از مزاحِ تاریخ این بود که «تغییر»، شعار اصلی چپ، در جشن سقوط یکی از مظاهر اصلیاش خوانده شد. کلاوس ماین خواننده اسکورپیونز نغمه «نسیم تغییر» را در جشن پیروزی سقوط دیوار برلین و فروپاشی سوسیالیسمِ واقعاً موجود خواند.
این آهنگ که نسیمِ تغییر و گلاسنوست را در پارک گورکی و در کنار رودخانه مسکو لمس کرد، در ستایش پریسترویکا نوشته شد و در مرگ آن با شادمانی بسیار در سرتاسر اروپای شرقی زمزمه گشت.
«چرا چپگرا هستم؟» عنوان این مقاله از سری مقالات “افتنبلادت” روزنامه مستقل سوسیالدمکرات سوئد برگرفته شده است. در مقالات مزبور، اهلم قلم دلایل چپگرا بودن خود را توضیح میدادند. امیدوارم که نویسندگان، فعالین سیاسی و هنرمندان ما نیز بتوانند با طرح دلایل چپ بودن خود، سطح آگاهی سیاسی را در این مورد بالا ببرند.
با وجود این و بسیاری از حقایق دیگر، آیا امروز دلیلی برای چپ بودن وجود دارد؟ آیا در ایران کمبود یک نیروی چپ قوی احساس میشود؟ و آیا چپ میتواند پاسخگوی مشکلات کنونی جامعه ما باشد؟
در این نوشته به طور مختصر ویژگیهای سه ایدئولوژی بزرگ معاصر در صحنه سیاست ایران امروز بررسی میشود، از این رو تمام نیروهای سیاسی کشور در این سه مقوله متفاوت گنجانده شدهاند. قطعاً در درون این گروههای بزرگ، دستهبندیهای کوچکتری وجود دارند، اما در اینجا هدف اصلی، پاسخگویی به عنوان مقاله از طریق خطکشی ایدئولوژیک بین نیروهای سیاسی کشور در یک طرح کلی است.
سه جریان
در ایران اندیشه چپ به طور عمده از سوی همسایه شمالی و توسط کارگران و روشنفکران مهاجر وارد کشور شد. بسیاری در قفقاز مجذوب اندیشههای چپ گشتند. اگر اندیشههای اولیه چپ در فرانسه، زادگاه چپ، نه در شکل سوسیالیستی بلکه لیبرالی و مساواتطلبانه آن بروز کرد، هنگامی که آن اندیشهها به صورت جدی در ایران مطرح شدند، کم و بیش رنگ و بوی سوسیالیستی به خود گرفته بودند. ایران هنوز در چنگال نظام فئودالی گرفتار بود و سرمایهداری به شکل بسیار ابتدایی در کشور رواج یافته بود. رهبران احزابی چون «اجتماعیون عامیون»، عدالت، دموکرات و حزب کمونیست ایران در انقلاب مشروطه فعالانه شرکت داشتند. بسیاری از آنها، متأثر از سوسیالدمکراتهای روسیه و مارکسیسم بودند که در آن زمان ایدئولوژی مسلط در میان چپها محسوب میشد.
لیبرالیسم و مارکسیسم در اروپا به مثابه فرزندان ایدههای روشنگری و مدرنیته در نظر گرفته میشدند. اولی فرزند خلف سرمایهداری بود اما دومی ناخلف. آنها در مقابل جامعه فئودالی همرزم یکدیگر محسوب میگشتند، ولی پس از سلطه سرمایهداری ماهعسل این دو به پایان رسید. اولی طرفدار آزادیهای صوری بود، دومی اگرچه آزادیهای صوری و برابری حقوقی را میپذیرفت، اما میخواست از آن فراتر رود.
در ایران از زمان مشروطیت تاکنون، سه جنبش محافظهکار، سوسیالیستی و لیبرال روشنفکران را به خود جلب نموده است. درواقع، در عرض سده گذشته به جز چند دوره کوتاه، این محافظهکاران هستند که بر مسند قدرت تکیه زدهاند. با توجه به آنکه ایران کشوری انقلابخیز محسوب میشود، انقلابیگری در اشکال گوناگون آن از جمله چپ خود را نشان داده است. اما این فقط به آنها منحصر نمیشود. این موضوع حتی در مورد جنبشمحافظهکار ایرانی نیز صادق است.
■ کنسرواتیسم
در دوران انقلاب مشروطیت اندیشههای آزادی، دموکراسی، پیشرفت و برابری از غرب و شرق در اشکال گوناگونش وارد کشور شدند و چنین انگاشته شد که قانون، یعنی برابری صوری، حلال همه مشکلات کشور خواهد بود. اما با مقاومت محافظهکاران حاکم و نیز برخی از محافظهکاران درون جنبش مشروطیت، بزودی بر همگان آشکار گشت که پیروزی در این عرصه کار سادهای نخواهد بود. بعد از بروز تلاطمات سیاسی شدید در کشور، بسیاری از چپگرایان دیروز به هواداران پروپاقرص سردار سپه بدل گشته و تنها راه سعادت خود و کشور را تکیه زدن بر «پیشوا»ی بزرگ و «ناسیونالیسم اریایی» یافتند.
در دوران رضاشاه، «ناسیونالیسم آریایی» موافقان و مخالفین زیادی را بوجود آورد. نه فقط چپها بلکه محافظهکاران مذهبی نیز در معرض فشار قرار گرفتند. اما این دیری نپایید. پس از اخراج رضاشاه از کشور، نیروهای دمکراتیک، از جمله لیبرالها و سوسیالیستها، توانستند در صحنه سیاسی کشور نقش مؤثری بازی کنند. این نیز دوران کوتاهی داشت. پس از آن دوره، این محافظهکاران شاهی بودند که قدرت را به طور کامل قبضه کردند.
بسیاری بر این باورند که محافظهکار کسی است که همیشه طرفدار وضع موجود است، اما واقعیت این است که اگر «وضع موجود» به ضرر نیروهای محافظهکار باشد آنها از برپایی هیچ انقلابی کوتاهی نخواهند کرد. کافی است در ایران به کودتاهای رنگارنگ شاهی و نیز انقلاب بهمن توجه شود. این موضوع نه فقط در ایران بلکه در تمام دنیا از آلمان، ایتالیای فاشیستی گرفته تا آمریکای لاتین اعتبار داشته و دارد. نیروهای محافظهکار نیز میتوانند به راحتی انقلابی شوند، همچنان که دیروز خمینی بود و امروز «رضا شاه» دوم است.
اما ویژگی اصلی محافظهکاران چیست؟ از نظر تاریخی، محافظهکاران طرفدار آزادی بیشتر برای طبقات بالاتر بوده و هستند، برای آنها آزادی طبقات پایین در اولویتهای بعدی قرار دارد. پس این گفته که آنها طرفدار آزادی نیستند، کاملاً درست نیست. آنها طرفدار آزادی برای طبقات معین و محدودی هستند اما در عین حال ، مخالف گسترش این حق به طبقات پایینتر میباشند. از این رو با برابری مخالفند زیرا هدف برابری گسترش قلمرو آزادی است. محافظهکار توسعه برابری را مساوی با تهدید آزادی خود قلمداد میکند. ادموند برک، جنبش سیاسی «لولرز» ( The Levellers فرقه برابریخواهان در جنگ داخلی انگلستان طرفدار گسترش اندک حق رای، برابری در مقابل قانون و مدارای مذهبی بودند) را کسانی قلمداد میکرد که خواهان «تغییر و انحراف نظم طبیعی » بودند. بنابراین، طرفداران نظام پادشاهی پهلوی را بنا بر همین تعریف میتوان در میان محافظهکاران جای داد. همین موضوع برای طرفداران حکومت ولایی حقیقت دارد. تنها اختلاف آنها تعریف الویت است. در یک جمهوری دینی، در هر شکل آن، طبقات بالاتر کسانی هستند که « به خدا نزدیکتر» هستند، در حالی که در سلطنت مبنا نزدیکی به شاه است.
قطعاً عدهای اعتراض خواهند نمود که شاه بسیاری از آزادیها را به عموم مردم عطا کرد، اما آنها این نکته را در نظر نمیگیرند که حتی محمدعلیشاه را که مجلس را به توپ بست، اگر امروز بر سر تخت شاهی مینشاندند، بسیاری از آزادیهای امروز را بدون شک میپذیرفت. این به معنی تفاوت قائل نشدن بین شاهان پهلوی و محمدعلیشاه نیست، بلکه تأکید بر این نکته است که آنها به لحاظ ایدئولوژیک تقسیم قدرت و تعیین جهتگیری کشور را ، حق طبقات بالاتر و در رأس آنان خاندان سلطنتی، میدانستند. در عمل برای آنها آزادیها به سه دسته تقسیم میشوند: آنهایی که منحصرا حق شاه یا ولی فقیه هستند مثل حق حکومت کردن، آنهایی که متعلق به همگان میباشند مانند حق برابر رأی دادن برای همه بزرگسالان، و آنهایی که در اختیار گروه خاصی از جامعه قرار دارند اما میتوانند اصلاح شوند، مانند حق رفتن زنان به ورزشگاه. خلاصه کلام اینکه باگذشت زمان و مبارزه، مردم میتوانند بخشی از حقوق خود را کسب کنند اما همیشه موارد معینی و جدیدی وجود دارند که طبقات بالا و پایین نمیتوانند و نبایستی برابر در نظر گرفته شوند، چرا که «نظم طبیعی» را بر هم میزند. در اینجا لازم است تصریح شود که در ایران تبعیض به صورت کاملاً آشکار صورت میگیرد در حالی که محافظهکاران بسیاری از کشورهای دیگر، نوک تیز حمله را در شکلی پوشیده متوجه گروههای کاملاً بیدفاع، مانند فقرا، مهاجرین، خلافکاران… میکنند.
بنابراین در پاسخ «منورالفکرانی» چون آقای محمد قوچانی که به این نتیجه « داهیانه» رسیدهاند: در ایران «محافظهکاران واقعی… در هراسند» که مورد غضب روشنفکران قرار گیرند، و آنها بایستی «جرات محافظهکاری داشته» باشند، باید گفت که کافی است گوشه یکی از چشمان خود را در مقابل واقعیت باز کنند تا بتوانند دنیای وارونه خود را به خوبی ببینند. میتوان به جرأت ادعا کرد اگر در انقلاب بهمن روند حوادث به گونهای پیش میرفت که رهبری انقلاب به دست نیروهای سوسیالیست میافتاد، تمام وارثان شیخفضلالله و کاشانی دیر یا زود به سمت متحدین دیروز خود یعنی رژیم شاهی باز میگشتند.
در نهایت باید اضافه کرد از نظر این قلم لزوماً محافظهکاری فرهنگی همان محافظهکاری سیاسی نیست و بسیاری میتوانند از نظر فرهنگی محافظهکار باشند اما از یک نظام سیاسی محافظهکار طرفداری نکنند و بالعکس. اما در این نوشته مقصود گرایش سیاسی است.
■ لیبرالیسم
به طور کلی در ایران لیبرالیسم در میان روشنفکران و نخبگان جای بزرگی باز نکرد و بخش بزرگی از آنان در دو جبهه محافظهکار و سوسیالیسم حل شدند. بدون ورود به تعریف لیبرالیسم میتوان گفت از آنجا که لیبرالیسم منشاء خود را در اندیشههای روشنگری مییابد قبل از هر چیز مبتنی بر سکولاریسم در معنای دنیایی کردن امور و حذف عوامل ناشناخته و فوق طبیعی از زندگی انسان ، و نیز انسانمحوری و جایگزینی انسان به جای خدا و ستایش عقلگرایی است. بر پایه این دو اصل لیبرالیسم اصول سیاسی معینی را استنتاج میکند. اول آزادی که الهامبخش مبارزه طبقه متوسط در مبارزه با آمریت دنیوی شاهان و صدارت دینی کلیسا بود. در لیبرالیسم، آزادی اندیشه و بیان در صدر انواع دیگر آزادیها قرار دار د. از نظر لیبرالها رهایی انسان به معنی آزادی از هر نهادی است که در مقابل فرد قرار میگیرد، چیزی که ایزایا برلین آن را آزادی منفی نامید. برابری یکی دیگر از اصول اعتقادی لیبرالهاست. در نظر آنها همه انسانها از نظر حقوقی برابرند. همه شهروندان از جنبه سیاسی برابرند و حق انتخاب شدن و کردن را دارند. همچنین همه اقشار و گروههای جامعه از نظر سیاسی دارای حق برابر هستند. به طور کلی لیبرالیسم مبنای تفکر خود را بر احترام به فرد و فردمحوری قرار میدهد. بر این اساس احترام به مالکیت خصوصی یکی از مبانی مهم لیبرالیسم میگردد. در نهایت بایستی از اعتقاد لیبرالیسم به بازار و نحوه برخورد آن با دولت نیز یاد کرد.
جان لاک جانِ کلامِ درک لیبرالیسم از حکومت را چنین بیان میکند:
«اگر چه انسانها در زمان ورود به جامعه برابری، آزادی و قدرت اجرایی را که در وضعیت طبیعی از آنها برخوردار بودند را در اختیار جامعه قرار میدهند تا قانونگذار آنها را برای صلاح جامعه به کار گیرد، اما نیت آنان از این کار این است که از بقا آزادی و دارایی خود بهتر مراقبت کنند… قدرت جامعه، با قدرت قانونگذاری، که توسط خود مردم ساخته و پرداخته شده است هرگز نمیتواند فراتر از صلاح جامعه به کار گرفته شود… هر فردی که قدرت برتر و قانونگذاری یک جامعه را در دست دارد، موظف است بر اساس قوانینی حکومت کند که به آگاهی و تصویب همه مردم رسیده باشد، نه اینکه احکام را به میل خود وضع کرده باشد» (جان لاک، رسالهای در باب حکومت).
در دوران مشروطیت که هدف اصلی آن استقرار قانونیت در کشور بود، درست مانند بسیاری از کشورهای دیگر تشخیص لیبرالها و سوسیالیستها از یکدیگر سخت بود. آنها مانند دو همزاد در کنار یکدیگر با قدرت شاه و شیخ مبارزه میکردند. طبعا انتظار یافتن کسانی که بتوان آنها را از نظر فلسفی در مقوله لیبرال جای داد غیرواقعی است، اما میتوان از وجود اندیشههای سیاسی لیبرالی در این یا آن سیاستمدار یاد کرد. مثلاً عدهای سید حسن تقیزاده را در میان رهبران سیاسی لیبرال قرار میدهند (بدون ورود به نظر مخالفین و موافقین این قضاوت)، او و حیدرخان عمواوغلی رهبر آینده حزب کمونیست ایران و محمد امین رسولزاده از رهبران حزب دموکرات سالها در کنار یکدیگر مبارزه کردند.
در اروپا کمی بعد از شکست جنبش ۶۸ ، جهان غرب وارد «لحظه ضد-توتالیتر» شد. در فرانسه «فلاسفه نو» رهبری مبارزه ضد توتالیتریسم را بر عهده گرفتند. این مبارزه فقط علیه استالینیسم، و یا کشورهای سوسیالیستی نبود بلکه کل جنبش کارگری را در برمیگرفت. در ابتدا، از میان چپگرایان فرانسه، بسیاری از مائوییستها، با ترک «مارکسیسم-لنینیسم» به لیبرالیسم، اقتصاد بازار ، مداخله بشردوستانه در کشورهای دیگر در «دفاع از حقوق بشر» پیوستند، اما بزودی این امر پدیدهای عمومی گشته و بسیاری از روشنفکران و سیاستمداران اعم از چپ و راست به این دسته پیوستند. بارزترین نمونه آن فرانسوا میتران بود که با یک پلاتفرم چپ به پیروزی رسید، اما بزودی دچار چرخش ۱۸۰ درجهای گشت. قبل از او ریگان و تاچر از سرجنبانان سیاست نئولیبرالی راه را برای دیگران باز کرده بودند. به تدریج نئولیبرالیسم به جریان اصلی تفکر در جهان بدل گشت. کارل پوپرکه خواهان کنار گذاشتن مهندسی اجتماعی شده بود به یکی از قدیسان بزرگ طرفداران نئولیبرالیسم بدل گشت و نظریه «پایان ایدئولوژی » دانیل بل که در سال ۱۹۶۰ مطرح شده بود، محبوبیت یافت. هرچند که دانیل بل در تمام طول زندگی، خود را «سوسیالیست در اقتصاد، لیبرال در سیاست و کنسرواتیو در فرهنگ» توصیف میکرد.
در ایران، پس از انقلاب بهمن ، استقرار نظام ولایی، شکست جنبش چپ ایران و همزمان فروپاشی کشورهای سوسیالیستی دوران طلایی اتوپیسم به پایان رسید. با سرخوردگی از نتایج انقلاب، اگر چه انفعال سیاسی شکل رایج فرار از جبهه سیاست بود اما با رشد نئولیبرالیسم در جهان، برخی لیبرالیسم سیاسی را دوباره کشف کردند. بتدریج تفکرات لیبرالی جای خود را در جامعه باز نمودند. این اندیشهها بویژه در حلقه کیان خود را نشان داد اما پس از آن در اشکال دیگری ظهور نمود. افرادی که در گذشته از مخالفین سرسخت لیبرالها در همه اشکال آن از دینی و غیردینی بودند تغییر مسلک خود به لیبرالیسم را اعلام نمودند. این افراد هم از طرفداران قبلی ولایت فقیه و هم چپگرایان بودند.
هر چند در ایران، و نیز جهان، از میزان علاقه به فعالیت سیاسی دستهجمعی و سازمانیافته کاسته شده است، اما معدود کسانی که به فعالیت در شکل قدیمش روی میاورند، دارای گرایشاتی لیبرالی هستند. در گذشته دانشگاههای ایران مرکز چپگرایان محسوب میشد اما امروز این اندیشههای لیبرالی هستند که در میان آنان بُرد دارد. باید افزود که این اندیشهها نه به شکل یک ایدئولوژی منسجم سیاسی بلکه اعتقاد به برخی از اجزای تشکیلدهنده لیبرالیسم میباشند. در یک نظرخواهی که در سال ۱۹۸۹ در میان بیش از ۱۳۰۰ دانشجو صورت گرفت ۴۷ درصد دانشجویان تمایل خود را به «اجزای تشکیلدهنده اعتقاد به لیبرالیسم» اعلام نمودند.
در میان روشنفکرانِ لیبرالِ امروزِ ایرانی مسأله اصلی اقتصاد و نقش دولت در جامعه است که دیگر عناصر لیبرالیسم را تحتالشعاع قرار داده است. در حدود نیم قرن پیش دکتر محمد علی خنجی در رسالهای بر پایه تئوری مارکس در مورد شیوه تولید آسیایی عنوان کرد، از نظر مارکس پس از جماعت بدوی، شیوه تولید آسیایی شکل میگیرد. این شیوه تولید هم در شرق و هم در غرب استقرار مییابد، اما در شرق به خاطر وجود استبداد شرقی به پدیدهای پایدار بدل میگردد. بر همین اساس تئوری جامعه استبدادزده ایران و دولت رانتیر مطرح شد. کاتوزیان از مروجین اصلی این ایده معتقد است: در ایران قدرت استبدادی به طور دلبخواه عمل نموده و به همین خاطر ضعف مالکیت خصوصی یکی از علل بقای استبداد در ایران است. در گذشته اربابان ایران مالک زمین نبوده بلکه حق استفاده از زمین را از شاهان دریافت میکردند. بر اساس چنین مفروضاتی، تئوری دولت رانتیر در ایران رواج یافت.
تئوری دولت رانتیر در میان لیبرالهای ایرانی دارای یک نقش مرکزی است. بنا بر آن، در اکثر کشورهای دنیا منبع درآمد دولت مالیات است اما در کشوری چون ایران دولت وابسته به درآمد مالیاتی نبوده بلکه نفت منبع اصلی درآمد دولت محسوب میشود. از نظر ببلاوی (Beblawi) ، یکی از تئوریپردازان این حوزه ، دولت رانتیر چهار ویژگی دارد:
۱. در یک دولت رانتیر عده اندکی مشغول تولید هستند و از این رو اکثر مردم در حال توزیع و مصرف میباشند.
۲. در اکثر اقتصادهای دنیا رانت وجود دارد اما رانت منبع اصلی درآمد آنان محسوب نمیشود. د از این رو، دولت رانتیر به دولتی اطلاق میشود که رانت در آن مسلط است.
۳. دولت رانتیر متکی بر رانتهای خارجی است.
۴. حکومت دریافتکننده اصلی رانت خارجی است و نقش توزیعکننده آن را در میان مردم بازی میکند.
خلاصه، دولتِ متکی بر درامدهای نفتی، دارای استقلال زیادی است و توجهی به خواستهها و منافع مردم ندارد.
آقای رامین جهانبگلو در مقاله «لیبرالیسم در فضای روشنفکری ایران» یکی از اقتصاددانان نولیبرال ایران، موسی غنینژاد، را به عنوان روشنفکر لیبرالی معرفی میکند که «به دو مقوله توسعه اقتصاد مدرن و جامعه مدنی هم توجه ویژهای» دارد. جالب آن که، غنینژاد بر پایه درک نو لیبرالی خود از نقش بازار آزاد در جامعه، مصدق را فردی لیبرال نمیداند (البته بسیاری از تاریخنگاران، مصدق را یک فرد نمونه لیبرال معرفی نمیکنند اما در مجموع دولت او را دولتی لیبرالی ارزیابی مینمایند). از نظر غنینژاد مصدق «ناسیونال سوسیالیست» و پوپولیست بود. بنا به گفته وی، مصدق تحت تأثیر جریانهای چپ، راه «دولتی کردن اقتصاد» را در پیش گرفت. ملی کردن نفت، اکتشاف ، استخراج ، توزیع و پخش نفت را به دست دولت داد «و این آغاز دردسر بزرگ تاریخی ما بود». «ملیگرایان میتوانستند سهم ایران را افزایش دهند و نفت را دولتی نکنند و این دو ملازم هم نبودند… دولتی کردن نفت به او (محمد رضا پهلوی) کمک کرد. چرا که پایه اصلی دموکراسی و جامعه مدنی واقعی را که اقتصاد آزاد است، صنعتِ نفتِ دولتی ، از ریشه زد.»
■ چپ
من قبلاً در مقالات دیگری در مورد سیر تحول چپ و انشقاق آن نوشتهام و قصد تکرار مطالب قبلی را ندارم. اما لزوم تأکید بر چند نکته در اینجا ضروری است.
۱. دوگانه چپ و راست مفهوم ثابتی در طول تاریخ نداشته است و متناسب با شرایط زمانی و مکانی دچار تغییرات معینی شده است. با وجود تغییرات زیادی که پس از انقلاب فرانسه در جناح چپ رخ داده است، میتوان گفت که در طی دو و نیم قرن گذشته نقطه مرکزی چپ برابریخواهی آن بوده است. طبعا رابطه نزدیکی بین مقولاتی چون عدالت و شمول/عدمشمول (inclusion/exclusion) با برابریخواهی وجود دارد. ویژگی اساسی که یک چپگرا را از یک راستگرا متمایز میسازد نه انقلابیگری بلکه میزان گرایش به برابریخواهی است.
۲. میدان مبارزه نسل اول چپ، مبارزه با حکومتهای استبدادی و فئودالی بود. هدف آن قبل از هر چیز کسب آزادیهای سیاسی و برقراری یک جمهوری بورژوالیبرال بود. نسل دوم چپ، که خود را میراثدار نسل اول میدانست، هدف خود را متوجه حقوق اقتصادی و اجتماعی نمود. اگر چپ نسل اول تکیه بر حقوق شهروندی داشت، دومی بر حقوق طبقاتی پافشاری میکرد. اولی طرفدار گسترش بازار آزاد بود، دومی خواهان نابودی و یا محدود کردن آن، اولی حافظ مالکیت خصوصی بود و دومی خواهان الغای ان.
۳. پس از انقلاب فرانسه چپ به این نتیجه رسید که یک انقلاب سیاسی به تنهایی نمیتواند مشکلات بزرگ جامعه را حل کند و تغییر رادیکال روابط اجتماعی تنها راه گذر از موانع رهایی انسان است. از زمانی که سرمایهداری به شیوه مسلط تولید در جامعه بدل گشت، آن در معرض انتقاد از سوی نیروهای مختلف قرار گرفت. بزرگترین و جدیترین منتقد سرمایهداری سوسیالیستها بودند که نسل جدید چپ محسوب میشدند. اما از همان ابتدا، برخی از چپگرایان نوک تیز حمله خود را متوجه اقتصاد و برخی دیگر فرهنگ نمودند. نقطه اشتراک آن دو اعتقاد به ایجاد انسانی نوین از طریق یک انقلاب کامل بود. این دو در عرصه اجتماعی اختلاف داشتند، اولی به پرولتاریا و مردم اعتقاد داشت اما دومی نخبهگرا بود. در دهه هفتاد این دو انتقاد راه خود را از هم جدا کردند. امروز آنهایی که منتقد اقتصادی سرمایهداری هستند دیگر اعتقادی به انقلاب کامل، با هدف ایجاد انسانی نوین، ندارند. از سوی دیگر بخشی از چپ که هنوز اعتقاد به انقلاب کامل دارد دیگر خود را ضدسرمایهداری نمیداند.
۴. این انشقاق را میتوان در شکلگیری جنبشها و احزاب جدید در اروپا و جهان مشاهده کرد. بسیاری ازجنبشهای فمینیستی و زیستْمحیطی طرفدار ایجاد انسانی نوین با ویژگیهای مورد نظر خود هستند اما خود را در تقابل با سرمایهداری نمیبینند. در سوئد یکی از رهبران سابق و محبوب حزب چپ سوئد (در آن زمان حزب چپ کمونیستها نامیده میشد این حزب، سی سال پیش نام خود را به حزب چپ تغییر داد)، از حزب جدا شد و یک حزب فمینیستی گسترده بدون تکیه بر سیاستهای طبقاتی ایجاد کرد. در جنبش چپ ایران با وجود همه مشکلات آزادی احزاب در داخل و پراکندگی سازمانی در خارج به خوبی میتوان تفاوت بین این دو و نیروی دیگری که خود را در میان این دو قرار میدهد دید.
در برخی از نظرخواهیهای اخیر در سوئد، نزدیک به یک چهارم از طرفداران حزب مرکز، خود را چپگرا میدانند. این حزب، از نظر برنامه اقتصادی یک برنامه کاملاً نئولیبرالی دارد و رهبر کنونی آن مارگارت تاچر را بزرگترین سرمشق و الهامدهنده خود تلقی میکند. اما علت اصلی طرفداری چپهای نئولیبرال از این حزب، دفاع حزب مرکز از برخی از حقوق زنان، مهاجرین و نیز طرفداری از برخی از سیاستهای زیستمحیطی است. حزب مزبور، از راستترین برنامههای اقتصادی که حتی حزب سنتی و محافظهکار بورژوایی سوئد جرأت دفاع از آن را ندارد، حمایت میکند. در عین حال حزب مرکز از مخالفین سرسخت حزب ضدمهاجر «دموکراتهای سوئد» است و در پارلمان کنونی متحد پارلمانی سوسیالدموکراتهای سوئد محسوب میشود. به عبارت صریحتر، حزب مرکز سوئد تنها نماینده راستین نئولیبرالیسم در سوئد است، با وجود این یکچهارم از رایدهندگان این حزب خود را چپگرا قلمداد میکنند.
از طرف دیگر در ایران، در نبود آزادی سیاسی و حذف اپوزیسیون از رسانههای داخلی، بخشی از نیروهای درون حکومتی نیز خود را چپ میخوانند. این نیروها نیز طرفدار پروپاقرص اجرای برنامههای اقتصادی نئولیبرالی هستند. همه اینها موجب سردرگمی بیشتر مردم و حتی برخی از نیروهای سیاسی میگردد. اما اختلاف چپهای رادیکال و لیبرالها در چیست؟
نکات اساسی اختلاف
اگرچه سوسیالیستها، در شکلی که دارنده این قلم میفهمد، نکات مشترکی با لیبرالیسم ایرانی در اشکال متفاوت آن دارند اما نکات اساسی زیادی وجود دارند که آنها را از هم متمایز میسازد. در اینجا فقط برخی از مسائل مورد اختلاف در نحوه حل معضلات فعلی کشور به طور خلاصه مطرح میشوند.
■ اول، رادیکالیسم. سوسیالیستها خود را رادیکال تلقی میکنند. بنا به گفته مارکس «رادیکال بودن به معنی چنگ زدن به ریشه چیزهاست». سوسیالیستها در تحلیل یک پدیده در پی شناسایی ریشههای پدیده هستند. مثلاً در برخورد با نژادپرستی و خلافکاری، لیبرالها آن را دو موضوع مجزا در نظر میگیرند که از طریق قوانین حقوقی، میتوان این دو معضل اجتماعی را حل کرد. در حالی که سوسیالیستها فقط در سطح برخورد حقوقی، از طریق غیرقانونی کردن نژادپرستی باقی نمیمانند، بلکه سیستمی که موجب گسترش چنین پدیدهای ، روابط اجتماعی سرمایهداری ، میشود را نیز در نظر میگیرند. از نظر آنها، در موارد زیادی رابطه معینی بین نژادپرستی و خلافکاری وجود دارد.
نمونه دیگر چنین اختلافی را میتوان در ارزیابی از سرمایهداری به عنوان یک پدیده جهانی در نظر گرفت. بسیاری از لیبرالهای ایرانی مشکلات سرمایهداری ایرانی را کاملاً ملی و مجزا از پدیده عام سرمایهداری ارزیابی میکنند و آن را در یک پرسپکتیو بزرگتر قرار نمیدهند. برعکس ، برخی ضمن پذیرش بخشی از معضلات به عنوان پدیدهایی عام، هر گونه مقاومت در برابر سرمایه جهانی را خودکشی تلقی مینمایند. به عبارتی رابطه دیالکتیکی پدیده محلی و جهانی را درک نمیکنند.
■ دوم، رابطه بازار و دموکراسی. همه لیبرالها در این مورد متفقالقول هستند که بدون بازار امکان برقراری دموکراسی وجود ندارد. طبعا بین لیبرالها تا حدی در مورد میزان آزادی بازار اختلافنظر وجود دارد، اما آنها همگی معتقدند از آنجا که در دنیای مدرن هیچ دموکراسی باثباتی وجود ندارد که متکی بر اقتصاد بازار نباشد، برپایی دموکراسی بدون یک بازار آزاد گسترده امکانناپذیر است. تنوع عقاید در مورد نقش بازار بسیار زیاد است. کسانی وجود دارند که گسترش بازار، عدم دخالت در مکانیزمهای اقتصادی و تبیعت بیقید و شرط از قوانین سخت اقتصادی را تنها راه رسیدن به ترقی، سعادت و دموکراسی میدانند. این راه درداور اما اجتنابناپذیر است. عدهای نیز وجود دارند که در پرتو افتضاحات اخیر سیاستهای نولیبرالی خواهان اعمال برخی از محدودیتها هستند اما در نهایت اقتصاد بازار را عامل اصلی و یا یکی از عوامل اصلی رسیدن به دموکراسی میدانند.
در نقطه مقابل، طرفداران چپ رادیکال معتقدند که اعتقاد به گسترش دموکراسی، عدالت اجتماعی و برابری از طریق تکیه بر بازار خیالپردازی بیش نیست. نمونه چین شاهد این مدعاست. در چین حزب کمونیست مشوق گسترش اقتصاد بازار است و آن را ابزار اصلی حفظ قدرت خود تلقی میکند. حتی اگر به عقب نگاه شود، توسعه دموکراسی در کشورهای پیشرفته غربی نه نتیجه حضور بازار بلکه مبارزات مردم بوده است.
لازم به توضیح است که از همان ابتدا سوسیالیستها در مورد میزان حضور بازار در یک نظام سوسیالیستی اختلاف داشته و دارند اما هیچکدام از آنها خواهان برچیدن بازار در ایران امروز نیستند. بنابراین اختلاف اصلی لیبرالها و سوسیالیستها، در شرایط فعلی ایران این است که اولی، هم بر ضرورت اقتصادی بازار و هم بر پیامدهای بسیار مثبت سیاسی و اجتماعی آن تأکید میکند. در حالی که دومی با توجه برپیامدهای منفی سیاسی و اجتماعی بازار، آماده است بسیاری از «برنامههای ضروری اقتصادی» را در صورت نیاز رد کند.
■ سوم، برای سوسیالیستها برابری ستاره قطبی جهتگیریهای آنها محسوب میشود. در ایران اگرچه برابری حقوقی، مثلاً در مورد زنان، اقلیتهای مذهبی… ، وجود ندارد و لیبرالها و چپها در این مورد اتفاقنظر دارند، اما از نظر سوسیالیستها این کافی نبوده و بایستی نابرابریهای اقتصادی و اجتماعی را کم کرد. آنها بر این امر واقف هستند که آزادی و برابری میتوانند در تقابل با یکدیگر قرار گیرند. دلیل اصلی چنین تقابل احتمالی، این است که آزادی امری شخصی و برابری گروهی است. برخی از چپگرایان به خاطر فجایعی که در کشورهای سابق سوسیالیستی رخ داد، حاضر به قربانی کردن برابری در برابر آزادی هستند. در حالی که برخی از آزادیهای مهم فردی چون آزادی بیان، آزادی جراید و یا احزاب در تقابل مستقیم با برابریهای اقتصادی قرار ندارند و ایجاد محدودیت در این آزادیها مربوط به عوامل دیگری است. جهان هم شاهد رژیمهای استبدادی سوسیالیستی و هم سرمایهداری بوده است. مسأله اصلی درک این نکته است که تلاش اولیه سوسیالیستها در ایجاد الترناتیو برای سرمایهداری تاکنون شکست خورده است همچنان که تلاش برای ایجاد برابری در سرمایهداری با شکست مواجه گشته است. موضوع درک وابستگی برابری و آزادیهای اصلی چون آزادی بیان، احزاب… است. بدون آزادی امکان رسیدن به برابری وجود ندارد و بالعکس بدون برابری نمیتوان از توسعه آزادی و دمکراسی در جامعه سخن گفت.
■ چهارم، برای لیبرالیسم آزادیهای فردی هسته مرکزی محسوب میشود. بنا بر همین اصل، حفاظت از مالکیت خصوصی در زمره مهمترین اصول آن اندیشه قرار دارد. اما بحران اقتصادی ۲۰۰۸ نشان داد که بین دفاع از مالکیتهای خصوصی بزرگ و کوچک تفاوت زیادی وجود دارد. بسیاری از صاحب خانههای آمریکایی داراییهای خود را در عرض مدت کوچکی از دست دادند در حالی که بانکها از این نبرد پیروز درامدند. بسیاری از سوسیالیستها انباشت از طریق سلب مالکیت اقشار فرودست را یکی از عملکردهای تمرکز قدرت و ثروت در دست عده معدودی میدانند. بنا بر نظر دیوید هاروی، در دوران سلطه نئولیبرالیسم، تمرکز ثروت از جمله از طریق خصوصیسازی، مالیگرایی، مدیریت و سواستفاده از بحرانها، و بازتوزیع دولتی صورت میگیرد. سوءاستفاده از بحران مسکن در آمریکا و اهمیتی که بانکها در سرمایهداری امروز دارند باعث شد که عده زیادی از مردم در بحران سال ۲۰۰۸ سرمایه زندگی خود ، یعنی خانههایشان، را از دست بدهند و از سوی دیگر بانکها با کمک دولتها و از طریق منابع ملی بار ضرر بانکها را به دوش همان مردم زخمخورده قرار دهند. سلبمالکیت یک پدیده دائمی در تاریخ سرمایهداری بوده و خواهد بود.
■ پنجم، لیبرالها و بخشی از چپ، ملی کردن منابع و صنایع بزرگ را امری نادرست و منشاء استبداد تلقی میکنند. در اروپا، لیبرالها در عرض چند دهه خصوصیسازی را حلال همه مشکلات جامعه معرفی کردند، اما طولی نکشید که کوس رسوایی آن در همه جا نواخته شد. همانطور که در بالا توضیح داده شد، خصوصیسازی یکی از اشکال سلب مالکیت در دنیای سرمایهداری محسوب میشود و همیشه و در همه جا با افتضاحات فراوانی همراه بوده است. افشای مدرسهها و بیمارستانهایی که با قیمتهای ناچیز در اختیار بخش خصوصی قرار داده میشوند ،تاکنون تیتر بسیاری از روزنامهها در غرب گشته است (چه کسی میتواند قیمت یک بیمارستان را تعیین کند؟) بحث در مورد خصوصیسازی میان لیبرالها و سوسیالیستها از اغاز شکلگیری نئولیبرالیسم – از زمان مارگارت تاچر با فروش مسکنهای عمومی در انگلستان – در تمام دنیا در جریان بوده است. امروز در بسیاری از کشورهای اروپایی، خصوصیسازی تحت عناوین دیگری به «مشتریان» عرضه میشود.
قطعاً در کشوری مانند ایران که باندبازی امری بسیار رایج است این موضوع پیامدهای منفی بیشتری دارد. اما اصل قضیه بر سر این است که چرا منابعی، مانند نفت، گاز، جنگل… که در طول تاریخ توسط فرایندهای طبیعی ساخته شده و متعلق به زمینیان امروز و آینده است و حتی مالکیت ملی یک کشور تحت علامت سؤال است، باید مالکیت آن به یک فرد یا شرکت خصوصی داده شود؟ چگونه میتوان منابع مهم یک کشور را به بخش خصوصی که پاسخگوی مردم نیست سپرد و در عین حال آن را مایه گسترش دموکراسی تلقی نمود؟
■ ششم، بسیاری از لیبرالهای ایرانی به هنگام تأکید بر نقش حکومتهای رانتیر ایرانی، اعم از شاهی و ولایی، بر چند نکته منفی تأکید دارند:
- دولت رانتیر موجب تضعیف دموکراسی میشود. در پاسخ باید گفت، دولتهای مستبد قطعاً از همه ابزارها برای تثبیت خود استفاده میکنند، اما بسیاری از مدارس، بیمارستانها، جادهها، خانهها، راههای آهن…. با کمک درآمدهای نفتی ایجاد شدهاند. بدون وجود این منبع مسلماً وضعیت اقتصادی و اجتماعی کشور بدتر بود. برقراری رابطه مستقیم بین دموکراسی و درامدهای خارجی میتواند به این نتیجه ختم شود که قطع درآمدهای خارجی از طریق تحریم بهترین راه مبارزه برای برقراری دمکراسی در یک کشور است. آیا تحریمها در دوران صدام موجب گسترش دموکراسی در عراق شد؟ آیا نشانههای گسترش دموکراسی در ایران در پرتو تحریمهای کنونی را میتوان دید؟
- دولت رانتیر موجب فساد میشود. در مقابل باید گفت که فساد اداری در کشوری مانند ایران بسیار بالاست اما آیا دولت رانتیر نروژ دچار چنین مصیبتی است؟ هندوستان کشوری است که اقتصاد آن متکی بر منابع زیرزمینی نیست. شیوع بالای فساد در این کشور را چگونه میتوان توضیح داد؟
- خطر جنگ در کشورهای رانتیر بسیار بیشتر است. در جواب میتوان گفت، قطعاً داشتن منابع مالی فراوان، خطر طرحهای توسعهطلبانه نظامی کشورهایی چون ایران و عربستان را افزایش میدهد. همچنین در شرایط نبود کنترل دولتی، برخی از کشورهای آفریقایی صاحب منابع غنی معدنی صحنه جنگهای داخلی گاه با کمک شرکتهای چند ملیتی گشته است، اما در عین حال باید گفت که جنگهای داخلی بسیاری در کشورهای غیر رانتیر جهان اتفاق افتاده و یا در جریان است که بطالت مستقیم این فرضیه را ثابت میکند.
از نظر سوسیالیستها راه مقابله با همه عوارض منفی یادشده در بالا، گسترش آزادیها-مانند آزادی بیان، جراید، سیاسی.. -گسترش بازرسی و کنترل و مشارکت بیشتر مردم در تصمیمات مهم سیاسی است.
■ هفتم، درک متفاوت از مفاهیمی چون ترقی، رشد و جهتگیری توسعه. در رابطه با توسعه کشور برای سوسیالیستها، جهتگیری تغییرات اقتصادی با در نظر گرفتن معضلات دیگر اجتماعی و زیستمحیطی مهمتر از سرعت تغییرات است. برای لیبرالها میزان رشد اقتصادی تعیینکننده است.
■ هشتم، جهانبگلو سازش و مدارا را جزیی از اصول اولیه لیبرالیسم خوانده است. البته در نزد روشنگران مدارای دینی امر مهمی تلقی میشد و هر کس که خود را وارث روشنگران بداند میتواند چنین شعاری دهد. قطعاً هنگامی که کنستان و مادام دو استائل بعد از پایان دوران ترور وارد پاریس شدند و مبانی لیبرالیسم را تدوین کردند، از دو چیز هراس داشتند: بازگشت به دوران ترور و پیروزی ضدانقلاب. آنها خواهان خط میانه بودند. اما باید به خاطر داشته باشیم که معیار عمل است. حتی اگر گذشته دور نادیده گرفته شود، در آمریکا به هنگام جنگ عراق ، بسیاری از روشنفکران لیبرال و حتی چپ لیبرال از حامیان «جنگ عادلانه» بودند. طبعا اگر سازش و مدارا پذیرش دربست شرایط حاکم تلقی شود، آنگاه هیچحاکمی با چنین شرطی مخالف نیست.
■ نهم ، «کدام سرمایهداری؟» سوسیالیستها معتقدند که سرمایهداری در هر شکل و شمایلی که بروز کند شامل قوانین عام آن میگردد: از جمله کسب سود بیشتر. این بدان معنی نیست که سرمایهداری تحت رژیم ولایی دقیقاً همان شکل و شمایلی را دارد که در چین، هندوستان یا آمریکا. در ایران به خاطر جغرافیای خاص، وجود نفت ،نقش دولت… سرمایهداری شکل متفاوتی نسبت به برخی از کشورهای منطقه مانند هندوستان داشته و دارد اما قوانین عام سرمایهداری در همه جا یکی است. در ایران لیبرالها بسیاری از مشکلات کنونی جامعه سرمایهداری را نه بر گردن اقتصاد بازار بلکه سرمایهداری دولتی میاندازند. مثلاً اخیرا قوچانی در دفاع از اقتصاد بازار و رد انتساب فساد به سرمایهداری در یکی از مقالات خود از جنگ بین دو بورژوازی در ایران یاد میکند: «جنگ میان سرمایهداری ملی و سرمایهداری دولتی. نبرد میان سرمایهداری و شبهسرمایهداری».
به عبارتی هواداران بازار آزاد پس از آنکه یک قرن از تاخت و تاز سرمایهداری در ایران میگذرد، هنوز نتوانستهاند واقعیت سلطه سرمایهداری با همه عوارض منفی آن را بپذیرند. آنها خواهان «سرمایهداری ملی» هستند در حالی که در ایران سرمایهداری دولتی رایج است!
قوچانی ادامه میدهد که سرمایهداری که او میخواهد
: سرمایهداری ملی(صنعتی/تجاری) مولد است. بر «کار» استوار است و با «کارافرینی» سرمایه خلق میکند و ثروت میسازد. با عدالت بیگانه نیست و از مالیات فرار نمیکند. بیوطن نیست… »
متأسفانه عین همین استدلالات را میتوان نزد برخی از نیروهای چپ یافت.
واقعیت این است که این بحث نه چیز تازهای است و نه فقط در کشور ما اتفاق میافتد. مثلاً در هند، لیبرالها و بخش بزرگی از چپگرایان هندی با چنین کلماتی از سرمایهداری ملی خود یاد کرده و میکنند. باگذشت سالها کمکم برخی به این نتیجه رسیدند که بین «وطنپرستی» و قوانین سرمایهداری تفاوت وجود دارد. بسیاری از عوارض منفی بالا ربطی به فرد سرمایهدار ندارد بلکه مربوط به سیستم سرمایهداری است. کافی است گفته شود که در کشوری مثل سوئد بسیاری از شرکتهای بزرگ، از جمله شرکت ولوو که در ایران معروف است و مبتنی بر کار مولد نیز است، طی سالهای طولانی با کمک وکلای خود از پرداخت مالیات به شیوه قانونی، و از طریق یافتن سوراخهای قانونی، طفره میرفت. در چند سال پیش، در اسناد پاناما بسیاری از مقامات مهم کنونی و یا سابق جهان افشا شدند. آنها با انتقال پول به شرکتهای خیالی از پرداخت مالیات فرار میکردند. آیا پای خانواده سلطنتی و خانواده نخستوزیر وقت انگلستان به میان کشیده نشد؟… البته بسیاری از آنها به هیچوجه وطن فروش نبودند بلکه فقط از دادن مالیات فرار کردند. سرمایهداری نظام اخلاقی ندارد، سرمایه برای توجیه اخلاقی صدارت خود لیبرالیسم را به خدمت میگیرد. و سرمایه وطن ندارد. قطعاً میتوان از وطنپرستان (با هر تعریفی که از آن میشود) زیادی نام برد که سرمایهدار هم بوده و هستند. هیچکس در این مورد شکی ندارد، اما طبقه سرمایهدار ملی که دست از پا خطا نمیکند، وجود خارجی ندارد و توهمی بیش نیست. این درست نقطه مقابل درک سادهلوحانه برخی از سوسیالیستهاست که کارگران را بری از هر اشتباهی میدانند.
همچنین باید افزود، سرمایه در هر کشوری با موانع خاصی روبروست. در ایران با فشار نظام ولایت، در چین حزب کمونیست، در سوئد با فشار اتحادیهها، در آمریکا با قوانین حمایت از مصرفکننده…. در هیچ کجای دنیا به جز کتابهای درسی سرمایه بدون مانع نبوده است. دلیل آن هم روشن است. آن با وجود مزایای زیاد، موجب تباهیهای بسیاری در جامعه نیز میگردد. در نتیجه، هم عاشق سینهچاک دارد و هم مخالف سرسخت.
در ایران سیاستگذاری اقتصادی در طی دههها در دست کسانی چون محسن نوربخش، مرتضی محمدخان، محمدحسین عادلی، یحیی ال اسحاق، علی طیبنیا، عباس اخوندی… بوده است. همه آنها طرفدار اقتصاد بازار بوده (و هستند) و هرچه در توان داشتهاند در این راه انجام دادهاند.
■ دهم، جهانبگلو در نوشته خود در مورد روشنفکران لیبرال عنوان میکند که « روشنفکران لیبرال بعد از انقلاب به دو مقوله توسعه اقتصاد مدرن و جامعه مدنی هم توجه ویژهای پیدا کردند… غنینژاد اشاره میکند که ایجاد نهادهای مدنی و دموکراسی در ایران بدون توجه به اقتصاد آزاد امکانپذیر نیست» پس از خواندن مقاله جهانبگلو در جستجوی نظرات غنینژاد در مورد جامعه مدنی به جملات زیر برخوردم :
«در واقع راه صلحامیز برای بهبود روابط ملتها گسترش تجارت آزاد است. » و «به نظر من تجارت آزاد بارزترین مصداق جامعه مدنی است، یعنی انسانهایی که ازادانه و داوطلبانه با هم در ارتباط هستند» «هر گونه مانع بر سر تجارت آزاد نوعی عمل خصومتامیز و خطرناک برای صلح است. »..
به عبارت دیگر برای روشنفکر لیبرال ما بنیادگرایی بازار آزاد حلال مشکلات هر چیزی است. بسیاری از جنگها درست به خاطر تقسیم منافع اقتصادی صورت گرفته است. آیا در اروپا، روابط تجاری اروپاییان مانع دو جنگ جهانی شد؟ تجارت چقدر باید آزاد باشد تا بتواند مانع جنگ شود؟ آیا « تجارت آزاد بارزترین مصداق جامعه مدنی است؟» یکی از بارزترین نمونههای جامعه مدنی اتحادیههای کارگری است. رابطه نئولیبرالیسم و اتحادیههای کارگری مانند جن است و بسمالله. این را مارگارت تاچر به خوبی درک کرد و در تلاش خود برای درهم شکستن اتحادیهها از هیچ اقدامی کوتاهی ننمود. حال چطور طرفداران هایک، فریدمن و تاچر طرفدار جامعه مدنی گشتهاند؟ یکی دیگر از کلمات قصار تاچر این بود که چیزی به نام جامعه وجود ندارد (There is no such thing as society). جامعه «جمعی از افراد» مجزا بدون مسئولیت مشترک است. حال چگونه بنیادگران بازار آزادی چون غنینژاد طرفدار جامعه مدنی شده اند؟
در واقع، بسیاری از نئولیبرالها برای توجیه کردن بازار آزاد به هر شعار ممکن و ناممکن متوسل میشوند.
■ یازدهم، قبول شکست: مارکس در «هجدهم برومر لوئی بناپارت» میگوید: «انسانها خود سازندگان تاریخ خویشاند، اما نه به دلخواه خود، به گونهای که خود انتخاب کرده باشند، بلکه به گونهای که از گذشته به ارث بردهاند و به طور مستقیم با آن رویارو میشوند. اداب و سنن تمام نسلهای مرده چون کوهی بر مغز زندگان فشار میآورد.» در یک قرن پیش، سوسیالیستها انتظار پیروزی اولین انقلاب را در کشوری عقبافتاده چون روسیه را نداشتند، انقلابیون روسیه آماده جنگ طولانی با کشورهای مختلف سرمایهداری و ضدانقلابیون نبودند، عده بسیاری در انتظار انقلاب آلمان لحظهشماری میکردند، طرح کاملاً مشخصی برای اقتصاد سوسیالیستی وجود نداشت. آنها تلاشهای خود را نمودند، به موفقیتهای بزرگی رسیدند ، مرتکب خطاهای بزرگی هم گشتند، جان عده زیادی بر باد رفت. و در نهایت سی سال پیش جهان شاهد فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود شد. عده اندکی عنوان کردند که اتحاد شوروی نه سوسیالیستی بلکه سرمایهداری دولتی بود، اما اکثریت قریببالاتفاق با وجود همه انتقادات و ضعفهایی که در این سیستم میدیدند پذیرفتند که آن یک تجربه سوسیالیستی بود. اولین تجربه برای برقراری سوسیالیسم که در نهایت به شکست ختم شد. تقریباً همه به آن اعتراف میکنند. و هیچکس مایل نیست آن تجربه را تکرار کند.
در مقابل نولیبرالهای ما و حتی برخی از طرفداران سرمایهداری ملی در جناح چپ پس از سالها هنوز حاضر به یک اعتراف ساده نیستند. نمیخواهند بپذیرند که در حل مشکلات ایران، با وجود همه منابع عظیم مالی شکست خوردهاند. این سیاست، نه فقط در ایران بلکه در همه کشورها شکستخورده است. اما نولیبرالها حاضر به قبول این موضوع نیستند. در سال ۲۰۱۸ هزینه بخش دولتی نسبت به تولید ناخالص ۱۳ درصد یعنی نصف کشوری چون سوئد بود (بدون در نظر گرفتن بخش خصولتی). با این حال همچنان گفته میشود بخش دولتی بزرگ است. به جای پذیرش شکست همیشه کس دیگری را به عنوان بز بلاکش معرفی میکنند.
■ دوازدهم، تکثر اقتصادی. سوسیالیستها خواهان حذف بخش خصوصی نیستند بلکه خواهان تنوع اقتصادی، دولتی، تعاونی و خصوصی و حضور دولت در صنایع مهم کشور هستند. لیبرالها اولویت را به بخش خصوصی میدهند.
سخن آخر
امروز بسیاری خود را در زمره چپ قرار میدهند اما برابریخواهی را به کنار گذاشتهاند. پرسپکتیو طبقاتی به پندار آنها متعلق به سدههای پیشین و نه امروز است. آنها نه خواهان تکمیل سیاستهای طبقاتی بلکه حذف آن هستند، و فکر میکنند داشتن ایدهالی به نام سوسیالیسم به معنی بدرود گفتن به دموکراسی است. لازم به تذکر نیست که در ۱۵۰ سال گذشته چپ با سوسیالیسم و رادیکالیسم پیوند خورده بود. رادیکالیسم نه به معنای طرفداری از خشونت بلکه به چالش کشیدن سیستم حاکم است. راست همیشه در مقابل نابرابریهای اقتصادی، هر چقدر عظیم، مدارا کرده است در حالی که چپ تلاش نموده منابع موجود در جامعه تا جای ممکن در اختیار همه مردم قرار داده شود. آزادی برای چپ، آزادی دسترسی به آموزش همگانی، بهداشت عمومی، مشاغل مفید، مسکن مناسب، رفع ستم و فقربوده است. قطعاً چپ در مواردی به آزادیهای سیاسی، بیان، مذهب، جراید اهمیت لازم را نداده است و رابطه متقابل برابری و آزادی را درک نکرده است و این متأسفانه بخشی از تاریخ احزاب چپ، به ویژه احزاب حاکم، بوده است.
زمانی مارکسیست بودن خود به تنهایی ضمانتی برای همراهی با مردم و نیروهای مترقی محسوب میشد، در صورتی که تاریخ نشان داده است بدون داشتن تفکر انتقادی، بدون رادیکالیسم امکان مبارزه با تفکرات نادرست و گاه متحجر وجود نداشته است. تاریخ بسیاری از احزاب کمونیست شاهد این مدعاست.
اما، در ایران امروز چند دسته کاملاً متفاوت وجود دارند که چپ نامیده میشوند:
■ اول، اصلاحطلبان درون حکومتی. آنها بنا بر سمتگیریهای درون حزبی و نبود احزاب چپ، گاه چپ خوانده میشوند. این گروه به لحاظ اقتصادی نئولیبرال، از لحاظ فرهنگی محافظهکار و از نظر سیاسی ناسیونالیست و دولتسالار است. این گروه با شعار مردمسالاری خود را به اوج رساند و امروز در باتلاق دولتسالاری برای حفظ جان خود تقلا میکند.
■ دوم، برخی مجاهدین خلق را بنا بر تاریخ گذشته آن، در زمره چپگرایان قرار میدهند. امروز، این گروه از نظر سیاسی و فرهنگی در زمره محافظهکاران و از نظر اقتصادی طرفدار سرمایهداری است.
■ سوم، گروهی از اپوزیسیون خارج که از نظر اقتصادی نئولیبرال بوده ، از پلورالیسم فرهنگی دفاع نموده و به لحاظ سیاسی در گروه جمهوریخواهان سکولار جای داده میشوند. این گروه یا عناصری از آنها در زمره چپگرایان گذاشته میشوند.
■ چهارم گروههای که به طور آشکار طرفداری خود را از سوسیالیسم اعلام کردهاند و یا اینکه اشکارا از سرمایهداری دفاع نمیکنند.
بنا به گفته والنتین ولوشینف «واژه حساسترین شخص تغییرات اجتماعی است» و باز بنا به گفته او، واژه «میدان مبارزه طبقاتی است». از این رو چپ نباید این صحنه را برای سه گروه اول واگذار نماید. دوگانه چپ-راست سادهترین شکل جهتیابی سیاسی است. سوسیالیستها باید هچنان خود را نماینده راستین چپ بدانند.
اما از سوی دیگر، در میان چپ اعم از سنتی و نو افتراق زیادی وجود دارد. از این رو ، نیروهای سیاسی با تأکید بر جهتگیریهای کلی خود، به فرد یا افراد مورد خطاب خود کمک بزرگی میکنند.
اگر چپ رادیکال واقعاً بخواهد پرچم دو نسل گذشته خود را بالا نگه دارد و میراثدار آنان شود، اگر خواهان رسیدن به «حریت، مساوات و عدالت» باشد، اگر بخواهد به مساوات نه در حرف بلکه در عمل و از راه آزادی برسد آنگاه باید هدف خود را دفاع از سوسیالیسم، فمینیسم و محیط زیست اعلام کند.
در ایران سوسیالیستها و لیبرالها قطعاً میتوانند در اتحادهای زیادی دوشبدوش هم مبارزه کنند، اما اختلافات آنها فقط در عرصه نظری نیست بلکه در عرصه سیاسی امروز ایران نیز اختلافات معین و مهمی دارند.
منابع
- برای بررسی تفصیلی مفهوم چپ مراجعه کنید به مقاله کدام چپ؟، نوشته رضا جاسکی
- داوود پرچمی، اعتقاد دانشجویان به لیبرالیسم
- سحر صنیعی، اشفتگیهای لیبرالیسم ایرانی در ساحت فکر سیاسی
- رامین جهانبگلو، لیبرالیسم در فضای روشنفکری ایران
- همشهری، محافظهکار ایرانی داریم؟
- هلنا روسنبلات، تاریخ گمشده لیبرالیسم
چپ هنوز با نظریه هایی قرن نوزدهمی و جامعه طبقاتی آنزمان می کوشد وقایع قرن بیستم را توضیح دهد. حکومت استالینی را سرمایه داری دولتی می داند . قادر نیست حکومت ناسیونال سوسیالیست المان و هواداری همه طبقات و گرو ها از ان را توضیح دهد . تفکری که سیاست را در چهارچوب مفاهیم درک می کند ونه انسان زنده ای که در جهان عمل می کند قادر به توضیح جوامع توده ای قرن بیستم و جنبش های ایدئولوژیک نیست . این سوسیالیسم حکومت توتالیتر استالینی را که به سرکوب و ترور و قتل عام میلیون ها انسان انجامید را اشتباهی در فرایند شکل گیری سوسیالیسم بر اورد می کند و انرا فقط نادیده گرفتن ازادی سیاسی فرض می کند و نه تغییر مسیر انقلاب به حکومتی تمامیت خواه که می کوشید انسان نویین سوسیالیستی بسازد .تفکر سوسیالیستی در ایران نیز بدلیل ماندن در اندیشه های مارکسیست لنینیستی قادر به تغییر جنبش انقلابی سال ۵۶ تا اوایل ۵۷ به جنبش شبه تمامیت خواه با ایدئولوژی شیعه گری با رهبری کریزماتیک خمینی نشد و همچنان به تفکر انقلاب دزدیده شده چسبیده است .
تفکر سوسیالیستی علی رغم اینکه اکنون مدعی ازادی خواهی است سرکوب حوزه خصوصی زندگی در ایران را نادیده می گیرد و بر سرکوب مدام زنان در خیابان چشم می بندد و دخالت حکومت اسلامی در زندگی خصوصی مردم را در بررسی نظری خود ناچیز می انگارد .سو سوسیالیسم باید از پیله تفکرات قرن نوزدهمی بدر اید و باز اندیشی سیاست در قرن بیستم را درک کند .
شاهد / 13 November 2019