پاکی و آلودگی در روزگار «اشاعه». بیرونی یا درونی؟ یا شاید هم یک موقعیت ویژه مبتنی بر وسوسه و وسواس با سویههای کمیک در زندگی اجتماعی ما: «فاصلهگذاری هوشمند». داستان موقعیتی را آشکار میکند که خواننده خود به پاسخ به این پرسشها برسد. میخوانیم:
مرد به ساعتش نگاه کرد: «باید تا حالا میرسید..» و دوباره به مرتبکردن بستههای حاوی ماسک و الکل اتانول و دیگر مایعهای ضدعفونی مشغول شد. روی نایلون بزرگی که کف اتاق پهن کرده بود گانِ آبیرنگِ یکبارمصرف هم کشید. تقریباً همه برنامههایش طی سه ماه گذشته عملاً بههم ریخته بود اما دیگر همسایهها از رفت و آمدهای زیاد به خانهاش شکایت نمیکردند. در این لحظه موبایلش زنگ خورد: «قرار نبود تلفن کنه. من که آدرسو واسش پیامک کرده بودم» همزمان زنگ آپارتمان هم به صدا در آمد. با عجله از اتاق بیرون آمد و ماسک روی صورت را میزان کرد و حین رفتن به طرف در، به شمارهای که روی صفحه افتاده بود نگاهی انداخت و بلافاصله ریجکت کرد.
پشت در، مکث کرد. عینک را از چشم برداشت که در جیب پیراهن بگذارد ولی اول باید موبایلاش را ضدعفونی کند. با عجله برگشت به اتاق و به چیدمان وسایل یک بار دیگر نگاه کرد: «خوبه.» تصمیم گرفت عینکاش را در نیاورد. تا چفت در را باز کرد به سرعت چند قدم آمد عقب. هنوز در ورودی آپارتمان کاملاً باز نشده بود که با صدای بلند گفت: «کفشاتو همون بیرون درآر… تو این ساختمون کسی به کفش دست نمیزنه»
در آپارتمان به آرامی باز شد: «سلام»
ـ علیکسلام. بیا داخل. خیالت تخت، کفشهات جایی نمیرن.
و با کمی تعلل ادامه داد: «حالا اینورو ببین، روی کنسولِ کنار در. آها اون ماسکرو بردار و بزن.»
ـ خودت که زدی؛ کفایت میکنه آقا.
انگار که چنین پاسخی را انتظار نداشت: «یا ماسک میزنی یا داخل نمیای! »
ـ ماسکم میزنیم، ای بهچشم
لحن ملایم پاسخدهنده دوباره آرامش را به مرد برگرداند. در حالی که آب دهانش را فرو میداد گفت: «ببین کنارش دستکشرو هم بردار.. آره همین. حالا دستت کن» بعد دو قدم دیگر عقب رفت و تأکید کرد: «درو ببند. خوبه… خیلی نیا نزدیک!» و ادامه داد: «چیزی میخوری؟»
ـ نه مرسی
ـ حالا بیا بریم تو اتاق تا بگمت…
مرد نرسیده به اتاق، برگشت و گفت: «چرا وایسادی!…چیه، مشکلی هس؟… آهااااا؛ متوجه شدم..» و ماسک را برای یک لحظه از صورتش برداشت: «دیدی! خیالت راحت شد… خیلهخب بیا تو اتاق،..» و خودش جلوتر وارد اتاق شد: «حالا برو کنار دیوار زیر این نخی که کشیدم»
ـ منظورت زیر این طناب رختِ؟ چه گیرههای رنگوارنگِ خوشگلی. این همه گیره روی طناب گذاشتی! وقتی رختاتو میشوری تو این اتاق فسقلی آویزشون میکنی؟ چطور خشک میشن!!.. خیلی پایین نبستیش؟ بخوای مثلاً شلواری چیزی آویز کنی ممکنه به زمین بگیره
ـ مواظب باش دستت به طناب نخوره! حالا سی سانت بکش اینورتر. آها خیلهخب.
و به یکی از بطریهای الکل اشاره کرد: «با این که دستکش پوشیدی محض احتیاط بهتره دستتو با الکلام بشوری… چرا غش و ریسه میری؛ چیز خندهداری گفتم؟»
ـ نه، یادم اومد به یکی از همکارام؛ وای که چه لهجه بامزهای داره. اصلییتش مسجدسلیمونیه؛ آخه تا حرف ماسک و دستکش و اینا میشه، زودی میگه: اونی که مهر علی تی دلشه / دستکشو ماسک، سی چنهشه!… خب عقیده داره دیگه.
ـ همکارتم دیگه نوبرهشه. حالا بگذریم.. دُرس همینجا که میگم دراز بکش.
ـ وا. اینجا رو زمین، رو این مُشمّا؟! تختخواب که اون طرفه!
مرد پوزخند زد: «تختو چکار داری… خوبه. حالا پاهاتم آروم دراز کن. منو ببین: سر و گردنتتو یه کم بیشتر بکش به طرف دیوار. نه اینقدر. خوبه! پایینِگردنتم با فاصلهی طناب از دیوار، میزون کن. آها کافیه. متکا هم بذار زیر سرت. حالاشد. همینجور بمون تکونم نخور.» و از زیر تخت، رول طلق را برداشت و رفت طرف طناب و گیرهها: «از این طرف شروع میکنم. این طَلقهای نازکرو متری تو بازار میفروشن. در هر اندازه که بخوای. این که من دارم وصل میکنم ارتفاش یکونیم متره، طولشام سهونیم. از این طَلقها برای حفاظِ صورت هم استفاده میکنن. میتونی یه تیکهشو ببُری به کمک تِل سر، رو صورتت قرار بدی، حفاظ خوبی میشه خیلیام ارزون در میاد…» و با پایش در اتاق را هل داد تا بسته شود. با لحنی شبیه معلمهای ریاضی ادامه داد: «وقتی این چند متر طَلق رو با گیره به طناب وصل کردم اونوقت میبینی که لبهی پایینِ طلق درست بالای سینهت روگردنت قرار میگیره: سر و گردنت اونورِ حفاظ، نزدیکِ دیوار؛ تن و بدنتام این طرف، به سمت من.
ـ لباسام چی؟
ـ همهشو که لازم نیس. بلوزتو نمیخواد درآری. فقط هر کاری میخوای بکنی قبلش به من میگی. اون ژل ضدعفونیام کنار بطری دوم، آها همونو بردار و بمال همهجات، با دقتام بمال، خصوصاً […]؛ ..
و مشغول آویزان کردن طلق به وسیلهی گیرهها شد: «خب فاصلهی هر گیره اگه هفت سانت باشه به نظرم کافیه؛ راحت طلقرو نگه میداره.»
ـ همیشه از پشت این دیوار اینقده داد و فریاد میاد؟
مرد که روی میزانکردنِ فاصلههای هر گیره متمرکز بود گفت: «خونهها کوچیکن دیگه؛ دیوارآ هم به قول معروف کاغذی! از وقتیام گفتن مردم از خونه بیرون نیان، جیغ و جنگ و فریادآ ده برابر شده. انگار مردم یهجورایی قاط زدن.
ـ وصل این طلق تموم نشد؟! خیلی داری طولش میدی آقا؛… اقلش درِ اتاقو وا کن، نفسم گرفت. خدائیش از خونه خودمم خفهتره اینجا…خودتم که خیس عرق شدی.
ـ داره تموم میشه. باید دقت کنم بین هرکدوم هفتسانت فاصله باشه. تا لباساتو درآری، همهشو وصل کردم.
ـ لباسامو؟ مگه نگفتی فقط شلوارم!
ـ حالا میگم همهشو .
ولی بلافاصله حرفش را پس گرفت: «نه، نه صبرکن، در نیار. بذار طَلق رو بکشم عقب که نخوری بهش.»
ـ حرفا میزنیا. مگه میخوای با جزامی طرف شی!! گفتی ماسک بزن، زدم. گفتی دستکش بپوش گفتم چشم. حالا اگه توک آستینم بخوره به این طلق، مثلاً چی میشه!؟! خدائیش تو بیمارستونم اینجور آدمو قرنطینه نمیکنن. اونوقت تو که فقط میخوای یه تریپ با آدم بری، این همه آفتابهلگن!!!…
مرد یکدفعه دست از کار کشید: «ناراحتی، راه باز، جاده دراز.. یهجور تاقچهبالا میذاری انگار نمیخوای کاسبی کنی… چیه ساکت شدی؟»
ـ چی بگم. هرطور راحتی. آخه آویزکردن این حفاظ تمومی نداره که! میشه یه ریزه لای درو وا کنی
مرد رول طلق را نیمهکاره گذاشت زمین و خیلی کنجکاو پرسید: «نه جدی میخوام بدونم بقیه مثلاً الابختکی بیخیالِ ماسک و حفاظ، کارشونو میکنن. ها؟ بگو منم یاد بگیرم.»
ـ از کجا بدونم آقا؟
ـ یعنی چی که از کجا بدونم!! اینم شد جواب؟!
ـ خب اگه راستشو بخوای تو این سه ماه که کرونا اومده تو اولین مشتریئی.
مرد بیاختیار یک قدم رفت عقب. انگشتان هر دو دست را که دستکش داشتند لای موهای جوگندمیاش فرو برد. پشتاش به درِ بستهی اتاق چسبید: «چی گفتی؟ صب کن ببینم گفتی اولین مشتری؟!؟ شوخی میکنینه؟.. یعنی میخوای بگی اولین کسی که خطر کرده… وووفففف… پس تو این چند ماه اگه کاسب نبودی چطور میگذروندی؛ باد هوا میخوردی خالیبند؟»
ـ خدائیش راستشو گفتم.
ـ … وووووفف، پسـسـس میگما بیاو …. هوووفففف،.. ببین میدونی چیه
ـ چیه بگو؛ چرا میخوری حرفتو… چشاتو چرا بستی؛ چت شد یه دفه؟ بابا این درِ صابمردهرو وا کن هوا بیاد
مرد به آرامی چشمها را باز کرد و در حالی که برای چندمین بار هوای حبسشدهی سینهاش را بیرون میداد با لحنی خسته گفت: «میدونی چیه، اصلاً بیخیال؛ ولش کن…»
ـ چیرو ولش کنم؟ من که چیزی دستم نگرفتم
ـ پاشو، پاشو شلوارتو بپوش. بگو چقد باید بدم. تو تلفنام که طی نکردی.
ـ آخه کاری نکردی باهام که بخوام پولی ازت بگیرم. نوچ. این پولا از گلو ما پایین نمیره آقا… خوب یا بد هر کی یه اخلاق و مرامی واسه خودش داره دیگه.
ـ خودتو لوس نکن. بگو چقد؟
ـ حالا چرا عصبانی میشی،… چیبگم آخه! خب هرچی کرَمته.. قابل نداره به خدا؛.. راست و حسینی اگه یه نونخور تو خونه نداشتم عمرن اگه میگرفتم ازت… دسشما درد نکنه. اِ، این که زیاده!… کلی خجالتم دادی؛…. ببین کاری داشتی، حالا هر کاری، روم حساب کن. شمارهمو که داری…
از همین نویسنده: