این روزها که اکثر بازیگران انقلاب ۵۷ از مشارکت خود در آن مبارزات اظهار شرمساری می‌کنند و عموماً می‌گویند که اگر زمان به عقب باز می‌گشت، در این انقلاب مشارکت نمی‌کردند، «بلند صحبت کردن درباره انقلاب ۵۷» پیش از هر زمان دیگری لازم به نظر می‌رسد، تا شاید به یادآوری این موضوع کمک کند که مردم در انقلاب ۵۷ چه چیزی را نفی کردند و چرا این نفی حرکتی روبه جلو بود.

از برای خدا، بیایید بر خاک بنشینیم،
و داستان‌های غمناک مرگ شاهان را حکایت کنیم
چه سان برخی از آنان خلع شدند، برخی در جنگ به قتل آمدند،
برخی را ارواح کسانی تسخیر کردند که آنها از زندگی محرومشان کرده بودند،
برخی را همسرانشان مسموم کردند، برخی در خواب به قتل آمدند،
و همگی به قتل آمدند.
زیرا در درون دایرۀ همان تاج توخالی که شقیقۀ فناپذیر شاه را دربرمی‌گیرد،
مرگ بارگاه خویش را برپا می‌دارد؛
[ترجمه فارسی ریچارد دوم، محمد خزاعی ۱۳۶۷]

پادشاه که اکنون قدرت خود را از دست رفته می‌بیند، در وضعیت خویش تامل می‌کند، و در می‌یابد که چگونه بر سر گذاشتن تاج شاهی به معنی رخصت دادن به بر پاکردن بارگاه مرگ و زیستن در کنار آن است. ماجرای این قسمت از نمایشنامه ریچارد دوم از این قرار است: اینکه شاید بی‌ثباتی بخت و اقبال یا بازی دسیسه‌ها یا خواست مردم (در صورتی که فرانسه سال ۱۷۸۹ را دیده بود) نه فقط پادشاه را از تخت پایین میکشد بلکه همچنین او را از زندگی ساقط میکند.

این داستان درباره آخرین شاهان ایران نیز صادق است، اما با یک تفاوت، هیچ کدام از آخرین پادشاهان ایران از تخت پایین کشیده نشدند، آنها هر کدام به شیوه‌ای تاج شاهی را از سر برداشته و از روی تخت بلند شده بودند: احمد شاه با از دست دادن تدریجی اکثر اختیارات خود، سلطنت را رها کرد، رهسپار اروپا شد و زمام امور کشور را عملا به رضاخان سپرد. رضا شاه به امید سلطنت فرزندش تهران را ترک گفت، و محمدرضا شاه نیز حدود یک ماه قبل از پیروزی انقلاب بهمن۵۷ تهران را ترک کرد. آنها آماده بودندکه در صورت لزوم مقام سلطنت را رها کنند، و جانشان را نجات دهند.

از اینرو هیچگاه  در  تاریخ ایران معاصر “شاه‌کشی” در معنای تحت‌الفظی آن روی نداد. از زمان احمد شاه جلوس هر کدام از پادشاهان بر تخت سلطنت سبب می‌شد که این نهاد مساله‌دارتر شود، و  از این رو نتواند بحران مشروعیت خود را حل و فصل کند. احمدشاه پادشاهی بود که سلطنت را قبول نداشت و بیشتر دوست داشت تا شهروند یک کشور اروپایی باشد، رضا شاه در ابتدا در پی تاسیس یک جمهوری بود، اعتقادی به سلطنت نداشت و به اصرار روحانیون تاج شاهی بر سر گذشت؛ و سرانجام محمدرضاشاه هم از آغاز شاهی بود که کسی او را شاه نمی‌دانست.

عکسی از خروج شاه و ملکه از ایران (۱۳۵۷)، زمینه: تخت شاهی در مراسم تاج‌گذاری
عکسی از خروج شاه و ملکه از ایران (۱۳۵۷)، زمینه: تخت شاهی در مراسم تاج‌گذاری

سرگذشت سه پادشاه آخر و به ویژه محمدرضاشاه مؤید این مساله است  که چرا از سلطنت اسطوره‌ای ایرانی که در راس آن شاه شاهان نشسته بود دیگر چیز به جز یک نام باقی نمانده بود؛ به همین خاطر است که هر نوع تلاش برای احیای دوباره آن شکلی ارتجاعی پیدا می‌کند. با جلوس محمدرضاشاه به تخت پادشاهی عملاً تخت بدون پادشاه بود، و یک شبح بر تخت جلوس کرده بود. تاریخ سلطنت پهلوی دوم عبارت بود از مجموعه‌ای از اقدامات و تمهیدات  مختلف برای جسم بخشیدن به شبحی که مدتها بود از هر جسمانیتی تهی شده است.

این روزها که اکثر بازیگران انقلاب ۵۷ از مشارکت خود در آن مبارزات اظهار شرمساری می‌کنند و عموماً می‌گویند که اگر زمان به عقب باز می‌گشت، در این انقلاب مشارکت نمی‌کردند، «بلند صحبت کردن درباره انقلاب ۵۷» پیش از هر زمان دیگری لازم به نظر می‌رسد، تا شاید به یادآوری این موضوع کمک کند که مردم در انقلاب ۵۷ چه چیزی را نفی کردند و چرا این نفی حرکتی روبه جلو بود.

تخت خالی سلطنت؛ اومر ارباب مطاع‌اند

محمدرضا پهلوی پادشاهی بود که از ابتدای دوران سلطنتش با بحرانی دوگانه مواجه بود، دو بحرانی که در نهایت سبب شده بود خود نهاد سلطنت سال‌ها قبل از پایان رسمی آن به نمایشی توخالی بدل شود. نخستین آنها بحران مشروعیت بود، و دیگری بحران بازشناسی و به رسمیت شناختن: او پادشاهی بود که از ابتدا کسی او را به عنوان پادشاه به رسمیت نمی‌شناخت. همچنین پهلوی دوم از موضع یک پادشاه مشروطه سوگند خورده بود و بر اجرای همه موارد قانون اساسی تاکید گذاشته بود، ولی در نهایت نتوانست بر این سوگند وفادار بماند و خود را در وضعیتی دید که باید آن سوگند را بشکند.

شاه جوان می‌دید که حتی به شکل ظاهری سلطنت او از سوی قدرت‌های جهانی به رسمیت شناخته نشده، همان قدرت‌های جهانی که در عزل پدرش از سلطنت و بر تخت نشاندن او نقش داشتند. در جریان کنفرانس تهران در سال ۱۳۲۲ رهبران دول متفق یعنی روزولت، چرچیل و استالین، بدون این که دولت ایران خبر داشته باشد، برای برگزاری کنفرانس به تهران سفر کردند، و درباره پایان جنگ جهانی دوم در مقر سفارت شوروی به شکلی محرمانه گفتگو کردند.

در این کنفرانس شاه حتی به شام رسمی دعوت نشد: «نشان گویای [وضعیت متزلزل شاه] این واقعیت بود که نه تنها سران سه کشور که در تهران دیدار کردند وقعی به شاه نگذاشتند، و حتی خبر تشکیل کنفرانس را هم صرفا در آستانه جلسه اول در اختیارش گذاشتند، بلکه نه او و نه هیچ مقام ایرانی را به شام رسمی دعوت نکردند» (نگاهی به شاه، عباس میلانی).

این تنها مثالی نبود که «پادشاه ایران» به «عنوان پادشاه» از سوی دیگر کشورها به رسمیت شناخته نمی‌شود: انگلستان نظر پادشاه ایران را درباره عوض کردن سفیر خود جدی نمی‌گرفت، ولی برعکس محمدرضا شاه خود را ناچار می‌دید که برای منصوب کردن نخست وزیرانش به رایزنی با سفیران برخی از کشورها بپردازد.

وصف «پادشاه بودن» چیزی مثل وصف «میزبودن» نیست که به خودی خود امکان‌پذیر باشد. «پادشاه بودن» در گرو تصدیق این مقام از سوی مردم و نیز کشورهای دیگر است (درست همانطور که «ارباب» تا زمانی ارباب است که کسانی او را ارباب بنماند و در برابر او تعظیم کنند). احتمالاً خود محمدرضاشاه نیز خود را یک پادشاه واقعی نمی‌دانست، و همواره تلاش می‌کرد تا چاره‌ای برای این وضعیت بینابینی خود پیدا کند. یکی از راه‌حل‌ها برای این وضعیت بحرانی قبضه بیشتر قدرت بود، راه حلی که خود مشروعیت او را بحرانی‌تر می‌کرد.

پهلوی دوم «از همان روزهای اول سلطنت بر خلاف باور رایج و به استناد سفارت انگلیس آمریکا در پی قدرت بیشتر بود» (همان) و بارها به سفیران آن کشورها گفته بود که تنها «راه‌حل مسائل ایران این است که او قدرت بیشتر پیدا کند.» کاری که با سوگند تاجگذاری و تعهدش برای پاسداری از قانون اساسی در تضاد بود، و مشروعیتش را مساله‌دار می‌کرد. سفرای این کشورهای با شاه هم‌نظر نبودند، و افزایش قدرت او را منجر به استبداد فردی می‌دانستند. ولی به رغم همه اینها او توانست که زمینه را برای تشکیل مجلس موسسان و افزایش قدرت خود مهیا کند.

نزدیک شدن او به روحانیون سنتی و تلاش برای یارگیری از میان آنها خود گواه دیگری است بر این که چقدر پهلوی دوم درباره وضعیت بینابینی خود آگاهی داشت. او می‌خواست که به منبع سنتی مشروعیت برای سلطنت دست یازد و این کار تنها از طریق نزدیک شدن به روحانیون سنتی ممکن می‌شد. بنابراین او درست در مسیری قدم گذاشت که در جهت مخالف پدرش بود. اگر رضا شاه تحقق پروژه مدرانیزاسیون خود را در ارتباط با کم کردن قدرت روحانیون می‌دید و تلاش می‌کرد تا «شمار روحانیون و مساجد را کاهش بدهد» (همان) رویهای محمدرضا شاه بر افزایش تعداد مساجد و روحانیون و وعاظ بود. او حتی تا آنجا پیش رفته بود که بپذیرد برای مدارس «تعلیم شرعیات» جز مواد درسی قرار بگیرد و «روحانیون نیز محتوای این درس‌ها را تعیین کند».

رابطه پهلوی دوم با درباریان خویش نیز قرینه‌ای دیگر است بر وضعیت بینابینی پادشاه. پادشاهی که می‌داند اگرچه بر تخت نشسته اما پادشاه نیست، و در اصل تخت خالی است. توسل جستن به دربار آخرین سلاحی است که از آن طریق می‌توان به شکلی ساختگی خود را شاه دانست. درباریان در اصل کسانی هستند که وظیفه آنها شرکت در بازی‌های زبانی مشخصی است که طی آن بر «پادشاه بودن» پادشاه تاکید می‌شود. ولی مشارکت در این بازی و به عبارت دیگر چاپلوسی خود کاری تناقضآمیز است و مشکل مشروعیت پادشاه کماکان باقی می‌ماند. درباریان از طریق این چاپلوسی مداوم خود و پادشاه را عملاً «به هیچ بدل» می‌سازند.

ربکا کامی به تاسی از هگل درباره این مناسک چاپلوسانه چنین میگوید:

«من با شاه نامیدن تو، خود را به تو میبخشم، من نفس خود را به تو میبخشم؛ همه سوژگی از آن توست، تو همه چیز و همه کس هستی. اما دقیقا از آن رو که من خود را محروم میسازم، پس چیزی برایم نمیماند که ببخشم،… این فقط نیستی و هیچ بودگی من است که به دست من منتقل میشود، پس تو نیز هیچ هستی. من با تبدیل تو به همه چیز تو را به هیچ بدل میسازم.» (جشن ماتم، ربکا کامی، مراد فرهادپور)

در دربار پهلوی دوم این مناسک درباری با شدت و حدت زیادی برقرار بود، و بیش از هر چیز این چاپلوسی خود را در شکل نگفتن حقیقت در نزد پادشاه آشکار میکرد. یک مقام آمریکایی از اردشیر زاهدی پرسیده بود که:

«آیا درست است که شاه به شکل فزآیندهای در انزوا است و اطرافیانش را تنها کسانی تشکیل می‌دهند که جرات بازگفتن حقیقت را به او ندارند؟»

محمدرضا پهلوی نه فقط حاضر نبود آن چه در اطرافش می‌گذرد بشنود بلکه همچنین به دربار و نزدیکان خود یا «بازیگران مناسک دربار» نوعی وابستگی احساس می‌کرد. تو گویی استمرارِ پادشاهی او تنها در تدام دربار و تصدیق جایگاهش از سوی آن‌ها بود: اگر دربار نبود، شاه هم دیگر نبود. بنابراین نباید از برآشفته شدن شاه از «گزارش‌های فساد مالی نخبگان سیاسی» که توسط پرویز ثابتی، مسئول سابق ساواک، تهیه می‌شد شگفت‌زده شد. شاه به ثابتی تذکر می‌داد که نباید به حیطه‌ای وارد شود به آن اجازه ورود ندارد.

نفی تخت خالی سلطنت

وقتی انقلاب اتفاق افتاد، چند دهه بود که تخت سلطنت خالی بود، و نمایش‌های اطراف این تخت همگی تلاشی برای القای این باور بودند که نهاد سلطنت هنوز زنده است. ولی بوی جسد مرده سلطنت به هوا برخاسته بود و نمایش‌های درباری نیز قادر به پر کردن این جای خالی نبودند.

در ایران به شکلی سنتی قدرت و سلطنت «ودیعه‌ای آسمانی و الهی» قلمداد می‌شد، اما مدتی بود که باکتری‌ها مشغول به خوردن پیکر بی جان این «ودیعه آسمانی» بودند، و بنابراین همراهی همگان برای تدفین فوری و فوتی این پیکر بیجان کاری ناگزیر بود. آنچه اکنون از تاریخ طولانی نهاد سلطنت به لطف انقلاب ۵۷ باقی مانده بود چیزی به جز ویرانه نبود، و این ویرانه نیز آشکار کننده بصیرتی بودند که «همه ویرانه‌ها عیانش میکنند، یعنی این حقیقت که جهانْ امری ساخته شده است..» (جشن ماتم، ربکا کامی، مراد فرهادپور) و هر حکومتی «محصول ساخت و ساز و در این مقام، در معرض نابودی یا واسازی است». (همان)

مردمی که فردای روز پیروزی انقلاب زیر نور خورشید و بر روی ویرانه‌های سلطنت ایستاده بودند واجد این بصیرت تاریخی شده بودند که این جهان مصنوعی و ساخته دست بشر است و بنابراین هر وقت بخواهند می‌توانند دست به کار شوند و آن را به شکلی که می‌خواهند در آورند. آنان شاهد تولد خویش می‌شوند و می‌بینند که چگونه در لحظه ویرانگری از این هیچ حاکمیت مردم سربر می‌آورد.


 در همن زمینه