آوارگی ذهنی و هویت

به نظر می‌رسد که وقتی ما گم شده باشیم و به عنوان مثال، در جایی ناآشنا چشم بگشاییم و حافظه‌مان را از دست داده و زمان و مکان را به یاد نیاوریم، یکی از راه‌های شروع مجدد این است که جمله معروف دکارت را در ذهنمان تداعی کنیم: “می‌اندیشم پس هستم”. همین یک جمله، یا جمله‌ای شبیه این، می‌تواند یاریمان کند که موقعیت‌مان را تا حدودی دریابیم و در وهله اول تشخیص دهیم که زنده‌ایم و وجودمان واقعی است. راوی رمان “سایه‌اش زمین را سیاه نخواهد کرد” نیز با گفتن جمله‌ای این چنینی به همین نتیجه می‌رسد. با این تفاوت که او نمی‌خواهد جهان را تفسیر کند و توضیح دهد و یا فلسفه ببافد، بلکه می‌خواهد خودش را دریابد. او بالاخره کیست؟

رمان «سایه‌اش زمین را سیاه نخواهد کرد» نوشته حسین نوش‌آذر، بررسی کتاب، آمریکا ۱۳۸۷ و انتشارات مروارید، تهران۱۳۸۹

“از خواب که بیدار شدم، فکر کردم مرده‌ام (…) خوب می‌دانستم که مرگ با نیستی تفاوت ندارد و می‌دانستم وقتی آدم می‌میرد دیگر نمی‌تواند به چیزی یا به کسی فکر کند. من اما هنوز می‌توانستم فکر کنم و این واقعیت به این معنا بود که اگر مرده بودم، حالا به هر حال زنده بودم…”

در اینجا یک تفاوت ماهوی دیگر وجود دارد. دکارت برای توضیح و تفسیر جهان، در یک سو خود  و ذهن خودش را دارد و در سوی دیگر، در پیرامونش، جهان را. ولی راوی نوش‌آذر انسجام ذهن دکارت را ندارد. او متشکل از دو نفر است، گاه این می‌شود و گاه آن. و گاهی نیز هر دو. زمانی یوسف است زمانی بنی‌عالمی. و آن گاه که این دو اتفاقا به هم می‌پیوندند و یکی می‌شوند ـ می‌شود یوسف بنی‌عالمی.

“یوسف” برای آدمی ‌در چنین موقعیتی اسم بامسمایی است. به نظر می‌رسد کسی که خودش را گم کرده و آن معنایی را که به عنوان فرد یدک می‌کشد از دست داده است، یا باید بی‌نام باشد یا اینکه همنام آن کنعانی معروف باشد؛ همان یوسف که به وسیله برادرانش در چاهی تاریک انداخته می‌شود و بعد که سر از مصر در می‌آورد، ناچار است همه چیز را از نو شروع کند. مثال‌ها در ادبیات فراوان است و نمونه مشخص آن یوزف ک. در رمان محاکمه کافکاست که یک روز صبح زود، هر چند در خانه خود ولی در دنیایی کاملا نامأنوس، بیدارمی‌شود.

گیریم که یوسف، به فرض محال،  با بنی‌عالمی ـ به عنوان دو نفر در یک قالب ـ یا حتی در دو قالب مختلف ـ که در موارد بسیاری به راه‌های متفاوت می‌روند، تحت شرایطی کنار بیاید، ولی در اینجا، شخص ثالثی هم به نام یونس حضور دارد که افلیج است و در خانه‌اش مانده و ارث مادری هم ـ با امضای مادر ـ به او رسیده است. و راوی، یعنی همان یوسف، که حقوق خوانده و به کار وکالت ـ و بعد همزمان تجارت ـ می‌پردازد، می‌تواند از هر کسی دفاع کند جز از خودش. چرا که او تکلیفش را با خودش روشن نکرده است. ولی روشن کردن تکلیف با خود، به آن راحتی که فکر می‌کنیم، نیست. راهی که یوسف می‌رود راهی است صعب‌العبور که از میان احتمالات می‌گذرد، و احتمالات فراوان‌اند. و حقیقتی که از میان این احتمالات می‌توان به آن رسید شاید خود چیزی بیشتر از یک احتمال نباشد. احتمالی که او از سر ناچاری به آن تن می‌دهد تا بتواند به خود اشاره کند و بگوید: “این منم”، و به خودش بباوراند که واقعیت دارد و زنده است و احتمال زنده بودنش را، البته با ملاحظاتی، برای خودش ـ با اطمینان ـ تعیین کند.

این سه شخص در اینجا نه آن سه پاره مکمل همدیگر در مکتب فرویدی هستند و نه آن سه شخص از اشخاص متعدد فرناندو پسوا که از همدیگر انشعاب کرده و هر کدام برای خود شغلی، حرفه‌ای، زندگی و زندگی‌نامه‌ای دست و پا کرده‌ و زیاد هم پاپیچ همدیگر نمی‌شوند. سه شخص نوش‌آذر گاه و بی‌گاه از هم می‌گسلند، هر چند که در یک ذهن‌اند، در ذهن راوی که می‌خواهد موقعیتش را بسنجد ـ و از طریق سنجیدن موقعیت، خودش را بسنجد ـ و به راه‌های پرپیچ و خم گذشته می‌رود، ولی خود این برگشت هم، از آنجایی که از طریق دو ـ یا در مواقعی سه ذهن ـ صورت می‌گیرد، در مسیر بازگشت به گذشته معمولا از دو یا سه راه مختلف صورت می‌گیرد و سر از جاهای مختلف درمی‌آورد. هر چند کار بنی‌عالمی ‌این است که گاهی در اشتباهات، حواس‌پرتی‌ها و فراموشکاری‌های یوسف دست ببرد و چیزهایی را به او گوشزد و یادآوری کند، ولی تمام اینها باعث می‌شود که راه‌ها در ذهن خواننده نیز از هم جدا شوند، جدایی و انشعاب و انشقاق شخصیتی در مسیر بازگشت بیشتر شود و آن شک دکارتی در این مسیر ناهموار ذهنی، به جای رسیدن به اعتماد و اطمینان، منجر به شک و تردیدهای بیشتر بشود.

بنی‌عالمی کمی فرانسوی می‌داند، او گاهی یوسف را راهنمایی می‌کند، اشتباهاتش  را تصحیح می‌کند، تخیلات او را با واقعیت محک می‌زند و از این نظر وجدان آگاه راوی است:

“بنی‌عالمی از عوالم درونم خبر داشت. مثل این بود که توی مُخم نشسته باشد. گاهی فکر می‌کردم مثل فرشته‌ی وسواس یا اصلا همان فرشته‌ی وسواس است که می‌گویند در سمت چپ دل آدمیزاد نشسته و او را هر دم وسوسه می‌کند. ” (ص۱۲۹).

می‌شود گفت که راوی، بدون وجود بنی‌عالمی، تنها توهماتش را به جای واقعیت می‌نشاند و در شناخت جهان پیرامون به هیچ جا نمی‌رسد، هر چند که ما از درستی گفته‌های بنی‌عالمی هم مطمئن نیستیم. این است که وقتی احساس می‌کند بنی‌عالمی از او دور می‌شود دچار ترس و دلهره می‌شود. وجود بنی‌عالمی به هر حال برای این است که یوسف بتواند کج‌دار و مریز با اجتماع بسازد و زندگی‌اش را بکند. در حقیقت یوسف و بنی‌عالمی تنها در پیوند با یکدیگر می‌توانند به شکلی محدود تشکیل یک فرد بدهند، و این پیوند، پیوندی است بین یوسف که از همه جا کنده است و بنی‌عالمی که فرزند جهان است و می‌توانست همه جا باشد. دلیل وجود بنی‌عالمی در حقیقت همان یوسف است؛ یوسف که از جای خودش کنده می‌شود، چاره ای ندارد جز اینکه آواره شود و به عبارتی فرزند تمام جهان شود ـ و فرزند تمام جهان شدن نامی دیگر برای آوارگی است، آوارگی ذهنی انسان‌هایی که از ریشه‌هایشان کنده شده‌اند. و دلیل اینکه یوسف در درندشت پاریس می‌تواند تا اندازه‌ای راه را بیابد حضور بنی‌عالمی است. و علت وجود این دو ـ همان یونس است که می‌میرد ـ یا کشته می‌شود ـ و برای این دو، یعنی یوسف و بنی‌عالمی، نه پدر و مادری می‌ماند و نه برادری. با قتل یا کشته شدن یونس، آوارگی در درون و از درون او شروع شده است و خانواده معنا و مفهومش را به طور کامل از دست داده است.

اگر یونس افلیج است، یوسف هم بدون بنی‌عالمی، یا حتی با وجود او، از مشکلات ذهنی و ضعف حافظه رنج می‌برد. وجود دو نیمه مشابه در اسم دوصدایی یوسف و یونس نیز نشان می‌دهد که آنها دو نیمه یک فردند. این است که گاهی راوی با یونس نیز وارد یک قالب می‌شود:

“یک بار، وقتی صبح از خواب بیدار شده بودم و جلو آینه ایستاده بودم که ریشم را اصلاح کنم، سرم را به همین حالت (حالت یونس. توضیح از من) تکان دادم و سعی کردم به چشمانم حالت چشم‌های یونس را بدهم. اعتراف می‌کنم که در این کار موفق بودم. ” (ص۱۱۴/۱۱۵)

به نظر می‌رسد که با مرگ پدر برای این نسل اتفاق دیگری نیز افتاده باشد. زمان به جای اینکه همچون نسل‌های پیشین ادامه یابد، به انتها رسیده است. یوسف به جای اینکه موجودی متراکم و نفوذناپذیر باشد همچون ظرفی شیشه ایست. او بی‌سایه است، همه چیز را به درون خود راه می‌دهد و در معرض بادهاست. پس او ادامه پدر به آن معنا نیست:

“می‌دانستم، بنی‌عالمی، بله، بنی‌عالمی می‌دانست که زمان برای او مرده است. ” (ص ۱۲۳).

موقعیتی که یوسف به آن رسیده از نوع هویت‌های چهل تکه‌ی مورد اشاره داریوش شایگان نیست، بلکه ذهنیت کسی است که، هر چند از گذشته برای او رسوباتی به ارث رسیده، ولی از آن بریده است، و در دنیای جدیدی که جسماً و به ناچار وارد شده، اثری از خودیابی و ثبات دیده نمی‌شود.

پاره‌‌ای از رمان «سایه‌اش دیگر زمین را سیاه نخواهد کرد» نوشته حسین نوش‌آذر (انتشارات مروارید، تهران ۱۳۸۹) با صدای فرهنگ کسرایی

داشتن به جای بودن

“سایه‌اش زمین را سیاه نخواهد کرد” داستان مهاجرت به مفهوم محدود آن نیست. این رمان نوعی داستان مهاجرت از خود است، همان مهاجرتی که همه ما کم یا بیش و آگاهانه یا ناآگاهانه دچارش شده‌ایم. شعرهای بی‌شمار شاعران کلاسیک ایرانی که جای جای کتاب به وسیله راوی دکلمه می‌شوند، ژستی توخالی و تلاشی است برای پوشاندن آنچه که نیست. ولی همین هم به اندازه کافی نشان می‌دهد که راوی یک ایرانی تمام‌عیار است. سنت‌های ایرانی، با وجود اینکه او حافظه‌اش را گم کرده، در ذهنش رسوب کرده و جزء جدایی‌ناپذیر ناخودآگاهش شده‌اند. نگاه او به زن و ازدواج نیز سنتی است. او علاوه بر این وکیل است و مرفه. و نیز فردی است که تنها سعی می‌کند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و در این راه به کسی رحم نمی‌کند.

منتقدانی مسئله عدالت و عدالت‌خواهی را در این رمان مورد بررسی قرار داده‌اند. واقعیت هم این است که راوی در چند جای مختلف، و از آنجایی که خود یک وکیل است، وارد این مبحث می‌شود. با وجود این باید گفت که بحث عدالت‌طلبی در این رمان را نیز از همین دید شک و یقین دکارتی می‌شود بررسی کرد. راوی که خود و وجود خود را ارزیابی می‌کند، ارتباط خود و دیگران با جهان را نیز ـ از همین دید بررسی می‌کند، از صفر شروع می‌کند و به عنوان یک فرد، جهان و همه چیز را از دید منفعت مادی می‌بیند. عدالت‌خواهی یوسف نه در پیوند اجتماعی انسان‌ها بلکه در نگاه خودمحور او به جهان خلاصه می‌شود. او می‌خواهد جهان را بشناسد تا سهم خود را در آن مشخص کند. می‌توان گفت که عدالت‌خواهی برای او در میزان سهمی است که از جهان تصاحب می‌کند، هم در بعد شخصیتی و هم در بعد مادی. ارزیابی خود در حقیقت ارزیابی این سهم از جهان است و به این دلیل عدالت‌خواهی به معنای واقعی در آیین او راه  ندارد. او که “من حقیقی” خود را گم کرده و وجود خود را نمی‌تواند به درستی اثبات کند، در پی داشته‌هایش است، و مرتب پول‌هایش را می‌شمارد تا “حرفی نباشد”. به نظر می‌رسد که همین تصرفات او در فروپاشی خانواده نیز بی‌تأثیر نبوده است. او بین “بودن و داشتن”، مثلا آنطور که مد نظر اریش فروم است، داشتن را انتخاب کرده و همین را مبنای “بودن” خود قرار داده است. و نیز می‌توان گفت که او بر خلاف نظر فروم که از داشتن به بودن فرامی‌خواند، از بودنی که در دسترسش نیست به سوی داشتن گام برمی‌دارد.

رمان بینابینی

“سایه‌اش زمین را سیاه نخواهد کرد” رمانی بینابینی است، بین حضر و سفر، گذشته و حال، بین بودن و نبودن، دانستن و ندانستن، بین مکان و بی‌مکانی و زمان و بی‌زمانی ـ و نیز، بین فصاحت و دقت در جزئیات از یک طرف ـ و نامعین بودن و توهمات صرف راوی از طرف دیگر.

غم‌انگیز و خنده‌دار. تراژیک- کمدی در معنای دقیق کلمه. این دو همه جا دست به دست هم داده‌اند و کار را پیش برده‌اند. کمیک بودن این داستان هیجان‌انگیز در آنجا به اوج می‌رسد که تراژیک آن هم در اوج است. همان لحظه به قتل رسیدن یونس به وسیله یوسف که قتل هابیل بوسیله قابیل را تداعی می‌کند. (ص۱۴۲) هر چند که بنی‌عالمی هم به نوبه خود صحنه را طوری روایت می‌کند که انگار هیچ قتلی صورت نگرفته است.

ولی آیا یونس واقعا مرده است؟ “نمی‌دانم که آیا وقتی وارد خانه‌ی هفت حوض شدم، یونس واقعا مرده بود یا این که بعد از ورود من یونس مُرد. منظورم از مردن یونس این است که واقعا مثل کسی که دفنش کرده‌اند، مرده باشد. شاید هم هنوز دفنش نکرده‌اند. ” (ص ۱۵۰). پس یونس بخشی از خود اوست که هنوز هم در درون او می‌زید و حتی اگر مرده باشد به درستی دفن نشده است.

ولی راوی در شناخت خود به کجا می‌رسد؟ او با جستجوی نفسگیر خود در گذشته نشان می‌دهد که من حقیقی‌اش از بین رفته و دیگر وجود ندارد. اگر “من” در ارتباط با دیگران به وجود می‌آید پس با از دست دادن حافظه و فراموشی ارتباطات بین خود و جهان از دست می‌رود. جستجوی “من حقیقی” هم چیزی نیست جز جستجوی تکه‌های گم شده‌ی همین ارتباط با دیگران که در طی بازسازی خود بعد از گم شدن هویت، نه به من حقیقی، که به تکه‌های ناچیزی از هویت چندگانه می‌رسد و در آخر نه خود او، بلکه همزاد او، یعنی همان بنی‌عالمی به جای او می‌نشیند و آن تکه‌های ظاهراً بازیافته را، که راست و دروغشان هم معلوم نیست، به هم پیوند می‌دهد و روایتی را “به خطی خوش” به عنوان یک رمان به ثبت می‌رساند.

“سایه‌اش زمین را سیاه نخواهد کرد” رمانی ذهنی است، پس اتفاقاتش در ذهن به وقوع می‌پیوندند و تمام اشخاص داستان نیز در ذهن راوی ساخته و پرداخته می‌شوند. حتی همان نکته محوری رمان، یعنی قتل یونس نیز، همانطور که گفته شد، در تخیل راوی است. “سایه‌اش زمین را سیاه نخواهد کرد” با وجود این رمانی است بسیار مهیج و یکدست با زبانی زیبا که خواننده را با وجود درک این مسئله که تمام اتفاقات و آدم‌ها ساختگی هستند، مجذوب خود می‌کند. و خطاب به آن دسته از منتقدانی که نوشته‌اند رمان تعلیق ندارد، باید گفت که تعلیق در همین است: راوی در جستجوی چیزی است، در جستجوی خود، از همان سطر اول، از همان جمله اول. ومن به عنوان خواننده از همان جمله اول و تا به آخر این فکر مشغولم می‌دارد و کنجکاوم می‌کند که او در این جستجو به راستی به کجا می‌رسد. هر چند که او در آخر به هیچ جا نمی‌رسد جز به رمانی که باید یک بار دیگر و از نو کشف کرد و خواند، رمان شخصی که سایه‌اش زمین را سیاه نمی‌کند.

از همین نویسنده: