شعر و داستان زمانه
در «زمانه»، در ادامه سنت سالیان پیش، صفحهای گشودهایم که به ادبیات خلاق اختصاص دارد.
از نویسندگان و شاعران دعوت میکنیم یکی از اشعار/ یا داستانی کوتاه یا فرازی از یک داستان بلندشان را به انتخاب خودشان برای انتشار در این صفحه در اختیار ما قرار دهند. بسی نیکوست که اثر را با صدای آفریننده آن بشنویم. پس خواهش میکنیم در صورت امکان متن با فایل صوتی همراه گردد.
در این مورد لطفا با زمانه (بخش فرهنگ) تماس بگیرید.
contact (at) radiozamaneh.com
پروا آتی
پروا آتی، داستان نویس متولد ۱۳۶۸ است و تاکنون داستانهای «کابین ابدی»، «میمون جامد» و «سیر و پنبه» از او منتشر شده است.
همه چیز طوری جور شده که بتوانم همهشان را دعوت کنم. این اولین بار است. کسانی که میترسند و من هم میترسم معرفیشان کنم به آنهایی که معمولن بهدلخاه یا بهاجبار در نزدیکیشان به سر میبرم. همیشه دوست داشتهام تنها، وقتی هیچ کس دیگری پیشم نیست ببینمشان. میترسم ازم بخاهند معرفیشان کنم. مثل این است که بخاهید یک انبردستی را به عنوان یکی از بهترین دوستان یا همراهانتان به کسانی که میشناسید معرفی کنید. یا یک مریض عقدهای را که عادت دارد به ملت نیش و کنایه بزند و آداب معاشرت حالیاش نیست! که تا بیایی معرفیاش کنی، اصلن قبل از اینکه بخاهی معرفیاش کنی، بپرد و زیر گلویش را گاز بگیرد! یا مورچهای نارنجی که گاهی تو خاب مینشیند روی لبم و ازم میخاهد ببوسمش، همینکه میخاهم ببوسمش لبم را نیش میزند. از خاب میپرم و میبینم زیرش قدر یک تیلهی گنده ورم کرده و دارد شرشر تکثیر میشود توی تنم. نمیدانم این جانور موذی دوستداشتنی را چطور به آدمهایی معرفی کنم که بعد از اینکه اسمش را پرسیدند (که بدبختانه اسم هم ندارد)، میپرسند، فلانی چکاره است؟ خوب، بگویم چه کاره است؟ نمیدانم. همین است که تا الان قایمشان کردهام. چرا با این موجودات عوضی و بهدردنخورِ بیقافیه رفاقت میکنم. این را هم نمیدانم، شاید از سر تنهایی! امشب که برای اولین بار تنها هستم، همهشان که نه، اما بیشترشان را دعوت کردهام. هر کدام از گوشه و کناری آمدهاند تا تنهاییام را پر کنند از اتفاق و ماجرا! این نوشته برای آنهاست. اما میدانم نه وقت خاندنش را دارند و نه اجازه میدهند برایشان بخانم. پس لااقل شما لطف کنید و به جای آنها بخانیدش.
یک)
داشتم میمردم. پلیسها نگذاشتند. فضولهای خنگ که زوایای کنجکاویشان را از سالها پیش با کولیس، دِسی به دِسی عیار کردهاند. از صدای پایشان که میخورد روی پلههای فلزی، فهمیدم حالاحالاها قرار نیست هیچ چیز تمام شود. چار جفت پوتین که جفتجفت قدم میگذاشتند روی پلههای پل عابر و میآمدند بالا. از یک ور وسواسِ بیمارگونهای به شنیدن و ادامه؛ شمارهی پا، وزن و تکانهی ضربهی پوتینها با حوصله و احساس وظیفهی هر پلیس برای طی پلهها را توی مخیلهی روبهمُوتم ردیف میکرد و با اضافهکردن ارتفاع هر پله به ترکیبشان و تمییز هر تقه از دیگری و با ارجاع به حافظهای که دیگر از دست رفته بود، سعی میکرد حساب کند چند پله و چند پا مانده تا برسند بیخ گوشم و برم دارند و نگذارند که … از آن ور صدای دور و بههمریختهی پاهایی که برخلاف آنچه واقعن داشت اتفاق میافتاد، هی داشتند دورتر و سریعتر میشدند. همزمان ترسی که با دور شدنشان جان میگرفت و دوباره میدان میداد به آن وسواسِ حیاتی که اگر یک میکروثانیهی دیگر بهش وقت میدادند، صداها و تاپتاپها را طوری دقیق برای تولید یک هارمونی تازه میچید کنار هم، که انگار نه انگار همین یک ربع پیش یک سطل قرص خورده بود تا دیگر نه چیزی بشنود نه چیزی حس کند نه چیزی بماند نه… اما نه! باز به هوش آمدم. تاریک بود، روی تختی سفید، وسط اتاقی تاریک با دری نیمهباز و سکوتی که مرگ هزار بار در بطنش زاییده بود. سایههای جانگرفته از باریکهی لای نیمهباز در، پچپچ میکردند. سایهی دستی را دیدم که به سایهی شانه جلویی زد و بعد سایهی سری که خم شد روی سایهی دفتری که توی سایهی آن یکی دستِ سایهی اولی بود. سایهها رفتند توی هم. نفهمیدم چی شد. از هم دور شدند و باریکه را بستند برای شامِ مرگی که تازه هوس کرده بود هزار و یکمین تولهاش را پس بیندازد وسط آن سیاه و سفیدِ سکوتی که: توی تلهاش جنین شده بودم.
بیدار شدهام باز، اما چه فایده! صداهایی میآید، هیچکدامشان را نمیخاهم، مگر گاهی آستانههای مثلن آن پوتینهای حیاتبخش، آن هم در وضعیتی شبیه به حال دیشبم تحریکم کنند، و الّا ترجیح میدهم کر باشم. فرقی ندارد عرعر گاومیش باشد یا جیکجیک کلاغ، نالهی خیالِ کودکیهای استخانهای پوسیدهی یک شهید باشد یا کلمات شاعرانهی مانیفستهای رهاییبخش از زبان شیرین پورناستارها! گوشهای من تنها برای بلندگوهای زیرزمینی تیز میشود، صدای نفس زمین را میخاهم، صدای رد گمشدهی نفسهای روباهی که با زیردریایی مخفیاش مسیر بین دو قطب را طیالسمااوات کرده، یا چیزهایی که هنوز نشنیدهام و منتظرشان هستم. تا چیزی شبیه به درد، اشتها یا فرسایشِ تدریجیِ یکی از اندامهای عفونیشدهی بدنم از گوشم شروع کند سوزاندن، و پخشم کند روی زمینهای همهی آن جغرافیاهایی که هرگز نرفتهام، ندیدهام، حس نکردهام و بو نبردهام.
مدتیست که حالم خوب شده است. اینطور میگویند. هر ماه میروم بیمارستان و هر بار هم نتیجه آزمایشها نشان میدهد که ایشان با سوابق معلوم و تخطیها و جرمهایی که بعضیشان ثبت شدهاند، همانطور که برایش تجویز شده بود، سفرِ غیرمجاز به جغرافیاهای خطرناک نداشته و میتواند برگردد به اجتماع. قرصهایش سر موقع است و برگهاش را امضا کنید که بحمدالله در صحت و سلامت به سر میبرد. قال قضیه را کندهاند. حق با آنهاست. اینطوری بهتر است. حالم خوب باشد بهتر است. اینطوری میتوانم بگویم خوبم، بروم سر کار، خانه بگیرم، حرف بزنم و چیزهایی را که همه تعریف میکنند تعریف کنم. تعریف کنم تا گوشها را تیز کنم سمت خودم. مثلن همین تصادف سر چارراه قبلی. بیکار بودم و بیحوصله، منتظر، که بروم سراغ دو دوست مجازیای که قرار بود برگ برندهام را بگذارند کف دستم. یکی که قیافهاش به خبرنگارها میخورد، نشست روی صندلی کناریام. ریش بلندی داشت. یک کارت و یک دوربین آویزان به گردنش، مضطرب و سربههوا! معلوم بود حواسش پاک جمع مقصد است و دو دوست مجازیای که قرار بود برگ برندهی کاریاش را در ساعات خارج از کار، دودستی تقدیم کنند بهش. یعنی ممکن بود؟
گفتم بهش که سر همین چارراه یک موتور زده بود به دو پسر که داشتند بدو وسط چراغ سبز میدویدند آن ور خیابان، از چیزی درمیرفتند انگار. کسی دنبالشان نبود ولی. وقتی افتادند بیکه نگاه کنند چه بلایی سرشان آمده یا موتوری چهاش شده بلند شدند دررفتند. ملت دور موتوری جمع شده بودند. شمردم هفت تا بودند. دو تاشان سیگار میکشیدند، یکی سیگار را چسدود میکرد و آن یکی بازدمِ دود را انگار نشانهگیری کرده باشد روی هدف خاصی، با دهن یا با دماغ روی یک راستای صاف شوت میکرد بیرون هر بار. خون از سرش میریخت. کلاه کاسکتش با یک کش ضخیم و چند گره گاوچرانی محکم بسته شده بود روی ترک موتور. دو مگس عدل نشسته بودند روی کلاهش. یک مگس هم پیچیده بود به زنی که مثل بقیه ایستاده بود به تماشا. منتظر بودند؟ زنه مگس را یکی دو ثانیه یک بار با حرکتی آرام از چهار انگشتِ بههمچسبیدهی دست راستش طوری از خودش دور میکرد که انگار در عکسالعمل به دوستی که از تناسب اندام و تیپش تعریف کرده است، با ناز و لبخندی رضایتبخش بگوید: “نگو! جانِ من”. پیرمردی روزنامهبهدست هم آنجا بود! سایهبانش کرده بود روی صورتش و سعی میکرد با گوشیاش شمارهای را بگیرد، اما موفق نمیشد. به خودش میگفت لابد طرف در دسترس نیست، یا برنمیدارد. اما واقعیت این بود که صفر اول شماره را نمیزد هر بار. این وسط یک موش صحرایی هم که احتمالن بوی خون شنفته بود یک لحظه سرش را از جوب درآورد. وقتی جمعیت را دید، بدو باز پرید توی جوب و از آنجا زیر پل و از آنجا هم احتمالن به یکی از کانالهای ورودی به شهر گرسنهاش. آیا باید بقیه را صدا میکرد و ترتیب یک حمله دستهجمعی را میدادند؟ اگر گرسنگی، به تنهایی تعیینکننده بود، حتمن! اما هوش موشِ بازرس به راحتی تشخیص میداد که وسط آن هیریویری، یک لشکر موش صحراییِ تا مرزِ هلاکت گرسنه هم از پس عملیات سرقت جسد برنمیآیند. یک دختر جوان با مانتوی باز و ریشریشِ تکهتکه، هر تکه از یک رنگ، کمی اینورتر در حالی که وانمود میکرد از شدت همدلی با موتوری ازدسترفته حواسش به شالش نیست افتاده روی شانهاش، سرش را پایین گرفته بود و با دو دست داشت به واتساپ دوستش که کنارش ایستاده بود مسیج میزد که از روبرو ازم عکس بگیر! بدون شال، وسط خیابان. همین که مسیج را گرفت جدا شد، از روی موتوری پرید، موبایلش را افقی کرد، زانوی چپش را خم و آن یکی زانو را مماس کرد روی آسفالت و تیک! پا شد و عکس را همانجا سِند کرد برایش. با زاویهای که داشت عکس میگرفت خودم را توی عکس میدیدم، یک “وی” نشانه رفتم تا پیامشان دقیقتر برسد. یک هَپَلی هم تازه رسیده بود سر چاررا، انگار داشت دنبال چیزی میگشت. از ریخت و قیافهاش خجالت میکشید از بقیه سراغش را بگیرد. شاید هم از قبل میدانست که هیچکس نه فقط برای چیزی که دنبالش بود بلکه برای خودش هم تره خرد نمیکرد. تو که رسیدی، او هم رفت و دیگر سوار شدی. ندیدی کدام وری رفت؟ به نظرت دوستانت به موقع میرسند سر قرار؟
دو)
داشتیم دوتایی میدویدیم، از دستِ هم یا با هم، یادم نیست. سه بار که کمی درازتر شده بود جلو زده بود ازم و دوباره توی زاویههایی که کوتاهتر میشد گرفته بودمش و جا گذاشته بودمش. نفسم برید، این بار دیگر بدجور جلو زد، به سرعت جن غیبش زد و دور شد. از دور دیدمش که ایستاد و با یکی درگیر شد. پشت پا زده بود بهش احتمالن، افتاده بود روش و گردنش را گاز گرفسر همین چارراه یک موتور زده بود به دو پسر که داشتند بدو وسط چراغ سبز میدویدند آن ور خیابان، از چیزی درمیرفتند انگار. کسی دنبالشان نبود ولی. وقتی افتادند بیکه نگاه کنند چه بلایی سرشان آمده یا موتوری چهاش شده بلند شدند دررفتند. ملت دور موتوری جمع شده بودند.ته بود. چیزی توی دهنم لیز میخورد. فکر کردم باز یکی از همان کلمههای بیسروپاست که آمده تک زبانم تا بگویمش. اما دیدم روی لثهها و دندانهایم هم هست، گرم هم هست، لزج هم هست، خون هم دارد و دهنم را هم پر کرده است. از خاب که پریدم دیدم گردن دوستم را گاز گرفتهام. سرم را بلند کردم، سایهام را دیدم که به سرعت جن غیبش زد و دور شد.
از بالای کمرم تا پایین مایینهای پام گزگز میکند، گاهی قطع میشود، آسایشی لحظهای و بعد باز سبز میشود توی تنم! اول یکی میآید، بعد یکی دیگر، بعد دیگر شمردنی نیستند، میلیون میلیون میریزند داخل، چیزی شبیه به خُرد شیشه، یا نه، پشم شیشه، دقیقن پشم شیشه، انگار که لباسی تمامتن از پشم شیشه پوشیده باشم. وقتی هم آنقدر زیاد میشوند که کل تنم را بگیرند، دیگر دردی حس نمیکنم، احتمالن عادی میشود برام. اما وقتهایی که خابم و یکهو شرشر ریزششان توی تنم را حس میکنم، از خاب میپرم و میترسم. مورچه مورچه گاز میزنند و ول نمیکنند، اگر ول نمیکردند که خوب بود، ول میکنند و درجا میگزند. این تکرارهای مدام دارند از پا میاندازندم. چشمهایم را میبندم و سعی میکنم به چیزی فکر نکنم، صدایی نیست، منظرهای نیست، هیچ امیدی و هیچ میل و آرزویی هم. صدایی از زیر گلوم تیر میکشد و می رود پایین تا معدهام، میپیچد آنجا و قار و قورش همهی سلولهایم را طی میکند و بازتابش میلرزاندم. و تصویر یک پسر با صورتی پهن، دهان گشادش را تا زیر چشمش وا کرده و جیغ میزند، آخرین شدت جیغش صدای خفیف قار و قور شکم میدهد، به هیچ جا نمیرسد، ماهیتابهی بعدی که محکم میخورد توی صورتم هم هیچ صدایی نمیدهد جز قار و قور شکم و انعکاس حبس شدهاش توی تنم و رعشهی بهدنبالش، یک بار دیگر همان چهره با صورتی پهن و چشمهایی که تا زیر چانهاش وا شدهاند، با اشکهایی که تنها صدای قار و قور شکم میدهند، آن هم در ایزولهی مرگباری که در آن هیچ صدایی نیست، هیچ منظرهای، هیچ امیدی، هیچ میل و آرزویی هم. یعنی گرسنهام؟ گرسنهها اختیار بدنشان را ندارند، وضعیتی غیرطبیعی تسخیرشان میکند، مثل جن زدهها، کارشان به جایی میرسد که دیگر جنبهی خوردن نداشته باشند، یک قانون نانوشتهی سرخپوستی بازشان میدارد از خوردن، از هر خوردنی، یک گرسنگی بلاگونه سرشان آوار میشود. درد گرسنگی برایشان معادل است با ضرورت زندگی. طوری که اگر از گلویشان دررَود و خشکهتفی قورت دهند بالا می آورند، حتا اگر توی خاب هم چیزی بخورند، میپرند از خاب و بالا میآورند. بلازدهاند. چیزی تسخیرشان کرده و با گرسنگی کنترلشان میکند، اما نمیگذارد از گرسنگی بمیرند. البته که میمیرند، اما نه از گرسنگی! دردی سنگینتر، ترسی دورتر میکشدشان. مثلن سرما، زیر تیغ آفتاب چلهی تابستان توی یک گُلهپارک جنزده و هوسآلود. در حالی که ساعتها از گرسنگی بیخاب بودهاند، آخرین نفسهایشان را مینشینند به تماشای دوئل مضبوحانه گرسنگی و سرمایی که نه اینجاست و نه هنوز هست. و با فرورفتن اولین دندانهای تیز سرما توی رگهای سفت و سخت گرسنه، با دریده شدن و بعد یخ زدن استخان پاها، عضلهی بازوها، بند انگشتها، جمجمه، لگن، سنگ میشوند و قرنها بعد با کلهای سفید و خالی از خود میپرسند، اینجا کجاست؟ مردهام یا فقط غش کردهام؟ نمیدانم، اما هر چه هست دیگر گرسنه نیستم.
زیر سایهی کچل درختی نوجوان، روی نیمکتی نشسته بودیم و او هی حرف میزد، از موسیقی میگفت همهاش، از آلبومی که گویا جدیدن پخش شده بود و عاشقش بود. بوی تافت موهایش حواسم را پرت کرده بود، یک کلمه هم به حرفهایش گوش نمیکردم، فقط نگاهش میکردم و بو میکردم. با همهی وجودم بو میکردم، این بو انگار با همهی حرکتهای سریع دست و لبش هماهنگ بود. یک بوی تندِ تند، بوی شاخهی درخت بید توی هوای بارانی بود انگار. این بوی مجنون، یک جوریام میکرد، با اینکه هیچ چیز نمیشنیدم اما انگار داشتم به یک موسیقیِ آرام اما خیلی پر و شلوغ گوش میدادم. حواسم نبود و تنم یکجورهایی سفت شده بود، عضلهها و سینهام سفت شده بودند، چیزی انگار جلوی نفس کشیدنم را گرفته بود، تا حالا این شکلی نشده بودم، ریشم وِز نبود و نرم شده بود. کمی ترسیده بودم و برخلاف همیشه ترسم را خیلی دوست داشتم. راه گلو به سینهام تنگ شده بود، چیزی از تو فشارم میداد یا چیزی میخواست بزند بیرون از تو، اما هیچ چیز آن تو نبود. هر چند ثانیه جای پاهایم را که یکی را گذاشته بودم روی آن یکی عوض میکردم، هی عوض میکردم، دستم عرق کرده بود، صورتم سرخ شده بود، حواسم به هیچ چیز نبود که باز چسبیدن شانهاش به شانهام را حس کردم، این بار اصلن اعصابم خرد نشد، اصلن و ابدن، هیچ کاریش نداشتم، نگو که کونسُرک خودش را رسانده تا آنجا. جلوی چشمم تارشده بود که یکهو لبش را گذاشت روی لبم و دستش را روی دستم، لبم را بوسید، بوسید اما برش نداشت، باز هم بوسید، من لبم را وا کردم و لبش را بوسیدم، لبش را راه دادم توی دهانم، بوسیدم و مکیدم، چشمم را بسته بودم، حس میکردم زبانش را توی دهانم، روی زبانم، مماس روی دندانها. داشتم دقذوب میشدم از گرما، گرم بود همه جا، که یک چیز رعد آسا کلهام را پرت کرد جلو، چیزی شبیه به ضربهی پهن یک ماهیتابه با ماسک چهرهی پسری زیبا با دهان و چشمهایی آنقدر باز که رفته بودند توی هم آمد توی صورتم، انگار بخاهد کلهام را ببلعد! گرسنهاش بود؟ دیگر نفهمیدم چی شد، چشمم را که باز کردم او نبود. مرده بودم یا غش کرده بودم، نمیدانم! اما دیگر گرسنهام نبود. پا شدم دوربین و کولهام را برداشتم و راه افتادم سمت خیابان. سر چارراه منتظر مینیبوس بودم که یکهو چشمم خورد بهش. توی آن شلوغی، فکر کن! او هم من را دید، خودش و موجود سیاه بدرنگی که باهاش راه میرفت. همینکه من را دیدند، وسط سبز چراغراهنما بنا کردند دویدن به آن ور خیابان. همان لحظه مینیبوس رسید. سوار شدم. یک ساعت دیگر با دوتایشان قرار دارم. به نظرت این ابوطیاره تا یک ساعت دیگر میرسد آنجا؟
سه)
میدانستم که نیمساعت نمیکشد صدایم میکنند و میگویند تمام. اما جمعه را آورده بودند دفتر روزنامه. قرار بود من حرفهایش را بنویسم. قاضی نیامده بود. دیروز زنگ زد[1] گفت دخترکی که بهش تجاوز شده را به جای شلاق به کار در خانه امام جمعه محکوم کرده و این باید در تاریخ اصلاحات فقه به نامش ثبت شود. روبرویم نشسته بود و میگفت: “این خدمتیست در راه حقیقت. لطف الهی که برید بربر، کر بنده تعظیم ست و سجود سرخر”. چی؟ “جوری نشود که شبهه شود کری کردیم که ز معصیتی نفع شخصی عید ممن پیشو شده ست”. سایهاش را دیدم
که پرید توی جیب داخلی بغل راست امام. کار خودش را کرده بود، اچ را گاز گرفته بود و برگشته بود سر جای خودش. آماده خدمت خالصانه در پیشگاه امام و محکمه برای جبران رافتی که از سر هوش و خلاقیت قاضی بلندپرواز در خانهاش را زده بود. مصاحبه تمام شد بدون حتا یک آ و ا. چند جایی به جای ا، I زده بودم، تلاشی در حد انگول کردن گه به قصد پاک کردنش. نقطه ثقل تنش، نافش، آن دندان وسطیِ ردیف بالا، همان کلیدیترین راس تایپ، آن اِچِ حیاتی که موقع نوشتن بیشترین ضربهها را طلب میکرد از دست رفته بود. شبیه بدنی شده بود بودم که نافش پریده باشد، یا لب و دهان ایدهآلی که همین که وا میشود تا نمایش خندهاش را بفروشد میفهمد دندان جلوییاش افتاده. چکار کند؟ آخرین خندهاش را بخندد و بعد تمام. کارم تمام بود دیگر آنجا. باید یک فکری میکردم. دوربینم را برداشتم و زدم بیرون. روزنامه رفته بود برای چاپ.دورتر، هر چه دورتر بهتر. دم کیوسک سر چارراهی در آن ور شهر ایستادم به تماشای روزنامهها. “مم پیشو” روی جلد بود. پیرمردی کنارم ایستاده بود و زل زده بود به تیتر، با نیمنگاه به گمان خودش زیرزیرکی اما در واقع تنبلی رو به من که احتمالن کمکش کنم بفهمد آن تو چی نوشته. پکرتر از همیشه پیچیدم توی اولین کوچه پشت چارراه. وسطش یک گُلهپارک بود با چند نیمکت که سایهی سوراخسوراخ درختی نوجوان افتاده بود روی یکیشان. لم دادم روش و چشمهایم را بستم. صورتم را که گذاشتم روی گردنش، بوی گوشت تنش، یا خونش یا اصلن بوی پوستش طوری وحشیانه پیچید توی دماغم که دیگر دست خودم نبود. با دندانهام افتادم به گردنش و هی گاز زدم. دماغم با هر گاز باد میکرد و بالا میرفت. دهانم باز شده بود و میرفت سمت کلهش که دماغم از ارتفاع برج ورخیابان افتاد پایین. چیزی توی دهنم لیز میخورد. پا شدم و در رفتم. دوربینم ماند همانجا. سر چاررا منتظر مینیبوس بودم که باز دیدمش از دور زل زده به سایهام، سرم را چرخاندم سمت آسفالت، دماغم باد کرده بود قدر سایهم، خابیده بود روش و دستم را گرفته بود راه میآمد باهام. جا خوردم. چشمم را بستم. پریدم آنور خیابان که مینیبوس رسید و سوار شدم. ندیدم چی شد. اما طوری که آنها پیگیر هم بودند حتمن تا یک ساعت دیگر همدیگر را پیدا میکنند و خودشان را میرسانند سر قرار.
چار)
سایه زبون نداره. دماغ هوا نداره. گردن دندون نداره. خنده که اِچ نداره. امام ممه نداره. مورچه زندون نداره. بوسه که حلق نداره. قرار که تخم نداره. مینیبوس را نداره. بارون که خاب نداره. موتور کون نداره. شغال واتساپ نداره. غش قضیه نداره. خوندن نفس نداره. داستان تنبون نداره. چاررا آ نداره. چار؟ پا نداره.
آفرین
نیما / 18 September 2019