در میان انبوه پُر شماره ی داستان های کوتاهِ تبعیدی، گروهی به دید می آید که هر جزء آن به لحاظ بُن مایه، طغیانی برشمرده می شود بر مناسبات مردسالارانه/ پدرسالارانه ی فرهنگ ایران. داستان های «ماهی»[۱]، «موش ها و آدم ها»،[۲] و «مادام X»[۳] نوشته ی مهرنوش مزارعی، داستان نه چندان کوتاهِ « محبوبه و آل» نوشته ی رضا دانشور، «سرخ و سیاه» نوشته ی پرتو نوری علا،[۴] «من و همیشه» نوشته ی فریبا صدیقیم،[۵] «کابوس مرگ» نوشته ی سانا نیکی یوس،[۶]  داستان نه چندان کوتاهِ «شاه دُمَل» نوشته ی شیرین دخت نورمنش،[۷] «نوشیدن یک قهوه در ملاء عام» نوشته ی افسانه خاکپور،[۸] «همزیستی» نوشته ی ساقی قهرمان،[۹] «مرد تنها» نوشته ی عزت السادات گوشه گیر،[۱۰] «هفت شاخه ی سرخ» نوشته ی میهن بهرامی،[۱۱] «اسباب کشی» نوشته ی زهرا کدخدائیان،[۱۲] «فرشته ای که نمی خواست حرف بزند» نوشته ی فهیمه فرسائی،[۱۳] «اولین عشق» نوشته ی شهلا شفیق،[۱۴] «قاتل» نوشته ی الاهه بقراط،[۱۵] «معصومه» نوشته ی مسعود نقره کار،[۱۶] تنها چند نمونه  از این گروه پرجمعیت هستند. اما طرفه این که در برخی از پاره های این گروهِ هنگفت، عنصر طغیان، تنها در فرایندهای کنش/ واکنشِ یک «زن» متعیّن می شود؛ و ظاهراً در غیابِ عمل زن ستیزانه از سوی «مرد».  منتها، به برکت تخیل نویسنده، در تحلیل نهائی ی برخی از این گونه داستان ها، به آسیب های جامعه شناختی (فرهنگی/ قومی) هم هدایت می شویم. به بیانی دیگر، متن این گونه داستان ها از قید هر نوع اشاره به جباریت های حاکم، یا، ریشه یابی های سیاسی و فرهنگی آزاد است. و در این رهگذر، حتا عنصر سرزنش، آشکارا «مرد» را نشانه نمی رود؛ بلکه در فرایند ترسیم دردهای «زنِ» داستان است که عنصر سرزنشِ فرهنگی نسبت به «مرد» هم سرک می کشد.

۳ مارس ۲۰۱۷ پرتو نوری علا، نویسنده در مراسم روز زن در فرزنو کالیفرنیا

نمونه ی بارز این نوع داستان ها، داستان کوتاه «سرخ و سیاه» نوشته ی پرتو نوری علا است، که با اشاره های بسیار ظریف، ما را به بُعد تمثیلیِ داستان و به معضل مردسالاری در «فرهنگ» هم هدایت می کند. این داستان، یکی از پنج داستانِ مجموعه ی «مثل من» است که تاکنون به چندین چاپ رسیده است. تا پیش از انتشار این مجموعه، پرتو نوری علا را به عنوان شاعر و منتقد ادبی می شناختیم؛ و با انتشار این مجموعه بود که دریافتیم  چندین داستان از این نویسنده را قبلاً با نام مستعارِ «درخشنده حقدوست، بلقیس» در نشریه های معتبر ادبی (مانند «کبود» و «بررسیِ کتاب») خوانده ایم.

«سرخ و سیاه» نخستین داستان مجموعه ی «مثل من»، قصه ی دردناک زنی است که در ذهن خود همسرش را می کشد و در همان حال با او همبستر می شود و به «اوج» هم می رسد. داستان از این جا شروع می شود که زن، به روایت خودش، صبح از خواب بیدار می شود و همسرش را در کنار خود نمی یابد. فکر می کند که «حتماً مثل همیشه که مست و دیر به خانه می آمد، در اتاق پائین خوابیده» است یا «مثل بسیاری از شب ها، اصلاً به خانه نیامده» است. با این فکر به طبقه ی پائین می رود؛ به طبقه ای که کتابخانه شان هم در آن قرار دارد.  مرد را می بیند که «دَمَرو» و با هیئتی نفرت انگیز به روی ملافه ی چروکیده و چرکین تختِ کنار کتابخانه افتاده و خوابش برده است. زن، که فکر می کند، اسلحه ای به دست دارد، با همه ی  نفرتی که از این مرد در خود حس می کند، نمی تواند به او آسیبی برساند. چرا که او را «بی دفاع» می بیند. این است که تا مرد را بیدار کند، با زانویش محکم به تخت ضربه می زند. مرد بیدار می شود، و در حالت نیم خیز، دست هایش را برای گرفتن زن دراز می کند، و می کوشد که او را در آغوش بگیرد. زن دو بار به او شلیک می کند؛ شلیکی در عالم ذهن، خیال، یا فانتری. مرد خونین و خون چکان، غلتی می زند و با هوس آمیزش جنسی، زن را «با قدرتی حیوانی» در آغوش می گیرد، با مقاومت زن، به صورت او سیلی می زند، پیراهنش را می درد و می کوشد که زن را «به زیر بکشد». و می کِشد.

مثل همیشه  بی آن که بدانم چرا نفرتم را پسِ پشتِ لبخندم پنهان کردم. شاید جوانی ام از تلخی و بی مهری اش می ترسید. […] به در می کوفتند وقتی که تنم با او یکی شد. پنجره ها شکست وقتی که اوج گرفتم. در سکوتِ سنگینی که ناگهان آمده بود، تنها صدای تپش های ناموزون قلب من بود که از شیرازه ی قطور کتاب ها عبور کرد و در هزاره ی یکمین، در ساقه ی گیاه ریواس، با قلب مشیانه یکی شد. بر صورت و گردنم دست کشید؛ پنجه هایش را به دور گردنم حلقه کرد و برای مدتی کوتاه سخت فشرد؛ به سرفه افتادم. رهایم کرد. بغضی که راه تنفسم را بر من می بست، فروخوردم.

آمیزش که پایان می گیرد، مرد، «بی اعتنا به حضورِ» زن،  نیم خیز می شود و از روی میز کنار تخت، سیگاری برمی دارد و آتش می زند و دوباره طاقباز بر روی تشک می افتد، و به خواب می رود.

سرگردان کنارش نشسته بودم. برهنگی ام را در شیشه ی پنجره تماشا کردم. در انتظار کلامی خوشایند می سوختم. در حیاط، لباس سیاهم روی طناب رخت، تاب می خورد و لکه ی خونی که بر آن نشسته بود، هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شد. […] بی آن که نگاهم کند در پنجره زیبا شدم.

این داستان در خوانش من یکی از کمیاب ترین زیبائی های تاریک در ادبیات داستانیِ فارسی برشمرده می شود. «زیبا» است، چرا که در کوتاه ترین و فشرده ترین وجه ممکن، جهان هذیانی و میان مانده ی یک زن ستم دیده ی بی دفاع و ناتوان را در گستره ای گشوده، در دامنه های هست و نیست، در هر دو سپهر تخیل و واقعیت، قلم مو زده است. این زیبائی، «تاریک» است؛ چرا که چرک و کثافتِ هیئت ظاهری و خشونتِ رفتار مرد، در جان و روان زن رنجیدیده، تبدیل به نفرت شده، و چونان سیلابی از عناصر چندش آور، جان و روان مای خواننده را نیز در خود فرومی بَرد. خشونت این مرد، تنها به سیلی زدن و فشردنِ گلوی زن ختم نمی شود؛ بلکه تنها جمله ای  که هم زن از او روایت می کند، تأثیر نفرت انگیزی نسبت به این مرد در ذهن خواننده به جا می گذارد، که فکر آزاردهنده اش مرا رها نمی کند:

با عضلات منقبض در تنگنای آغوشش به خفگی افتادم. بی اعتنا به حالم، ناگهان پیراهنم را از هم درید و لب و صورت گرم و خونی اش را به سینه هایم فشرد. لرزشی زیر پوستم دوید. با خنده گفت: «اگر روز اولی که بهت دست زدم همین  طوری عضلاتت را منقبض نکرده بودی، و شُل و راحت توی بغلم می افتادی، هرگز نمی گرفتمت.»

فراز «هرگز نمی گرفتمت»، در خوانش من، عمیق ترین نشانه های مردسالاری در زبان فارسی و در هستیِ فرهنگ ایران را به نمایش می گذارد. افزون بر این،   جمله ی «از کوچه صدای همهمه می آمد»، مانند بندگردانِ فروغ فرخزاد که: «در کوچه باد می آمد»، در سراسر جهان این داستان پیچیده است. کتابخانه ی تاریک، با پنجره ی بسته و پرده های کشیده، بوی نا و ته مانده ی سیگار، ملافه ی چروکیده و چرکمرد، زیر بغل خیس عرق، لک های ادرار بر زیرشلواریِ مرد، زمینه ی مادیِ نفرت را می چینند و زمانی که مردِ خواب آلود او را در آغوش می گیرد و او را به «زیر می کشد»، نفرت از ناتوانی در دفاع از خود، با ارگاسم درهم می آمیزد و موج های آن به «کوچه» منتقل می شود و با «همهمه» به گوش راوی/ زن بازمی گردد  . در این جا نیز- با تفاوتِ جا به جائیِ «زن» و «مرد»- «زن اثیریِ» صادق هدایت به یادمان می آید. افزون بر آن چه که در بازگفت های بالا نشان دادم، گزاره های منفردی که خصوصیات این مرد را به مرد ایرانی (فرهنگی) تسری می دهد، در این داستان فراوان است و البته به صورت تمثیلی. از جمله می توان به فرازهای زیر اشاره کرد: «مارمولک»، که زن آن را در هنگام شلیک گلوله به مرد، بر «کنج قفسه ی کتاب ها» می بیند؛ «خط باریکی از خون» که بر «روی شیرازه ی قطور کتاب تاریخ ایران» جریان دارد؛ «کتاب‎های تاریخ و فلسفه درست بالای سرش بود»؛ و «از جایی دور، صدای گریه ی بی‎تابِ کودکی می‎آمد.»

در واقع، به هیچ وجه نمی توان (یا من نمی توانم) طرفگی های ستودنیِ این داستان را در خلاصه ای از آن به نمایش گذاشت. چرا که هر جمله ی آن، و واژگانِ موجود در هر جمله ی آن، و رابطه ، یا عدم رابطه ی عمدیِ جمله ها با یکدیگر، و بندگردان های کلام، همه و همه، در ساخت فضاهای داستان نقش مهم و مؤثری ایفا می کنند. و به گونه ای ایفای نقش می کنند که مجموعاً، من خواننده را به تعمقی هراسیده در جهان های واقعی/ مالیخولیائیِ داستان وامی دارند. به بیان نهائی، «سرخ و سیاه» پرتو نوری علا- با همه ی درماندگیِ راوی در بیان، و با همه ی فاصله های ذهنی و پارگیِ زبانِ روایت- مای خواننده را در فهم جهان های داستان تنها نمی گذارد. البته پایان بندی داستان، از این قاعده ی کلی مستثنا است. و من هر بار که این داستان را خوانده ام، در چرائی ی فراز پایانیِ آن وامانده ام، بدون آن که هیچ سرنخی بیابم که مرا به بدنه ی داستان پیوند دهد؛ مگر این که با گمانه هائی دلخوش کنم که با هیچ استدلالی به داستان نمی چسبند.

فراز واپسین  داستان می گوید: «سرخ و سیاه استاندال گشوده روی میز بود. چرا آن را برای هزارمین بار می‎خواند؟ جواب در کتاب نبود.» و مشکل من، فقط در جمله ی واپسین این سه جمله است. «جواب»؟ جوابِ کدام پرسش؟ این جمله سرگردانم می کند؛ چرا که نمی توانم هیچ یک از بن مایه ها یا درون مایه های رمان استاندال را بر این داستان منطبق کنم. «ژولیَن سُرِل» در «سرخ و سیاه» استاندال و میان ماندگیِ او بین کلیسا و ارتش از یک سو، و روابط عاشقانه / فریبکارانه / خیانتکارانه ی او با زن های رمان از سوی دیگر، در ذهن من هیچ رابطه ای با مردِ داستان، یا حتا با زنِ داستانِ «سرخ و سیاه» نوری علا برقرار نمی کند. هم چنین، هیچ پیوندی با مرد ایرانی- به عنوان باشنده ای اجتماعی/ فرهنگی- در ذهنم ترسیم نمی شود.  به فرمایشِ این فراز است که ناگزیرم بگویم که یا پرتو نوری علا، چونان «اُ هنری»، از سپهر والای تخیل به ورطه ی غافلگیر کردنِ خواننده اش غلتیده است؛ یا باید بپذیرم که درک من از دیدن و یافتنِ رابطه های دوردست در اثر ادبی کاستی گرفته است.

با این وصف، طرفگی های این داستان کوتاه از منظر من از چنان قدرتی برخوردارند که نمی توانم آن را از رده ی برگزیده های کمیابِ داستان کوتاه (در قلمرو فمینیسم) بردارم.

پانویس:

[۱]  مهرنوش مزارعی، بریده های نور (مجموعه ی داستان)، لس انجلس: نشر ری را، ۱۳۷۳(۱۹۹۴)، صص ۱۵تا ۱۷.
[۲]  مهرنوش مزارعی، کلارا و من (مجموعه ی داستان)، لس انجلس: نشر ری را، ۱۳۷۸(۱۹۹۹)، صص ۶۳تا ۷۵.
[۳]  مهرنوش مزارعی، مادام  X (مجموعه ی داستان)، سوئد: نشر باران، ۱۳۸۷(۲۰۰۸)، صص ۳۹تا ۴۹.
[۴]  پرتو نوری علا (بلقیس)، مثل من (مجموعه ی داستان)، چاپ سوم، لس انجلس: انتشارات سندباد، ۱۳۸۷(۲۰۰۸)، صص ۵تا ۸.
[۵]  فریبا صدیقیم، شبی که آخر نداشت (مجموعه ی داستان)، تهران: انتشارات نگاه سبز، ۱۳۷۸(۱۹۹۹)، صص ۷تا ۲۱.
[۶]  سانا نیکی یوس، معشوقه (مجموعه ی داستان)، سوئد: نشر کتاب ارزان، ۱۳۸۲(۲۰۰۳)، صص ۷۱تا ۸۱.
[۷]  شیرین دخت رادی (نورمنش)، دُمَل (مجموعه ی نُه داستان کوتاه و ناولا)، کالیفرنیا: انتشارات خورشید، ۱۳۷۷(۱۹۹۸)، صص ۱۶۱تا ۱۷۳.
[۸]  افسانه خاکپور، فرشته ی فاحشه (مجموعه ی داستان)، پاریس: چاپ آبنوس، ۱۳۷۸(۱۹۹۹)، صص ۳۵تا ۴۳.
[۹]  ساقی قهرمان، اما وقتی تنهائی، گاو بودن درد دارد، (مجموعه ی داستان)، کانادا: نشر افرا و نشر پگاه، زمستان ۱۳۸۱(۲۰۰۳)، صص ۹۸تا ۱۱۰.
[۱۰]  عزت السادات گوشه گیر، … و ناگهان پلنگ گفت: زن، (مجموعه ی داستان)، شیکاگو: ناشر: نویسنده، زمستان ۱۳۷۹(۲۰۰۱)، صص ۱۰۱تا ۱۰۵.
[۱۱]  میهن بهرامی، هفت شاخه ی سرخ، در «نُه داستان: مجموعه ی زنان» (گردآوری ی نشر باران)، سوئد: نشر باران، ۱۳۷۳(۱۹۹۴)، صص ۴۱تا ۶۸.
[۱۲]  زهرا کدخدائیان، اسباب کشی، در «نُه داستان: مجموعه ی زنان»، پیش گفته، صص ۹۱تا ۹۸.
[۱۳]  فهیمه فرسائی، فرشته ای که نمی خواست حرف بزند، در «نه داستان: مجموعه ی زنان»، پیش گفته، صص ۶۹تا ۷۳.
[۱۴]   شهلا شفیق، اولین عشق، در «نُه داستان: مجموعه ی زنان»، پیش گفته، صص ۹۹تا ۱۰۶.
[۱۵]  الاهه بقراط، یادداشت های مجنون خانه (مجموعه ی داستان)، آلمان: نشر نیما، ۱۳۷۹(۲۰۰۰)، صص ۶۱تا ۶۶.
[۱۶]  مسعود نقره کار،  از سرزمین رنج (مجموعه ی داستان و گزارش گونه ها)، آلمان: نشر اندیشه،  ۱۳۷۸(۱۹۹۹)، صص ۶۵تا ۶۹.

بیشتر بخوانید: