اتوبوسهای شهری تهران خواسته و ناخواسته به محلی برای بحثهای داغ سیاسی مردم تبدیل شدهاند. سرنشینان این اتوبوسها را به تمامی مردم عادی تشکیل میدهند که کمتر به تریبونهای رسانهای راه مییابند. با این همه، هرکسی از همین مردم عادی هرچه را که دلش بخواهد میتواند در همین جا جار بزند، چون حد اقل در اتوبوسهای شهر، مردم ترسشان از جمهوری اسلامی ریخته است. چنانکه در این محل چندان نیازی نمیبینند تا درگوشی حرف بزنند. خلاصهی کلام آدم باید حرف دلش را در جایی با مردم در میان بگذارد وگرنه دق میکند و جان بالا میآورد. در ضمن رفتارهای ناصواب و نادرست حکومت زمینههای کافی فراهم دیده تا همان مردم عادی که گفته شد برای همیشه از دین فاصله بگیرند. ولی مردم میانهحال جامعه دنبال جایگزین مناسبی برای دین و خرافه میگردند، که تا این لحظه به ظاهر آن را نیافتهاند. چون فرض بر این است که عادتهای بد و ناشایست را از رفتارهای مردم، تنها با جایگزینهای مناسب و شایسته میتوان پس زد.
در زیر گزارشی میخوانید از تجربه یک بحث در اتوبوس. مکالمات ضبط نشدهاند و از حافظه نوشته شدهاند و ممکن است آن ترکیببندی و لحن شفاهی روزمره را نداشته باشند. اما مضمون آنها واقعی است. اتوبوسسوارها میتوانند نمونههای فراوانی از این دست روایت کنند.
برنامهی صبحگاهی رادیوی دولتی از بلندگوی اتوبوس پخش میشد: شنوندگان عزیز پاسخ درست این گزینه را به ما پیامک کنید و جایزه بگیرید:
- الف/ امام خمینی رهبر مردم ایران بود
- ب/ امام خمینی رهبر ملتهای مسلمان بود
- ج/ امام خمینی رهبر ملتهای منطقه بود
- د/ امام خمینی رهبر تمامی ملتهای آزادیبخش جهان بود.
خانمی به تمسخر داد زد: “بگذارید جواب درست را من بدهم، گزینهی “د” درست است.” خانم دیگری گفت: “ولی این امام خمینی در کشور خودش “ریدمان” راه انداخت. حالا کی میخواهد این همه عُق زدن و ریدمان را پاک کند؟”
در اینجا گزارشی میخوانید از یک تجربه بحث در اتوبوس. مکالمات ضبط نشدهاند و از حافظه نوشته شدهاند و ممکن است آن ترکیببندی و لحن شفاهی روزمره را نداشته باشند. اما مضمون آنها واقعی است. اتوبوسسوارها میتوانند نمونههای فراوانی از این دست روایت کنند.
از این سوی اتوبوس آقایی در پاسخ همین خانم، کنایهآمیز فریاد زد: “خدا هم هرچه خواست بر سر مردم ما آورد، ولی همه دوستش دارند. خمینی را هم در الگویی از خداوند باید پذیرفت و دوست داشت. او اگر ریدمان کرد، خب خدا هم با این کارهایش ریدمان به بار آورد. برای نمونه این آخوندها و آدمهای اجق وجق را آفرید. خمینی اگر مسؤول اعمالش نبود، خب باید در نظر داشت که خداوند هم هرگز مسؤولیت خرابکاریهایش را نمیپذیرد و سرانجام همهی آنها را به پای شیطان بیچاره مینویسد.”
دوباره خانمی از ته اتوبوس صدایش را به گوش مسافران رساند: “بابا این خداوندِ مسلمانان از روانپریشی حاد رنج میبرد. باید به یک روانپزشک مراجعه کند. این روانپزشک هم باید اعتقاد مذهبی را برای همیشه کنار گذاشته باشد. خلاصهی کلام، بگذار برایت بگویم خداوند را هم همانند آخوندها باید تیمار کرد. چون برای خودش دنیایی از جهنم ساخته است. جهنمی که پر است از مار و افعی و حیوانات وحشی. آدمها را در آن میسوزاند برای اینکه از مردم خوشگذران و بیخدا خوشش نمیآید. آخوندها هم در الگویی از خدای آسمان، برایمان جهنمی به وسعت ایران اختراع کردهاند. میخواهند همگی را از کوچک و بزرگ در همین جهنم بسوزانند.”
اتوبوس به ایستگاه میرسد. گروهی پیاده میشوند، گروهی هم سوار. پیرمردی از همان ابتدای سوار شدن بر اتوبوس، چاک دهانش را میکشد و به هرچه زمین و زمان فحش میدهد: “عدهای نادان مشتهایشان را هوا کردند و این مصیبها را برایمان بر جا گذاشتند.” از گرانی تاب و طاقتش حسابی بریده است و دستش انگار به جایی بند نیست. بیخ گوشش میگویم: “خب پدرجان تو خودت مشتهایت را هوا نکردی؟” از پرسش من چندشش میشود و از سر خشم داد میزند: “چرا منِ احمق هم مشتهایم را بالا گرفتم و الآن هم دارم تقاصش را پس میدهم. لابد آزادی میخواستم که آخوندهای بیسواد آن را هم به ما دادند!” او سپس با دوره کردن گذشته در ذهنش، کمی آرام میگیرد.
اما مرد دیگری که سرپا ایستاده این بار فریاد برمیآورد: “خدا لعنتش کند همه را گذاشت و در رفت. همه را چاپید و با خود برد”. معلوم بود که شاه را نشانه گرفته است. اما همچنان ادامه میداد: “آخر کسی خانواده و فرزندانش را میگذارد و درمیرود؟” دیدم او شاهی میخواهد که در خانوادهی کشورش مسؤول باشد. چنین چیزی که شدنی نیست. چون انحصار بیچون و چرای افراد در قدرت، هر گونه مسؤولیتپذیری و پاسخگویی را به دور میریزد. او پذیرفته بود که موریانهها باید شاه داشته باشند، ولی لابد شاهی که به خواست و ارادهی کلنی موریانهها عمل کند. آخر در چنین رویکردی آن شاه، شاه نخواهد بود. به حتم مترسکی بلااراده در دست مردم خواهد بود که لابد همین مردم او را به ارادهی خود اینجا و آنجا میگردانند.
جوانکی ضمن نظریهپردازی خود، بحثها را به جایی دیگر کشانید. انگار دانشجو بود؛ دانشجویی که بخواهد به استادش درس پس بدهد. او گفت: سیاستِ خوب در این دو عبارت کوتاه خلاصه میشود: “تفکیک قوا و مسؤولیتپذیری.” خانمی ضمن اعلام مخالفت خود پاسخ داد: “بابا تو هم که در شانزده لیزه قدم میزنی. اینجا را تهرونش میگن. اون بالا را شمرونش میگن. تورا خدا ولمان کن!”
آنوقت همهی مسافران سرشان را به طرف صفی در پیادهرو برگرداندند که جلوی فروشگاهی پا گرفته بود. صدها نفر هم در بیرون از صف، کم و کیف ماجرا را میپاییدند. یکی از مسافران پرسید: “این صفِ چیست؟” کسی پاسخ داد: “گوشت یخی میدهند، کیلویی سی و نه تومان. کارت ملی باید همراهت باشد. عدهای با کارت چهارکیلو از همین گوشتها را میخرند، به کبابیها و رستورانیهایی که بیرون از صف ایستادهاند، کیلویی ده تومان گرانتر میفروشند. با این کاسبیِ سرپایی چهل تومان گیرشان میآید.” خانمی از مسافران که از شنیدن این ماجرا به هیجان آمده بود، گفت: “چه خوب! به همین آسانی چهل تومان گیرشان میآید. آقا ترا به خدا تو ایستگاه نگه دار من پیاده شوم.”
راننده سرانجام اتوبوس را کنار کشید، در ایستگاه ایستاد و فریاد زد: “آخه لامصبا منو از نون خوردن میندازین. مگه نمیفهمین بحثهای سیاسی در اتوبوس ممنوعه!”
مرد میانهسالی پاسخ داد: “مگه اینجا قهوهخونهس که نیروی انتظامی گفته باشه در آن بحث سیاسی ممنوعه؟ مردم باید جایی حرفاشونو بزنن، چه جایی بهتر از اتوبوس، جاهای دیگه که اجازه نمیدن.”
در همین زمان افسری با لباس نیروی انتظامی وارد اتوبوس شد. مرد میانهسال، وسط سخنرانیاش او را شاهد گرفت: “جناب سروان دروغ میگم، مردم پس کجا باید حرفاشونو بزنن؟” این بار جناب سروان بود که وظیفه داشت تا محکم جلوی حرفهای سیاسی مسافران بایستد: “هرکه میخواد حرف بزنه جاش تو اوینه. اینجا که جای این حرفا نیس. خانمی با زبان کنایهآمیز جوابش داد: “یعنی ایران زندانی سیاسی داره، من که باورم نمیشه، اینا حرفای رادیو اسراییله.”
پس از آن، جناب سروان هم خیلی خوب فهمید که اتوبوس جای بعضی حرفا نیست و بهتر است حد اقل در اینجا خفقان بگیرد.
سپس همه خاموش شدند. ولی در ردیف جلویی من جوانکی بیخ گوش دوستش زمزمه میکرد: “رژیمهای تئوکرات مردم را آتهایست بار میآورند. داریوش و خشایارشاه یادتان میآید؟ حتا انوشیروان و سلطان محمود را هم نباید از یاد برد. مردم همه آتهایست شده بودند. چون حکومت میخواست دین حکومتی خودش را به همه بباوراند. جمهوری اسلامی هم تجربهی روشنی در این خصوص به دست داد. چراکه ضمن رفتارهای خود تنفر از دین و خداوند آسمان را برای مردم هدیه آورد”.
شهروندان تهرانی که به تریبونهای غیر دولتی و آزاد برای بیان نظراتشان دسترسی ندارند، اتوبوسها را به مکانی غیر رسمی برای بیان نظراتشان مبدل کردهاند. ولی حکومت در تبلیغات سراپا دروغ خود ژست دموکراسی را برای همین شهروندان به اجرا میگذارد، بدون آنکه به مشارکت آزادانهی آنان در ساختار حکومت گردن نهد.
من هر روز سوار اتوبوس میشوم و هیچ وقت نشده یک دهم این حمام زنانه ای که نوشته اید را در آن بشنوم … لااقل ننویسید دیالوگ ها “واقعی” است!
حبیب / 19 January 2019