راه معمولا همان هدف است، بیآنکه بدانیم. پس آن را از هدف جدا میکنیم و میگوییم اگر به چنین و چنان نرسیم فلان و بهمان میشود، هیج نمیدانیم و شاید نمیخواهیم بدانیم که هدف، در نهایت، یک بهانه است و آنچه به هدف معنی میدهد راه است، وگرنه هر کدام از ما، بعد از رسیدن به هدفی مشخص در کناری میآسودیم و خوشبخت میبودیم، ولی ما با هر بار احساس رسیدن، نقطه مشخص دیگری را به عنوان هدف بعدی رصد میکنیم و پیش میتازیم. و همین نیز نشان میدهد که زندگی انسانها، بدون راه و بدون رفتن ممکن نیست. و البته که بدون هدف نیز ممکن نیست، چرا که در آن صورت راهی معنادار در پیش پای ما نخواهد بود.
و اگر هدف به این صورت فقط یک بهانه است، آنگاه میتوانیم حتی بگوییم که زندگی بدون هدف تنها از این رو ممکن نیست که ما در آن صورت از رفتن باز میمانیم. رفتن، همه چیز است. هدف بهانه و نقطهایست که سمت و سوی رفتن را مشخص میکند، و از آنجایی که ایستادن بر نقطه ممکن نیست، با رسیدن به آن ناچاریم نقطه دیگری را جستجو و از نو رصد کنیم تا راه بعدی را دریابیم. راه است که به زندگی معنا میدهد، هر چند که خود بیمعنی باشد، و هدف بهانهای بیش نیست، هر چند که بهانهبودن آن معمولا بر خود ما نیز نهفته است.
الیاس کانتی در کتاب “صداهای مراکش” از نابینایانی مثال میآورد که در میدان معروف “جامع الفناء” شانه به شانه هم میایستند و در حالی که دستشان را برای گدایی دراز کردهاند، ورد میخوانند. گاهی شخصی سکهای، درهمی، چیزی کف دستشان میگذارد. این نویسنده آلمانیزبان در اینجا جملهای هولناک و تکاندهنده میگوید: “من فکر میکنم که گدایان از همین وردهاست که خود را سر پا نگه میدارند و نه از بخششهای دیگران.” خدایی نیز، که در اینجا ظاهرا به عنوان هدف غایی اوراد تلقی میشود، دلیل و بهانهای میشود برای گفتن آن اوراد: “خدا به نظرم دیواری آمد که آنها هر بار با نقطهای مشخص از آن برخورد میکردند.”
کانتی در جای دیگری از پیرمرد دستفروشی صحبت به عمل میآورد که در حاشیه کوچهای بساطش را پهن کرده است و تنها و تنها یک لیموی پژمرده را برای فروش در بساط دارد. میتوان تصور کرد که فروشنده، این ناچیز را هم دور بیندازد و کارش را تمام کند و برود، و یا شخصی آن را بخرد. با چنین فرضهایی باقیماندهی آن روزِ فروشنده پیر از معنا تهی میشود. در حقیقت همین لیموی پژمرده است که به زندگی او معنا میبخشد. و وقتی هدف مشخص میشود، دیگر پژمردگی به چشم نمیآید. حتی میتوان از زاویه دیگری نگاه کرد و گفت که معنا، در این حالت، دقیقا در همین پژمردگی است. یک لحظه تصور کنیم که در پیش پای پیرمرد دستفروش به جای یک لیمو دهها کیلو مرکبات تازه و خوشرنگ بر خانی زیبا به مشتریها چشمک بزنند، در آن صورت میشود گفت که هدف در پس و پشت مقیاس و اندازه و رنگ و روی آنها گم و ناپدید میشود. این فروش انبوه و شاید نامحدود چندان هنری نمیخواهد و کار هر کسی است، و تنها فروش یک عدد لیموی پژمرده است که به فروشندهاش تشخص میبخشد، او را بیهمتا میکند و در ذهن نویسندهی آلمانیزبان که از محل اقامتش در لندن به آنجا رفته است، و نیز در ذهن هر توریست دیگری میماند، چرا که او در عمل نشان داده است که مفرد است و هدفاش بیهمتا. از طرف دیگر، هر چقدر مقدار لیموی همزمان عرضه شده برای فروش بیشتر باشد، رسیدن به هدف عملا برای آیندهای نامشخص به عقب میافتد و حتی کمرنگ میشود. چنین فروشندهای حتی ممکن است رسیدن به هدف را به عینه احساس نکند، پس راه خسته کننده و آزاردهنده و شاید هم بیمعنی میشود و او بیحال و بیشور و شوق میگردد.
آن فروشندهای که کانتی دیده است، هدف و رسیدن به هدف را کاملا و با تمام وجودش احساس میکند، همه چیز روشن است، لیمو، هر چند پژمرده، راه او را همچون آفتابی روشن کرده است و هیچ چیز پشت چیز دیگری پنهان نمیماند. راه وی تا لحظه فروش آن لیمو معلوم و مشخص است و بعد از آن میتواند یکی دو لیموی دیگرتهیه کند و باز منتظر شود. میتوان گفت آن چیزی که او را سرپا نگه داشته است نه عمل فروش که ساعتهای انتظار برای فروش آن لیمو است. همان اوقات هدفمند که همچون آفتابی از درون او میدرخشد.
کانتی از سبزیفروشی یاد میکند که مقدار کمی سبزی را که در بساط دارد، هر از چند گاه از این طرف به آن طرف هل میدهد و باز بر عکس و باز از نو. و نیز از فروشنده دیگری که چند مهره سنگی را برای فروش عرضه میکند ولی مرتب با آنها ور میرود، گاهی این را به دستش میگیرد گاهی آن یکی را، انگار که مشغول نوازش آنهاست، و کوچکترین توجه و نگاهی به مشتریها نمیکند. حواس او به طور کامل معطوف به سنگهاست، گویا که هدف، نه مشتری، نه فروش سنگها، بلکه همان سنگهایی است که او به فروش میرساند.
ولی این چه چیزی است که الیاس کانتی را جذب میکند؟ او خودِ گمشدهاش را در آنها باز میبیند. به عبارت دیگر آنچه که بوده، آنچه که میتوانست باشد و نیست. موجودی که در راه و هدفش حل شده است و از آنها جدا نیست. انسانی که از مرحله از خود بیگانگی مدرن هنوز فرسخها فاصله دارد.
خود من وقتی به مراکش فکر میکنم، یکی از صحنههایی که به خاطر میآورم این است: گدایی در حاشیه میدان “جامع الفناء” ایستاده بود و با چنان ولعی به لقمهاش گاز میزد که نمونهاش را در جایی ندیده بودم. همان موقع احساس کردم که خوردن، بیشتر حق اوست تا من، چرا که به او بیشتر میآمد. او با خوردن، با لقمه، با ساندویچ، با جویدن و با طعم غذا یکی شده بود.
زندگی مدرن ما ناواضح، پیچیده و سرسامآور است و ما نه تنها آن ولع دلنشین ازلی را گم کردهایم، که حتی راهها و اهدافمان را نیز. و هر از چند گاه یکی از آنها را به جای آن دیگری میگیریم. و گاهی آن مهی که جلو دیدگانمان را گرفته چنان غلیظ است که حتی ممکن است اینها را هم یکسره از دست بدهیم و در نتیجه مثل اشباحی در تاریکی کورمال کورمال قدم برداریم، بیآنکه بدانیم به کجا.
معمولا برای درک مسئلهای باید آن را بسیار ساده کرد. و به نظر میرسد که ما نیز برای درک مشکلات اساسی زندگی معاصرمان، چارهای نداریم جز اینکه آن را به سادهترین شکل ممکن دربیاوریم و ابعادش را به ابتداییترین تصاویر محدود کنیم. در آن صورت بسیاری از موارد اضافی ـ حتی اگر هم بیضرر و زیان باشند ـ حذف میشوند، ولی آن مسئله اساسی، اگر که واقعا اساسی باشد، بر روی صفحه جدیدی که ما برای آزمایش در نظر گرفتهایم میماند. سپس میتوان ابعاد آن را بزرگتر کرد و از نزدیک مشاهده و ارزیابی نمود.
وقتی به چنین جاهایی میرویم بخشی از خود، شاید تمام خودمان را، خودِ گمشده را، میبینیم که در کوچهای، درحاشیه میدانی، در سایه روشنهایی ایستاده و نگاهمان میکند. الیاس کانتی مینویسد: “به نظرم رسید که من … به هدف نهایی سفرم رسیدهام. دیگر نمیخواستم از آنجا بروم. صدها سال پیش من در اینجا بودهام ولی آن را به فراموشی سپرده بودم و حالا همه چیر روبهرویم بود. آن فشردگی و گرمای زندگی که من در خود سراغ داشتم، به نمایش درآمده بود. وقتی که آنجا ایستادم احساس کردم من خود آن میدانام. من فکر میکنم که همیشه همان میدانام.”
مراکش برای الیاس کانتی به چنین زمینه سادهای برای دیدن زندگی فراموش شده خود تبدیل شده است، و نیز زندگی سایر انسانها. شهری برای دیدنِ واضحِ آن چیزی که اساسی است ولی گم شده است. در آنجا گویا تمام هستی خلاصه و بسیاری از مسائل غیرضرور که مانع دید میشوند از سر راه برداشته شدهاند. کانتی میتواند ببیند، بشنود، ببوید، بچشد، لمس کند و بدون هیچ داوری ارزیابی کند. او به هیچ عنوان کنجکاو نیست زبان مراکشیها را بفهمد، حتی، کاملا بر عکس، تصور میکند فهمیدن زبان آنها ممکن است باز هم از آن شبکههای تورمانند به وجود بیاورد که مانع دیدن واقعی شوند. پس معیار برای او صداست نه کلمه، صداهایی خالی از معنا و تفسیر. “صداهای مراکش” بر همین اساس معنا مییابد. صدای زندگان، که نه در پی معنی که در جستجوی اصل است. جایی که “معنا” حذف شده و به صدا و بو و لامسه و بینایی و چشایی رسیدهایم، تمام آن حسهایی که بی واسطه و از طریق جسم منتقل میشوند و نه از طریق داوری و قضاوت و معنادهی.
الیاس کانتی یک شب در میدان شهر مردی را میبیند که ترکه محکمی در دست با الاغی “که از همه الاغهای شهر بیچارهتر بود” نمایشی تئاترمانند اجرا میکند و از این طریق مشغول کاسبی است. تماشاچیان دور و بر او را گرفتهاند. پوست الاغ گرسنه و مردنی سابیده شده و استخوانهایش از پهلوهایش بیرون زده. کانتی فکر میکند که این الاغ “بیشک دیگر امکان نداشت کوچکترین باری را ببرد. آدم از خودش میپرسید که او اصلا چطور بر پاهایش ایستاده.” کانتی با اینکه کنجکاو است که چه بر سر الاغ میآید، ولی انزجار او بر کنجکاویاش غلبه میکند، پس راهش را میگیرد و میرود، ولی تمام مدت با خودش فکر میکند که این الاغ نفسهای آخرش را میکشد و شب را به صبح نخواهد رساند. کانتی روز بعد صبح زود به همان میدان میرود. الاغ لاغر و مردنی، بر خلاف تصور وی، هنوز همانجا ایستاده است و صاحبش چند قدم آن طرفتر مشغول صحبت با کسی است. حواس کانتی چند لحظه متوجه افراد دیگری میشود و بعد که نگاهش را به طرف الاغ برمیگرداند با منظره عجیبی روبهرو میشود: “او از جایش تکان نخورده بود، ولی گویا همان الاغ نبود. چرا که (حالا) بین دو پای عقبیاش، عضو بسیار قطورش مایل به جلو، سیخ شده بود، محکمتر از ترکهای که شب پیش او را با آن تهدید میکردند…. در طی آن چند لحظه کوتاه که من به طرف دیگری چرخیده بودم دگرگونی حیرتانگیزی در او رخ داده بود. من نمیدانم، او چه دیده، چه شنیده یا اینکه چه به مشامش خورده یا در چه فکری بود…این حیوان بیچاره و پیر و ضعیف که در حال افتادن بود… که کمتر از هیچ بود، بدون گوشت، بی هیچ نیرویی، بدون پوست درست و حسابی، هنوز آن چنان شهوتی در خود داشت که مرا با یک نگاه از فکر بیچارگیاش رها ساخت.”
کانتی در سال ۱۹۵۴ در مراکش بوده است. این شهر مغربی حالا، بعد از گذشت دهها سال دستخوش دگرگونیهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی گوناگونی بوده است. ولی در کلیت خود و در بافت تاریخی بسیار وسیعش، دستکم در ظاهر، کمابیش به همان شکل سابق باقی مانده است، هر چند که در حومه آن بخشهای جدیدی با ادارات دولتی و ارتباطات مدرن و ایستگاههای اتوبوس و فرودگاه سربرآورهاند. و باید اضافه کرد که کشور مراکش نیز همچون بسیاری کشورهای دیگر آفریقایی، در کنار اماکن تاریخی و محلههای سنتی، شهرهای مختلف و مدرن دارد. سرنوشت بسیاری از کشورهای جهان سوم این است که “پیشرفتشان” از بیرون میآید و “عقبماندگیشان” از درون. و این دو در هم آمیختهاند. آنچه که در کشورهای دیگر به تدریج و مرحله به مرحله، یکی از پی دیگری، به وقوع پیوسته است، در این کشورها در کنار هم و درهم است. شهر مراکش بیشک یکی از آن مراکزی است که در تصویر کلیاش ما را با اصالت کم رنگ و گم گشته خودمان آشنا میکند، همان دلیل محکمی که اسباب رفتن الیاس کانتی به آن شهر و مجذوب شدن او شد.
نقل قولها از نسخه آلمانی:
Elias Canetti: Die Stimmen von Marrakesch, Frankfurt a.M. 2003
کتاب “صداهای مراکش” با ترجمه محمود حدادی در ایران به چاپ رسیده است.
از همین نویسنده:
(1)
با سلام؛
من این نوشته را به این سبب می نویسم که توجه دهم که نوع نگاه الیاس کانتی جنبۀ ادبی و هنری دارد و جنبۀ علمی ندارد. از برای توضیح می گویم که: نگاهی که سوژه را منهای زبان و منهای فرهنگ می بیند نگاهی آبستره است و منطقی نیست.
1) ما انسان ها ـ بسان همه موجودات زنده ـ مغز داریم. موجود زنده بدون مغز امکان زندگی ندارد. نَفَسی که ما می کشیم فانکشنی مغزی است. قلبی که در سینه داریم و می تپد نیز فانکشنی مغزی است. و ما زنده به مغزیم.
2) مغز ما خود رفتار است. ما موجودات زنده اساسن زاییدۀ خود رفتاری مغزمان ایم. ننه و ددۀ ما [از زمان آدم و حوا تا کنون] هرگز از برای در وجود آوردن ما از ما نپرسیده اند که مایلیم یا مایل نیستیم. آنان ما را به دنیا می آورند؛ چون که خود رفتاری مغز ما آدمیان آن را ایجاب می کند. [همه حرف هایی هم که ما انسان ها [پدر و مادرها] در این باره بر زبان می آوریم صورت انسانی فعالیت های خود رفتار مغز ما آدمیان است. هر صغرا و صفدر علی ـ در جهان ـ بر این باورند که بچه شان از هر جهت خیلی خیلی استثنایی است. بچه شان را اگر با بچۀ کبری و کفتر علی در بیمارستان عوض هم کنیم همین را می گویند.]
3) واژۀ “من” وجود خارجی ندارد. “من” می تواند از بنیاد عبارت از صورت انسانی فعالیت های خود رفتار مغز آدمی باشد. آن “من” مراکشی در نوشتۀ الیاس کانتی عبارت از این معناست.
ادامه در 2
داود بهرنگ / 05 March 2020
(2)
4) مغز آدمی کارش صیانت نفس [و تأمین الزامات بقا به هر قیمت] است. به آدمی ـ به آن پیر مرد خنزر پنزری الیاس کانتی ـ می گوید نان می خواهم! آب می خواهم! شکلات و شیرینی می خواهم! هوا گرم است! هواد سرد است! دلم درد می کند! نگرانم! خسته ام! خوابم می آید! سبب “ایرکشن” اندامی می شود! انواع فیلم ها را در خیال ما اکران می کند! و غیره و غیره و این عبارت از “من” در معنای خود رفتاریِ مغز ما آدمیان و در معنای “من” از نوع مادر زاد است. هدفی هم که در نوشتۀ الیاس کانتی از آن سخن به میان است “هدف” در معنای کنش و تراکنشِ رفتاریِ مغزِ خود رفتارِ ما آدمیان است.
5) ما انسان ها فرقمان با سایر جانداران در این است که می توانیم و این امکان را داریم که یک “من” گزینشی نیز از برای خودمان ایجاد کنیم. این “من” شناسۀ ما در معنای فرهنگی ما است. این آن “من” ی است که غربی از عصر روشنگری به این سو در پی ایجاد آن بوده و مراکشی [یا ایرانی] نبوده است.
ادامه در 3
داود بهرنگ / 05 March 2020
(3)
حرف پایانی
من خواستم شرح دهم که؛
“من” دو تاست. یکی مادر زاد و دیگری ساختنی است.
یکی دیمی و دیگری ساختنی و فراورده ای فرهنگی بر زمینۀ کار و مسکن و در آمد و کودکستان و دبستان و مدرسه و دانشگاه و بهداشت و درمان است.
و “من” دوتاست. یکی می تواند انسان عصر جادو و دین و عقل و همه حتی با هم و در هم باشد. دیگری “من” در جامعه ای است که در آن حساب جادو و دین و عقل از هم جداست و مرز میان “عصر جادو” و “عصر دین” و “عصر عقل” در آن روشن و بیرون از پردۀ ابهام [و بیرون از بوم آبستراکسیون] است.
بر این اساس می خواهم بگویم که “من” در نوشتۀ الیاس کانتی و “هدف من” در نوشتۀ او غیر از “من” و “هدف من” در معنای انسان در “عصر عقل” است. اولی مادر زاد و دیمی و نمایشگر صورت انسانیِ فعالیت هایِ خود رفتارِ مغزِ ما آدمیان است. دومی ساختنی است. آن است که مراکشی [و ایرانی] هنوز آن را نساخته و بناست که آن را آگاهانه و اراده مند بسازد.
با احترام
داود بهرنگ
داود بهرنگ / 05 March 2020
مقاله جالبی بود ، ارزش خواندن و تامل داشت !
ایراندوست / 09 March 2020