نامهی تِِرسای قدیس به عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان «شیخ صنعان و دختر تَرسا» از نگاه زن قصه است. تِِرسا در این نامهی تاریخی، ماجراهایی را شرح میدهد که طی ۲۳ سال پس از بازگشت شیخ صنعان از روم به مکه، و تنها شدنِ دختر ترسا، پیش آمده و زندگی زن قصه را دیگرگون کرده است. طبعاً شرح ماجراها و حوادثِ ۲۳ ساله، نامه را بسیار مفصل میکرده، در نتیجه نویسندهی نامه، در زمانهای مختلف و هر وقت که فرصت پیدا میکرده، بخشی از ماجراها را برای عطار نیشابوری نوشته است. نامه نخست و دوم و سوم، و چهارم پیشتر در زمانه منتشر شدهاند. به زودی کل این رمان که در قالب نامه روایت میشود، در کتابخانه زمانه منتشر خواهد شد.
آخرین باری که برای نوشتن نامه به کتابخانه آمدم حدود سه ماه پیش بود. آن شب به خاطر خاموشی شمع، بحثام نیمهتمام ماند. حالا که دارم به سطرهای آخر نامه نگاه میکنم میبینم که در ادامه میخواستم از عقاید مخالفان و منتقدان ولایت مطلقهی پاپ، برایت بنویسم. بعد از خاموش شدن شمع، با این که شب از نیمه گذشته بود بلافاصله رفتم به اتاقم که شمع دیگری بیاورم ولی متأسفانه، ذخیرهی شمعهایم ته کشیده بود. مدتی بدون شمع سر کردم تا بالاخره صبح امروز به کلیسا رفتم که طبق معمول از پدر آندرانیک بستهای شمع بگیرم. شاید باورت نشود که تا همین شش هفت سال پیش، به من که گیسهایم را در این چهاردیواری سفید کردهام و بیش از دو دهه با دل و جانم به صومعه خدمتکردهام اجازه نمیدادند راه کوتاه صومعه تا کلیسای تیبریاس را بهتنهایی و بی حضور نگهبان بروم. بیچاره راهبههای جوان که به جز شرکت در مراسم رسمی اصلاً اجازهی خروج از صومعه را ندارند… ـ بگذریم.
آره سر قولام هستم و در باره الاهیدانهایی که با نظریهی ولایت مطلقهی روحانیون کلیسا، همدلی و توافق ندارند حتماً برایت میگویم ولی پیش از پرداختن به این موضوع میخواهم از کشف کوچکی بگویم که امروز صبح به ذهنم آمد. راستش طی این مدت که مشغول نوشتن نامه شدهام مدام در مورد اسلوب و طرز کارِ تثبیت فرهنگ تمکین و راز شیفتگی سالکان نسبت به شیخان تأمل کردهام و بالاخره متوجه شدم که ولایتپذیری و تبعیت از اقتدار “شیخ واصل”، از نگاه شما عارفان مسلمان، بر خلاف تصور اولیهام، مسیری ساده نیست بلکه اتفاقاً تو بر تو است و در مراتب خاصی از سلوک، به خودانگیختگی سالک هم بستگی دارد. این را هم متوجه شدم که مسیر بغرنج “تبعیت و سلطه” را آداب و قاعدههایی خاص میپرورانند و هدایت میکنند تا که مرید و مقلد، گام به گام به این فرهنگ خو بگیرد و منش عبودیت به تدریج در او نهادینه شود. خلاصه حین جستجویی که داشتم بالاخره کشف کردم که عنصر مرکزی در آداب تربیت مرید، مؤلفهی “سکوت” است. بله جناب عطار درست شنیدی: سکوت! منظورم مؤلفهای است که شما مشایخ جلیلالقدر آن را با مفاهیم زیبا و تجریدی همچون عهد الست و وصال عاشقی (وصال پروردگار) پیوند میزنید و جوانان سالک را به رعایت آن ملتزم میکنید.
قبلاً هم گفتهام که معمولاً یافتههایم را سر کلاس با شاگردانم در میان میگذارم تا به این وسیله آنها را در پرسشها و کاویدنها و دریافتهایم شریک کنم. این بار هم سر کلاس بهشان گفتم که شاید یکی از نافذترین قواعدِ نوشتهشده در مشروعیتبخشی و تثبیت ساختار بندگی در ساحت عرفان اسلامی، التزام عملی مرید، به رعایت “سکوت” در محضر شیخ (مرشد) است زیرا اغلب الاهیدانها و بزرگان شعر و ادب، یکی از مهمترین لوازم سیر به سوی آفاق اعلا و تقرّب به امر متعالی (وصال عاشقانهی حضرت حق) را توسل به کرامات “شیخ واصل” میدانند یعنی او را واسطهای امین بین مخلوق با خالق، و عامل بیداری و بازگشت مؤمن به میثاق ازلیاش با خداوند ـ میثاق الست ـ قلمداد میکنند؛ در نتیجه، سکوت در محضر ایشان را لازم و حیاتی میشمرند. برای نمونه همولایتی آقای نیشابوری (جلالالدین مولوی) در کتاب مثنوی معنویاش رعایت این وظیفهی مقدس (سکوت سالک در پیشگاه مقتدا) را به زبان زیبای نظم، درآورده است و در اغلب حکایتهای پندآموزش، سعی میکند که شاگردان و مریدانش را به خاموشی و سکوت دعوت کند «پس شما خاموش باشید أنصِتو / تا زبانتان من شوم در گفت و گو»! بعد هم جابهجا هشدار میدهد که اگر خداییناکرده مرید بیتجربهای آن قدر گستاخ باشد که بخواهد در محضر مرشد، اظهارنظر بکند باید مسکینوار و با خاکساری و بندگی ـ آن هم به شکل پرسش ـ بیان کند: «ور بگویی، شکل استفسار [استفسار=پرسش] گو / با شهنشاهان تو مسکینوار گو»!
در واقع اکثر قریببهاتفاقِ مشایخ طریقت و شریعت اسلامی در گفتارها و مکتوباتشان، تا دلتان بخواهد بر فضیلت سکوت سالکِ حقیقت در پیشگاه مقتدا تأکید و سفارش کردهاند. برای نمونه آقای نجم الدین رازی در “مرصادالعباد” که یکی از کتابهای مهم عرفان اسلامی است مینویسد: «مرید باید در محضر شیخ سکوت اختیار کند و تا شیخ سخنی نپرسد، نگوید و آنچه گوید به سکونت [فقر و خضوع] و رفق [نرم و آهسته] گوید.» آقای مولوی هم ـ که البته خودش را عین حق و زبان گویای حق میپندارد ـ در مثنویاش به رهجوی حقیقت، توصیه و تأکید میکند که: «أنصِتُوا [أنصتوا= ساکت باش] گوش کن خاموش باش / چون زبان حق نگشتی گوش باش».
این موارد را که برای راهبهها گفتم اغلبشان واکنش منفی نشان دادند. حالا نه خیلی منفی ولی از چهرههاشان میشد فهمید که دلخور و شاکیاند. واکنششان هم به نظرم طبیعی آمد. دلیل نارضایتیشان هم چه بسا این باشد که احتمالاً پیش خودشان به این نتیجه رسیدهاند که زین پس آیا سر کلاس و در روابط زندگی هرروزهشان میبایست سکوت اختیار کنند؟… سوفی هم که بعد از کلاس، سؤالبارانم کرد.
با این حدس و گمان نسبت به علت واکنششان بود که به سوفی گفتم ببین من فقط نظرات ائمهی طریقت و شریعت را توضیح دادم و نظر خودم را که نگفتم عزیزم. با قیافهی جدی و بانمکاش، خیلی اصرار کرد که نظر خودم را هم بگویم. خوب من هم که طبق معمول نتوانستم در مقابل قیافهی مصمم و بامزهاش مقاومت کنم، تقاضایش را پذیرفتم. «پس برویم زیر سایه درخت، سرِ پا آنهم اینجا وسط راهرو که نمیشود دخترم!» وقتی زیر درخت سرو کهنسال نشستیم ـ درختی که گاه دورهمیهایمان را هم زیر سایهاش برگزار میکنیم ـ گفتم: سوفی جان تو که اینقدر باهوشی حتماً نظر مرا میتوانی حدس بزنی. آیا زندگی و رفتار هرروزهام با طلبهها ـ از جمله با خودت و گلوری ـ تو را قانع نکرده که مخالف سکوت و بیصدایی هستم؟ اتفاقاً همهی ما به سهم خودمان میتوانیم کمک کنیم تا بیصدایان به خصوص زنها، صدا داشته باشند. طی این سه سال که به صومعه آمدهای خودت که داری میبینی چقدر دارم تلاش میکنم؛ مگر تمام سعیام فراهم کردن زمینه برای صداداشتنِ شماها نبوده؛ مگر ندیدهای که در مقابل فشارهای مادر روحانی و بقیهی اعضای هیئت، بارها سینه سپر کردهام و تا آنجا که در توانم بوده از تو و گلوری دفاع کردهام؛ چون باور دارم که از ویژگیهای بسیار مهم و مثبت زندگی ما انسانها اتفاقاً «صدا» است؛ فعلِ «گفتن» است. سخن گفتن، یک کنش است سوفیجان! عملی فاعلانه است که تو باید اراده به آن کنی و این اراده فقط در ذهن و مخیلهات نیست بلکه در بدن و مغز و اعضا و جوارح هم اتفاق میافتد. تو با این عمل (سخندانی) میتوانی معناها و مفاهیمی را برای ما بسازی که شاید واقعی و قابل لمس هم نباشند ولی این قدرت و جذبه را دارند که ما را با تو متحد کنند حتا به زیر فرمان تو بیاورند!
در واقع “زبان” ما انسانها، مکان و بستر و محلی است که تقریباً همهی روابط و دانستههای ما در آن ظهور و بروز میکند. زبان ما آن قدر میتواند خلاق و نیرومند باشد که حتا مفاهیم شهودی و انتزاعی هم بسازد؛ مفاهیمی که شنونده را چنان مفتون و دیوانه کند که خودش را به خاطر آن مفاهیم ساختهشده، حتا قربانی کند. مثلاً زبان آدمی میتواند شایعه و افسانه و قصه بسازد و بسا افسانههای تأثیرگذار و پُرنفوذ که واقعاً سرجنبان بودهاند و در تاریخ باعث جنگ و خونریزی شدهاند! بعضیهاشان هم به اعتبار قدرت و نفوذشان، برایمان شادمانی و آرامش و همبستگی به ارمغان آوردهاند. برای نمونه یک لحظه پیش خودت سرباز جوان و با ایمانی را مجسم کن که در میدان جنگهای صلیبی، با آغوش باز به استقبال مرگ رفته و تا مدتها پیکر بیجانش در بیابانهای اطراف اورشلیم رها شده است. به نظر تو آیا ممکن نیست که ایمان راسخ و خالصانهی او ـ که به بهای جانش تمام شده ـ از یک خیالواره، (افسانه) ریشه گرفته باشد؟ مثلاً این افسانه که جنگ با مسلمانان و نابودی دستهجمعی آنها باعث میشود که جهان، جای امنتری بشود! در جبههی مقابل هم البته که از این افسانهپردازیها هیچ کم نگذاشتهاند برای نمونه این افسانه که مثلاً اگر فلان کشور غیراسلامی از نقشهی جهان حذف شود دنیا جای بهتری خواهد شد!
“شنیدن” اما عملی منفعلانه است که آدم معمولاً در معرض آن قرار میگیرد. اگر بخواهم برایت مثالی بزنم خوب همین موعظههای هفتگی پدر آندرانیک در کلیسا یا موعظههای هرروزهی مادر روحانی در صومعه است که ما دلمان بخواهد یا نخواهد باید بشنویم. یا صدای دلنشین ارگ و کُر کلیسایمان؛ اصلاً چرا راه دور برویم، به زندگی روزانهی خودت نگاه کن که هر روز سر کلاس در معرض صحبتهای من قرار میگیری و محکومی به گوشکردنشان! (از کلمهی “محکوم” خندهاش گرفت) در کلاس درس، سخنگو و سخندانِ مجلس (فاعل) منم و تو مثل بقیه طلبهها ناگزیرِ تندادن به عمل شنیدن هستی!… خوب آره دورهمیهایمان البته که فرق میکند؛ در آن جلسات، تو و بقیه دوستانت به اندازه من صحبت میکنید. آنجا شما نقش فاعل دارید طبعاً.
مثال دیگر، حس کردن «بو» است که مثلاً سرکلاس نشستهای و یکدفعه بوی مطبوع غذا به مشامات میخورد که از آشپزخانهی صومعه وارد کلاس شده و حسابی دلت را مالش میدهد. ما در طول روز معمولاً به طور ناخواسته در معرض بوها و صداها و تصویرها قرار میگیریم و اغلب به ما تحمیل میشوند و ما هم غالباً در مواجهه با آنها یا منفعلایم یا ازشان دنبالهروی میکنیم. مثلاً همین بمباران بیوقفهی شایعات عجیب و غریب در مورد مسلمانان که خودت ببین چهطور مردم را ناخواسته به وحشت انداخته و از اسلام و مسلمانی، لولو درست کرده. تو فکر کن اگر مردم از این شایعات غلوآمیز، دنبالهروی نمیکردند طبعاً این قدر هم از مسلمانها نمیهراسیدند. ولی ماجرای “گفتن” و “سخندانی” فرق میکند، عملی است که تو باید همت بکنی برای انجامش. سخندانی و اقدام برای گفتن، در سرزمین پهناور ایران به دورهی ابوالقاسم فرودسی (یعنی دویست و اندی سال پیش از تولد عطار نیشابوری و جلالالدین مولوی) فضلیت به شمار میرفته است تا آنجا که حکیم فردوسی معتقد است: «کسی را که یزدان فزونی دهد / سخندانی و رهنمونی دهد.» یکی دیگر از اندیشمندان پارسی به نام نظامی گنجوی هم سخندانی را «چشمهی حکمت» معرفی کرده است. حتماً شنیدهای که برخی اندیشمندان، انسان را حیوان ناطق یا حیوان روایتگر خطاب میکنند. چون که تنها جانوری در دنیا که میتواند با قدرتِ “زبان”اش، قصه و افسانه و مفاهیم انتزاعی تولید کند ما انسانهاییم. بقیهی جانوران از این توانایی بیبهرهاند. برای همین است که مثلاً از برهها انتظار نداریم با ما حرف بزنند!
با شنیدن کلمهی برهها، سوفی بیاختیار گفت: «سکوت برهها»! بلافاصله گفتم آره دخترم چه استعارهی زیبا و بهجایی. سکوت برهها! آفرین به حضور ذهنت، واقعاً مثالی خوبی ست: سکوت برهها. اتفاقاً در مکتبهای گوناگون عرفانی ـ چه عرفان یهودی، اسلامی و یا مسیحی ـ اغلبِ مشایخ و عارفان بزرگ، رهجوی تازهسالِ جوان را به جای تشویق به سخندانی و گفتگو و پرسیدن، به سکوت و خاموشی دعوت میکنند. مشایخ دین در مورد فضیلت سکوت، یک عالمه دلیل و حجت اقامه کردهاند؛ و تا دلت بخواهد در این باره شعر سرودهاند، کتابها نوشتهاند، و الاماشاالله اندرز دادهاند. شاید برایت جالب باشد که بدانی یک محقق مسلمان باشندهی سرزمین ایران، برآورده که تنها آقای جلالالدین مولوی بیش از «۵۰۰ غزل، از تقریباً ۳۲۳۰ غزل دیوان شمس خود را با عبارت “خاموش” به پایان برده است.»
همانطور که سر کلاس هم گفتم اصولاً در تبلیغات و تعلیمات اغلب مدرسان و مشایخ کِبار ادیان ابراهیمی، سکوتِ مرید و مقلد، بستر رسیدن او به علم لدُنی و نهایتاً به آفاق اعلا (فناء فی الله) قلمداد میشود. معتقدند که سکوت یکی از مهمترین راههای کسب معرفت از جهان عُلیاست. به همین جهت است که برای نمونه امام محمد غزالی، قطب و مقتدای جناب عطار، آفتهای زبان و سخنگفتن را در کیمیای سعادت، پانزده مورد؛ و در احیاء علومالدین (دفتر آفاتاللسان) آن را به مرز بیست آفت ارتقاء میدهد.
ائمهی “اخوان الصفا” نیز در جلد اول از مجموعهی بزرگ دائره المعارف پنجاه و دو جلدیشان ـ که به رسائل اخوان الصفا مشهور شده ـ اگر اشتباه نکنم در صفحه۲۶۲ ـ از میان هفت خصلت اساسی که برای پرورش مریدانِ گوشبهفرمان و منضبط، ضروری میشمارند یکی “سکوت” است و بعدی گوشدادن! سوم ترکِ خودبینی، چهارم “کثرتِ” ذکر در خاموشی، و بالاخره طلب راستی از خود، و اندیشه و پرسیدن و بهکار بستن!… این مثالها فقط قطرهای است از دریای عظیم توصیهها و اندرزهایی که در منابع منثور و منظوم عرفا و فقها موج میزند و ذهن و ذائقهی اغلب خوانندهها را ـ به خصوص اگر جوان باشند ـ تسخیر و تربیت میکند. بعضی از این آثار را خوشبختانه در کتابخانه داریم و تو میتوانی سر فرصت بخوانیشان. اگر گلوریا هم علاقمند بود خوب به او هم خواندنشان را توصیه کن. البته منوط است که هر دویتان زبان پارسی را هرچه زودتر فرا بگیرید. اگر زبان پارسی را یاد بگیری وآثار عارفان و شیخان مسلمان را به زبان اصلی بخوانی آن وقت متوجه خواهی شد که اغلب بزرگان و ائمهی طریقت و شریعت و جماعت، برای درک حقیقت عاشقی، به خصوص برای تجدید وصال با پدر آسمانی (میثاق الست) تا چه اندازه بر لزوم رعایت سکوت توسط مرید، اصرار ورزیدهاند. برای نمونه شیخ سیف الدین باخرزی مرید شیخ نجم الدین کبرا میگوید «مرید هرگز نباید با شیخ به بحث بپردازد»! یا شیخ عزالدین کاشانی در کتاب مصباح الهدایه ـ فکر کنم صفحه ۲۲۶ باشد ـ مینویسد «…مرید پس از تسلیم خود به شیخ، لازم است که تمام توجهش به کلام او باشد»! شیخ نجم الدین رازی هم در کتاب گذرگاه بندگان صفحه۲۶۴ با لحنی صریح و شفاف تأکید میکند «باید که مرید به ظاهر و باطن تسلیم تصرفات ولایت شیخ باشد؛ تصرفات خود را از خود محو کند و به تصرف اوامر و نواهی و تأدیب شیخ زندگانی کند.»!
سوفی جان حالا جالب است که در عمل، فلسفهی سکوت، نهایتاً به آنجا راه میبرد که خطای مرشد از صواب سالک برایش [برای سالک] سودمندتر جلوه داده میشود. اتفاقاً به همین دلیل هم هست که اغلب عالمان بزرگ تأکید دارند مرید میبایست در برابر مراد به کل از خود سلب اختیار کند. شاید تعجب بکنی اگر بگویم که حتا محییالدین ابن عربی، و شهابالدین سهروردی هم بهمانند بسیاری از عالمان، مرید و مقلد را “خاموش” میخواهند: سهروردی به صراحت میگوید «بهترین ادب مرید در حق مراد و شیخاش، رعایتِ سکوت در برابر اوست»! یا این توصیهی بامزه را از ابن عربی گوش کن: «مرید در برابر شیخ باید مانند مردهای باشد در دستان غَسّال»! بنابراین در سایه سکوت و تبعیت است که سالک به واسطهی برخورداری از هدایت و عنایت شیخ، به مقامات بالای معنوی نایل میآید.
بعد از خاتمه صحبتمان، سوفی به اتاقاش برگشت ولی من یکراست به کتابخانه رفتم و برای چندمین بار، قصهی سیمرغ را در منطق الطیر خواندم. جناب عطار تعجب برانگیز است که خود تو در این قصه، از زبانگشودنِ مرغان و انتقاد تلویحیشان به توصیههای جناب هدهد، چقدر عصبانی شده بودی!؟ احتمالاً این همه تأکید و توصیه بر خاموشی و سکوت، باید بخشی از روال مرسوم «بهاطاعت واداشتنِ انبوه مریدان» در سرزمین ایران باشد؛ و به نظرم اطاعت سپاه مریدان و مقلدان، قاعدتاً فرهنگ و وجدان عمومی جامعه را هم تحت تأثیر قرار میدهد. البته این احتمال هم وجود دارد که اگر نوشتههای شما مشایخ با بیطرفی و انصاف، واکاوی شود چه بسا تصویری از سکوتِ سفارشی شما به دست آید که دفاع از آن، حتا برای خودتان هم مشکل باشد! منظورم ماهیت سکوتی است که منتقدانتان آن را به سان سکوت برهها در پیشگاه شبان توصیف میکنند! منتقدان شما در عین حال مدعیاند که یکی از مهمترین اصول آموزشی در تعلیمات و مرامنامههای اعتقادیتان، این است که رهجوی حقیقت، هرگز نمیتواند بدون تمکین از ولایت مرشد و دنبالهروی محض از او، کمترین بهرهای از فهم حقیقت را نصیب ببرد. این را به روشنی در منطق الطیر بیان کردهای: و اگر خداییناکرده مرید از ولایت شیخ تبعیت نکند آن وقت به ولایت شیطان در خواهد آمد.
اینها را برای سوفیا هم شرح دادم و اضافه کردم که تأثیر غیرمستقیم این تعلیمات بر فرهنگ عمومی جامعه، بسیار عمیق و دیرپاست. حالا اگر بخواهیم تحمیل سکوت را در کنار فرهنگ تقیّه در ایران قرار بدهیم آن وقت ببین که چه ملغمهای بهوجود میآید. ترویج این آموزهها به طور مؤثر بر ذائقه و نگاه و قضاوت مردم اثر میگذارد و آنها را سمت و سو میدهد. در نهایت هم باعث میشود بین رعایا مثلاً جوان بهاصطلاح پامنبری ـ که معمولاً نجیب و متعبّد و کمحرف و گوش بهفرمانِ اوامر و نواهی مرشد است ـ پذیرفتنی و مقبولتر باشد. اما جوانی که اهل سخندانی و پُرگویی و استدلال و طغیان و انتقاد از وضع موجودِ زندگی رعیت است کمتر مورد قبول و عنایت عامه قرار میگیرد و چه بسا طرد و تارانده هم بشود. شنیدهام که در سرزمین ایران به چنین جوان پُرگو و صدا، میگویند کلهاش بوی قرمه سبزی میدهد.
طفلک سوفیا با شنیدن این ضربالمثل کمی گیج و متعجب شد: «گفتید کورمه سبزی؟» برایش توضیح دادم که قرمه سبزی گویا نوعی طعام مجلسی (خورشت) است که با سبزی فراوان و گوشت حیوانات و لوبیای قرمز ـ موسوم به “لوبیا چیتی” ـ طبخ میشود. بسیار گفته شده که این خورشت اگر بهقاعده پخته شود طعم و بوی فوقالعادهای دارد که خانوادههای اصیل ایرانی آن را اغلب با برنج صرف میکنند.
کلمه “برنج” هم برایش نامفهوم بود که گفتم دانههای ریز و سفیدرنگ است که عمدتاً در مناطق شمالی کشور ایران به عمل میآید و ایرانیها میجوشانندش و میگذارند دَم بکشد. وقتی دَم کشید به آن “پلو” میگویند که خیلی خوش عطر است. سپس قرمه سبزی را رویش میریزند و تناول میکنند. برخی خانوادههای باسلیقه برای تنوع و تکمیل این دستپخت مجلسی، ترشی بندری و سبزی تازه به همراه سالاد ـ معمولاً سالاد شیرازی ـ سر سفره میآورند. با این حال نه من و نه سوفی ربط قرمه سبزی را با کلهی جوانی که معترض است نفهمیدیم. پرسشهای بیشتری هم برایمان مطرح شد از جمله چرا ایرانیها کلهی چنین جوانی را با دستپخت دیگری مثلاً با کوفته تبریزی؛ یا سبزی پلو با ماهی (که از خودت شنیدم غذای مخصوص اولین روز عید نوروزتان هم است) مرتبط نمیکنند؟ چرا فقط و فقط با قرمه سبزی؟ آیا مثلاً بوی دلپذیر “قلیه ماهی” با توجه به یک عالمه سبزیهای معطر، تمر هندی، ادویه مخصوص و سیر و فلفل بهکاررفته در آن، یا بوی مطبوع “آش رشته” با توجه به تزییناتاش (پیاز سرخشده و کشک و نعناعداغ) واقعاً از قرمه سبزی نازلتر است؟
به سوفیا مجدداً سفارش کردم که آموختن زبان پارسی را جدی بگیرد تا بتواند این معماها را خودش به تنهایی حل کند. از تجربه خودم در آموختن زبان پارسی هم برایش گفتم که اگر میخواهد در این راه آسیب نبیند با آگاهی و آمادگی قبلی، به آموختنِ زبان پارسی خطر کند زیرا این زبان، به شدت با رمز و اسطوره و استعاره آمیخته است. کمی هم بدجنسی کردم و گفتم «سوفی جان پارسی را یاد بگیر ولی حواسات باشد که به آن زبان، فکر نکنی چون ناخواسته افکار و عقایدت اسطورهمزاج خواهد شد»!؟!
جناب عطار از مزاح و شوخیئی که با سوفی داشتم اگر بگذریم به نظرم یکی از مختصات فرهنگ ایرانیها ـ همچون ما رومیها ـ ساختار پیچیده و اسطورهمزاجِ “زبان” است. به نظر میرسد زبان گیرای ادبیات پارسی بهویژه زبان شعر و نوشتههای منظومتان مملو از صورتهای رؤیایی و خیالوارههای اسطورهای است. اغلب بزرگان پارسی خیالاندیشاند؛ و حقیقتاً چقدر زیباست تصویرها و سازههای تجریدی که در قصههای منظوم و منثورتان خلق میکنید. اتفاقاً همین تخیل و زبانِ سرشار از اسطوره و خیال است که نگرش انتزاعی شما نخبگان ایرانی را به هستی و شیفتگیتان به آفاق اعلا را شکل و جهت میدهد. با وجود این همه زیبایی و آفرینش صورتها و سازههای خیالی اما اگر روزی روزگاری تصمیم بگیرید/ تصمیم بگیریم از جهان اسطورهها قدمی فراتر بگذارید/ بگذاریم طبعاً ناگزیرید/ ناگزیریم از فرهنگ و زبانمان، اسطورهزدایی کنیم. خب فرید جان استنباط تو آیا غیر از این است؟ اگر برداشتم خطاست لطفاً در پاسخ نامه، برایم بنویس که خطای برداشتم کجاست. حتماً برایم بنویس.
سوفی با لحن و قیافهای جدی پرسید «پیراستگی زبان چهگونه ممکن ست، کدام واژهها را باید از دستور زبان پاک کرد؟ آیا زبان خود ما هم احتیاج به پیرایش دارد؟» گفتمش دخترم معلومه که زبان خود ما هم احتیاج به پیرایش دارد. ولی تمیزکردن زبان اصلاً کار سادهای نیست. کار امروز و فردا هم نیست. آره میشود متن مکتوبی را تصحیح و تنقیح کرد ولی تحول زبانِ یک سرزمین، به زمان بسیار طولانی و همینطور به تحول زندگی اجتماعی باشندگان آن سرزمین بستگی دارد. برای مثال نخبههای ایرانی در آثارشان زن را “ضعیفه” خطاب میکنند. تصحیح و زدودن این کلمه در آثار مکتوب، کار ساده و راحتی است ولی آیا ذهنیت مرد ایرانی با این پیرایش، تغییر میکند؟ مشخص است که تغییر نمیکند. این تغییر ذهنیت وقتی صورت میگیرد که در کنار تصحیح دستور زبان، زن ایرانی هم به توانایی و استعداد فطریاش تکیه کند و در روابط زندگی به وزنهای تبدیل شود. یعنی مثل مرد ایرانی موقعیت و منزلتاش بالا برود. بنابراین تحول در زبان، همراه و همسو با تحولِ ساختارهای اجتماعی و دینی و فرهنگی رخ میدهد. مثلاً همین مفهوم برساختهی “سکوت” و رعایت بیقیدوشرطِ “آداب سکوت” که این همه از سالکان انتظار میرود، بازتاب افکار اسطورهمزاج عارفان ایرانی ـ نه فقط ایرانی ـ است؛ افکاری که در دستگاه پیچیدهی “زبان” و فرهنگ مردم قوام گرفته و طی قرنها به تدریج در جان و ضمیرشان رخنه کرده است!
ـ پس هیچی دیگر!.. کاری از دستمان بر نمیآید؛ با این توصیفها فکر کنم از دست هیچ کسام کاری بر نیاید
من همچین حرفی نزدم سوفی جان. منظورم عقیده و باور رسوبکردهای است که به تدریج طی قرنها در فرهنگ و ضمیر جامعههای ما رخنه کرده، طبیعتاً تصحیحاش هم محتاج زمان است اما حتماً قابل تصحیح است. نباید این قدر زود ناامید بشویم. یکی از لوازم این تغییر و تصحیح، شناخت ارزشها، عادتها و پایههای فکر و اندیشههایی است که ساختمان فرهنگ جامعه بر آنها استوار شده، اما سوفی جان اگر بخواهیم واقعاً درک درست و عمیقتری از معرفت عارفانه داشته باشیم لازم است به برداشت ناقص و نارسایمان از برخی مفاهیم عرفانی هم نگاه کنیم و مدام خودمان را تصحیح کنیم مثلاً همین برداشت نارسا و رایجمان از مفهوم سکوت! در نگرش اسطورهای عارفان بزرگ، مفهوم سکوت با تبعیت و تمکین، پیوندی ناگسستنی دارد بنابراین ابعادی وسیع و چندلایه پیدا میکند به خصوص که با آیین و مناسکی خاص نیز همراه میشود پس فقط به سکوت سر کلاس درس که تو و همکلاسیهایت فکر کردهاید ختم نمیشود، یا مثلاً سکوت پای منبر وعظ یکشنبههای پدر آندرانیک در کلیسای تبیریاس! آیینوارهی سکوت و تمکین، در واقع سلوک رایج و جاافتاده در اکثر قریببهاتفاق جمعها و حلقهها و محفلهای دینی در سراسر دنیا است. همین حالا که من و تو داریم صحبت میکنیم اغلب راهبان مسیحی در دیرها به تبلیغ و ترویج آیینوارهی سکوت مشغولند. آنها زبان سکوت را “زبان بهشتی” قلمداد میکنند و آشکارا اعلام میکنند «پیرو واقعی سرورمان عیسی مسیح کسی است که سکوتش را جز برای ذکر خدا، نمیشکند.»!
این طرز فکر و رفتار مناسکی (مناسکگرائیی نهادیشده)، فقط هم به مسیحیت یا اسلام خلاصه نمیشود بلکه مریدان و مقلدان هر دیانتی موظف به اجرا این آیینواره در محضر شیخ و مرادشان، و در زندگی هرروزهاند، تا که به این وسیله «از معرفتِ جلال و عظمت پروردگار و عجایب صُنع او بهرهمند شوند.» در دفتر سوم مثنوی – که گویا به توصیه حسامالدین چلبی منظم و مرتب شده ـ همین آقای مولوی با کلام نافذ و آهنگیناش خطاب به جوانی که با اشتیاق پای منبرش نشسته و شش دانگ حواساش محو بیانات اوست سفارش میکند که اگر در محضر شیخ هستی حتا اگر روزها و هفتهها طول بکشد باید کاملاً خاموش بمانی و دَم نزنی: «دَم مزن ، تا بشنوی از دَم زنان / آن چه نامد در زبان و در بیان / دم مزن تا بشنوی ز آن آفتاب / آنچ نامد در کتاب و در خطاب / دم مزن تا دم زند بهر تو روح / آشنا بگذار در کشتی نوح!» اگر بخواهم این دو سه بیت را برایت معنی کنم و ببینیم چهگونه مولوی هالهای از نور و قداست به گِرد مشایخ دین میتند، طبعاً بهتر است به مفسران و مولویشناسان که این ابیات را برای ما تفسیر کردهاند رجوع کنیم، آنها معتقدند که مولوی میخواهد بگوید: ای سالک جوان «در حضور شیخِ کامل، خموش باش تا شیخ ـ که روح عارفِ واصل به حق است ـ کشتی تنات را در توفانهای اینجهانی همچون نوح [ع] پیامبرانه هدایت کند و تو را به ساحل نجات ـ آفاق اعلا / جهان عُلیا – برساند.» سوفی جان آیا به نظر تو معنا و مفهوم «روح عارفِ واصل به حق»؛ یا مثلاً «آن چه نامد در زبان و در بیان»؛ یا نشان دادن درِ باغ سبز مثل «رسیدن به ازلیت/ انسانخدایی» و امثال این خیالوارهها، جز استفادهی هنرمندانه و خلاق از استعارههای اسطورهمزاج (برآمده از ذهن و زبان اسطورهساز) چیزی دیگری میتواند باشد؟
حالا جالب است که آقای مولوی در مورد خودداریِ سالک از سخن گفتن در حضور شیخ ـ که برای وصالِ عشق پدرآسمانی و بازگشت به عهد الست، الزامی میپندارد ـ نه تنها در مثنوی بلکه در اثر خواندنیِ دیگرش “دیوان شمس” نیز به مریدان و رهپویانِ تشنهی حقیقت، آموزش میدهد: «ای ناطقه بر بام و در / تا کی روی در خانه پر / نطق زبان را ترک کن / بیچانه شو بیچانه شو»! اما در عوض، سخندانی شیخ را هاتفی از نور و معنا، و کلید رهایی مقلدان و مؤمنان از ظلمت معرفی میکند و در دفتر پنجم مثنویاش مینویسد: «شیخ نورانی تو را آگه کند / با “سخن” هم نور را همره کند / جهد کن تا مست و نورانی شوی / تا حدیثت را شود نورش روی»!… سوفی جان این واژهی مجلل و زیبای “شیخ نورانی” میدانی مرا یاد چه کسی میاندازد؟ اگر بتوانی بگویی، پیش من جایزه داری.
ـ ممممم مطمئن نیستم ولی حدس میزنم شما را به یاد.. به یاد، نوک زبانم هست، اسمش چی بود آآها ارسطو، به یاد ارسطو میاندازد.
ارسطو؟ چه ربطی دارد! نه اصلاً ؛ حدسات درست نیست سوفی جان. این واژه مرا یاد گرگوریوس فقید میاندازد!
ـ گفتید گرگوریوس؟ چرا به یاد پاپ؟
آخر آن مرحوم هم برای خودش درجهی عصمت و نورانیت قایل بود. دستگاه خلافت خودش را هم مقدس معرفی میکرد. چون معتقد بود که از طرف پروردگار مأمور شده تا بندگانش را به رضوانالله هدایت کند.
اتفاقاً تثبیت همین نورانیت و قداست پاپ در فرهنگ دینی ما ست که نه تنها مشکلات فراوانی برای مؤمنان بهوجود آورده بلکه منتقدان و معترضان را نیز طاغی، مرتد و مهدورالدم معرفی میکند! آقای مولوی در دفتر سوم مثنویاش، آشکارتر و با جسارتی مثالزدنی به نورانی بودن شیخ و صد البته به تکریم جایگاه شخص خودش میپردازد: «من کلام حقم و قایم به ذات / قوت جان جان و یاقوت زکات / نور خورشیدم، فتاده بر شما / لیک از خورشید ناگشته جدا / نک منم ینبوع [ینبوع= چشمهی بزرگ] آن آب حیات / تا رهانم عاشقان را از ممات»!
وقتی از سوفیا جدا شدم همچنان در این افکار غوطهور بودم. سرم پر شده بود از یک عالمه پرسش در بارهی ضرورت این حجم از توصیه و سفارش به “سکوت“ که در کتابهای معتبر شما ایرانیان هست. اما پرسشی که آنی ذهنم را آرام نمیگذاشت موقعیت اجتماعی کسانی بود که امکان سخن گفتن داشتند. در واقع به دنبال این پاسخ میگشتم که وقتی اکثر قریببهاتفاق مردم یک سرزمین، محکوم به سکوتاند و مدام توصیه میشوند که “بی چانه” باشند پس چه کس یا کسانی حق سخن گفتن دارند؟ بالاخره طی مدتی تمرکز و تأمل و تفحص و جستجو سرانجام کشف کردم که لابد تنها کسانی حق سخندانی و آزادی بیان دارند که موازین شریعت و طریقت به آنها چنین رخست و مشروعیتی عطا کرده است : شیخان طریقت، واعظان شریعت، آمران به معروف، ناهیان از منکر، مدرّسان نظامیهها، ملایان مکتبخانهها، مناقبیان، فضائلیان، قاضی شارع، سلطان دینپناهِ ستوده خصال، یوزباشیِ سپاهیان!… و البته پدر آندرانیک که یکشنبهها در کلیسای تیبریاس وعظ میکند و خودم که در صومعهی مریم مقدس، سر کلاس به طلبهها درس میدهم نیز جزو همین فهرست باید به حساب آورد![۱]
پانوشت
۱. “مفهوم عشق” چه در فلسفه اشراق و چه در حکمت متعالیه، مفهومی عمیق و سرمدی است و اگر بنا داریم برداشت منصفانهای از سکوت صوفیانه ارائه نماییم بدون مطالعه وسیع و شناخت عمیق از این مفهوم ازلی (عشق به خداوند “وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًا لِلَّهِ”، بقره، آیه ۱۶۵) توفیقی نخواهیم داشت. به نظر میآید خانم تِرسا، در نامهی پرتناقضاش به حکیم عطار نیشابوری آشکارا از آن غفلت نموده است. که البته چنین غفلتی از جانب یک زن مسیحی صومعهنشین (که عقل «تثلیثپندارش» نتواند عرفان «یکتاپرست» و رهاییبخش اسلامی را در همهی ابعادش فهم کند) خیلی هم عجیب نیست. ما نیز حقیقتاً به وظیفهی امانتداری و تنویر و روشنسازی بوده که نثر قدیمی و ناخوانای مکتوب ایشان را تنقیح و بهروز نویسی کردیم و معنیاش لزوماً تأیید محتوای آن نبوده و نیست. کما این که در بخشهای تصحیح شدهی قبلی سعی نکردیم ضعفهای آشکار در کُنه معلومات ایشان را فاش بگوییم. لکن اگر قرار باشد در خصوص مفهوم متعالیهی عشق، مغالطه و انحراف از اصل، تبلیغ گردد اغماض جایز نباشد. باری، عرفا و بزرگان ما معتقدند مرد عاشق ـ مؤمنی که عاشق و شیدای وصال حق تعالی است ـ آنچه را از عشق میفهمد فریاد نمیزند. این گزاره، به تعبیری عصارهی برداشتِ عارفانه است از مفهوم عشق متعالیه! در واقع برداشتی است از افق فهم مجذوبان نور نسبت به این سخن زیبا و پُرمغز حضرت مولانا: «حرف و صوت و گفت را بر هم زنم / تا که بی این هر سه، با تو دَم زنم.» (کتاب شریف مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت۱۷۳۰) ضمن این که عقیدهی حضرت مولانا بر آن است که جز پروردگار عالم کسی لایق عشقورزی نیست؛ معنای عشق و لذت هم جز این نیست. لذاست که عشق از نظر عارفان مسلمان از مقولاتی است که تعریفاش به ذات، ناممکن، و ژرفایش در غایت سِتر است؛ و نقل به مضمون از شمسالحق تبریزی: «عارف حقیقی عاشق خدایی است که او خود مظهر و تجلی عشق است. تنها راه رسیدن به حقیقت همین است که دلت را روی عشق بگشایی. وقتی عاشق خداوند باشی و همیشه ستایش او بر لبانت جاری باشد آنگاه دیگر “من” وجود نخواهد داشت.» متناسب با این حکمت عارفانه، حدیث عشق، تنها با سکوت، به ادراک آید: «هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم، خجل باشم از آن» (مثنوی شریف، دفتر اول، بیت ۱۱۲) این فهم عمیق و متعالی از رابطهی عشق و سکوت، پشتوانهای ستبر در تاریخ معرفت اسلامی دارد. از نگاه عارفانهی لِسانُ الغِیب، شمس الدین محمد حافظ شیرازی هم ـ که متأثر از نگرش حضرت مولاناست ـ همین اندرز را میشنویم که در محضر عشق، سکوت را الزامی میداند و آن را به صراحت توصیه میفرماید: «در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید / زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش». ـ والسلام.
بخش پیشین داستان: