نامه‌ی تِرسای قذیس به فریدالدین عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان تحسین‌شده‌ی «شیخ صنعان و دختر ترسا» از نگاه زن قصه است. تِرسا در این نامه‌ی تاریخی، ماجراهایی را شرح می‌دهد که طی ۲۳ سال پس از بازگشت شیخ صنعان از روم به مکه، و تنها شدنِ دختر ترسا، پیش آمده و زندگی زن قصه را دیگرگون کرده است. طبعاً شرح ماجراها و حوادثِ ۲۳ ساله، نامه را بسیار مفصل می‌کرده، در نتیجه نویسنده‌ی نامه، در زمان‌های مختلف و هروقت که فرصت پیدا می‌کرده، بخشی از ماجراها را برای عطار نیشابوری می‌نوشته است. نامه نخست و دوم پیشتر در زمانه منتشر شده‌اند. به زودی کل این داستان که در قالب نامه روایت می‌شود، در کتابخانه زمانه منتشر خواهد شد.
«شیخ صنعان و دختر ترسا» بلندترین داستان «منطق الطیر» فریدالدین عطار نیشابوری است.
«شیخ صنعان و دختر ترسا» بلندترین داستان «منطق الطیر» فریدالدین عطار نیشابوری است.

دیشب چنان در نوشتن غرق شده بودم که اصلاً متوجه نشدم شمع دوم هم نفس‌های آخرش را می‌کشد تا این که همه‌جا یک‌دفعه تاریک شد. امشب به جای یکی، سه تا شمع با خودم آورده‌ام. دیشب وقتی شمع دوم هم خاموش شد دیگر باید می‌خوابیدم. خودم را کورمال کورمال رساندم به اتاقم و بلافاصله رفتم توی رختخواب. سرم اما از انبوه کلمه‌ها و واژه‌ها پر شده بود. صحنه‌های مختلف از مقابل چشمانم رژه می‌رفتند به خصوص تصویرهای نامتعارف رفتار مریدانت. اگر شمع تمام نشده بود و آن‌طور خسته نبودم، باور کن شور ذهنی‌ام چنان بود که می‌توانستم تا خود صبح نوشتن را ادامه دهم!. چشم‌ها را بستم و می‌خواستم همچو شب‌های دیگر، قبل از خواب دعاهایم را بخوانم که ناخواسته انگار خوابم برد چون وقتی از دیدن رؤیایی هراسان از خواب پریدم هوا تقریباً داشت گرگ و میش می‌شد. تمام تنم از عرق خیس خالی شده بود. واقعاً خواب عجیبی بود. گرچه ترسناک نبود ولی توانست تا خود صبح، ذهنم را به خود درگیر کند. در حالی که به جای لباس همیشگیِ صومعه، پیراهنی به رنگ سبز روشن تن‌ام بود در بیابانی برهوت رها شده بودم. کوفتگی عضلاتم، ترس مبهم از بیابان و از همه بدتر، تشنگی و تابش سوزنده آفتاب، مرا از پای انداخته بود. به سختی و اجبار خودم را امید می‌دادم تا سرانجام برکه‌ای پدیدار شد و درختی کهن‌سال که توانستم پس از نوشیدن آب، زیر سایه‌‌اش دَمی بیاسایم.

برای مدت کوتاهی هر دو پایم را تا زیر زانو در آب خنک برکه نگه داشتم. به خیس‌شدنِ پایین پیراهنم اهمیت ندادم. لختی بیشتر استراحت کردم. هرچند خیلی خسته بودم و هنوز به صلات ظهر، ساعتی مانده بود ولی از ترس آن که مبادا در بیابان برهوت به تاریکی شب بخورم دوباره راهم را ادامه دادم. آن‌قدر رفتم و رفتم تا بالاخره دیوارهای شهر از دور پدیدار شد. آری به نیشابور رسیده بودم. نیشابور بزرگ. از دروازه‌ی شهر عبور کردم. خیالم راحت شد. ولی از این که مقنعه سرم نبود یک‌جورایی احساس برهنگی داشتم. در صومعه به‌جز موقع خواب، مقنعه به سر داریم. در اندیشه بودم که هرطور شده تکه پارچه‌ای و اگر پیدا نشد حتا تکه‌ای گونی پیدا کنم و موهایم را بپوشانم که ناگهان با ازدحام مردم روبرو شدم. جمع پرتعدادی مرد مسلمان، اعیان و فقیر، جوان و پیر، رعیت و ارباب، همه با پای برهنه، چونان زائرانی مشتاق، به سویی می‌رفتند. از همهمه و حرکت‌‌‌شان، گرد و غبار برخاسته بود.. بی‌اختیار از پی‌‌‌شان روان شدم.

ـ چه خبر شده؟… مردم کجا دارن میرن؟ اتفاقی افتاده؟…

این را از هر کس کنارم رد می‌شد پرسیدم ولی هیچ یک از مردان به زنی تنها با پیراهن سبز روشن که حجاب به سر نداشت اعتنا نمی‌کرد. انگار مرا نمی‌دیدند… زائرانِ سال‌خورده که اغلب ریش و ناخن‌شان را حنا بسته بودند زیارت‌‌‌نامه می‌خواندند. بقیه که جوان‌‌‌تر بودند با ریتمی موزون و سوزناک نوحه می‌خواندند. بعضی از زوّار که پاپاق یا کلاه پوستی بخارایی به سر داشتند آرام‌تر بودند و زیر لب ذکر می‌گفتند. لابلای ذکرشان، بی وقفه نام مراد و قطب‌شان را تکرار می‌کردند. سعی کردم این نام تکرارشونده میان کلمات را تشخیص بدهم اما سعی‌‌ام بیهوده بود.

زمانی نگذشت که متوجه شدم مردم مشتاق، تکبیرگویان به خانه‌‌ای بسیار بزرگ، شبیه کاروانسرا، ورود می‌کنند که خودشان به آن ارگ می‌گفتند. من هم از پی‌‌شان روان شدم. در مدخل ورودیِ ارگ، هفت مرد قوی پیکر، زائران را تفتیش بدنی می‌کردند! چنین عملی را تا آن زمان در عمرم ندیده بودم. تفتیش بدنی آن هم از زائران؟! «اتفاقی قرار است بیفتد؟ معبود مقدس زائران مگر دشمنانی دارد که…» دوباره سرم از یک عالمه سؤال پر شد «این جماعت، مگر همه‌ی مردم نیشابور نیستند؟ آیا ممکن است مردمانی هم باشند که بخواهند پیشوای مسلمین را از بین ببرند؟ » به هرحال هیچ احساس خوبی نداشتم. یک‌جورایی انگار بهم توهین شده بود.

ـ ببینم واسه چی زائران را تفتیش می‌کنند؟… برادر با شما هستم،.. آقا با شما دارم حرف می‌زنم!…

دریغ از کلمه‌ای پاسخ! دریغ از کم‌ترین توجه!.. در جستجوی دلیل تفتیش مردمان توسط مفتشان بودم که جمله «وَ یُرْسِلُ عَلَیْکُمْ حَفَظَة» به ذهنم آمد که تو برای توضیح حضور واجبِ مریدانت در روم برای پدر آندرانیک می‌گفتی. البته هیچ یک از زائرانی که با سلام و صلوات از کنارم می‌گذشتند به تردید و پرسش‌هایم وقعی نمی‌گذاشتند. لحظه‌ای مکث کردم ولی چاره‌ای نبود یعنی راه برگشتی هم وجود نداشت چون فشار جمعمیت به حدی بود که اجازه بازگشت نمی‌داد. پس از گذشتن از سدّ تفتیش بدنی ـ البته کسی مرا تفتیش نکرد ـ به محوطه وسیعی وارد شدم. ابتدا باید از این حیاط وسیع، می‌گذشتم تا به ایوانِ سرپوشیده می‌رسیدم. در انتهای این ایوانِ فراخ، روی تخت چوبی، شیخی پیر با شال و ردا نشسته بود. گیسوان بلند و سپیدش از زیر شالمه‌‌ای که به دور سرش بسته بود از هر دو طرف بیرون مانده بود. چهار مرد رشید ـ دو نفرشان پشت سر شیخ، و دو نفر دیگر، طرفین او ـ قرار گرفته بودند. چهره‌ی قدیسِ پیر را خیلی واضح نمی‌دیدم. دستم را سایه‌‌‌بان چشم‌‌‌ها کردم شاید بتوانم داخل ایوان را بهتر ببینم ولی توفیری نکرد. باید از حیاط گرم و پُر آفتاب می‌گذشتم و خودم را به آستانه ایوان می‌رساندم بلکه چهره نورانی او را واضح‌‌‌تر ببینم ولی تراکم جمعیت، مانعم می‌‌شد. ولوله‌‌ای برپا بود و زائرانِ مشتاق، سعی داشتند خودشان را به مراد و معبودشان برسانند و از تماس با او، متبرّک شوند. بی‌اختیار یکی از ابیات زیبای منطق الطیر بر زبانم جاری شد: «وصف او چون کار جان پاک نیست / عقل را سرمایه‌ی ادراک نیست»… زوّاران از هر قبیله و قماش، همچو انبوه مورچه‌‌های بال‌دار، به گِرد نقطه‌ی نورانی، به گِرد روشنا شمعی از جنس محبت و نور و معرفت شیفته‌وار می‌‌چرخیدند «محبت چون تمام افتد، رقابت از میان خیزد / به گِرد شعله‌‌‌ای، پروانه با پروانه، می‌‌سوزد.».. اغلب زائران با تضرّع اشک می‌ریختند. جوان‌‌ترها با چهره‌های آفتاب‌سوخته و ملتهب، حلقه‌‌های کوچکِ ده – دوازده نفری تشکیل داده بودند و محکم به سر و سینه خود می‌کوبیدند. مردان سال‌خورده، دست‌‌ها را به سوی آسمان گشوده بودند و با اشک و آه، از پروردگار، طول عمر و سلامتی پیر و مرشد خود را طلب می‌کردند. ناگهان احساس کردم گونه‌هایم خیس شده است. دیدن این صحنه‌ها مرا نیز به هیجان آورده بود. شکوه این مراسم و خلوص چهره زائران، به نوعی خاطره‌‌ی مراسم «جشن یادبود شام آخر مسیح» را برایم تداعی می‌کرد.

…از میان تراکم تن‌‌‌ها به هر ترتیب بود جلو رفتم، مثل ماهی لیز می‌‌‌خوردم و اندام خسته‌‌‌ام را ذره، ذره به جلو به سوی ایوان می‌کشیدم، به سوی مردی که نه بر اریکه شیخوخیت بلکه در مرکز محراب عشق آرمیده بود و زائران و مریدان را تشفی می‌بخشید. دیدن شیفتگی زائران، پیش‌بینی‌های داهیانه‌ات در داستان سیمرغ را به یادم آورد: «عهد کردند این زمان کو سرور است / هم درین ره پیشرو، هم رهبر است/…جمله او را رهبر خود ساختند/ گر همی فرمود سر می‌باختند»

به هر جان‌‌‌کندنی بود بالاخره موفق شدم چند قدم از مدخل ورودی ایوان جلوتر بروم. عطر گلاب و بوی اسپند در فضا پیچیده بود. یک گام دیگر جلو رفتم و حالا می‌توانستم صحنه را با وضوح بیش‌تر تماشا کنم. مشاهده‌ی شور و خلوص و حالِ زُلال زوّار، هر بیننده‌‌‌ای را حقیقتاً مسحور می‌کرد.

زائرانِ هیجان‌زده در حالی که اغلب می‌گریستند برای بوسیدن دستِ قدیس پیر، از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. او نیز ساعد دست راستش را با خونسردی تمام، روی مخدّه سبزرنگ قرار داده بود. مخده بر دیواره‌‌ی چوبیِ تخت قرار داشت و مرد تنومندی که سمت راست او ایستاده بود، مخدّه را به همراه آستین شیخ، نگه داشته بود تا مریدان، دستش را نکشند و زیاده از حد به سر و صورت و سینه خود نمالند. در این مجلس باشکوه و معنوی بالاخره توانستم نتیجه‌ی عملی آموزه‌هایت در منظومه‌ی سیمرغ را به چشم ببینم: «پیر باید، راه را تنها مرو / از سر عَمیا درین دریا مرو / چون تو  هرگز راه نشناسی ز چاه / بی عصاکش، کی توانی برد راه؟»

مدت‌ها منتظر ماندم شاید راهی به جلو گشوده شود. در این حیص و بیص ناگهان چشم ام به چهره بی‌‌تفاوت و با جبروت شیخ افتاد. یک آن، به نظرم آشنا آمد! با ناباوری و هیجان، دوباره نگاه کردم، برای کسب اطمینان، باز هم جلوتر رفتم. حواسم را کاملاً جمع کردم و به چهره آرام و سردش خیره شدم، ناگهان متوجه شدم که او هم به من خیره شده است. دلم هُرری فرو ریخت. «دارم می‌لرزم؟ » بی‌‌اختیار روی دو زانو نشستم انگار که خواسته باشم با گُم کردن خودم، از تیرس نگاهش بگریزم… «اگر از دستم عصبانی باشد، اگر حضور یک زن مسیحی آن هم بدون حجاب و مقنعه در جمع مریدانش، بار دیگر خاطرات تلخ سفرش به روم و آن شایعات و رسوایی را به یادش آورد؟…کافی است که به مریدانش فقط اشاره بکند، آن‌وقت من بیچاره، از دست جماعت خشمگین، به‌خصوص از دست آن مرید تنومندِ کچل، کجا می‌توانم بگریزم؟ »…

ترسِ فروخورده‌ی قدیس تِرسا در خواب و شکل‌گیری تصویرهای وهم‌آلود

تا پیش از دیدن این خضوع دسته‌جمعی، تصوری از مفهوم «فناء» که تو در کتاب‌هایت به خصوص در منطق الطیر شرح داده‌ای در ذهن نداشتم: «اگر خودت را در من فانی کنی در من باقی خواهی ماند چنانچه سایه در نور خورشید ناپدید میگردد.» در عین حال که هیچ تخمین و تصوری هم از میزان شوکت و قدرتِ بلامنازع یک فرد و بنده‌گی جماعت نداشتم. «صد هزاران عالم پر از سپاه / هست موری بر در این پادشاه»؛ آری، هیمنه‌ی بی‌مانند یک ابرمرد که قدرت پاپ و قیصر را یکجا در خود دارد. این قدرت بی‌رقیب هر لحظه در نظرم جلوه‌ی پررنگ‌تری می‌گرفت به طوری که انگار مسخ شده بودم. پس از لحظاتی یک‌دفعه به خود آمدم و در دریای مواج جمعیت خودم را آگاهانه رها کردم. برای وصف این دریای خروشان و شور توفنده‌ی مریدانت، زبان و قلم ام حقیقتاً قاصر است. تمام محوطه یک‌پارچه فغان و عشق و استغاثه شده بود. آن‌ها یک‌صدا، نام مبارک تو را فریاد می‌کردند و خود را وامق و مفتون فرمان تو می‌دانستند.

اما پس از مدتی نمی‌دانم به چه دلیل با اوج گرفتنِ لحظه به لحظه‌ی شعارهای‌شان دل‌شوره پیدا کردم؛ با تمام وجودشان فریاد می‌کشیدند: «حکم، حکم توست، فرمان نیز هم / ز ین دریغی نیست تن، جان نیز هم /…» دهانم خشک شده بود. فشار تشنگی امانم را بریده بود. تشویش‌هایم هر لحظه بیش‌تر می‌شد. ناگهان حس بی‌پناهی و درماندگی غلبه کرد، خودم را در دریای پُرتلاطم زائران چون پَر کاهی سرگردان و تنها یافتم «پدر آسمانی خودم را به تو سپردم…» و بلافاصله چشم‌هایم را بستم و شروع کردم به خواندن دعا؛ در این توهّمات ترسناک غوطه می‌خوردم که ناگهان سروشی انگار از عالم غیب، تلنگری زد و قلبم را مطمئن ساخت که نباید بترسم.. «اصلاً چرا فکر می‌کنم این پیشوای مقدس، همان شوهر گمشده‌ام شیخ عطار نیشابوری است؟ »…

با یک عالمه شک و دودلی و در حالی که تا حدودی بر اضطراب و ترس‌هایم غلبه کرده بودم از جا بلند شدم. دیگر پاهایم نمی‌لرزید، به خودم مسلط شده بودم. بار دیگر با پشت دست، اشک‌‌های ماسیده‌‌ی چشم‌‌هایم را گرفتم. بیش‌تر دقت کردم «اشتباه نمی‌کنم، نه، نه خطا نکرده‌‌ام، این چهره را کاملاً می‌شناسم! »… بلافاصله صحنه‌ی دست‌‌بوسی و شیفتگی آن چهارده مرید راستین‌‌ات وقتی که به روم آمده بودی جلوی دیدگانم مجسم شد. به خودم گفتم: «تِرِسا خوشحال باش که بالاخره جامعه‌ی آرمانی شوهرت را به چشم دیدی؛ همان جامعه‌‌ی توده‌‌وار و منسجم؛ جامعه‌‌ای یک‌دست، یک‌صدا و متحد؛ مدینه‌ی فاضله‌ای که مرکز ثقل‌اش، ریسمان وحدت‌بخش‌اش، پیشوایی از سلاله طیبه‌ی اولیای طریقت و شریعت است؛ او “نظرکرده” است؛ صاحب عصمت ظلیه؛ بر مردمان ولایت دارد و مقدّر شده که هدایت‌شان کند. در این مدینه‌ی الاهی در این شهر خدا چشمِ دل بگشای و ببین که رعیتِ مسکین و نحیفِ نیشابوری با مرد فربه و ثروتمند شانه به شانه در طواف است؛ جامعه‌‌ای همبسته و مستغرق‌‌شده در پیشوای خود، که هیچ از پرسش و کلام و تشکیک و اختلاف و استدلال خبری نیست؛ همان جامعه و جمع نمادینِ ۳۰ مرغ فداکار و مخلصی که در مرشد خود «هُدهُد» ذوب گشتند و پس از طی مراحل هفتگانه‌ی اشراق، به “سیمرغ” ارتقاء یافتند، و حالا دیده بگشای و ببین که همه مریدان از پرتو اخلاص‌‌شان، از پرتو وحدت کلمه و باورهای زلال‌‌شان، از شوهرت ـ از مرادشان ـ طالب شفاعت‌‌اند.»

دیدن این صحنه‌های به‌یادماندنی و شوکتِ بلامنازع تو در میان مقلدانت، مرا به یاد حکم تاریخیِ مرشدت ـ آقای غزالی ـ انداخت که خودت در آن یک‌سال زندگی مشترک‌مان بارها برایم نقل می‌کردی: «در سرزمینی اگر همه‌ی نعمات باشد ولکن پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه، ناچیز گردد»! و من چه درس‌ها آموختم از مشاهده‌ی این مجلس معنوی؛ از این شور لایزال عبودیت؛ از خشوع توده‌ها در محضر مقتدا؛ از «سر نهادن بر آستان جانان»؛ و تازه متوجه شدم که چه ریشه و پیشینه‌ درازی دارد پیوند نظام سلطانی با ساختار فکری و الاهیاتی شما پارسیان!

صد هزاران عالمِ پُر از سپاه / هست موری بر در این پادشاه

باوجود  این به شدت درگیر تناقض و بدفهمی هم شده‌ام؛ حتماً یادت هست برایم نقل می‌کردی که آن متأله بزرگ، منظورم هم‌ولایتی‌ات “امام الحرمین جوینی” است، گفته که: «اگر می‌‌دانستم “کلام”، مرا به کجا می‌‌کشاند هرگز بدان اشتغال نمی‌‌ورزیدم. من دوست دارم بر اعتقاد پیرزنان نیشابور بمیرم.»! و چقدر بامزه ست که زیر تأثیر همین گرایشِ آقای جوینی به اعتقادات عوام، استادت ابوحامد محمد غزالی هم در سال‌های پایانی عمرش در چرخشی ناگهانی، عطای تدریس در نظامیه را به لقایش بخشید و از بغداد بیرون رفت تا به صف معتقدان به عقاید عوام بپیوندد. ولی برایم قابل درک نیست که چرا آقای غزالی در عین حال که به صف عوام‌گرایان می‌پیوندد نظریه «شوکت» را نیز نصب‌العین قرار می‌دهد؟ منظورم همان نظریه‌ای است که امام الحرمین چند سال پیش از آن طرح کرده بود و با قطعیت و ایمانی جازم، نظریه خود را برای گزینش رهبر و اطاعت عامه از «حکومت سلطان ذی‌شوکتِ صاحب‌اقتدار مسلمان»، نافذ می‌دانست. من اما از لحظه‌ای که از خواب بیدار شده‌ام حتا وقتی سر کلاس برای طلبه‌ها درس می‌گفتم بی‌اختیار به این موضوع می‌اندیشم ولی هرچه سعی می‌کنم از فهم رابطه‌ی عوام‌گرایی با نظریه‌ی «شوکت» عاجزم، واقعاً عاجزم. چون هر چه به مغزم فشار می‌آورم باز هم متوجه نمی‌شوم که چرا مردان بزرگ که دنباله‌رو عقاید عوام‌الناس‌اند و دوست دارند بر اعتقاد «پیرزن»های نیشابور بمیرند خواهان اطاعت عامه از «پیشوا»یی اقتدارگرا و ذی‌شوکت‌اند؟

ادامه دارد


نوشته‌های مرتبط

فرجام یک عشق − نامه دختر ترسا به فریدالدین عطار نیشابوری

فرجام یک عشق – نامه‌ای دیگر از دختر ترسا به فریدالدین عطار نیشابوری

https://www.radiozamaneh.com/440761