شکوفه تقی − متکلمین، عرفا و فلاسفهی اسلامی با گرایش نوافلاطونی در این رأی که انسان غریبهای است تبعیدی، وحدت نظر دارند، در این که انسان در یک معنویت آسمانی ریشه دارد و به شادی نمیرسد مگر اینکه راه آمده را در نوردیده، به جایگاه اصلی خویش باز گردد. اختلافشان اما بر سر تعریف رابطهی انسان و خدا، علت جدایی و نحوهی برگشت او به بهشت، و تعریف کامیابی است.
در این مقاله سعی بر این است که نشان داده شود کلام، کامیابی انسان را در برخورداری از غریزه میداند − البته به نام خدا − و تأکیدش بر شکم و عضو جنسی است. عرفان، کامیابی را در درک عشق میداند و تأکیدش به روی دل و به معرفت رسیدن آن است. فلاسفه درک حقیقت و پیوست به عقل کل را یگانه کامیابی میشناسند، و تاکیدشان به روی قوای ذهنی و کمال بخشیدن آن است.
درد جدایی و کلام
تصویری که متون شرعی و کتب دینی از آدم میدهند یادآور موجود ضعیف، نازپرورده و بی ارادهای است که بیرون از حیطهی اقتدار خدا نمیتواند زندگی کند. خدایی هم که تصویر میشود پدر یا حاکمی است، که ارتباطش را با وابستگانش در یک خط عمودی تعریف میکند. به این معنا که او در قلهی هرم قدرت قرار دارد و دیگران به میزان اطاعتی که از او میکنند در قدرت، نزدیکش قرار میگیرند. بنابراین تمرد در قاموس شریعت کلمهای است که بیانش مجازاتی سنگین به دنبال دارد. در این رابطه خدا برای اینکه رعایایش را زیر نفوذ خود نگاه دارد، برای آنها امکاناتی فراهم میکند که در آن عظمت او و ناتوانی ایشان ملحوظ است. مادامیکه رابطه بر اساس اطاعت و رعایت عظمت خدا تعریف میشود، ارباب و رعیت در نقش تعریف شدهی خود بازی میکنند، و رابطه به چرخش خود ادامه میدهد. اما وقتی نقش مورد نظر، به طور مثال به دلیل سرباز زدن یکی از رعایا از ادامه بازی، دچار وقفه میشود، ارباب یا خدا با تمام قدرت وارد صحنه میشود تا با شکستن ارادهی زیر دست، عامل وقفه را از میان بر دارد.
از آنجایی که در چنین روابطی تمنیات مادی حضوری پر اهمیت دارند، محرومیت و برخورداری از مواهب مادی بزرگترین عامل دردکِشی و کامیابی، در زندگی انسانی است. و شریعت، «درد غربت» انسان را در این قالب ترسیم میکند. به طوری که پیرو شریعت یاد میگیرد به شوق مواهب بهشت از نعمت زندگی در این دنیا بگذرد. به همین دلیل بهشت شریعت، بهشتی است پر از برخورداری شکمی و جنسی.
در رابطهای که شریعت از خدا و انسان ترسیم میکند میتوان دید خدا دیکتاتوری است که برای وابسته نگاه داشتن رعیت به خود، او را به یک زندگی نازپرورده آغشته میکند. نمیگذارد او برای یک زندگی سالم و پر مسئولیت که نتیجه در استقلال فرد میدهد تربیت شود. از این رو در داستان آفرینش تورات، آدم وقتی مجبور میشود روزیِ خود را از طریق کشت پر زحمت زمین به دست آورد به جای لذت بردن از کاشت و برداشت، و لذت از جذبهی استقلال، این همه را تنبهیی سخت تلقی میکند، آرزوی بازگشت به زندگی خود در «بهشت» را در دل میپرواند.
بنیاد شریعت بر اطاعت بی چون و چرا از فرامین و احکام الهی است، که یا در کتاب آمده، یا به صورت عرف جریان دارد. در چنین رابطهای یک سو اطاعت و برخورداری از آسایش و لذت قرار میگیرد و یک سو تمرد و رنجِ محرومیت از لذائذ. انسانی که در این چنین نظامی تربیت میشود، برای برخورداری از تنعم میبایست فاقد ارادهی مستقل و آزاد بار بیاید.
به این ترتیب آدمی که شریعت ترسیم میکند، در اعمالش پاداش و مجازات نقش مهمی دارد، نمونهاش رفتار آدم در داستان آفرینش است که وقت روبرویی با خدا، جسارت ندارد مسئولیت عملش را به عهده بگیرد. «گناه» را به گردن دیگری میاندازد. دیگر اینکه نمیتواند ببیند زندگی مستقلش در زمین شرف دارد بر زندگی پر از ترس و اطاعتش در بهشت.
در واقع میتوان دید انسانی که شریعت میپرورد موجودی است که بهترین صورت مثالیش آدم است: مردی نازپرورده، ترسو و وابستهی تمنیات که قدرت بریدن و کندن از سرچشمهی قدرت را ندارد. در خفا زنش حوا را دوست دارد و او را مادر جهانیان مینامد. اما در حضور خدا قدرت ندارد از او دفاع کند. چنین کسی اگر میخواهد به بهشت برگردد برای پیوستن به ذات قدرت و برخورداری از نعمات است. شریعت رابطه انسان و خدا را در قدرت، تنعمات شکمی، و جنسی تعریف میکند. اطاعت از خدا یا ارباب سبب تحقق این سه میشود و سرپیچی، محرومیت میآورد. محرومیت از تنعمات بزرگترین انگیزه درد کشیدن آدم است.
درد جدایی و عرفان
در عرفان درد انسان، جدایی از معشوق است و بهشت مکان و خاستگاه عشق. زمین مکان کثرت است؛ زندانی که جدایی عاشق و معشوق در آن رقم زدهاند. و غریزه که اسباب تن سپردن به تمنیات را فراهم میکند، بزرگترین معاند به حساب میآید. نفس هم بخش خودبین و منفعتاندیش انسان است که او را در همه حال به سوی منافع کوتاه مدت سوق میدهد.
از این رو عارف با محروم کردن نفس در صدد اصلاح و تربیت این وجود معاند در خود بر میآید، تا جایی که بتواند سنگی را که دیوار بین او و معشوق است، چنان صیقل دهد که از آن نورِ وصال بدرخشد. بعبارت دیگر اگر چه عارف از سوی غریزه تشویق میشود با توالد و تناسل، اندوختن مادیات و چراندن شکم برای بقای خویش بجنگد، برای رسیدن به این خواستها دست به هر دسیسه و نیرنگی بزند، و از در هر رقابت و حسادتی در آید، اما با توسل به ریاضت و تمرین، خود را از آمیختن با نفسانیات باز میدارد. و پس از گذر از امتحانات سخت به غریزه خود میآموزد بقا را در حیطهای نوین تجربه کند.
سالک باور دارد با رها شدن از توهمات، به روشنبینی میرسد. بی غرض نگاه کردن، دشمنی نورزیدن و از خود به دیگری بخشیدن، نگران قحطی نبودن پیامدهایی است که این رهایی بدنبال دارد. و این رهایی سبب پیوستنِ بی واسطهی عارف به حقایق میشود، حقایقی که درکشان انسان را از کینه ورزی و خشونت و جنگ بر سر نان و آب و موضوع جنسی و پول بی نیاز میکند. مضافا نتیجه در آفرینشی میدهد که بیرون از قلمرو غریزه است. از این رو عارف همه تاکیدش برای نجات از زندان ماده کوشش در پاک کردن دل است. عرفا تاکیدشان بر اطاعت مرید از پیر است. داستان پادشاه، کنیزک و طبیب غیب در مثنوی معنوی و قصه صورتگران چین و آینه پردازان گواه این مطلب است (رک به دفتر اول مثنوی).
درد جدایی و متون فلسفی متأثر ازجریان نوافلاطونی
در فلسفهی اسلامی متاثر از فلسفهی نوافلاطونی، انسان پرندهای آزاد ترسیم میشود، که در جوار سرچشمهی دانش و خرد زندگی میکند. دردی که او را میسوزاند و فریادش را در میآورد درد جدایی از این سرچشمهی آگاهی، و زندانی شدن در میان کسانی است که توانِ فهمیدنِ حقایق را به شیوهی او ندارند.
در فلسفهی نوافلاطونی، آنچه انسان را زندانی این ظلمت میکند لذائذی است که غریزهی زندگی برای گردش چرخهی آفرینش در انسان گذاشته. و برای گول زدن انسان و تن سپاری او به این چرخش، چشمش را نه تنها به روی رنجهایی که پیآمد تن سپردن به غریزه است، بسته، که آن امیال را خواستنیترین پاداش برای او جلوه داده است. به طوری که انسان به وقت غلبهی آن امیال بی چون و چرا از در اطاعت در میآید و تنها وقتی متوجه سقوط خویش در دام میشود که مجال پرواز از او گرفته شده است.
بهشتی که فلاسفهی نوافلاطونی ترسیم میکنند، مکانی است، که پرنده، فارغ از توهمات، مجال فهم حقایق را دارد . خدا همان سرچشمهی خرد ناب است که نزدیکی به او برخوردازی از سرچشمهی دانش و کمال را بدنبال دارد. از این رو درد فیلسوف، درد دوری از این سرچشمهی آگاهی است.
از این رو فیلسوف میکوشد با فراگیری علوم و تمرینهای مداوم، بر کوریی که غریزه بر انسان تحمیل میکند غلبه کرده، تدریجا به بهشت حقایق باز گردد.
در تبین مطلب بالا میتوان مثالی از رساله ۴۸ از رسائل اخوان صفا آورد. در این رساله آمده است که نفس، معادل روح، حکیم غریبی است، که در عالم جسمانی، شهر غریب، به بلاهای جسد و فساد هیولی، زنی فاسد، دچار شده است. آن زن شبانه روز مشغول خوردن و نوشیدن است. لباسهای فاخر میپوشد. در مسکن گران زندگی میکند. مرد حکیم از فرط عشقی که به او دارد همه تلاشش را بر آن میگذارد که زن را اصلاح کند. برای تحقق این امر او شب و روز به زن میپردازد. چنان در پرداختن به زن شب و روزش را میگذراند، که به کلی فراموش میکند که از کجا آمده، و قصدش از اقامت در شهر غریب چیست. (رک رسائل اخوان صفا جلد چهارم ، ۱۸۳).
ابنسینا نیز در رسالة الطیر، خاستگاه روح را مکانی قدسی میداند، که به نیرنگ صیاد به شوق دانه در دام، جهان ماده، افتاده است. غریزه سبب میشود پرنده در دام اسیر شود و گذشته خود را از یاد ببرد (دوبال خرد، ۳۱).
از دید فلاسفه اسلامی بیخبری و غفلت مادامی که فرد ندای هاتف غیب را نشنود، ادامه خواهد داشت. و صیاد هر آن در کمین او خواهد بود. تنها در صورت با خبر شدن و کسب کمالات است که روح بیدار میشود. بیداری هم معمولا با درد همراه است. از آن رو که فرد متوجه شرایط خود در زندان دنیا میشود و بر ناتوانی خود واقف میگردد، ملاقات با کسانی که پریدن را آموختهاند، او را به یاد آن دوران قدسی میاندازد. این در رسالهالطیر با نماد پرنده، دام و مرغانی که آموختهاند با بندی در پا به پرواز در آیند ترسیم شده است.
با استناد به فلسفه مشاء یادآوری یعنی فراگیری از حکما و بکار گرفتن تعالیم آنها سبب فزونی شوق در دل زندانی میشود. تا جایی که از یک طرف درک اسارت، غم غربت را در دلش افزون میکند و از طرف دیگر شوق بازگشت به خاستگاه و جمع شدن با یاران همگن قرار از او میرباید. تا آنگاه که با «یاران حقیقت» جمع شده قصد بازگشت به شهر زادوبوم خود میکند.
اخوانصفا و ابنسینا همانند بسیاری از فلاسفه اسلامی بر این اخوت و اتحاد یاران حقیقت همواره تاکید فراوان داشتهاند. هم ابنسینا خود حلقهای از یاران همدل را همیشه بر گرد خود داشته است، و هم اخوانصفا در چنین حلقهای بودهاند. آنها باور داشتهاند که تنها در صورت پیمودن مراتب کمال انسانی در جهت ملاقات با عقل است که مرغ روح آرام میگیرد.
همان گونه که ذکرش رفت فلاسفه اسلامی متاثر از فلسفه نوافلاطونی، راه برگشت یا پیمودن قوس صعود را کسب خرد و عمل بدان میدانند. و باور دارند فرد با ورزدیدن صداقت و خلوص در کار تکامل خود، مرتبه به مرتبه از تاریکی که به او بر اثر زندگی در زندان ماده افزوده، کاسته میشود. و نزدیکیش به عقل کل و درک حقیقت چنان بر روشن بینی و حکمت او میافزاید که توان دیدن آینده را مییابد.
به این ترتیب میتوان دید که کلام، کامیابی انسان را در برخورداری از غریزه، به نام خدا میداند و تاکیدش به روی شکم و عضو جنسی است. عرفان، کامیابی را در درک عشق میداند و تاکیدش به روی معرفت و هشیاری دل است. فلاسفه اما درک حقیقت و پیوست به عقل کل را یگانه کامیابی میدانند، و تاکیدشان به روی قوای ذهنی و کمال بخشیدن عقل است.
مراجع
ابنسینا، احوالالنفس، تصحیح الاهوانی، بیروت ۱۳۷۱ قمری.
ابنسینا، رسالهنفس، تصحیح عمید، تهران ۱۳۳۱ شمسی.
ابنسینا، حیبنیقظان، تصحیح امین، قاهره ۱٩۵۲ میلادی.
ابنسینا، قصیدهالعینیه، تصحیح غلامحسین صدیقی، تهران ۱۳۳۲ شمسی.
شکوفه تقی، دو بال خرد، تهران، ١٣٨١ شمسی.
ابوالفتوح رازی ، تفسیر روحالجنان، ج. ۷-۱٠ تهران ۱۳۸۵ قمری.
رسائل اخوانصفا، ۴ جلد، بیروت ۱۳۷۶ قمری.
جلال الدین محمد رومی، مثنوی معنوی، تصحیح نیکلسون، تهران ۱۳۶۳ شمسی.
ساقي بيا كه هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر كن كه دوا مي فرستمت
امیر / 16 March 2012
با چه مشقتی خواندم،
کاربر مهمان / 17 March 2012
افای حیدر،
با شما موافقم که علی رغم تلاش و ( میل!!) نویسنده محترمه برای رذیل نمایی “متون شرعی” و” کتب دینی”، نظریه منتسب به آنها (در این نوشته! بر خلاف مدعا!!) به دیدگاه مدرن شبیه تر است. و نفش ارسطو کلا نادیده گرفته شده.
اما در عهد قدیم،قبل از افلاطون،گفتمان فلسفه در مورد “بودن” ، “زیستن”،” زندگی” و “شوق و موهبت بودن” بود. گفتمانی امروزی (نوین =مدرن ) . انحراف از آنجا پیش امد که گفتمان “بودن” به دیسکورس ” معنای بودن” و ” هدف زندگی” بدل گشت.(توسط افلاطون -سقراط وبعدها نو افلاطونیها و بعد مسیحی ها و بعد بخشی از اسلامی ها.)
آزاد
کاربر مهمان / 17 March 2012
متن بالا متنی بریده از بستره خود است (متاسفانه!) و منابع آن بسیار محدود و بومی ( منابع ایرانی اسلامی) است ، نحوه عرضه ان هم(با احترام و تقدیر از نویسنده) دلپزیر نیست ( بعبارتی: فاقد لذت خوانشی! برای کتاب خوان تنبل! ایرانی است). (اما تلاشی ارزنده است،).
افلاطون جوان شاعر و هنرمند بود.از خانوادهء اشراف یونان ، ( عموی او یکی از درباریان سلطنت وقت،) او آینده اش را در سیاست (دربار!) میدید.اما جمهوری خواهان انقلاب کردن و تقدیر او طور دیگری رقم خورد. بنابراین (مختصر بگویم.) او سعی کرد از طریق فلسفه به راس هرم سیاست باز گردد. او شکافی بزرگ در مسیر فلسفه زمان خود پدید اورد. (ناتور فیلوزوفی ، فلسفه قبل سقراطی-افلاطونی بود.)،
افلا طون میخواست با إرائه یک فرمول یا ویزی واحد همه پدیده ها را توضیح دهد. این نگاه را از انجا او و دیگران گرفتند. که شهرها اغلب در کوه پایه ها واقع بود.با یک نگاه از بالای کوه شهر را می شد بصورت واحد دید. فلسفه او با این سوال ساده شروع شد که: «”مشاهده” چست ؟ » بعبارتی دیگر: چگونه ما “یک صندلی” را تشخیص میدهیم از میان هزاران نوع مختلف صندلی ، در حالیکه همه آن انواع را ندیده ایم ؟ (فرض این است که هر صندلی از نظر “فرم “و “مواد تشکیل دهنده “با دیگری متفاوت باشند.)
افلاطون که قبلا هنرمند بود با استفاده از تمثیل و تصویر جواب سوالات (خود طرح کرده) را با استادی تشریح میکرد. و این مهارت او باعث فهم آسان، ذهن پذیری راحت و حتی ماندگاری اثارش شده است. (بر عکس بسیاری از دانش آموخته و اساتید فلسفه ما!!) علی رغم استفاده بهینه اش از هنر در عرضه و بیان فلسفه اش ،او دشمن هنر و هنرمند شد. چون هنر فلسفه او را به چالش میکشید.
(به اختصار:از نظر او مشاهده و تشخیص یعنی “یاد آوری”، “بخاطرآوردن”، یعنی ما وقتی یک صندلی جدید برای اولین بار می ینیم. (که با فرم و رنگ و ماده متفاوت از همه صندلیهایی که تا حال دیده ایم) بعلت یادآوری ذهن ما (از دوره های که در “کمال مطلق”(ابسلوته) بوده و همه چیز را در شکل و محتوی ایده ال دیده است) میتواند آنرا تشخیص دهد. چون هر چه در زمین است کپی ناکامی است از آنچه که در آسمان است.مثلا حرکت در آسمان دایره ای و کامل است اما در زمین افقی یا عمودی ، سایه ای است از بالا )
از زمان او تا به امروز دو گروه با همدیگر در چنگ و جدل فلسفی هستند که: «آیا هنر از فلسفه برتراست یا فلسفه از هنر ؟» یکی میگوید: «”بدون هنر”، فلسفه قابل عرضه نیست، و و و…. ».دیگری میگوید: « هنر فرم است و فلسفه محتوی، و وو …. ،»
فلسفه افلاطون هیچ ربطی به مذهب نداشت. افلاطون هدفی “سیاسی” داشت و فلسفه او جایگاه ویژه ای به “فیلسوف” در (راس هرم) قدرت میداد. نو افلاطونیها جزئیاتی بر فلسفه افلاطونی افزودند و مقداری از ایرادات انرا برطرف کردند. در زمان انها کشور و دولت “یونان” ( بعد از “اسکندر” ) بسیار “گسترش” یافته بود. و دیگر مثل زمان افلاطون نبود که “از فراز کوهی” همه چیز را در یک نگاه دید. گستردگی و پیچیدگی قلمرو یونان باعث میشد که هیچکس نتواند دیگر، یک نگاه کلی و همه گیر به همه چیز داشته باشد.بنابراین فلسفه بیشتر فردی شد یعنی به موضوع سعادت فرد روی آورد. متودهای فراوان و تعاریف جدیدی پیش امد. یکی از انها موضوع “لذت “و “ضدلذت” بود که به “سعادت” و خوشی ربط داشت. چون استدلال این بود که همشه “افراط درلذت” به ضد لذت تبدیل می شود و ضد لذت به عدم سعادت. بنابراین متودهایی ارایه دادند. که یکی از انها “ساه زیستی “و “ریاضت” بود .( برای اجتناب از ضد لذت.)
“آ گوستینوس” اولین کسی بود که فلسفه یونان را وارد مذهب کرد وهدف او بالا کشیدن مذهب و کشاندن مسیحیت به میان قشر اشراف بود. او زبان فلسفه را از یونانی به لاتین عوض کرد تا دسترسی به فلسفه یونان برای نسل های بعد غیر ممکن شود.
«فلسفه »و«مذهب» تفاوتها ؟ وشباهت ها ؟
شباهت ها: ١–هر دو بسوالاتی جواب میدهند که خود مطرح کرده اند مثلا «هدف و معنی زندگی چیست؟» «چگوه میشه به سعادت رسید ؟»
٢–ابزار کار ( مدیا ) هردو کلمه ( سخن یا کلام )است.٣–هر دو راه حل ارائه میدهند.٤–هر دو به سوالاتی که با “چرا” شروع میشوند جواب میدهند اما “علم” به “چگونگی” جواب میدهند و و و …
تفاوت ها: ١– خواسگاه و جایگاه اجتماعی فلسفه؛ الیتن، تحصیلکرده ها بوده و خواسگاه و جایگاه مذهب مردم فرو دست ،کم سواد .
٢- فلسفه مرتب در حال ترمیم خود است. یعنی هر فیلسوف سعی میکند که نظریه فیلسوفان قبلی خود را که تکمیل شده، نقض کنند و ایده جدید و یا متناقضی ارایه دهد. مذهب دارای اصولی تغییر ناپذیراست.( مقدس)
٤- فلسفه استفاده ابزاری از هنر میکند ومذهب استفاده ابزاری از هر دو (فلسفه و هنر)
٥-اساس مذهب “ایمان” است و فلسفه “شک”
٦- علم فرزند فلسفه و فلسفه فرزند ادبیات است.مذهب هم از ادبیات و حقوق و فلسفه و هنر تغذیه میشود.
٧– اخلاق بخش بزرگ از مذهب است.درمذهب اخلاق مذهبی داریم ولی درفلسفه؛فلسفه اخلاق.
آزاد
کاربر مهمان / 17 March 2012
متن بالا متنی بریده از بستره خود است (متاسفانه!) و منابع آن بسیار محدود و بومی ( منابع ایرانی اسلامی) است ، نحوه عرضه ان هم(با احترام و تقدیر از نویسنده) دلپزیر نیست ( بعبارتی: فاقد لذت خوانشی! برای کتاب خوان تنبل! ایرانی است). (اما تلاشی ارزنده است،).
افلاطون جوان شاعر و هنرمند بود.از خانوادهء اشراف یونان ، ( عموی او یکی از درباریان سلطنت وقت،) او آینده اش را در سیاست (دربار!) میدید.اما جمهوری خواهان انقلاب کردن و تقدیر او طور دیگری رقم خورد. بنابراین (مختصر بگویم.) او سعی کرد از طریق فلسفه به راس هرم سیاست باز گردد. او شکافی بزرگ در مسیر فلسفه زمان خود پدید اورد. (ناتور فیلوزوفی ، فلسفه قبل سقراطی-افلاطونی بود.)،
افلا طون میخواست با إرائه یک فرمول یا ویزی واحد همه پدیده ها را توضیح دهد. این نگاه را از انجا او و دیگران گرفتند. که شهرها اغلب در کوه پایه ها واقع بود.با یک نگاه از بالای کوه شهر را می شد بصورت واحد دید. فلسفه او با این سوال ساده شروع شد که: «”مشاهده” چست ؟ » بعبارتی دیگر: چگونه ما “یک صندلی” را تشخیص میدهیم از میان هزاران نوع مختلف صندلی ، در حالیکه همه آن انواع را ندیده ایم ؟ (فرض این است که هر صندلی از نظر “فرم “و “مواد تشکیل دهنده “با دیگری متفاوت باشند.)
افلاطون که قبلا هنرمند بود با استفاده از تمثیل و تصویر جواب سوالات (خود طرح کرده) را با استادی تشریح میکرد. و این مهارت او باعث فهم آسان، ذهن پذیری راحت و حتی ماندگاری اثارش شده است. (بر عکس بسیاری از دانش آموخته و اساتید فلسفه ما!!) علی رغم استفاده بهینه اش از هنر در عرضه و بیان فلسفه اش ،او دشمن هنر و هنرمند شد. چون هنر فلسفه او را به چالش میکشید.
(به اختصار:از نظر او مشاهده و تشخیص یعنی “یاد آوری”، “بخاطرآوردن”، یعنی ما وقتی یک صندلی جدید برای اولین بار می ینیم. (که با فرم و رنگ و ماده متفاوت از همه صندلیهایی که تا حال دیده ایم) بعلت یادآوری ذهن ما (از دوره های که در “کمال مطلق”(ابسلوته) بوده و همه چیز را در شکل و محتوی ایده ال دیده است) میتواند آنرا تشخیص دهد. چون هر چه در زمین است کپی ناکامی است از آنچه که در آسمان است.مثلا حرکت در آسمان دایره ای و کامل است اما در زمین افقی یا عمودی ، سایه ای است از بالا )
از زمان او تا به امروز دو گروه با همدیگر در چنگ و جدل فلسفی هستند که: «آیا هنر از فلسفه برتراست یا فلسفه از هنر ؟» یکی میگوید: «”بدون هنر”، فلسفه قابل عرضه نیست، و و و…. ».دیگری میگوید: « هنر فرم است و فلسفه محتوی، و وو …. ،»
فلسفه افلاطون هیچ ربطی به مذهب نداشت. افلاطون هدفی “سیاسی” داشت و فلسفه او جایگاه ویژه ای به “فیلسوف” در (راس هرم) قدرت میداد. نو افلاطونیها جزئیاتی بر فلسفه افلاطونی افزودند و مقداری از ایرادات انرا برطرف کردند. در زمان انها کشور و دولت “یونان” ( بعد از “اسکندر” ) بسیار “گسترش” یافته بود. و دیگر مثل زمان افلاطون نبود که “از فراز کوهی” همه چیز را در یک نگاه دید. گستردگی و پیچیدگی قلمرو یونان باعث میشد که هیچکس نتواند دیگر، یک نگاه کلی و همه گیر به همه چیز داشته باشد.بنابراین فلسفه بیشتر فردی شد یعنی به موضوع سعادت فرد روی آورد. متودهای فراوان و تعاریف جدیدی پیش امد. یکی از انها موضوع “لذت “و “ضدلذت” بود که به “سعادت” و خوشی ربط داشت. چون استدلال این بود که همشه “افراط درلذت” به ضد لذت تبدیل می شود و ضد لذت به عدم سعادت. بنابراین متودهایی ارایه دادند. که یکی از انها “ساه زیستی “و “ریاضت” بود .( برای اجتناب از ضد لذت.)
“آ گوستینوس” اولین کسی بود که فلسفه یونان را وارد مذهب کرد وهدف او بالا کشیدن مذهب و کشاندن مسیحیت به میان قشر اشراف بود. او زبان فلسفه را از یونانی به لاتین عوض کرد تا دسترسی به فلسفه یونان برای نسل های بعد غیر ممکن شود.
«فلسفه »و«مذهب» تفاوتها ؟ وشباهت ها ؟
شباهت ها: ١–هر دو بسوالاتی جواب میدهند که خود مطرح کرده اند مثلا «هدف و معنی زندگی چیست؟» «چگوه میشه به سعادت رسید ؟»
٢–ابزار کار ( مدیا ) هردو کلمه ( سخن یا کلام )است.٣–هر دو راه حل ارائه میدهند.٤–هر دو به سوالاتی که با “چرا” شروع میشوند جواب میدهند اما “علم” به “چگونگی” جواب میدهند و و و …
تفاوت ها: ١– خواسگاه و جایگاه اجتماعی فلسفه؛ الیتن، تحصیلکرده ها بوده و خواسگاه و جایگاه مذهب مردم فرو دست ،کم سواد .
٢- فلسفه مرتب در حال ترمیم خود است. یعنی هر فیلسوف سعی میکند که نظریه فیلسوفان قبلی خود را که تکمیل شده، نقض کنند و ایده جدید و یا متناقضی ارایه دهد. مذهب دارای اصولی تغییر ناپذیراست.( مقدس)
٤- فلسفه استفاده ابزاری از هنر میکند ومذهب استفاده ابزاری از هر دو (فلسفه و هنر)
٥-اساس مذهب “ایمان” است و فلسفه “شک”
٦- علم فرزند فلسفه و فلسفه فرزند ادبیات است.مذهب هم از ادبیات و حقوق و فلسفه و هنر تغذیه میشود.
٧– اخلاق بخش بزرگ از مذهب است.درمذهب اخلاق مذهبی داریم ولی درفلسفه؛فلسفه اخلاق.
آزاد
کاربر مهمان / 17 March 2012
تحلیل خیلی جالبی است. این نکته مرا به یاد بحث تفاوت دنیای مدرن از پیشامدرن می اندازد. به نظر می رسد همه جریانهای فکری دنیای سنتی در “بدل” بودن زندگی این جهانی اتفاق نظر داشتند. سکولاریسم (این دنیاگرایی) یکی از مهمترین مشخصه های دنیای جدید است. همانطور که در این متن می خوانیم، تمام دیسکورسهای دنیای قدیم از فلسفه گرفته تا الهیات و عرفان، زندگی “حقیقی” را در جایی غیر از این جهان تلقی می کردند و اعقتاد داشتند که انسان از اصل خویش جدا افتاده است. این سیستمهای معرفتی و جهانشناختی، علیرغم تفاوتهایشان در چرایی این جدایی و راه حل پیشنهادی برای وصل و بازگشت، همه در تحقیر زندگی این جهانی اتفاق داشتند. آنها این جهان را در بهترین صورت یک ابزار برای رسیدن به زندگی برین می دانستند. گویا تنها در دوره مدرن است که انسان می تواند مستقل از امیدها و آرزوهای لاهوتی، بر زندگی ناسوتی رضا دهد و با رضایت در آن زندگی کند. اگر چه این تلقی از هستی هم مشکلات خاص خود را دارد ولی به تعبیر نویسنده، شاید از زندگی همراه با توهمات و ترس و ریا بهتر باشد. بزرگسالی، مستقل از خانه پدری (ملکوت پدر-خدا)، زندگی کردن همیشه سخت است ولی می ارزد!
البته از این منظر، در مقایسه با عرفان و فلسفه نوافلاطونی الهیات و شریعت، بر خلاف منزلت پستی که در این نوشته پیدا کرده است، به دنیای مدرن نزدیکتر است.
این نکته را هم گفته باشم که دنیای سنتی یکسره مخالف زندگی این جهانی نیست. همانطور که نویسنده گفته، در فلسفه “نو افلاطونی” (حالا اسلامی یا مسیحی) است که متاثر از گنوسیسم و عرفان این دنیا پست شمرده می شود. برخی فسلفه های باستانی دیگر ،مثل فلسفه ارسطو، این جهان را هم ارج می نهند.
حیدر / 17 March 2012
من به عنوان یک خواننده تنبل ایرانی کاملا این اثر را جالب و خواندنی و بسیار پر بها یافتم (مزاح)
و البته می دانم که دکتر تقی هرگز مخطبان تنبل ایرانی نداشته اند که نگران ارزش خوانشی آن توسط تنبلان عزیز باشند
زیرا که اثرهای ایشان عمیق تر و وزین تر از آن هستند که در حد درک تنبلان عزیز بگنجد
ممنونم از زحمات و تفکر عمیق شما
لذت بردم دست شما درد نکند
با مهر
کاربر مهمان / 31 March 2012