک دست راستی از آن حرف می‌زند تنها با ساز و کارهای تنبیهی و مطرودسازی و حذف‌کنندگی مزاحمان و تخطی‌کنندگان می‌تواند ساخته شود و پابرجا بماند. این «مردم» تقریبأ همیشه یک مردمِ فرمایشی است که لابه‌لای دستورالعمل‌ها و آیین‌نامه‌‌های ادارات دولتی عمل آمده و به ضرب و زور هزار و یک ترفند سرهم‌بندی شده است؛ و به همین دلیل چیزی جز پشتوانه‌ای نمایشی برای نشان دادن مشروعیت دولت نیست.

وضعیتِ استثنایی در مفاهیمِ آگامبن را نباید با «دیکتاتوری» از هر نوعی یکی دانست. بلکه این مفهوم، وضعیت و فضایی را توصیف می‌کند که عاری از قانون است. یک جور منطقه بی‌هنجاریکه در آن تمام تعینات قانونی و مهم‌تر از آن، نفسِ تمایزِ میان امر عمومی و امرِ خصوصی تعطیل و بی اثر می‌شوند. آگامبن بر این باور است که وجود این فضای عاری از قانون در وضعیت استثنایی به دلایلی برای نظام حقوقی ضروری است. به طوری که نظام مزبور باید سعی کند هر طور شده رابطه‌ای با آن را برای خود تضمین کند؛ گویی نظام حقوقی مجبور باشد برای تحکیم پایه‌های خود حتما رابطه‌اش را با آنومی حفظ کند. از یک طرف خلأ حقوقی مورد نظر در وضعیت استثنایی برای قانون مطلقأ غیرقابل‌فهم به نظر می‌رسد؛ از طرف دیگر، این چیزِ غیرقابل‌فهم برای نظامِ حقوقی از اهمیت استراتژیک تعیین‌کننده‌ای برخوردار است.

مردم به مثابه سوژه تغییر

اما در برابرِ مردمی که در وضعیت استثنائی توسطِ قدرت برساخته می‌شوند، «مردم» دیگری نیز وجود دارد. چنین مردمی داده‌ای از پیش‌موجود نیست و تنها در لحظه‌های سیاسی قابلیت ظهور دارد. چنین مردمی دیگر نه حقیقتی پیشینی همچون «مردم»ِ گفتمان‌های فاشیستی، بلکه سوبژکتیویته‌ای است که باید ساخته شود.

برهه‌های سیاسی شدنِ جامعه همان دقایقِ ساخته شدنِ «مردم» به مثابه سوژه‌ای جمعی است که البته بر حسبِ منطق درونی‌اش دیر یا زود به عناصر برسازنده‌اش تجزیه خواهد شد. این «مردم» نه با کسر کردن و بیرون گذاشتن و پالایش، بلکه از خلال مفصل‌بندیو هم‌ارزسازی همه آن جزئیت‌هایی که بیرون گذاشته و طرد شده‌اند، ساخته می‌شود. درحالی‌که «مردمِ دولت» تنها با اتکای به خشونتی مطلقأ حذفی ممکن می‌شود، «مردمی» که باید آن را «مردمِ مردم» نامید، خود را از خلال همکاری، هم‌فهمی و هم‌بودگی اجزای درونی‌اش برمی‌سازد. به عبارتی دیگر در حالی که «مردمِ دولت» مردمی یکسره تصنعی ـ برساخته، صوری و نمایشی است و تنها کارکردش حفاظت از حریمِ مشروعیت دولت است، «مردمِ مردم» درگیر برسازندگی تام و تمامِ فضا ـ زمان‌های سیاسی، سوژه‌ای فعال که بیش از هر چیز با بحرانی کردنِ مرزبندی‌ها و سهم‌بندی‌های ساخته و پرداخته دولت تعریف می‌شود نه پاسداری از آن‌ها.

پس اگر «مردم» به روایتِ قدرت و نظامِ سلطه هویتی قالبی است و تعریفی پیشینی دارد و مابه‌ازای عینی آن تنها در هنگامِ نیاز باید حضور یابد، در آن سوی «مردم»ی که با مفصل‌بندی متفاوتی از نیروها و گروه‌های فرودست و بی‌قدرتِ جامعه هویت می‌یابد، از راه ارتباط‌ها و گفت و گوهایی که آن‌ها در جریان است ساخته می‌شود و می‌تواند نماینده «سیاست» مردمی باشد.

سیاستِ مردمی

همانطور که اغتشاشی مفهومی در واژه «مردم» وجود دارد، به طورِ کلی «سیاست» هم تنها به مثابه قلمرو روش و شیوه حکومت‌داری و حکومت‌گری فهم شده. گویی سیاست تنها دربردارنده کنش‌ها و پرکتیس‌های سیاست‌مداران حرفه‌ای، نهادهای سیاسی رسمی و شهروندانی است که در فرایندهای سیاسی مشارکت دارند. اما کنش سیاسی عمومأ دربردارنده ستیز و مبارزه بر سر قدرت و کنش‌های مبتنی بر همکاری در راستای پیشبرد اهداف جامعه یا گروه است. همچنین به تعبیرِ شانتال موف پهنه سیاست پهنه امر غیرمشروط نیست؛ به این دلیل که مستلزم تصمیم‌سازی‌ها در قلمرویی از عدم‌قطعیت است. نوعِ نظمی که از راه یک صورتبندی هژمون مفروضِ قدرت برقرار می‌شود همواره یک صورتبندی سیاسی و قابل اعتراض است؛ هیچگاه نباید آن را به صورتی توجیه کرد که یک نظمِ عالی‌تر آن را دیکته و به عنوان تنها صورتبندی مشروع عرضه کرده است.

موف یادآوری می‌کند که آن‌چه سیاست دموکراتیک را توصیف می‌کند، رویارویی میانِ پروژه‌های هژمون در حال نزاع است. درکِ چنین رویارویی هم نیازمندِ مطرح کردنِ مجموعه‌ای از پرسش‌های استراتژیک درباره نوع «ما»یی است که یک سیاستِ مفروض هدفِ ایجاد آن را داشته و زنجیره هم‌ارزی‌هایی که در راستای آن فراخوانده شده است. این امر بدون تعریفِ یک هماورد رخ نمی‌دهد: “آن‌‌ها” یی که به عنوان “بیرونی سازنده” برای “ما” عمل می‌کند. این همان چیزی است که می‌توان آن را “لحظه امر سیاسی” خواند؛ یعنی به رسمیت شناختن مشخصه سازنده شکاف اجتماعی و ریشه‌کن‌ناپذیری خصومت‌سازی. به این دلیل است که نظریه‌پردازانی که نمی‌توانند یا نمی‌خواهند به این بُعد اعتراف کنند، نمی‌توانند راهنمای کارآمدی برای مجسم کردن طبیعت سیاست رادیکال فراهم آورند.

هدفِ موفه اثباتِ نا‌کارآیی لیبرالیسم در عرصه سیاسی است. از نظرِ او لیبرالیسمِ حاکم بُعدِ آنتاگونیسمی و تخاصم‌آمیزِ امر سیاسی را به کل انکار و نفی می‌کند و آنتاگونیسم را عنصر تعریف‌کننده امر سیاسی نمی‌داند. بر این اساس، ماهیت منازعه‌ای امر سیاسی را باید نقطه آغازین ضروری برای برآوردن اهداف سیاست دموکراتیک تلقی کرد. برخلاف نظریه‌پردازان لیبرال مسئله اصلی برای سیاست دموکراتیک این نیست که چطور بر سر مصالحه میان منافع متعارض مذاکره کرد و چطور بدون هرگونه طرد و بیرون‌گذاری به اجماع کاملأ عقلانی و فراگیر دست یافت. به اعتقاد موفه، خصلتِ سیاست دموکراتیک این نیست که بر تقابل میان ما و آن‌ها فائق آید، بلکه خصلتِ سیاست دموکراتیک آن است که به شیوه متفاوتی این تقابل در آن ایجاد می‌شود.

 تبیین امر سیاسی به مثابه امکان همیشه موجودِ آنتاگونیسم مستلزم اذعان به عدم وجودِ یک مبنای نهایی و عدم قطعیت و مستلزم اذعان به ماهیت هژمونیک هر نوع رابطه اجتماعی و این واقعیت است که هر جامعه‌ای محصولِ مجموعه‌ای از کردارها است که تلاش می‌کنند تا در زمینه امکان و رخدادپذیری نظمی را برقرار کنند. امر سیاسی وابسته به ساختارهای هژمونیک است. به این معنا باید شکل اجتماعی را از امر سیاسی متمایز کرد. امرِ اجتماعی قلمرو کنش‌های رسوب‌‌شده است. یعنی کردارهای روزمره‌ای که نهاد سیاسی، امکانی بودنشان را پنهان می‌کنند و چنان مسلم فرض می‌شوند که گویی خودبنیاد بوده‌اند. پس مرز بین امر اجتماعی و امر سیاسی اساسأ بی‌ثبات و مستلزم جابجایی‌ها و معاوضات دائمی بین عاملان اجتماعی است. امور همیشه می‌توانند به طور دیگری باشند و از این‌رو هر نظمی مبتنی بر بیرون راندن و امکان‌های دیگر است. به این معنا است که می‌توان آن را امر سیاسی نامید زیرا تجلی ساختار خاصی از روابط قدرت است. قدرت جزء سازنده امر اجتماعی است زیرا امر اجتماعی بدون روابط قدرتی که بدان شکل می‌دهد وجود ندارد. آن‌چه که در یک لحظه خاص به عنوان نظمِ طبیعی دیده می‌شود، نتیجه کردارهای رسوب‌شده است.

مردم و مدنیت

در مقابل وضعیت‌هایی خشونت‌بار که زیرِ نظام‌های توتالیتر بارها در تاریخ روی داده، اتین بالیبار «مدنیت» را مطرح می‌کند. یعنی آن سیاستی که نزاع بر سر انواعِ هویت‌یابی‌ها در محدوده مرزهای ناممکن، یک هویت‌یابی تام و شناور را تنظیم می‌کند. او تذکر می‌دهد که مدنیت در این معنا سیاستی نیست که هر شکلی از خشونت را سرکوب کند اما بی‌شک صورِ افراطی خشونت را حذف می‌کند تا از این طریق فضایی (عمومی ـ خصوصی) برای سیاست (رهایی و دگرگونی) فراهم کند. بالیبار تلاش می‌کند تا ایده مدنیت را با ایده خودآیینی انبوهه خلق؛ یعنی با شکل‌های دموکراتیک حیات اجتماعی آشتی دهد. و در نهایت بالیبار به این نتیجه رهنمون می‌شود که بدون رهایی و دگرگونی هیچ مدنیتی وجود ندارد.

جورجو آگامبن
جورجو آگامبن − این فیلسوف ایتالیایی در برابر معنای مرسومِ سیاست، «سیاست راستین» را پیش می‌کشد. سیاست به معنی راستین‌اش، کنش مردم طرد شده‌ای است که می‌خواهند برابری خود را به انتظامی‌گری و منطق پلیس اعلام کنند.

در این رابطه آگامبن که در مفهوم «حیات برهنه» متأثر از رویکردِ زیست ـ قدرتمیشل فوکو است، معتقد است که زیست ـ سیاست نه ویژگی خاصِ قدرت مدرن، بلکه از اساس، پارادایم تمام سیاست غربی است. او معنای «دموکراسی» در دولت‌های امروزی غربی را نوعی اشاره به «شیوه اعمال قدرت» می‌داند. یعنی نوعی از قدرت که قرار بود از جانبِ «مردم» اعمال شود. اما خودِ آگامبن بلافاصله هشدار می‌دهد که امروزه چیزی از این معنا باقی نمانده و آن‌چه می‌بینیم سیطره تام و تمامِ دولت و اقتصاد است بر هر چیزی که می‌توان حاکمیت مردمی نامید. «حاکمیت مردمی» از هر معنایی تهی گشته و به باورِ او دموکراسی‌های غربی احتمالاً تاوان آن میراثِ فلسفی‌ای را پس می‌دهند که دیرزمانی است حتی به خود زحمت نداده‌اند نیم‌نگاهی به آن بیندازند. از نظرِ او نباید دولت را یک قدرتِ اجرایی صرف تلقی کرد. همچنین اشتباه است که تفکرِ سیاسی غرب خود را خود را با انتزاع‌هایی توخالی همچون قانوناراده عمومی و حاکمیت مردمی سرگرم کرده است و ناتوان از این است که مسئله مرکزی، یعنی دولت و نحوه شکل‌گیری آن را به شخصِ حاکم و هسته مرکزی حاکمیت برگرداند.

آگامبن با از میان برداشتن تمایز میان امر سیاسی و امر غیرسیاسی، در امر سیاسی چیزی بیش از ردِپا و آثارِ سیاست‌زدایی عمیق را می‌یابد و بالعکس، از امرِ غیرسیاسی به منظور واکاوی نشانه‌های گونه و سبکِ جدیدی از سیاست که در حال برآمدن است، بهره‌برداری می‌کند. از نظرِ او زیست-سیاست را باید ترکیبی دانست از دو واژه متضاد که معیاری دقیق برای محروم‌سازی بخشی از جمعیت است. زیست-سیاست از سویی بر سیاستی دلالت دارد که به زندگی می‌پردازد و از دیگر سو، سیاست در معنای کلاسیک همان جایی آغاز می‌شود که زندگی زیست‌شناختی به پایان می‌رسد.

آگامبن در آثار خود اصطلاح زیست‌سیاست را برای مشخص‌‌کردن پیكار پیوسته میان دو نیروی متضاد به كار می‌برد كه زندگی‌های ما را در جهت‌های مخالف پیش می‌رانند؛ اولی اِعمال قدرت بر زندگی است و دومی قدرت زندگی؛ از یك ‌سو، بازبینی، مهارگری، انضباط‌دهی و اداره زندگی‌های ما از جانب دستگاه‌های قدرت، از سوی دیگر توانایی ما برای جنگیدن با این قدرت‌ها به واسطه خیال‌پردازی، تولید، اعمال و عرضه راه‌های نو برای به اشتراك‌گذاشتن زندگی‌هایمان با یكدیگر. قدرت بر زندگی به نیروی به‌كاربسته بر زندگی‌های برهنه اشاره دارد، حال آنكه قدرت زندگی نماینده توانمندی در قالب شكل‌های زندگی است. اگر اولی را بتوان «قدرت‌هایی كه هستند» نامید، دومی آن چیزی است كه می‌توانیم «قدرت‌هایی كه می‌شوند» یا «قدرت‌های آینده» بنامیم.

سیاستِ راستین

آگامبن در نهایت در برابر معنای مرسومِ سیاست، «سیاست راستین» را پیش می‌کشد. سیاست به معنی راستین‌اش، کنش مردم طرد شده‌ای است که می‌خواهند برابری خود را به انتظامی‌گری و منطق پلیس اعلام کنند. سیاستْ قلمرو طبقه‌ای خاص و مباحثه پارلمانی نیست، بلکه در مقامِ کنشی سوبژکتیو خطابش به تمامی بی‌صدایان و مطرودان است. مداخله‌ای است که برابری را از همان آغاز اعلام می‌کند و منتظر باقی نمی‌ماند که عدالت توزیعی، برابری را در آخر به او هدیه کند.

مردم واحدند و سیاست دموکراتیک آن است که آنان از همان ابتدا در مداخله‌ای که همگان در آن برابرند، سیاست دموکراتیک را خلق کنند. از این حیث تأکید صرف بر رویه‌های مرسوم سیاست از قبیل رای دادن و شرکت در جلسات حزبی و جز آن، کامل نیست و امر سیاسی را مخدوش می‌کند.

سیاست در معنای رهایی‌بخش، عرصه‌ی اعتراض و حضور مردم‌ در جامعه‌ است که‌ صدای خود را همپای صدای قدرتمندان جامعه‌ برمی‌سازند، جایی است که‌ حذف‌شدگان جامعه‌ به‌ نمایندگی از کل جامعه به‌ میان می‌آیند.

به تعبیر ژاک رانسیر، سیاست راستین، آن جایی است که اجحاف وجود دارد؛ نقطه‌ای که توده‌های مورد اجحاف قرار گرفته را به صحنه می‌آورد و بساط حاکمان را بر هم می‌ریزد. سیاست در درون دولت شهر یونانی، در نقطه‌ای شروع می‌شود که مردم با زور و فشار بر الیگارشی حاکم، خواسته‌های خود را به او تحمیل می‌کنند. به این ترتیب سیاست، مقابله‌ی محکومان با حاکمان است برای مطالبه‌ی آن چه از آن باز داشته شده‌اند.

منابع:

  • موف، شانتال (۱۳۹۰)، درباره امر سیاسی، ترجمه منصور انصاری، تهران: نشر رخداد نو.
  • سلامت، حسام (۱۳۹۰)، دو منطق برساخت مردم؛ یا چگونه اغلب می‌تواند بیش از یک مردم وجود داشته باشد، problematica.com
  • بزرگیان، امین (۱۳۹۸)، مردمی شدنِ سیاست؛ ده سال پس از واقعه: nhst. ir
  • آگامبن، جورجو (۱۳۹۱)، یادداشت‌هایی مقدماتی در باب مفهوم دموکراسی، ترجمه حسین نمکین، در مجموعه «نام‌های سیاست»، گزینش و ویرایش مراد فرهادپور، بارانه عبادیان، آرش ویسی، تهران: نشر بیدگل.
  • آگامبن، جورجو (۱۳۹۵)، وضعیت استثنایی، ترجمه پویا ایمانی، تهران: نشر نی.