پائولو کوئیلو، رماننویس برزیلی که شهرتی جهانی دارد، یکی از هزاران نفری است که در دوران دیکتاتوری نظامی (۱۹۶۴-۱۹۸۵) در برزیل زندانی شده و مورد شکنجه قرار گرفته است. در ماه مارس سال جاری رئیسجمهور کنونی برزیل، ژائیر بولسونارو، اعلام کرد درصدد برپایی مراسم یادبود و تکریم برای آن دوران تاریک است. در ماه اوت نیز، بولسونارو از کارلوس آلبرتو اوسترا، سرهنگ پیشین و رئیس بدنام واحد اطلاعات دوران دیکتاتوری، بهعنوان «قهرمانی ملی» تقدیر کرد.در این یادداشت، نویسنده «کیمیاگر»، از آن روزهایش نوشته تا در مورد این روزهای برزیل هشدار دهد.
۲۸ مه ۱۹۷۴، گروهی از مردان مسلح به آپارتمان من هجوم میآورند؛ شروع به زیرورو کردن کشوها و کمدها میکنند. اما من که تنها یک ترانهسرای موسیقی راک هستم، هیچ نمیفهمم که به دنبال چه هستند. یکی از آنان با لحن آرام و موقری از من درخواست میکند که «تنها برای شفاف کردن پارهای از مسائل» همراهشان بروم. همسایه که شاهد تمام ماجراست، خانوادهام را مطلع میسازد، و آنها فوراً به وحشت میافتند. با وجود آنکه روزنامهها پوشش خبری درست و کاملی نداشتند، همه میدانستند که در آنزمان در برزیل چهخبر بود.
آنها مرا به وزارت نظم سیاسی و اجتماعی (DOPS) بردند، پروندهای برایم تشکیل دادند و از من عکس گرفتند. میپرسم مگر من چه کردهام؟ میگویند آنها هستند که سؤال میپرسند. یک ستوان از من سؤالات احمقانهای میپرسد و سپس اجازه میدهد که بروم. از آن زمان به بعد، [اگرچه هنوز من آزاد نشدهام] بهطور رسمی در بازداشت به سر نمیبرم، و بنابراین حکومت دیگر مسئولیتی در قبال من ندارد. وقتی آنجا را ترک میکنم، مردی که مرا به وزارت برده بود، پیشنهاد میدهد که با هم قهوهای بنوشیم. یک تاکسی را نگه میدارد و در کمال وقار و ادب در آن را باز میکند. من داخل تاکسی مینشینم و درخواست میکنم که به منزل والدینم برویم، چراکه لازم است در جریان آنچه پیش آمده، قرارشان دهم.
در مسیر، دو ماشین تاکسی را گیر میاندازند؛ از یکی از آنها مردی پیاده میشود که اسلحهای در دست دارد؛ او مرا از تاکسی بیرون میکشد. من به زمین میافتم و لوله تفنگ را پشت گردنم احساس میکنم. به هتل روبهرونگاه میکنم و با خود میگویم: «نباید اینقدر زود بمیرم.» به حالت جنون افتادهام؛ نمیترسم، هیچ احساسی ندارم. ماجرای رفقای دیگری که ناپدید شدند را شنیدهام. ناپدید خواهم شد، و آخرین چیزی که دیدهام یک هتل خواهد بود. مرد مرا از زمین بلند میکند، کف ماشینش میاندازد و امر میکند که سر و صورت خود را با کلاهی پارچهای بپوشانم.
ماشین نزدیک به نیمساعت میچرخد. لابد بهدنبال انتخاب محل هستند تا آنجا کارم را تمام کنند، اما همچنان هیچ احساسی ندارم. تقدیر خود را پذیرفتهام. ماشین توقف میکند. مرا بیرون میکشند، به زمینی میاندازند که بهنظرمیرسد زمین یک راهرو باشد، و مرا میزنند. فریاد میزنم، اما میدانم که هیچکس صدایم را نمیشنود، زیراکه آنها هم درحال فریاد کشیدناند. میگویند: تروریست، تو مستحق مرگی. تو ضد کشورت مبارزه میکنی. آهستهآهسته جان خواهی داد، اما قرار است ابتدا خوب زجر بکشی. بهشکل متناقضی، غریزه بقا کمکم در من جان میگیرد.
«بازجویی با سؤلاتی آغاز میشود که نمیدانم چهطور باید بهشان پاسخ دهم. از من میخواهند به کسانی خیانت کنم که تا بهحال اسمشان را هم نشنیدهام.»
مرا به اتاق شکنجه میبرند. پستیبلندیهایی بر کف اتاق است و من که نمیتوانم چیزی ببینم، روی ناهمواریها سکندری میخورم. از آنها خواهش میکنم که مرا هل ندهند. اما ضربهای به پشتم میزنند و روی زمین میافتم. دستور میدهند که کفشهایم را در بیاورم. بازجویی با سؤلاتی آغاز میشود که نمیدانم چهطور باید بهشان پاسخ دهم. از من میخواهند به کسانی خیانت کنم که تا بهحال اسمشان را هم نشنیدهام. میگویند که من نمیخواهم همکاری کنم. روی زمین آب میریزند و یک چیزی به پاهایم وصل میکنند. سپس، از زیر کلاه پارچهای دستگاهی را میبینم که الکترودهایی دارد. کمی بعد الکترودها را به اندام تناسلیام وصل می کنند.
حالا میفهمم که علاوهبرضرباتی که بر من وارد میشود اما نمیتوانم منبع و جهتشان را ببینم (و بنابراین حتی نمیتوانم بدنم را منقبض کرده تا از شدت دردشان بکاهم)، قرار است شوک الکتریکی هم به من بدهند. بهشان میگویم که چنین کاری لازم نیست؛ و من به هر چه بخواهند، اعتراف خواهم کرد، هرچه را بخواهند امضا میکنم. اما آنها راضی نمیشوند. سپس، در کمال ناامیدی، شروع میکنم به خراشیدن پوستم، به از هم گسستن تکههای وجودم. لابد شکنجهگرها وقتی مرا غرق در خون دیدند، ترس برشان داشتهاست. مرا به حال خود وا میگذارند. میگویند با شنیدن بسته شدن در، اجازه دارم که کلاه را از سر بردارم. آن را در میآورم، و میبینم که در اتاقی عایقبندیشده هستم. روی دیوار سوراخهایی بهچشم میخورند که جای گلولهاند. حالا دلیل ناهمواری کف اتاق را متوجه میشوم.
روز بعد، جلسه شکنجه دیگری با همان پرسشها آغاز میشود. من تکرار میکنم که هرچه بخواهند را امضا میکنم، به هر چه بخواهند اعتراف میکنم، فقط به من بگویید که به چه چیز باید اعتراف کنم. آنها به حرف های من توجهی نمیکنند. پس از نمیدانم چه مدت و چند جلسه (زمان در جهنم قابل اندازهگیری با مقیاس ساعت نیست)، در میزنند و دوباره کلاه را بر سرم میکشند. مردی بازوی مرا میگیرد و بلندم میکند و با شرمندگی میگوید: تقصیر من نیست. مرا به اتاق کوچکی میبرند که سراسر سیاهرنگ است و دستگاه تهویههوای قویای دارد. چراغ را خاموش میکنند. تنها تاریکی، سرما و صدای آژیری لاینقطع حکمفرماست. دارم دیوانه میشوم. در عالم وهم اسبهایی را میبینم. به در «یخچال» ضربهای میزنم (بعدها متوجه شدم که آنجا را چنین می نامند)، اما کسی آن را نمیگشاید. غش میکنم. به هوش میآیم و دوباره و دوباره از حال میروم، و لحظهای با خود میاندیشم: کتک خوردن بهتر از ماندن در اینجاست.
بیدار میشوم، هنوز داخل اتاق هستم. چراغ همیشه روشن است، و نمیشود گفت چند شب و چند روز سپری شدهاند. به نظر میرسد تا ابد آنجا خواهم ماند. سالها بعد، خواهرم میگوید که والدینم نمیتوانستند بخوابند؛ مادرم تمام مدت گریه میکرده، و پدرم با کسی حرف نمیزدهاست.
«من زندان را ترک کردم، اما زندان مرا ترک نکردهاست.»
دیگر بازجویی نمیشوم: حبس انفرادی. یک روز، یک نفر لباسهایم را کف اتاق پرت میکند و میگوید که لباسهایم را بپوشم. لباسها را به تن کرده و سر و صورتم را با نقاب میپوشانم. مرا سمت ماشینی میبرند و پرتم میکنند داخل صندوقعقب. مسیری طولانی را طی میکنیم تااینکه ماشین توقف میکند. آیا حالا خواهم مرد؟ به من دستور میدهند که کلاه را از سر بردارم و و از صندوق عقب خارج شوم. من در یک میدان عمومی پر از بچه هستم، جایی در ریو اما نمیدانم کجا.
به طرف خانه پدر و مادرم میروم. مادرم پیر شدهاست. پدر میگوید که دیگر نباید بیرون بروم. سراغ دوستانم میروم، پی خوانندهام میگردم، هیچکس جواب تلفنم را نمیدهد. تنها افتادهام؛ لابد با خود فکر میکنند که باید مرتکب کاری شده باشم که مرا دستگیر کردند. اینکه با یک زندانی سابق دیده شوی، ریسک بالایی دارد. درست است که از زندان بیرون آمدهام، اما زندان با من خواهد ماند. دو نفر که حتی رابطه نزدیکی با آنها نداشتم، با پیشنهاد شغلیشان، نجاتم میدهند. مادر و پدرم هرگز بهطور کامل بهبود نیافتند.
دههها بعد، آرشیو دوران دیکتاتوری عمومی میشود و نویسنده زندگینامهام تمام اطلاعات لازم را بهدست میآورد. میپرسم که چرا دستگیر شدم، میگوید: خبرچینی شما را متهم کرده بوده؛ میخواهید بدانید چه شخصی گزارش شما را دادهاست؟ نه، نمیخواهم بدانم. دانستنش تغییری در گذشته ایجاد نخواهد کرد.
و این همان سالهای تاریکی است که رئیسجمهور ژائیر بولسونارو خواستار احیا آن است؛ او در گنگره دوران فجیعترین شکنجههای تاریخ را الگوی خود خوانده است.
بیشتر بخوانید:
ایشان رفیق شفیق ترامپ هستند. چرا واقعا ترامپ با هرچه جنایتکار است رفاقت عمیق دارد؟ از پوتین و کیم گرفته تا رییس جمهور برزیل و بن سلمان و نتانیاهوی جنایتکار.
شک ندارم اگر سید علی حاضر بود منافع ترامپ را تامین کند تا به حال بارها این دو با هم ملاقات کرده بودند و دست در دست هم به ریش جهانیان می خندیدند
ترامپو / 02 October 2019